اشعار امام زمان(عج) در شب هشتم محرم

دلم براي ديدنت عذاب شد نيامدي
چقدر دوريِ شما عذاب شد نيامدي

به شهر وعده داده ام كه مي رسي و پيش شان
دوباره نوكر شما خراب شد نيامدي

صداي زدي حسين را ، صدا زدم حسين را
تمام عمر من پُر از جواب شد نيامدي

شب يـتيـم مجتبي گذشت و من نديدمت
چقدر شاخه هاي گل گلاب شد نيامدي

شبِ علي اكبر است، رسيد صاحب عزا
ببين كه مادرت ز گريه آب شد نيامدي  

حسن لطفي



موضوعات مرتبط: مناجات با امام زمان(ع)شب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(عج) در شب هشتم محرم
[ 10 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم .حضرت علي اکبر(ع)

بار من را كمرم نه سر زانو برداشت
كاسه ي زانوي من در طلبت مو برداشت

در خداحافظي ات بود كه من افتادم
آه راحت نتوان چشم ز آهو برداشت

آهوي خوش قد و بالاي حرم، ميكُشَمَش
نيزه زن را كه رسيد از رويت ابرو برداشت

هر چه كردم بخدا روي به قبله نشدي
علتش نيزه ي آن بود كه پهلو برداشت

ديدم از دور كسي رَختِ تو را ميپايد
آمدم زودتر از من ، او همه را او برداشت

زخمهاي بدنت از دو طرف مرتبط اند
هر كسي نيزه اي از پشت زد از رو برداشت

بين ميدان نشد اما وسطِ خيمه كه شد
آخرش عمه ي تو دست به گيسو برداشت

بخدا خسته شدم آه كجايي اكبر
كاسه ي زانوي من در طلبت مو برداشت

عاقبت توي عبايي جگرم را بردم
با چه وضعيتي آخر پسرم را بردم

علي اکبر لطيفيان

*********************

خيلي دوست دارم كنارت بمونم
بمونم جمعِت كنم نميتونم
چرا من نيزه نخورده هِي همش
خودمو روي زمين ميكشونم

**

جسم ناتوونمو بلند كنيد
اين قدِ كمونمو بلند كنيد
من ديگه خسته شدم نا ندارم
جوونا جوونمو بلند كنيد

**

ميدونم خوش قد و بالات ميكنن
ميدونم كه ارباً اربات ميكنن
ميدونم تنهايي گيرت ميارن
چندتايي ميان و چندتات ميكنن

**

دوباره ياد يتيما افتادم
ياده خيرات كريما افتادم
چند روزه همش ميگم يادش به خير
جديداً ياد قديما افتادم

**

بي تو من شدم چه تنها ؛ ولدي
تو ببين ميفتم از پا ولدي
دور تو ميگردم و داد ميزنم
ولدي يا ولدي يا ولدي

علي اکبر لطيفيان


*********************

او کعبه ي سروده ي هر انجمن شده است
او دلبر هزار اويس قرن شده است

او "کلنا محمد" آقاي کربلاست
گاهي علي و فاطمه ، گاهي حسن شده است

هنگام جنگ آوري اش با مغيره ها
تازه دوباره داغ گل ياسمن شده است

يک کوچه باز شد ، فدکي قطعه قطعه شد
تنها گناه ، نام علي داشتن شده است

بالا سرش رسيد و پدر ، ديد غرق زخم
دُرِّ نجف چگونه عقيق يمن شده است

قطعه به قطعه ي جگرش را که جمع کرد
مشغول گريه بر جگر خويشتن شده است

روي عبا حديث کسا نقش بسته است
هنگام روضه خواندن بر پنج تن شده است

جايي مقدر است بسوزد سرش ولي
قبل از تنور سهم دلش سوختن شده است

رخ بر رخش نهاد و صدا زد که هاي شمر
چکمه بپوش..لحظه ي ديدار من شده است

محسن حنيفي

*********************

پدر آرامش دنيا، پدر فرزند أعطينا
پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر ليلا

به کم قانع نبود اکبر ، لبالب گشت از دلبر
به يکديگر رسيد آخر، لب رود و لب دريا

پسر دور از پدر مي‌شد ، مهيّاي خطر مي‌شد
پدر هي پيرتر مي‌شد، پسر مي‌بُرد دلها را

در اين آشوب طوفاني، مسلمانان مسلماني
مبادا اينکه قرآني بيفتد زير دست و پا

پسر زخمي ، پدر افتاد ، پسر در خون ، پدر جان داد
پسر ناله ، پدر فرياد ، ميان هلهله ، غوغا

پسر از زخم آکنده ، پسر هر سو پراکنده
پدر چون مرغ پرکنده ،  از اين صحرا به آن صحرا

که ديده اين‌چنين گيسو چنين زخمي شود پهلو؟
و خاک‌آلوده‌تر از او به غير از چادر زهرا

سيد حميد رضا برقعي

*********************

بي عصا آمد عصايش را زمين انداختند
‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ پيش چشمش مصطفايش را زمين انداختند

حل مشکلهاي هر پ‍يري جوانش مي شود
آه اين مشکل گشايش را زمين انداختند

بار ديگر بين کوچه پهلوي زهرا شکس‍ت
بار ديگر مجتبايش را زمين انداختند

دست بر روي محاسن داشت مشغول دعا
احترام ربنايش را زمين انداختند

اين علي اکبر دگر صدها علي اصغر است
تکهء آيينه هايش را زمين انداختند

بود آويزان مرکب ناي افتادن نداشت
با کمر افتاد و پايش را زمين انداختند

نوبت کار جوانان بني هاشم شد و
پيش بابايش عبايش را زمين انداختند

چند قسمت از تنش را چند جا انداختند
چند عضو پيکرش را از زمين برداشتند

سيد پوريا هاشمي

*********************

دشت از ناله ي عمق جگرش ريخت بهم
آنقدر گفت...همه دور و برش ريخت بهم

پسر سرو قدش تا به روي خاک افتاد
شاه شمشاد قدان برگ و برش ريخت بهم

ارتباط است ميان جگر و ديده و دل
پسر افتاد به خاک و پدرش ريخت بهم

مثل يک باز شکاري به سوي ميدان رفت
دو قدم مانده به گودال پرش ريخت بهم

چيني عمر حسين بن علي خورد ترک
بند بند جگرش در نظرش ريخت بهم

چوب زد بر لب و ميگفت چرا پير شدي؟
همه گفتند: ز داغ پسرش ريخت بهم

سيد علي رکن الدين

*********************

برو ولي به تو اي گل سفر نمي آيد
که اين دل از پس داغ تو بر نمي آيد

به خون نشسته دلم اشک من گواه من است
که غير خون دل از چشم تر نمي آيد

تو راه مي روي و من به خويش مي گويم
به چون تو سرو رشيدي تبر نمي آيد

رقيه پشت سرت زار مي زند برگرد
چنين که مي روي از تو خبر نمي آيد

کسي به پاي تو در جنگ تن به تن نرسيد
ز ترس توست حريفي اگر نمي آيد

تمام دشت به تو خيره بود نعره زدي
خودم بيايم اگر يک نفر نمي آيد

ز ناتواني شان دوره مي کنند تو را
به جنگ با تو کسي بي سپر نمي آيد

غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند
ز چشم زخم به جز دردسر نمي آيد

دلم کنار تو اما رمق به زانو نيست
کنار با دل تنگم کمر نمي آيد

رسيد عمه به دادم که هيچ بابايي
به پاي خود سر نعش پسر نمي آيد

کجاي دشت به خون خفته اي بگو اکبر؟
صداي تو که از اين دور و بر نمي آيد

دهان مگو که پر از لخته لخته ي خون است
نفس مگو نفس از سينه در نمي آيد

به پيکر تو مگر جاي سالمي مانده
چطور حوصله ي نيزه سر نمي آيد

هادي ملک پور

*********************

گيسو به خاک مي کشي اي مصطفاي من
پاي تنت به لرزه فتاده ست پاي من

قرآن من ورق ورق افتاده اي به خاک
ذبح عظيم من شده اي در مِناي من

در خون جاري از تن خود دست و پا مزن
اي وسعت ضريح تنت کربلاي من

از بس صدا زدم ولدي حنجرم گرفت
شايد محل دهي تو به سوز صداي من

هرگز مجال نيست سخن با دهان پُر
خون لخته مانع است بخواني براي من

آئينه بودي آينه بندان شدي علي
زهرا و حيدر و نبي، مجتباي من

از بس که نيزه خورده، تنت وا شده ز هم
اي پيکر سوا شده و جابجاي من

خون محاسنم همه بر گردنت پسر
از بس که بوسه ات زدم اين شد حناي من

حسين قربانچه

*********************

من چگونه سوي خيمه خبرت را ببرم؟
خبر ريختن بال و پرت را ببرم

واژه هاي بدنت سخت به هم ريخته است
سينه ات يا جگرت يا که سرت را ببرم؟

مثل مادر وسط کوچه گرفتار شدي
تن پامال شده در گذرت را ببرم

ولدي لب بزن و نام مرا باز ببر
تا به همـراه نسيم اين اثرت را ببرم

ارباً اربا تر از اين قامت تو قلب من است
چونکه بايد بدن مختصرت را ببرم

ميوه هاي لب تو روي زمين ريخته است
با عبا آمده ام تا ثمرت را ببرم

بت شکن بودي و پيش از همه مبعوث شدي
حاليا آمده ام تا تبرت را ببرم

شبه پيغمبر من معجزه ها داري، حيف
قسمت من شده شق القمرت را ببرم

سفره ات پهن شده در همه ي دشت ، کريم
سهم من هم شده ســوز سحرت را ببرم

لشگر روبرويت " آکله الاکباد " اســت
کاش مي شد که علي جان جگرت را ببرم

بدني نيست که تشييع کنم ، مجبورم
تکه تکه تني از دور و برت را ببرم

عمه ات آمده بالاي سرت مي گويد  :
تو که رفتي بگُذار اين پدرت را ببرم

ترسم اين است که لب بر لب تو جان بدهد
بگُذار اين پدر محتضـرت را ببرم

مادرت نيست ولي منتظر سوغات است
عطر گيسوي تو از اين سفرت را ببرم

مصطفي هاشمي نسب

*********************

مي کشم خويش را به روي زمين
گاه بر سينه گاه بر زانو
اين عصاي شکسته بعد از تو
کمکم کرده بيشتر از زانو

**

چندمين بار مي شود يادِ
شب دامادي تو افتادم
فرصتي بود و بعد عمري شرم
به جمال تو بوسه مي دادم

**

حيف ديگر نمي شود بوسيد
از لباني که چاک خورده پسر
واي بر من چرا محاسن تو
اينقدر روي خاک خورده پسر

**

گفته بودي زمان پيري ما
آب هم در دلم تکان نخورد
تا تو هستي و تا عمويت هست
باد حتي به دختران نخورد

**

خواستم روي پاي خود خيزم
باز هم با سر زمين خوردم
کمرم را بگير مانندِ
چادر مادرم زمين خوردم

**

زره و خود و زين و تيغت را
زير پاي سپاه مي بينم
چقدر چهره ات عوض شده است
نکند اشتباه مي بينم

**

همه تقصير توست سمت حرم
کِل کشيدند بعد خنديدند
بعد پنجاه و چند سال اينجا
عاقبت قد عمه را ديدند

**

زحمت مجتبي و بابايت
رفته بر باد غصه ام کم کن
پيش اين چشمهاي نامحرم
معجر عمه را تو محکم کن

**

کاش مي شد سرت يکي مي گفت
زير اين ضربه ها کمش نکنيد
آه اي نيزه ها ميان حرم
خواهرش هست درهمش نکنيد

**

تبر از شال خود در آوردند
همه انگار که سر آوردند
چقدر تيغ را فرو کردند
چقدر تيغ را در آوردند

**

ترسشان بود بود عمو صدا بزني
زود رفتند و لشگر آوردند
چکمه ها تا صداي تو ببُرد
چه فشاري به حنجر آوردند

**

دهنت را به زور پر کردند
گريه هاي مرا در آوردند
حال بر عمه ي تو مي خندند
گريه هاي مرا در آوردند

 حسن لطفي



موضوعات مرتبط: شب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم حضرت علي اکبر(ع)
[ 10 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام حسين(ع) در شب هشتم محرم

طوري که نم ز بحر کرم فيض مي برد
از فيض اشک چشم ترم فيض مي برد

جان و دلم اگرچه نشد محرمش ولي
هر شب همين که پشت درم فيض مي برد

اينجا حسينه است شبش مثل کربلاست
هرکس که مي رسد ز حرم فيض مي برد

در مجلس حسين که خير کثير هست
اسمي هم از کسي نبرم فيض مي برد

فهميدم از مقام رفيعي که يافته
از ياحسين من پدرم فيض مي برد

فطرس شدن بهانه رفتن به کربلاست
اينگونه است بال و پرم فيض مي برد

از گرد و خاک روي سر زائران تو
تا شهر کفر هم ببرم فيض مي برد

وقتي که خون براي تو گريه کنم حسين
بيش از تمام تن جگرم فيض مي برد

مادر اگر پسر دهد از دست ، باز هم
هر بار گويد اي پسرم فيض مي برد

حسين قربانچه



موضوعات مرتبط: مناجات با امام حسین(ع)شب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار امام حسين(ع)در شب هشتم محرم
[ 10 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم

      
      از خیمه ها درآمده خواهر ،بلند شو
      زینب رسیده است برادر بلند شو
      
      دنبالت آمده همه را زیر و رو کند
      پس تا نبرده دست به معجر بلند شو
      
      دشمن به ریش خونی تو خنده میکند
      پس پشت کن به خنده ی لشگر بلند شو
      
      گفتم عبا بیاورد عباس از خیام
      برخیز اذان بگو سر منبر، بلند شو
      
      اینجا درست نیست مکش زانو اینچنین
      از روی پیکر علی اکبر بلند شو
      
      حالا که اشک و ناله ی زینب قبول نیست
      اصلا بیا به خاطر مادر بلند شو
      
      تو میخوری زمین جگرم آب میشود
      ای وارث دلاور خیبر بلند شو
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
       
      **********************
       
      
      نگاه مختصری کن به چشمهای ترم
      که جان سالم از این مهلکه بدر ببرم
      
      لبی تکان بده پلکی به هم بزن بابا
      نفس بکش علی اکبر نفس بکش پسرم
      
      نفس بکش پسرم تا که من فَزَع نکنم
      و پیش خنده ی این قوم نشکند کمرم
      
      دل من از پس این داغ بر نمی آید
      حریف اینهمه آتش نمی شود جگرم
      
      خودت بگو بدنت را چگونه جمع کنم
      پر از علی شده خاک تمام دور و برم
      
      کنار جسم تو باید به داد من برسند
      تو این همه شده ای من هنوز یک نفرم
      
      مصطفی متولی
       
     **********************
      
      
      بگو هنوز برایت کمی توان مانده
      بگو هنوز برای حسین جان مانده ؟
      
      فقط برای نمازی کنار بابا باش
      هنوز نیمه ای از روز تا اذان مانده
      
      چه میشود کمی این پلک را تکان بدهی
      چرا که چشم تو خیره به آسمان مانده
      
      کمر شکسته ام از حال و روز من پیداست
      عجیب برجگرم داغ این جوان مانده
      
      بیا به گریه ی این پیرمرد رحمی کن
       عصای من نشکن ،قامتی کمان مانده
      
      نسیم هم بدنت را به دست می گیرد
      شبیه مشت پری که در آشیان مانده
      
      شدی شبیه اناری که دانه دانه شده
      کمی به خاک و کمی دست باغبان مانده
      
      شبیه مادر من جمع میکنی خود را
      که بین پهلوی تو درد بی امان مانده
      
      چنان به روی سرت ریختند،ترسیدم
      هزار شکر که از تو کمی نشان مانده
      
      حساب آنچه که مانده است از تو مشکل نیست
      دوباره میشِمرم چند استخوان مانده
      
      تو را به روی عبا تکه تکه می چینم
      بقیه ی تو ولی دست این و آن مانده
      
      چقدر روی دو چشمت هلال ابرو هست
      برای بدر شدن ماه من زمان مانده
      
      چقدر تیغه لب پر ،میان دنده ی توست
      چقدر نیزه شکسته در این میان مانده
      
      تو را از این همه غم میکنم سوا اما
      هنوز داغی یک نیزه در دهان مانده
      
      قرار نیست پدر جان دهد کنار پسر
      هنوز قصه ی گودال و ساربان مانده
      
      قرار نیست فقط عمه ات بماند و من
      ببینی اش که میان حرامیان مانده
      
      کمی به روی سرم باشد و میان حرم
      که چند دختر نوپا به کاروان مانده
      
      بدون تو بدَود چند بار تا گودال
      ببیندم که نگاهم به آسمان مانده
      
      کمان حرمله تیری به سینه ام زده است
      به چند جا اثر نیزه ی سنان مانده
      
      نشسته شمر و عرق می چکد ز پیشانیش
      برای ضربه ی آخر نفس زنان مانده
      
      حسن لطفی
       
      **********************
       
      
      تو را به دست گرفته به آسمان بدهد
      گل محمدي اش را به باغبان بدهد
      
      كه برگهاي تو را يك به يك جدا كردند
      بغل گرفته به زهرا تو رانشان بدهد
      
      بريد صوت تو را نيزه ي حسود كسي
      به روي حنجره ات آمده اذان بدهد
      
      تو را بريده بريده صداكند ... ولدَي
      اگر كه هلهله ها يك كمي امان بدهد
      
      بغل گرفته تو را و تن تو مي ريزد
      خودت بگو كه چگونه تو را تكان بدهد
      
      بلند شو پدرت را به خيمه برگردان
      وگرنه پيش تن زخمي تو جان بدهد
      
      بلند شو به لبش بوسه دوباره بده
      وگرنه بعد تو بوسه به خيزران بدهد
      
      محسن حنیفی

       
      **********************
       
      
      گر چه خاصیت یک نخل ثمر داشتن است
      نیمی از درد سرم چند پسر داشتن است
      
      به تو و قد رشیدِ تو حسودی کردند
      کار ِاین خیره‌ سران چشم نظر داشتن است
      
      میوه‌ی فصلی و در مرز رسیدن اما
      چیدن تو چه نیازی به تبر داشتن است
      
      باید از وسعت این دشت تو را جمع کنم
      تازه این کار به اما و اگر داشتن است
      
      زیر بازوی مرا عمه نگه داشته است
      داغ تو خاصیتش دردِ کمر داشتن است
      
      پنجه بر زلفِ سیاهت زده دشمن؛ نکند
      کعبه‌یِ رویِ تو هم فکر حجر داشتن است
      
      پیش ِ این لشکر فاسق که فقط میخندند
      بدترین حال همین دیده‌یِ تر داشتن است
      
      یکی از پشت و یکی از جلو میزد به سرت
      عادتِ جنگِ علی زخم به سرداشتن است
      
      درعبا ریختم آنچه زتنت مانده ولی
      کار تشییع تو محتاج ِ نفر داشتن است
      
      عمه چادر کمرش بسته وبالای سرم
      فکر ِبرسرزدن و مقنعه برداشتن است
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
       
     **********************
   
      
      خواستی پر بکشی تا که کبوتر بشوی
      از پدر دور شوی عرصه ی محشر بشوی
      
      خواستی که نفر اول میدان باشی
      زودتر سر بدهی تا که کمی سر بشوی
      
      یک قدم پیش پدر راه برو بعد برو
      تا که یک بار دگر حضرت مادر بشوی
      
      بی سبب نیست پدر پشت سرت راه افتاد
      سالها سوخت به پایت علی اکبر بشوی
      
      وسط معرکه حالا تویی و این لشگر
      تیغ در دست برو یک تنه لشگر بشوی
      
      این جماعت همه تمثال نبی را دیدند
      رجزی سر بده تا حضرت حیدر بشوی
      
      یک پَر از خودِ تو را باد به خیمه می برد
      یعنی آنقدر نمانده است که پرپر بشوی
      
      ناله ات رفت که بالا پدر افتاد زمین
      بی تعادل شد و از پشت سر افتادزمین
      
      نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین
      مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین
      
      ضربه ای آمد و فرق سر او را وا کرد
      استخوانش چو ترک خورد سرش ریخت زمین
      
      پدرش داشت دم خیمه تماشا می کرد
      از روی اسب تن گل پسرش ریخت زمین
      
      باچه حالی سرنعش علی اکبر آمد
      تکه های پسرش دور و برش ریخت زمین
      
      دست تا زیرتنش برد تنش ریخت به هم
      بدنش از سر دست پدرش ریخت زمین
      
      همه دشت پر از اکبر لیلا شده بود
      پاره شد قلب پدر تا جگرش ریخت زمین
      
      عمه آمد زحرم هلهله می کرد سپاه
      جگرش پاره شد از چشم ترش ریختد زمین
      
      مرگ خود را پدر از دست خدا میخواهد
      بردن این بدن پاره عبا میخواهد
      
       مسعود اصلانی
       
     **********************
       
      
      بخوان به گوش سحرها اذان علی اکبر
      بخوان دوباره برایم بخوان علی اکبر
      
      لب ترک ترکت را به هم بزن اما
      تکان نخور که نپاشد جهان علی اکبر
      
      دوباره داغ پیمبر تحملش سخت است
      نرو جوانی حیدر بمان علی اکبر
      
      به دست غصه نده چشم دخترانم را
      تمام دلخوشی کاروان علی اکبر
      
      ببین که تیر فراقت نشسته بر جگرم
      ببین قدم ز غمت شد کمان علی اکبر
      
      عصای پیری بابا مقابلم نشکن
      توان بده به من بی توان علی اکبر
      
      کنار جسم تو رسم جهان عوض شده است
      نشسته پیر کنار جوان علی اکبر
      
      مسیح زندگی ام روی خاک افتاده ست
      عجیب نیست شدم نیمه جان علی اکبر
      
      بریده گریه امان مرا کنار تنت
      میان هلهله ها الامان علی اکبر
      
      اگرچه پهلوی تو یاد مادر افتادم
      شکسته کوفه سرت را چنان علی اکبر
      
      عطیه سادات حجتی
       
      **********************
       
      
      می روی می بری از سینه ی دل خون پدر
      زخمی سوخته ات را کمی آهسته ببر
      
      شانه ی صبر دلم پشت سرت می لرزد
      چه کنم، پیر شدم، چاره ندارم دیگر
      
      به پدر حق بده که اینهمه بی تاب شده
      بخدا دیدن این منظره سخت است پدر
      
      که ببینم نفست بین گلو ذبح شده
      یا که افتاده گلویت سر راه خنجر
      
      ناخود آگاه تمام بدنم تیر کشید
      به گمانم باید دست بگیرم به کمر
      
      اگر از داغ غمت دق نکنم می میرم
      پای پهلوی تو با هلهله ی این لشگر
      
      عمّه ات را پسرم گرم در آغوش بگیر
      شاید آرام شود در بغل پیغمبر
      
      وقت آن است که از خال لبت دل بِکَنم
      بعد از امروز دگر داغ تو دارم به جگر
      
      راستی دفعه ی آخر چه اذانی گفتی
      با همان لحن بگو باز انابن الحیدر
      
      مصطفی متولی
       
     **********************
     
       
      اسب برعكس نرو ، خيمه ي ما اينطرف است
      آنطرف مطمئن هستم گذر ِ مقراض است
      
      تا سر ِ پاست برم زود به دادش برسم
      من اگر دير كنم در خطر ِ مقراض است
      
      كار از كار گذشت و پسرم گير افتاد
      آه پروانه يِ من در شرر ِ مقراض است
      
      سر ِ زانوم كمك كرد كه بيايم به سرت
      محتضر كردن من هم هنر ِ مقراض است
      
      آه اي بلبل ِ خوش خوان و اذان گويِ حرم
      رويِ بال و پر ِ تو ردِّ پر ِ مقراض است
      
      تيغ اينطور، تني را متلاشي نكند
      ارباً اربا شدنت زير ِ سر ِ مقراض است
      
      قسمتي از بدنت دور و برم افتاده
      قسمتي از بدنت دور و بر ِ مقراض است
      
      بايد آهسته عبا رد كنم از زير ِ تنت
      سخت تشييع شدنت از ضرر ِ مقراض است
      
      بهتر است چند سِري پيكر ِ تو بُرده شود
      اينهمه ريخت و پاشت اثر ِ مقراض است
      
      رضا قربانی
       
      **********************
       
      
      چقدر رفتنت اكبر براي ما سخت است
      شبيه رفتن پيغمبر خدا سخت است
      
      براي بندگي ام هست، از تو مي گذرم
      براي بندگي ام هست، منتها سخت است
      
      اگر چه دشمنم از هق هقم به وجد آيد
      كنار پيكر تو گريه بي صدا سخت است
      
      عصاي پيري من بود خرد شد مردم
      وَ راه رفتن اين پير بي عصا سخت است
      
      ستاره های بني هاشمي كجا هستيد
      رساندن مه لیلا به خيمه ها سخت است
      
      تمام پيكر او را به يك عبا ببريد
      كه بردن علي اكبر جدا جدا سخت است
      
      کرامت نعمت زاده
       
      **********************
       
         
      پیش از دمی که چهره به خاک آشنا کنی
      برخیز تا که آرزویم را روا کنی
      
      مُردم به روی جسم تو برخیز تا مرا
      با رشته رشته های تنت بوریا کنی
      
      می بوسم از لب و دهن و زخمهای تو
      شاید برای دلخوشیم چشم وا کنی
      
      یا پا به خاک می کشی یا چنگ می زنی
      جان می کنی که قبر مرا دست و چا کنی؟
      
      هر تیغ از وجود تو سهمی ربود و رفت
      چیزی نمانده از تو که رویی به ما کنی
      
      خونت هنوز می چکد از نیزه هایشان
      تسبیح پاره ای که به صد رشته جا کنی
      
      پهلو شکسته آمده پهلو دریده ام
      برخیز تا که روضه ی مادر به پا کنی
      
      حسن لطفی
       
     **********************

       
       
      این هشتمین شب است ؛ شب خونجگر شدن
      همراه زخم های پدر خوب تر شدن
      
      باید هوای شوق تو ما را بگیرد و
      پروازمان دهد به هوای سحر شدن
      
      آنگاه من کبوتر پایین پا شوم
      مانند آسمان پر از بال و پر شدن
      
      بر خیز خیمه ی آشفته را ببین
      بعد از تو سهم خیمه شده دربه در شدن
      
      از ناله حسین فلک خم شد و نوشت:
      بعد از تو سهم عشق شده بی پسر شدن
      
      آیا رواست پیش تو از زخم طعنه ها
      سهم امام تو بشود خونجگر شدن
      
      رحمان نوازنی
       
      **********************
       
       
      پدر بیا و ز مقتل تن پسر بردار
      پسر نه، از دل دریای خون جگر بردار
      
      قسم به جان رقیه حسین می میری
      از این شکسته ی پهلو کمی نظر بردار
      
      نشانه رفت دلت را هزار خنده ی تیر
      ز اشک ای پدر خم شده سپر بردار
      
      برای آنکه نیفتد به زیر پای کسی
      بیا و جان خودت را ز رهگذر بردار
      
      کسی ز خیمه رسیده که سخت بی تاب است
      برای خاطر خواهر ز خاک سر بردار
      
      سید محمد جوادی



موضوعات مرتبط: شب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم مهدی وحیدی
[ 20 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم

      چند شعر ازاستاد علی اکبر لطیفیان

      ای زاده ی زهرا جگرت می رود از دست
      امروز که دارد پسرت می رود از دست

      ای کاش که بالای سرش زود بیایی
      گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست

      بد نیست بدانی اگر از خیمه می آیی
      با دیدن اکبر کمرت می رود از دست

      افتادنت از زین پدرت را به زمین زد
      برخیز و گر نه پدرت می رود از دست

      برخیز که عمه نبرد دست به معجر
      برخیز به جان من و این عمه ات، اکبر


***********************

      مثل بهار مثل غزل آفریدمت
      شعری شدی و با كلماتم خریدمت

      از دست التماس كنار دلم بمان
      مانند باد رفتی و دیگر ندیدمت

      می خواستم ببینم اذان صدات را
      اما چه دیر مثل همیشه رسیدمت

      پیش غروب مثل بلندیِ مأذنه
      بعد از غروب خوش قد و بالا ندیدمت

      آیینه ای و روی زمین پخش می شوی
      دستم شكسته باد، شكسته كشیدمت

      از لا به لای اینهمه پا جمع كردمت
      روی عبا شبیه ورق پاره چیدمت

   

***********************

      من ناز را در چشم شهلایت کشیدم
      ‏یک عالمی را مست و شیدایت کشیدم

      ای یوسف دنیا دل یعقوبمان را
      ‏مجنون آن گیسوی لیلایت کشیدم

      عیسی بن مریم را کنار جانمازت
      ‏مات نفس های مسیحایت کشیدم

      جبریل حتی در هوایت بی مجال است
      ‏بالاتر از هفت آسمان هایت کشیدم

      تصویر سبز و کامل پیغمبری را
      ‏وقتی که می­کردم تماشایت کشیدم

      آلاله­های سرخ آن هم سرخ یکدست
      ‏از گیسوانت تا کف پایت کشیدم

      باید ضریح پهلویت بشكسته باشد
      ‏وقتی تو را مانند زهرایت کشیدم

      ‏از چه تمام نیزه­ها بر تو حریصند
      ‏از اینکه من خوش قد و بالایت کشیدم؟!


***********************

      گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
      پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی

      آهِ تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
      در خیمه اسماعیل هایی را که می بوسی

      باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
      بی فایده است این ردپایی را که می بوسی

      بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
      شاید بریزد جای جایی را که می بوسی

      تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید
      این خوش صدای کربلایی را که می بوسی

      یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
      با گریه این زلف حنایی را که می بوسی

      یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟!
      این صفحه های جابجایی را که می بوسی!

      تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
      پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی

     
***********************


      قصد کرده است تمام جگرم را ببرد
      با خودش دلخوشی دور و برم را ببرد

      من همین خوش قد و بالای حرم را دارم
      یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد؟

      دسترنج همه ی زحمت من این آهوست
      چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد

      این چه رسمی است پسر جای پدر ذبح شود
      حاضرم پای پسرهام، سرم را ببرد

      تا به یعقوب نگاهم نرسیده خبرش
      می شود باد برایش خبرم را ببرد

      نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت
      قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد

     جان من، قول بده دست به گیسو نبری
      مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد

      تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم
      چه نیازی است کسی محتضرم را ببرد

      دست و پاگیر شدم، زود زمین می افتم
      یک نفر زود، تن دردسرم را ببرد

      همه سرمایه ام این است که غارت شده است
      هر که خواهد ببرد جنس حرم را...ببرد

      صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد
      صد علی داد به من تا که سرم را ببرد
 

***********************

     در قد و قامت تو قد یار ریخته
      در غالب تو احمد مختار ریخته

      به عمه های دست به دامن نگاه کن
      دور و برت چقدر گرفتار ریخته

      گفتی علی و نیزه دهان تو را گرفت
      از بس که در اذان تو اسرار ریخته

      معلوم نیست پیکرت اصلا چگونه است
      بهتر نگاه می کنم انگار ریخته

      دارد زِرِه ضریح تو را حفظ می کند
      بازش اگر کنند بالاجبار ریخته

      یک روز جمع کردن تو وقت می برد
      امروز بر سرم چقدر کار ریخته

      زیر عبا اگر بروم پا نمی شوم
      از بس به روی شانۀ من بار ریخته

      گیسوی تو همین که سرت نیمه باز شد
      از دو طرف به شانه ات ای یار ریخته

      آن کس که تشنگی مرا پاسخی نداد
      حالا نشسته بر جگرم خار ریخته
   

***********************

      ای تجلی صفات همه ی برترها
      چقدر سخت بُود رفتن پیغمبرها

      قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
      چون که عشق پدران نیست کم از مادرها

      پسرم! می روی اما پدری هم داری
      نظری گاه بیندار به پشت سرها

      سر راهت پسرم تا درِ آن خیمه برو
      شاید آرام بگیرند کمی خواهرها

      بهتر این است که بالای سر اسماعیل
      همه باشند و نباشند فقط هاجرها

      مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
      عمه ات هست به جای همه ی مادرها

      حال که آب ندارند برای لب تو
      بهتر این است که غارت شود انگشترها

      زودتر از همه ی آماده شدی، یعنی که:
       "آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها

      آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
      آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"

      چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
      چه کنم با تو و با بردن این پیکرها

      آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
      علیِ اکبر من شد علیِ اکبرها

      گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
      بر زمین باز بماند طرف دیگرها

      با عبای نَبَوی کار، کمی راحت شد
      ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
   

***********************

      انگار بنا نیست سری داشته باشی
      سر داشته باشی، جگری داشته باشی

      انگار بنا نیست که از میوه ی باغت
      اندازۀ کافی ثمری داشته باشی

      انگار بنا نیست که ای پیر محاسن
      این آخر عمری پسری داشته باشی

      ای باد به زلف علیِّ اکبرِ لیلا
      مدیون حسینی نظری داشته باشی

      می میرم اگر بیش از این ناز بریزی
      بگذار که چندی پدری داشته باشی

      تو از همه ی آینه ها پیش ترینی
      تكثیر شدی بیشتری داشته باشی

      رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است
      از من تو نباید خبری داشته باشی؟

      بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم
      شاید بدن مختصری داشته باشی

      چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت
      تا پیکر پاشیده تری داشته باشی

      با نیم عبا بردن این جسم بعید است
      باید که عبای دگری داشته باشی

     
***********************

      با سرِ نیزه تنت را چه به هم ریخته اند
      ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند

      سنگ ها روی لب خشک تو جا خوش کردند
      این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند

      وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی
      سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند

      تا به حالا نشده بود جوابم ندهی
      وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

      چشم من تار شده به چه مداواش کنم
      یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند

      عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد
      پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند

      ابروان تو حسینی ست و چشمت حسنی ست
      این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند
      

***********************

     

      دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است
      نازها از پسر خویش کشیدن سخت است

      سر زانو کمکم کرد که پیدات کنم
      ور نه کار از کمر خویش کشیدن سخت است

      مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد
      تکه ها را به بر خویش کشیدن سخت است

      خواستی این پدر پیر خضابی بکند
      خون دل را به سر خویش کشیدن سخت است

      نیزه بیرون بکشم از بدنت می میرم
      خار را از جگر خویش کشیدن سخت است

      گر چه چشمم به لب توست ولی لخته ی خون
      از دهان پسر خویش کشیدن سخت است

      تکه های جگرم هر طرفی ریخته است
      همه را دور و بر خویش کشیدن سخت است

      بِه، که از گردن من دفن تو برداشته شد
      دست از بال و پر خویش کشیدن سخت است


***********************


      وقت وداع از حرم، نگاه پدرها
      ملتمسانه تر است پشت پسرها

      آه، پدرهای خسته، آه، کمرها
      آه، پسرهای رفته، آه، جگرها

      می رود و یکصدا به گریه می افتند
      پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

      کیست که خاکش بوی گلاب گرفته
      اینکه برایش ملک رکاب گرفته

      بهر شهادت چنان شتاب گرفته
      زودتر از دیگران جواب گرفته

      سرکشی عشق او مهار ندارد
      بسکه به شوق آمده قرار ندارد

      باز نمایان شده جلال پیمبر
      باز تماشا شده جمال پیمبر

      پرده برانداخته کمال پیمبر
      اینکه وصالش بود و صال پیمبر

      سمت عدو نه علیِّ اکبر خیمه
      می رود از خیمه ها پیمبر خیمه

      حیدر کرار شد، زمان خطر گشت
      لشگر کوفه تمام مثل سپر گشت

      ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
      ضرب عمودی که خورد، واقعه برگشت

      خون سرش بر روی عقاب چکید و...
      راه حرم را ندید و شیهه کشید و...

      آن بدنِ از جفا شکسته ترین را
      آن بدنِ له شده به عرشه ی زین را

      برد سوی دیگری، شکسته جبین را
      لشگر آماده نیز خواست همین را

      وای که شمشیرها محاصره کردند
      از همه سو تیرها محاصره کردند

      بی خبرانه زدند، بی خبر افتاد
      خوب که بیحال شد ز پشت سر افتاد

      در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
      در جلوی خیمه گاه هم پدر افتاد

      وای گرفتند از دلم ثمرم را
      میوه ی باغ مرا، علی، پسرم را

      آه از این پیرمرد خسته، شکسته
      سمت علی می رود شکسته، شکسته

      آمد و دید آن تن خجسته، شکسته
      در بدنش نیزه دسته دسته، شکسته

      کاش جوانان خیمه زود بیایند
      یاری این قامت شکسته نمایند
    



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم

هادی جانفدا

بگو بلا بنویسند، ها که می خواهیم
تمام دهر نخواهند ما که می خواهیم

و چشم های تو جنّاتُ تَحتِهاَ الاَنهار
و چند تایی از این آیه ها که می خواهیم

به  روز  واقعه  تنها  رها  نکن  ما  را
در آن بساط یکی آشنا که می خواهیم

به فرض روز جزا، بر عذاب تن بدهیم
بهشت هم که نباشد تو را که می خواهیم

تو باشی و پدرت باشد و خدا باشد
ببین بهشت تو را نیز با که می خواهیم

اگر که روز قیامت حسابمان نکنی
به زندگی سفر کربلا که می خواهیم

ببینم  آنکه  مرا  نوکر  آفریده  تویی؟
کسی که قبل من این شعر را شنیده تویی

اگر به چشم تو لفظ غزال برگردد
به جسم مرده ی شعرم خیال برگردد

بدون تو من از این ماه بر نمی گردم
اشاره کن به دو ابرو  هلال برگردد

نگاه می کنی و آفتاب حیران است
به سمت غرب و یا که شمال برگردد

به ساحتی که تویی آسمان چه می فهمد
کسی به پای بیاید به بال برگردد

اگر مکبّر ما هم قد قیامت نیست
به خال خویش بفرما بلال برگردد

الهی این قد و بالا بلندتر نشود
قلم الهی از این سطر لال برگردد

که از جوار تن جاری تو حضرت کوه
رشید و سخت بیاید هلال برگردد

و عقل کل به جز این پاسخی نمی یابد
که از جوار تو با صد سوال برگردد

تو زیر پای پدر من به زیر پای شما
و دفن کرده مرا زیر روضه های شما

تو آسمان بلند همیشه ی مایی
قبیله ات همه خوب و شما هم آقایی

اراده می کنی انگور می شود پیدا
تو شهد جان حسینی، تو تاک لیلایی

بهانه می کنی از تشنگی که برگردی
تو  دائماً  به  تمنّای  روی  بابایی

زبان بزن به زبانش ببین که تشنه تر است
نگو که آب نخوردی تو روح دریایی

زبان قافیه لال از نوشتن این بیت
شنیده ام که تو بر خاک ارباً اربایی

ز داغ تشنگی ات سال و ماه می سوزد
هنوز  قلب  امیر  سپاه  می سوزد


**********************


مطهره عباسیان

جوان نبود که بود و پسر نبود که بود
عزیز مادر و عشق پدر نبود که بود

عصای پیری آن ها و میوه ی دلشان
و باغ وصلتشان را ثمر نبود که بود

زمانِ آمدنش چشم های دلواپس
به اشتیاق فراوان به در نبود که بود

و وقتی آمد و وقتی جوان و رعنا شد
ولی خیال عروسی به سر نداشت علی

حسین را... نه!... تنها نمی گذاشت علی
به بخت، از همه آماده تر نبود که بود

علی، علی، علی اکبر چه قدّ و بالایی
میان واقعه چون شیر نر نبود که بود

شجاع بود... خودش یک تنه در آن صحرا
حریف معرکه ی صد نفر نبود که بود

که در دلاوری اش، در رشادتش، در رزم
حماسه ساز وَ مرد خطر نبود که بود

و با همان قد رعنا و قامت برنا
حریم امن پدر را سپر نبود که بود

ولی لبان عطشناک امان برید از او
حسین، دل که نه! آن لحظه جان برید از او

علی به روی زمین و حسین بر سر او
پدر ز داغ پسر جان به سر نبود که بود

پدر نه پایِ گذشتن نه جانِ ماندن داشت
و مات چهره ی آن رهگذر نبود که بود

همان که عشق پدر بود... و  با تمام عطش
نگاه آن پدر از غصه، تر نبود که بود

گذشت... رفت... پرید و چه روز سختی بود
پدر برای پسر خون جگر نبود که بود

کسی که داغ جوان دیده، یار می خواهد
که داغدار جوان، غمگسار می خواهد

کجاست مادر اکبر که یار او باشد...
پسر برای همه چون گهر نبود که بود

پسر، عزیز... پسر، دیدنی... پسر، زیبا
و در میان همه جلوه گر نبود که بود

پسر به حُسن ادب، پیش مادر و پدرش
عزیز کرده و صاحب نظر نبود که بود

کسی که آن همه خوب و کسی که آن همه گُل
بهار عمر خودش مختصر نبود که بود

حسین دست خدا داد، تشنه، اکبر را
و وعده داد به او جرعه جرعه کوثر را


**********************

علی اکبر لطیفیان

وقت وداع از حرم، نگاه پدرها
ملتمسانه تر است پشت پسرها

آه، پدرهای خسته، آه، کمرها
آه، پسرهای رفته، آه، جگرها

می رود و یکصدا به گریه می افتند
پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

کیست که خاکش بوی گلاب گرفته
اینکه برایش ملک رکاب گرفته

بهر شهادت چنان شتاب گرفته
زودتر از دیگران جواب گرفته

سرکشی عشق او مهار ندارد
بسکه به شوق آمده قرار ندارد

باز نمایان شده جلال پیمبر
باز تماشا شده جمال پیمبر

پرده برانداخته کمال پیمبر
اینکه وصالش بود و صال پیمبر

سمت عدو نه علیِّ اکبر خیمه
می رود از خیمه ها پیمبر خیمه

حیدر کرار شد، زمان خطر گشت
لشگر کوفه تمام مثل سپر گشت

ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
ضرب عمودی که خورد، واقعه برگشت

خون سرش بر روی عقاب چکید و...
راه حرم را ندید و شیهه کشید و...

آن بدنِ از جفا شکسته ترین را
آن بدنِ له شده به عرشه ی زین را

برد سوی دیگری، شکسته جبین را
لشگر آماده نیز خواست همین را

وای که شمشیرها محاصره کردند
از همه سو تیرها محاصره کردند

بی خبرانه زدند، بی خبر افتاد
خوب که بیحال شد ز پشت سر افتاد

در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
در جلوی خیمه گاه هم پدر افتاد

وای گرفتند از دلم ثمرم را
میوه ی باغ مرا، علی، پسرم را

آه از این پیرمرد خسته، شکسته
سمت علی می رود شکسته، شکسته

آمد و دید آن تن خجسته، شکسته
در بدنش نیزه دسته دسته، شکسته

کاش جوانان خیمه زود بیایند
یاری این قامت شکسته نمایند


**********************

داود رحیمی

خزان زندگی بر جانت افتاد
تو را پرپر نمود و دست من داد
عصای پیری ام بودی علی جان
شکستی و شکستم، داد بی داد

***
علیِ من شبیه مرتضی بود
پیمبر گونه و زهرا نما بود
سر و پهلو و دستش را شکستید
علی مجموعه ای از درد ها بود


***
گلِ عمر مرا از ریشه کندید
خدا اینگونه اکبر را پسندید
شما که کار خود کردید ای قوم
دگر بر گریه های من نخندید

***
تنت را نیزه ها بوسیده بودند
به روی خاک ها پاشیده بودند
نشد کاری کنم وقتی رسیدم
تو را با اسب ها کوبیده بودند

***
تو که رفتی علی قلب حرم ریخت
عمودی رفت بالا و دلم ریخت
چه کردند این جماعت با تن تو؟
چرا ترکیب اعضایت به هم ریخت؟

***
پدر هی چند باری رفت و برگشت
پیِ اعضای تو در دشت می گشت
نشد آخر تمامت را بیابد
علی جان چند جایت مانده در دشت


**********************

حسن لطفی

علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان، آفتاب را گم کرد
آن چنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد
 
خواست تا خیمه پَر کشد اما
شیر زخمی عُقاب را گم کرد
پدر آمد به یاری اش برود
من بمیرم، رکاب را گم کرد
 
پسر بوتراب، بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد
جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد
 
قلب میدانِ پر از تلاطم شد
علی آمد به رزمگاه حنین
شده احیا نبرد حیدر با
هنر رزم بچه شیر حسین
 
رجزی خواند و دشت ساکت شد!
با نگاهش شکست هِیمنه را
یا علی گفت و زد به میسره و
مثل تیری شکافت میمنه را


عطش آن قدر جان گرفت از او
که نمی‌دید هیچ غیر از دود
وای دلشوره بر حسین افتاد
دید از محشری غبار آلود
 
علی اکبر زِ راه می‌آید
دست‌هایش به گردن مرکب
خون فرقش ز "خُود" جاری شد
بسته شد راه دیدن مرکب
 
نانجیبی آمد لجام اسبش را
برگرفت و به سوی خصم کشید
گفت دیگر توان ندارد های
همه گی ضربه‌های خود بزنید!

 



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم


علی اكبر لطیفیان

مثل بهار مثل غزل آفریدمت
شعری شدی و با كلماتم خریدمت

از دست التماس كنار دلم بمان
مانند باد رفتی و دیگر ندیدمت

می خواستم ببینم اذان صدات را
اما چه دیر مثل همیشه رسیدمت

پیش غروب مثل بلندیِ مأذنه
بعد از غروب خوش قد و بالا ندیدمت

آیینه ای و روی زمین پخش می شوی
دستم شكسته باد، شكسته كشیدمت

از لا به لای این همه پا جمع كردمت
روی عبا شبیه ورق پاره چیدمت


*************************


حجت الاسلام رضا جعفری

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی کرانه شد

آیینه بود و خورد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه ای نگاه از اینجا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا صبح شانه کرد
با دست های گرم پدر ظهر شانه شد

او یک قصیده بود، که در ذهن روزگار
مضمونِ نابِ یک غزل عاشقانه شد


*************************


غلامرضا سازگار

به همره تو رود روح من ز پیکر من
سپردمت به خدا ای یگانه گوهر من

اگر که می‌روی آهسته‌تر برو پسرم
که هست پشت سر تو نگاه آخر من

دو غصه بر جگر عمه‌ات زده آتش
دهان خشک تو و اشک دیدۀ تر من

وضو بگیر ز اشک و برو به جانب مرگ
کـه پیشبـاز تـو آیـد ز خلد، مادر من

چگونـه تـاب بیـارم، چگونه صبر کنم؟
کـه بـر سـر تـو بریزند در برابر مـن

اگــر فتـاد عبـورت کنـار شط فرات
بیـار جـرعۀ آبـی بــرای اصغر مـن

بپوش زخم سرت را به دستِ غرقه به خون
اگر به دیدنت آیـد ز خیمـه خـواهر مـن

ز حلقــه‌های زره بیشتر رسـد زخمت
هزار پاره شود پیکرت چو حنجـر من

اگر چه فرق تو گردد دو تا به تیغ ستم
یکی است قبـر تـو و تـربت مطهر من

عدو به گریۀ مـن خنده می‌زند «میثم»
تـو گریـه کـن بـه عزایِ علیِّ‌‌اکبر من


*************************


حسن لطفی

پیش از دمی که چهره به خاک آشنا کنی
برخیز تا که آرزویم را روا کنی

مُردم به روی جسم تو برخیز تا مرا
با رشته رشته های تنت بوریا کنی

می بوسم از لب و دهن و زخم های تو
شاید برای دل خوشیم چشم وا کنی

یا پا به خاک می کشی یا چنگ می زنی
جان می کنی که قبر مرا دست و پا کنی؟

هر تیغ از وجود تو سهمی ربود و رفت
چیزی نمانده از تو که رویی به ما کنی

خونت هنوز می چکد از نیزه هایشان
تسبیح پاره ای که به صد رشته جا کنی

پهلو شکسته آمده پهلو دریده ام
برخیز تا که روضه ی مادر به پا کنی


*************************


احمد علوی

امروز از همیشه پریشان تری چقدر
داری دوباره از همه دل می بری چقدر

دیدم كه بر فراز عقابت نشسته ای
حالا شبیه حضرت پیغمبری چقدر

با دیدن جمال تو می گفت جبرِییل
پیغمبر خدا تو علی اكبری چقدر

دیگر رجز مخوان به ذكری بسنده كن
لازم به ذكر نیست كه جنگاوری چقدر

ای آن كه تشنه آمدی و تشنه می روی
جام بلاست در كف من می خری... چقدر؟

با این شكوه و این قد و قامت قیامتی
با آن لبان غرقِ به خون محشری چقدر

من در شب مكاشفه دیدم به چشم خویش
بر روی نیزه از همه سرها سری چقدر

لختی درنگ كن كه بنی هاشم آمدند
لختی نگاه كن به خودت پرپری چقدر


*************************


غلامرضا سازگار

اگر چه در دل دشمن تو را رها کردم
به قاتلان تو نفرین، به تو دعا کردم

محاسنم به کف دست و اشک در چشمم
به همره تو دویدم، خدا خدا کردم

هزار مرتبه جانم ز تن جدا گردید
دمی که تشنه لب از خود تو را جدا کردم

اذان صبح، اذان گفتنت دلم را برد
صلاة ظهر تو را هدیه بر خدا کردم

تو آب خواستی و من ز خجلت آب شدم
به اشک دیدۀ خود حاجتت روا کردم

زبان تو که مکیدم همه وجودم سوخت
چو شمع سوختم و گریه بی صدا کردم

به زخم های تنت بوسه می زنم پسرم
خوشم که این همه گل هدیه بر خدا کردم

از آن شبی که گشودی دو چشم خود به جهان
همه وجود تو را وقف کربلا کردم

از آن به دیدن داغ تو گشته ام راضی
که با شهادت تو دوست را رضا کردم

گلوی تشنه فرستادمت به قربانگاه
چه خوب حق تو را ای پسر ادا کردم

عزیز فاطمه من "میثمم" قبولم کن
که سوز سینۀ خود، هدیه بر شما کردم

 

*************************


وحید قاسمی

پا بر زمین نكش، جگرم تیر می كشد
ای نور دیده، پلك ترم تیر می كشد

گفتم عصای پیری من می شوی، نشد
یاری رسان مرا، كمرم تیر می كشد

ای میوه ی دلم چقدر آه می كشی!
این سینه از غمت پسرم، تیر می كشد

با خود نگفتی آخر از این دست و پا زدن
قلب شكسته ی پدرم تیر می كشد!؟

پهلوی تو چه زود مرا تا مدینه برد
زخمی كبود در نظرم تیر می كشد

من خیزران نخورده لبم درد می كند
از بس دهان نوحه گرم تیر می كشد

ای پاره ی تنم چقدر پاره پاره ای!
با دیدنت علی جگرم تیر می كشد


*************************


سیدمحمد جوادی

برای آن که بخیزد کمی تقلا کرد
نداشت فایده از نو به خاک و خون جا کرد

دو پلک زخمی خود را گشود با زحمت
غریب کرب و بلا را کمی تماشا کرد

پدر کنار تن او چو ابر می بارید
به اشک و زمزمه آقا عجیب غوغا کرد

گذاشت صورت خود را به صورت اکبر
دوباره مرگ خودش را ز حق تمنا کرد

دل امام در عالم به یک نظاره شکست
ببین که زخم قدیمی چگونه سر وا کرد

به یاد پهلوی زخمیِ مادرش افتاد
همین که پهلوی خونین او تماشا کرد

کسی ز خیمه رسید و به روی خود می زد
کسی که کار خودش را شبیه زهرا کرد

بیا برادر پیرم به خیمه بر گردیم
امام رفتهٔ خود را دوباره احیا کرد


*************************


محمد سهرابی 

پسرم رفت و طالعم برگشت
خشک لب رفت و دیده ام تر گشت

نه كه امروز مصطفی شده است
از قدیم این پسر پیمبر گشت

در طواف رسول، خونین گشت
هر سنان كه به گرد اكبر گشت

سرشكسته شده است كوفه دو بار
مصطفی هم شبیه حیدر گشت

خون دویده است بر رخ گلِ من
یاس، چون لاله های احمر گشت

سر به سر گشت بیع اكبر و من
تا رخم با رخش برابر گشت

جلوه های حسین رنگین است
گاه اكبر شد و گه اصغر گشت

مطلع معنی است مقطع او
پسرم رفت و طالعم برگشت

*************************


سیدمحمد جوادی

به خاک می کِشی از بس عزیز من پا را
کنار پیکر خود می کشی تو بابا را

ز دست می روم آخر بیا و رحمی کن
مکش به پیش نگاهم به خاک و خون پا را

ز بس کشیده تنت را به هر طرف دشمن
شمیم موی تو پُر کرده است صحرا را

مسیح خیمۀ زینب نفس نداری تا
دوباره زنده نمایی مسیح زهرا را

برای آن که گلم را به خیمه ها ببرم
خبر کنید ز گلشن تمام گل ها را

تمام قامت او در عبای من جا شد
شکست تیشۀ دشمن، درخت طوبی را


*************************


جودی خراسانی

داغی که حسین از غم اکبر به جگر داشت
جز خالق اکبر ز دل او که خبر داشت؟

تا آن دم آخر که بریدند سرش را
او دیده ی حسرت به سوی جسم پسر داشت

می سوخت خود از تشنگی و در دم مردن
از سوز لب خشک پسر دیده ی تر داشت

تا چهره ی اکبر به حسین بود مقابل
نه دیده سوی شمس و نه چشمی به قمر داشت

بُگذشت به یک باره ز جان و زن و فرزند
یارب! چه هوا بود که آن شاه به سر داشت؟

مجنون شدی و سر به بیابان بنهادی
لیلای جگر خون گر از این غصّه، خبر داشت

شد پُر گهر از دیده ی زینب، همه آفاق
آن بحر فرومایه، کی آن قدر گهر داشت؟

نالم به حسین یا ز غم حضرت سجاد؟
این داغ پسر در دل و آن داغ پدر داشت

در آه جگر سوز تو، «جودی!» چه شرر بود؟
کاندر جگر سنگ، فغان تو اثر داشت


*************************


غلامرضا سازگار

لبت دو پـارۀ آتش دلـت پر از شرر است
دهان خشک پدر از لبِ تو، خشک‌تر است

تو پاره پاره شدی، قلب من پر از خون است
تـو تشنـه‌ای، نفسِ مـن شـرارۀ جـگر است

بیــا زبـان بـه دهـانم گذار ای پسـرم!
کـه در لبــان تــو شهـدِ لبِ پیامبر است

وداع آخــر و بـــوسیدن لــب فــرزند
خدا گواست که این آرزوی یک پدر است

اگــر چــه داغ تــوأم می‌کشد برو پسرم
کــه بهــر کـشتن تـو قاتل تو منتظر است

بـرو کـه زخــم تــو را ننگرند اهل حرم
اگــر نگــاه کنـد جان عمه در خطر است

گلـوی تشنه جـدا گشتن از پسـر دم مرگ
بـرای یـک پـدر از داغ او کشنده‌تر است

سفر بـه خیـر، بـرو پشت ســر نگاه مکن
سـر بریــدۀ مـن بـا سر تو همسفر است

سپر مـگیر به سـر دست و سینه را بگشا
کـه پیشِ تیرِ بلا سینه‌های مـا سپر است

خـدات اجـر دهـد در صف جزا «میثم»
که بیت بیت تو را سوز شعله‌ای دگر است


*************************

یوسف رحیمی
 
تو در تجلّیاتِ الهی چنان گمی
دنبال مرگ می‌روی و در تبسمی

آری جلو جلو تو به معراج رفته ای
مبهوت مانده ام که تو در عرشِ چندمی

باز از مسیح حنجره‌ی خود اذان ببار
بر این کویر تشنه بنوشان ترنمی

هر لحظه در سلوک مقامات نو به نو
پیغمبرانه با خودِ حق در تکلمی

شوق وصال می‌چکد از هر نگاه تو
لبریز عشق و شور و خروش و تلاطمی

پر باز کن برو! که مجال درنگ نیست
جای تو خاک، این قفس تیره رنگ نیست

این گونه بود بر تو سلام و درودشان
دیدی چه کرد با تو نگاه حسودشان

از کینه‌ی علی همه آتش گرفته اند
اما به چشم های تو می‌رفت دودشان

محراب ابروان تو را برگزیده اند
شمشیرهای تشنه برای سجودشان

طوفانِ خون به پا شده در بین قتلگاه
دور و بر تنت ز قیام و قعودشان

فُزتُ وَ ربِّ کرب و بلا را بخوان علی
فرق تو را نشانه گرفته عمودشان

دیدم چگونه پهلویت از دست رفته بود
در حمله های وحشی و سرخ و کبودشان

این پلک های زخمی خود را تکان بده
لب باز کن بر این پدر پیر جان بده


*************************


علی انسانی

در خیمه بود دست پدر سوی آسمان
ناگه ز رزمگاه صدای پسر شنید

بر پُشت زین نشست و بدان سوی روی کرد
اما نَسیم وار، پی اش عمه می دوید

می خواست بلکه بار دگر زنده بیندش
«یارب مکن امید کسی را تو نا امید»

با زانو آمد و به سر نعش او نشست
او را به بر کشید و ز دل آه بر کشید

تا در کنار نعش پسر جا پدر گرفت
در یک اُفُق قِرانِ مه و مِهر شد پدید

می رفت تا پدر برود همره پسر
زینب اگر کنار برادر نمی رسید


*************************


غلامرضا سازگار

ز تیر و نیزه و خنجر بر این بدن چه رسیده
هزار قاتل و یک جسم پاره‌پاره که دیده؟!

سرشک سرخ مرا در عزای تو همه دیدند
صدای نالۀ قلب مرا کسی نشنیده

صدای یا ابتای تو را همین که شنیدم
کنار سرو قدت آمدم خمیده خمیده

سرت ز بارش سنگ جفا شکسته‌ شکسته
تنت ز ضربۀ شمشیرها بریده بریده

خدا جدا کند آن دست را که از بیداد
مرا به خاک نشانده تو را به خاک کشیده

کدام قاتل، فرق تو را شکافته ز تیغ
کدام ظالم، با نیزه پهلوی تو دریده

دو چشم خود بگشا از هم ای عزیز دل من!
ببین چگونه ز داغ تو رنگ عمه پریده

یکی نگفت به این قوم، میوۀ دل بابا
کسی به خنجر و شمشیر و تیر میوه نچیده

قبول درگه ما باد آه و نالۀ "میثم"
که سوز سینۀ ما را به اشک دیده خریده


*************************


غلامرضا سازگار

دویده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم
مبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم

ز مصحف تنت این آیه های ریخته را
چگونه جمع کنم سوی خیمه ها ببرم

به فصل کودکی و در سنین پیری خود
دو بار داغ پیمبر نشست بر جگرم

میان دشمن از آن گریه می کنم که مگر
به کام خشک تو آبی رسد ز چشم ترم

من آن شکسته درختم که با هزار تبر
جدا ز شاخه شد افتاد بر زمین ثمرم

اگر چه خود ز عطش پای تا سرم می سوخت
زبان خشک تو زد بیشتر به دل شررم

مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا
روا نبود تو لب تشنه جان دهی به برم

جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود
تو نِی برون ز دلم می روی نه از نظرم

به پیش دیده ی من پاره پاره ات کردند
دلی به رحم نیامد نگفت من پدرم

مصیبتی که به من می رسد محبت اوست
هزارها چو تو تقدیم حیّ دادگرم

به روز حشر نگرید دو دیده اش "میثم"
کسی که گریه کند بر ستاره ی سحرم


*************************


غلامرضا سازگار

بس که پاشیده ز هم مثل گل چیده تنت
می کند گریه به زخم بدنت پیرهنت

کثرت زخم تو مانع ز شمارش گشته
بس که زخم آمده پیوسته به زخم بدنت

آیه با تیغ نوشتند به سر تا پایت
نقطه با تیر نهادند به آیات تنت

حلقه های زرهت چشمه ی خونند همه
آب غسلت شده خون، خاک بیابان کفنت

آمدم از دو لب خشک تو خون پاک کنم
دیدم از خون گلو پر شده بابا دهنت

خجلم از تو علی جان که دم رفتن بود
العطش با من دل سوخته آخر سخنت

لاله ی نسترنم! یاس امیدم! سخت است
که ببینم چو گلِ ریخته نقش چمنت

همه امیّد من این است که یک بار دگر
چشم خود باز کنی یک نگه افتد به مَنَت

رو به روی تو نهادم همه دیدند علی
که رُخم لاله صفت سرخ شد از یاسمنت

شعله های دل «میثم» زده آتش همه را
آه او شعله ی شمعی ست به هر انجمنت


*************************


سید رضا موید

سلام ما به حسین و به پاره ی جگرش!
که پاره شد جگرش، از شهادت پسرش

به خُلق و خو علی آیینه ی پیمبر بود
صدف علیّ و به فضل و ادب، علی گُهرش

خمید قامتش از داغ اکبرش زآن پیش
که بشکند ز فراق برادرش، کمرش

ز پاره پاره تنِ اوفتاده بر خاکش
نشست گرد غریبی، به صورت پدرش

غم فراق پدر تازه شد، برای حسین
چو دید چهره ی خونین او و زخم سرش

گریست بر سر جسم علی، به صوت بلند
که رفته بود دل از دست و نور از بصرش

حسین را نفس از غصه بر نمی آمد
برای تسلیتش، زینب اَر نمی آمد


*************************


سعید خرازی

دنبال صدای دلبرم افتادم
با سر به کنار اکبرم افتادم

تا پهلوی نیزه خورده اش را دیدم
یک لحظه به یاد مادرم افتادم


*************************


ایرج میرزا

رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت آن داغ‌ دیده را

یک‌ دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
و آن یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین
چون دید نعشِ اکبرِ در خون طپیده را؟

آیا که غمگساری و انده‌ بری نمود
لیلای داغ‌ دیده و زحمت‌ کشیده را؟

بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد
آتش زدند لانۀ مرغِ پریده را


*************************


حسن لطفی

با هر خداحافظ که در دور و برش ریخت
بال و پر پروانه با خاکسترش ریخت

در پیش روی حسرت چشمان بابا
می رفت و صدها آرزو پشت سرش ریخت

هر جا که بوده کربلا یا در مدینه
با زخم اول، زود قلب مادرش ریخت

او اوّلین رزمنده بود پس بدیهی ست
یک لشکر تازه نفس روی سرش ریخت

آن قدر پاشیده شده گل برگ هایش
حتی زره طاقت نیاورد آخرش ریخت

آخر نشد "بابا" بگوید، بی صدا رفت
با آن که هر چه داشت را در حنجرش ریخت

ناباورانه برگِ برگِ آرزو را
با گریه بابا در عبای باورش ریخت


*************************


هانی امیر فرجی

به پیش چشم پدر ناگهان پسر افتاد
همین كه خورد پسر بر زمین، پدر افتاد

رسید هلهله و خنده ها به گوش حسین
میان معركه آقا به درد سر افتاد

مگر كه قول ندادی عصایِ من باشی؟
بلند شو پدرِ پیرت از كمر افتاد

تو نخل بودی و دستی به پیكرت كه زدم
ز شاخه هایِ تمام تنت ثمر افتاد

الا شبابِ بنی هاشم از حرم آئید
كه زانوانِ حسین از توان دگر افتاد

خبر رسید به خیمه كه ارباً اربا شد
خبر رسید كه لیلا از این خبر افتاد

*************************


غلامرضا سازگار

عدو خنجر به قلب پاره می‌زد
غمت آتش به سنگ خاره می‌زد

به چشم خویش دیدم جان بابا
كه از فرق تو خون فواره می‌زد

از خون که گرفته بود سیمای تو را؟
شستم به لبان خشک لب های تو را

یک بار دگر نگاه کن پشت سرت
تا باز ببینم رخ زیبای تو را

در تابِش آفتاب ای ماه برو!
اکنون که روی به سوی الله برو

هنگام وداع آخر ای جان حسین!
در پیش رُخم چند قدم راه برو


*************************


وحید قاسمی

به دست باد نده ، اختیار گیسو را
نوشته اند به پای تو این هیاهو را

شكوه تو غزلم را به باد خواهد داد
عزیز! دست كه دادی ترنج و چاقو را

خوشم به جبر، مسلمان چشمتان باشم
بكش به روی دلم ذوالفقار ابرو را

بمان پناه حرم، معجری هراسان است
مگر نمی شنوی هق هق النگو را !؟

به پیری پدرت رحم كن! ز جا برخیز
عصا به دست بده این خمیده زانو را

كنار داغ تو، داغ مدینه را كم داشت
خدا كند كه نبیند شكاف پهلو را

 



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم
[ 1 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم الحرام – روضه حضرت علی اکبر(ع)

      ناباورانه می‌برم ای باورم تو را
      ناباورانه غرق به خون تا حرم تو را
      
      سخت است روی سطح عبا جمع کردنت
      پاشیده‌اند بس که به دور و برم تو را
      
      پا را مکش که شیون زن‌ها بلند شد
      سوگند می‌دهم به دل دخترم تو را
      
      لبخندها بلندتر از قبل می‌شود
      وقتی که می‌کشم به دو چشم تَرم تو را
      
      حالا صدای هلهله‌ها هم بلند شد
      یعنی که آمده ببرد خواهرم تو را
      
      جای منِ شکسته ببین در میان خون
      با دست خُرد شانه زده مادرم تو را
      
      وای از حرم که می‌نگرد ساعتی دگر
      بر نیزه می‌برند کنار سرم تو را
      
      می‌خواستم بغل کنمت باز هم ولی
      تکه به تکه در بغلم می‌برم تو را
      
      حسن لطفی
      
      **********************
      

      
      تو در تجلّياتِ الهي چنان گمي
      دنبال مرگ مي‌روي و در تبسمي
      
      آري جلو جلو تو به معراج رفته اي
      مبهوت مانده ام که تو در عرش ِ چندمي
      
      باز از مسيح حنجره‌ي خود اذان ببار
      بر اين کوير تشنه بنوشان ترنمي
      
      هر لحظه در سلوک مقامات نو به نو
      پيغمبرانه با خود حق در تکلمي
      
      شوق وصال مي‌چکد از هر نگاه تو
      لبريز عشق و شور و خروش و تلاطمي
      
      پر باز کن برو ! که مجال درنگ نيست
      جاي تو خاک، اين قفس تيره رنگ نيست
      
      اين گونه بود بر تو سلام و درودشان
      ديدي چه کرد با تو نگاه حسودشان
      
      از کينه‌ي علي همه آتش گرفته اند
      اما به چشم هاي تو مي‌رفت دودشان
      
      محراب ابروان تو را برگزيده اند
      شمشيرهاي تشنه براي سجودشان
      
      طوفان خون به پا شده در بين قتلگاه
      دور و بر تنت ز قيام و قعودشان
      
      فُزتُ وَ ربِّ کرب و بلا را بخوان علي !
      فرق تو را نشانه گرفته عمودشان
      
      ديدم چگونه پهلويت از دست رفته بود
      در حمله هاي وحشي و سرخ و کبودشان
      
      اين پلک هاي زخمي خود را تکان بده
      لب باز کن بر اين پدر پير جان بده
      
      یوسف رحیمی
      
      **********************
      

      
      خواهم اگر به آن قد و بالا ببینمت
      باید تو را به وسعت صحرا ببینمت
      
      تکه به تکه جسم تو را جمع کردم و
      می چینمت به روی عبا تا ببینمت
      
      حالا که تیر خورده و پهلو گرفته ای
      پیغمبرم ... به کسوت زهرا ببینمت
      
      خوبست اینکه حداقل مادر تو نیست
      ورنه چگونه در بر لیلا ببینمت
      
      جان کندن مرا به تمسخر گرفته اند
      پیش بساط خنده اینها ببینمت
      
      ترسم ز عمه بود بیاید... که آمده
      حالا من عمه را ببرم ... یا ببینمت؟
      
      تشنه نرفته است ز خون تو دشنه ای
      باید به نیزه ها نگرم تا ببینمت
      
      محمد بیابانی
      
      **********************

      
      از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
      یعنی پس از علی علی اکبرتر از تو نیست
      
      منطق قبول داشت که با خلق و خوی تو
      شخصی میان خلق پیمبرتر از تو نیست
      
      آنان که در شجاعت تو شک نموده اند
      خیبر بیاورند که حیدرتر از تو نیست
      
      آخر خلیفه خسته شد و اعتراف کرد
      از مردمان شهر کسی برتر از تو نیست
      
      ساقی کنار حوض نشسته است منتظر
      حالا برو بهشت که کوثرتر از تو نیست
      
      پایین پای بابا افتاده ای علی
      اکنون به دشت جسمی پرپر تر از تو نیست
      
      مجید تال
      
      **********************
      

      
      میـان هـلهـله گـم کـرده ام صدایت را
      و بــاد بـرده از ایـن دشـت ردّ پایت را
      
      برای اینکه به من جات را نشان بدهی
      به زور سعـی نکن بشنوم صدایت را
      
      که رقص آنهمه شمشیرهای خون آلود
      در آن مـیانه نـشان می دهند جایت را
      
      علی بخاطر من چـشـم هات را واکـن
      مگـر بــمـیـرم و باور کنم عزایت را
      
      دلـم شـبـیه وجـود تـو پاره پاره شده
      گرفـته سرخی خون روی باصفایت را
      
      تـمـام  زخـمـی و پـیش پـدر نمی نالی
      بنازم ایـنهـمه خودداری و حیایت را
      
      خـدا مگـر به من آغوش چند تا بدهد
      که تا بـغـل بکـنم تکه تکه هایت را
      
      چـقــدر تـلخ و غـریـبانه تجربه کردم
      به محـض دیدن تـو درد بـینهایت را
      
        علی اصغر ذاکری



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم الحرام – روضه حضرت علی اکبر(ع)
[ 20 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب هشتم محرم الحرام – روضه حضرت علی اکبر(ع)

     
      دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است
      نازها از پسر خویش کشیدن سخت است
      
      سر زانو کمکم کرد که پیدات کنم
      ورنه کار از کمر خویش کشیدن سخت است
      
      مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد
      تکه ها را به بر خویش کشیدن سخت است
      
      خواستی این پدر پیر خضابی بکند
      خون دل را به سر خویش کشیدن سخت است
      
      نیزه بیرون بکشم از بدنت می میرم
      خار را از جگر خویش کشیدن سخت است
      
      گر چه چشمم به لب توست ولی لخته ي خون
      از دهان پسر خویش کشیدن سخت است
      
      تکه هاي جگرم هر طرفی ریخته است
      همه را دور و بر خویش کشیدن سخت است
      
      به – که از گردن من دفن تو برداشته شد
      دست از بال و پر خویش کشیدن سخت است
      
      علی اکبر لطیفیان
      برگرفته از وبلاگ نودو پنج روز باران
      
       ********************

      
      در قد و قامت تو قد یار ریخته
      در غالب تو احمد مختار ریخته
      
      به عمه هاي دست به دامن نگاه کن
      دور و برت چقدر گرفتار ریخته
      
      گفتی علی و نیزه دهان تو راگرفت
      از بسکه در اذان تو اسرار ریخته
      
      معلوم نیست پیکرت اصلاً چگونه است
      بهتر نگاه می کنم انگار ریخته
      
      دارد زره ضریح تو را حفظ می کند
      بازش اگر کنند بِالاجبار ریخته
      
      یکروز جمع کردن تو وقت می برد
      امروز بر سرم چقدرکار ریخته
      
      زیر عبا اگر بروم پا نمیشوم
      ازبس به روي شانه من بار ریخته
      
      گیسوي تو همینکه سرت نیمه باز شد
      ازدو طرف به شانه ات اي یار ریخته
      
      آنکس که تشنگی مرا پاسخی نداد
      حالا نشسته برجگرم خار ریخته
      
      علی اکبر لطیفیان
      
       ********************
      

      
      وقت وداع ازحرم نگاه پدرها
      ملتمسانه تر است پشت پسرها
      
      می رود ویکصدا به گریه می افتند
      پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند
      
      کیست که خاکش بوي گلاب گرفته
      اینکه برایش ملک رکاب گرفته
      
      بهر شهادت چنان شتاب گرفته
      زودتر از دیگران جواب گرفته
      
      سرکشی عشق او مهارندارد
      بسکه به شوق آمده قرار ندارد
      
      باز نمایان شده جلال پیمبر
      بازتماشا شده جمال پیمبر
      
      پرده بر انداخته کمال پیمبر
      اینکه وصالش بود وصال پیمبر
      
      سمت عدو نه علی اکبرخیمه
      می رود ازخیمه ها پیمبرخیمه
      
      حیدرکرارشد،زمان خطرگشت
      لشگرکوفه تمام مثل سپرگشت
      
      ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
      ضرب عمودي که خورد،واقعه برگشت
      
      خون سرش بر روي عقاب چکید و...
      راه حرم را ندید و شیهه کشیدو...
      
      آن بدن از جفاشکسته ترین را
      آن بدن له شده به عرشه ي زین را
      
      برد سوي دیگري ،شکسته جبین را
      لشگر آماده نیزخواست همین را
      
      واي که شمشیرها محاصره کردند
      ازهمه سو تیرهامحاصره کردند
      
      بی خبرانه زدند،بی خبرافتاد
      خوب که بیحال شد زپشت سرافتاد
      
      در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
      درجلوي خیمه گاه هم پدرافتاد
      
      واي گرفتند از دلم ثمرم را
      میوه ي باغ مرا،علی،پسرم را
      
      آه از این پیرمرد خسته،شکسته
      سمت علی می رود شکسته،شکسته
      
      آمد و دیدآن تن خجسته،شکسته
      در بدنش نیزه دسته دسته،شکسته
      
      کاش جوانان خیمه زود بیایند
      یاري این قیامت شکسته نمایند
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************

      
      هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
      هرگه نظر به سوی تو کردم جوان شدم
      
      طاووس خیمه ؛ پیش پدر راه میروی؟
      گفتی اذان و مست من از این اذان شدم
      
      ای عصای پیری من میروی برو
      اما به روی نعش تو، من قد کمان شدم
      
      باخود نگفته ای پدرت خُرد میشود
      من مثل قطعه های تنت بی نشان شدم
      
      آخر چرا جواب پدر را نمیدهی
      چیزی بگو علی ، وَلدی نصف جان شدم
      
      ....زینب میان آن همه دشمن دویده است
      بابا اسیر زخم زبانهایشان شدم
      
      از بهر بردن تو عبا کم میاورد
      من چند بار بربدنت امتحان شدم
      
      شد سُرخی لبان تو در دشت منتشر
      من هم به تشت زر هدف خیزران شدم
      
      شکر خدا که نیزه ی من شد بلندتر
      در آن مسیر برسر تو سایبان شدم
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *****************
      

      
      داغی ست بر دلم که تسلا نمیشود
      دیگر لب اذان گوی من وا نمیشود
      
      بر سینه از فراق جگر گوشه ی عزیز
      زخمی ست تا ابد که مداوا نمیشود
      
      ذبح عظیم من شده و فدیه ای جز او....
      ....تفسیر آیه های فدینا نمیشود
      
      از اکبرم چه ریخت و پاشی نموده اند
      این تکه تکه در بغلم جا نمیشود
      
      اشکم کفاف این همه زخمش نمیدهد
      جایی برای بوسه که پیدا نمیشود
      
      یک نیزه از بلندی اسبش زمین زده
      جا کرده خوش به پهلوی او پا نمیشود
      
      افتاده بس که فاصله در این فَاقطّعوه
      در یک عبا تمام تنش جا نمیشود
      
      حتی کنار هم بگذارم اگر تنش
      نه! آن جوان خوش قد و بالا نمیشود
      
      یک پیرمرد داغ جوان دیده هیچ جا
      این گونه بین خنده تماشا نمیشود
      
      یارم شوید؛ آه رفیقانِ اکبرم
      تا خیمه بردنش تک و تنها نمیشود
      
      تا گیسوان عمه پریشان نگشته است
      کاری کنید... اکبر من پا نمیشود
      **
      شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      ********************
      

      
      کوفیان منتظر و در صدد آزارند
      نکند داغ تورا روی دلم بگذارند
      
      پسرم خیمه همینجاست مرا گم نکنی
      پسرم دور نشو سنگ دلان بسیارند
      
      پسرم دست خودت نیست اگر تنهایی
      این جماعت همه از اسم علی بیزارند!
      
      این جماعت همه امروز فقط آمده اند
      داغ هفتاد و دوتا گل به دلم بگذارند
      
      سنگ ها...هلهله ها...پیکر تو...یک لشگر...
      وای این قوم چرا اینهمه خنجر دارند؟
      
      آه ، پرپر مزن آنقدر دلم میگیرد
      عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
      
      عصر امروز جوانان حرم جسمت را...
      باید از هر طرف دشت بلا بر دارند
      
      دیدی آخر تو به معراج رسیدی پسرم
      باید اینبار تو را پیش خودم بسپارند...
       
      محسن کاویانی
      
      *******************
      

      
      در گيسويت دو صد غزل عاشقانه است
      دریــای مــهربانی تو بیکـــرانه است
      
      ای حضـــرت محمـــد کرب و بـلای ما
      امشب اویس من به سوی تو روانه است
      
      هرکس که دید حضرت تو ؛ مومنانه گفت
      مثل نبـــی اکرممــان چهار شانه است
      
      رمّان قــد توست نه کوتــاه نه بلنـــد
      یعنـــی همیشه فــال قد تو میانه است
      
      دلتنگی از دل همه ي اهل بیت رفــت
      ازبس گِــل وجود تو پیغمبرانه است
      
      هرچند حضرت علیِ اکبري شما
      سرتا قــدم جــوانی پیغمبری شما
      
      ای بهتــرین قصیــده ناب کتابمــان
      ارشــدترین برادر طفل ربابمــان
      
      نازل شو از عقاب كه ما تشنه ي توأييم
      ای اوّلین بهانه ي چشم پر آبمان
      
      پایین بیا ؛ هدایتمــان کن به خیمــه ها
      ای تا همیشه حضرت ختمی مآبمان
      
      ای سیب سرخ ؛ یک سبد انگور می خوری ؟
      یک خوشه نوش جان بکن عالی  جنابمان
      
      پایین بیا وگرنه به خود لطمــه می زنم
      بیرون بیــار یکــدفعه از اضطرابمان
      
      آهسته رو وَ فرصت خیر العمل بده
      وقتــی برای بوســه زدن لااقل بده
      
      رفتی و داغ تو به دل خیمه ماند ؛‌ نه ؟
      از پای سیــد الشــهداء‌ را نشــاند،نه؟
      
      رفتی  ولی چـــرا نفـــر اول حـــرم
      آیا کسی به معرکه ات می کشاند ؛‌ نه
      
      وقتی که از شکاف سرت خون تازه ریخت
      اسبت تو را ز کوچه  ي نیزه رهاند‌؛ نه
      
      یک نیزه آمــد و صف شمشیر را شکست
      نزدیک شد و فاتحه بهر تو خواند؛ نه!
      
      آیا امام با همــه ي قطعــه قطعــه ات
      تنها تو را به خیمه ي گریه رساند ؛ نه
      
      افتــاده بــود روی ضــریــح مشبــکت
      تا اینکه عمه آمد و گیسو فشاند ، نه !
      
      هرگز نشد کنار تنت قطع ، ناله هاش
      تا اینکه تکّه تکّه تو را چید در عباش
      
      سعيد توفيقي
      
      *******************
      

      
      بیا که شبه رسولت شبیه زهرا شد
      علی به کوفه دوباره غریب و تنها شد
      
       میان تنگه فوج سپاه این صحرا
      دوباره کــوچه سیلی زدن مهـــیا شد
      
      هزار قنفذ و صدها مغیره بود اینجا
      که جسم اکبرت این گونه ارباً اربا شد
      
      فقط لبی که به لبهای تو زدم باقی است
      وگرنه تیر جفا بر همه تنم جا شد
      
      دلم زجــور زمــانه گرفتـــه بود اما
      نشست نیزه به پهلویم و دلم وا شد
      
      مهدي ماهوش
      
      ******************

      
      خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شود
      جایی برای بوسه که پیدا نمی شود
      
      لب را به هم بزن و نفس زن که هیچ چیز
      شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود
      
      این پیرمرد بی تو زمینگیر می شود
      بی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود
      
      هر عضو را که دیده ام از هم گشوده است
      جز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود
      
      خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
      خواهم بلند گردم از اینجا نمی شود
      
      ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره ام
      گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود
      
      باید کفن به وسعت یک دشت آورم
      در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود
      
      حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
      اشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود
      
      حسن لطفی
      
      *******************
      

      
      ز دستم‌ مي‌ روي‌ اما صدايم‌ در نمي‌آيد
      دلم‌ مي‌سوزد و كاري‌ ز دستم‌ بر نمي‌آيد
      
      سرم‌ را مي‌گذارم‌ روي‌ كتف‌ خواهرم‌ زينب‌ :
      الا اي‌ محرم‌ دردم‌ چرا اكبر نمي‌آيد
      
      اگر زينب‌ نمي‌آمد گريبان‌ پاره‌ مي‌كردم‌
      تحمل‌ مي‌رود اما شب‌ غم‌ سر نمي‌آيد
      
      اذان‌ گوي‌ دل‌ بابا، اذاني‌ ميهمانم‌ كن‌
      اگر چه‌ از گلوي‌ تو صدائي‌ در نمي‌آيد
      
      الا اي‌ سرو بي‌ همتا، عصاي‌ پيري‌ بابا
      به والله‌ سرم‌ ديگر از اين‌ بدتر نمي‌آيد
      
      اگر چه‌ سعي‌ خود را مي‌كنم‌، اما
      نمي‌دانم‌ چرا اين‌ تيرها از پيكر تو در نمي‌آيد
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *******************
      

      
      رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده
      از نفس؛ خواهر من پشت سرت افتاده
      
      همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
      هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده
      
      این فزع کردن من دست خودم نیست علی
      چشمم آخر به تن مختصرت افتاده
      
      یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
      این همه نیزه چرا دور و برت افتاده
      
      نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
      روی جسمت پدر محتضرت افتاده
      
      کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
      بین لشگر علم و هم سپرت افتاده
      
      قدری آهسته بگویید به ام لیلا
      خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده
      
      احسان محسنی فر
      
      ********************
      

      
      این نیزه ها که روی تنت قد کشیده اند
      انگار تیغ روی محمد کشیده اند
      
      تا اینکه خوب خوب جدایت کنند آه
      هر گوشه هر طرف که نباید کشیده اند
      
      بالای زین بمان که و گرنه به رسم کفر
      اینها اگر سوار بیفتد کشیده اند
      
      فزت و رب کرب و بلا را بخوان که باز
      این ابن ملجمان همگی قد کشیده اند
      
      حتماً نماز شکر ادا کرده اند چون
      تکبیر های ممتد و بی حد کشیده اند
      
      حتی فرشته های خدا هم قلم به دست
      بر تکه تکه های تو گنبد کشیده اند
      
      از پا نشستم از غم و پایین پای من
      تنها برای توست که مرقد کشیده اند
      
      رحمان نوازنی



موضوعات مرتبط: حضرت علی اکبر(ع) - شهادتشب هشتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هشتم محرم الحرام – روضه حضرت علی اکبر(ع)
[ 20 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد