اشعار شب پنجم محرم

آمده دشمن بد مست عمو اینجاها
چقدَر پاره ی سنگ است عمو اینجاها

از چپ و راست برای تو بلا می آید
چقدَر تیر رها هست عمو اینجاها

از حرم تا خود گودال حراجی زده اند
همه با پا و سر و دست عمو اینجاها

دور و اطراف تو را نیزه شکسته سد کرد
شده انگار که بن بست عمو اینجاها

سر من رفت چقدر اسب دوان آمده است
چقدر سینه که نشکست عمو اینجاها

گرم تو بودم و انگار حواسم شد پرت
دست بی جان من از زیر لباسم شد پرت

بعد هر زخم که خوردی تو ،نمک می آید
لشگری آمده و شمر کمک می آید

مطمئن نیست مگر مادر تو اینجا نیست؟
پس چرا باز هراسان دو به شک می آید

بعد گرمای نفس گیر دو سه روز اخیر
خبر آمدن باد کتک می آید

آخرش قرعه به نام چه کسی می افتد؟
اصلا انگار برای همه تک می آید

مشعل و آتش و اطفال و صدای سیلی
جنسشان جور شده بوی فدک می آید

استخوان ها رقیه چه صدایی کردند
دردم از گفتن آن چند ترک می آید

بین آغوش تو کم شد همه ی فاصله ها
خوب شد قسمت پاهام نشد سلسله ها

رضا دین پرور
 

**********************


از میان خیمه تا گودال … با سر آمده
این برادر زاده که جای برادر آمده

کیست این آزاده که پرواز دارد می کند
کیست این آزاده … انگار از قفس در آمده

هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و
از پس چشمان خیس خواهرت برآمده

با نوای لا افارق با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده

خون ابراهیم در رگهاش جاری گشته است
مثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده

مثل سقای حرم ، با بوسه ی شمشیرها
دستش آویزان شده … از جای خود درآمده

آه … خنجر پشت خنجر … در میان قتلگاه
تا که تیری آمده ، یک تیر دیگر آمده

او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده و
صبر تیر حرمله انگار که سر آمده

حق الطاف عمو را خوب جبران کرده است
این برادرزاده که جای برادر آمده

مجتبی حاذق

***********************

خودش به دست خودش کودک انتخاب شده
ستاره ای است که هم سطح آفتاب شده

علی اصغر شش ماهه رفت و او مانده
هزار مرتبه از این قضیه آب شده

هزار بار دم رفتنش به سمت جلو
یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده

عذاب می کشد از اینکه راه می رود و
تمام دلخوشی عمه و رباب شده

سپاه عمه اسیرند و طفل خوشحال است
که جزو لشکر عباس احتساب شده

مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست
که بین لشکریان کشتنش ثواب شده

کجای دشت نشستی بلند شو عباس
که بی تو کشتن اطفال نیز باب شده

همین که تیر به سمتش روانه شد خندید
که با رقیه سر جنگ بی حساب شده

حسین کل کتاب غم است عبدالله
به تیر حرمله یک برگ این کتاب شده
 

**********************


یاس خوشبویی به روی یاسمن افتاده است
باز بین عرشیان ذکر نزن افتاده است

رفته تا بوسه دهد بر دست اربابش اگر
روی انگشتر عقیقی از یمن افتاده است

لب دو تا ،صورت دو تا ،اعضای این پیکر دو تا
تیغ در فکر نبرد تن به تن افتاده است

نیزه ها گفتند دیگر نوبت قلب عموست
قلب عبدالله دیگر از دهن افتاده است

خاک خوش بوی مدینه یا که عطر کربلاست
روی جسم این حسینیه حسن افتاده است

جیبی و کوچک ولی با خط غمناک حسن
پاره قرآنی کنار پیرهن افتاده است

جسم عبدالله آویزان شده بر جسم تو
حرمله قطعاً به فکر دوختن افتاده است



موضوعات مرتبط: شب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم مهدی وحیدی
[ 17 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)

    چند شعر از استاد علی اکبر لطیفیان


      غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
      شعله بال و پرش میل سفر داشت

      آن که در این یازده سال یتیمی
      تا که عمو بود انگار پدر داشت

      از چه بماند در این خیمۀ خالی
      آْن که ز اوضاع گودال خبر داشت

      گفت: به این نیزۀ خشک و شکسته
      تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت

      رفت مبادا بگویند غریب است
      یا که بگویند عمو کاش پسر داشت

      آمد و پیشانی زخمیِ شه را
      از بغل دامن فاطمه برداشت

      در وسط بُهت دلشوره زینب
      شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت


  *************************


 این كیست كه طوفان شده میل خطر كرده؟
در كوچكی خود را علمدار دگر كرده

این كه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر كرده

این كیست كه در پیش روی لشگر كوفه
با چه غرور محكمی سینه سپر كرده

آنقدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یك كمی قدّ خودش را بیشتر كرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن كردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر كرده

اما تمامی حواسش سمت گودال است
آنجا كه حتی عمه را هم خونجگر كرده

آنجا كه دستی بر سر و روی عمو می زد
با چكمه نامردی به پهلوی عمو می زد

از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم كرد
عبداللهم اما علیِّ اكبرت هستم

دشمن غلط كرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضلِ نوامیس تو را كشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم

هرچند مثل من پریشانی، گرفتاری
گیسو پریشانی مكن تا كه مرا داری

عمه رهایم كن مرا مست خدا كردند
اصلاً تمامی مرا قالوا بلا كردند

عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا كه بازوی مرا شیر خدا كردند

بعد از قلاف كوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب كربلا كردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا كردند

آیا نمی بینی چگونه چكمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة الاسرار جا كردند


*************************
     

 طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها

عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل می دهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که می کِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است

وقتی تو می شوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستی كریم هست كه نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود

از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هركس كه كوچك است، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا كنم
با دست كوچكم سپری دست و پا كنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام كنید برای كفن شدن

حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یك نیزه ای نماند دفاع از عمو كنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت

شاید كه نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیكرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینه ی تو ارثِ مادریست؟

این جای زخم نیزه و شمشیرها كه نیست؟
بر روی سینه ی تو عمو جان جای پای كیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شكسته فدا شوی


*************************


كشته ی دوست شدن در نظر مردان است
      پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

      یازده ساله ولی شوقِ بزرگان دارد
      در دلِ كودكِ این ها جگر مردان است

      همه اصحابِ حرم طفلِ غرورش هستند
      این پسر بچه یِ خیمه پدرِ مردان است

      بست عمامه همه یاد جمل افتادند
      این پسر هرچه كه باشد پسر مردان است

      نیزه بر دست گرفتن كه چنان چیزی نیست
      دست بر دست گرفتن هنر مردان است

      بگذارید ببیند كه خودش یك حسن است
      حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

      گرچه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
      بنویسید مرا یابن ابی عبدالله


*************************


گر چه قدم کوچک است و بار ندارد
بیشتر از یازده بهار ندارد

عشق تو با سن و سال کار ندارد
سر کشی عشق من مهار ندارد

هر که شد از عشق مست عبد حسین است
هر کسی عبدلله است عبد حسین است

من که پسر خوانده ی سرای عمویم
ما حصل زحمت دعای عمویم

دست چه باشد کنم فدای عمویم
دار و ندارم همه برای عموم

در سر ما فرق، بین دست و جگر نیست
مرد خدا نیست آن که مرد خطر نیست

حضرت عزّ و جل که ترس ندارد
کوه وقار از کتل که ترس ندارد

طفل حسن از جدل که ترس ندارد
بچه ی شیر جمل که ترس ندارد

وای اگر نیزه ای به دست بگیرم
زیر و زبر می کنم به عشقِ امیرم

از سر شوق است اگر که بی کفنم من
مرد بی دفاع عمو حسین منم من

طفل حسن زاده نه، خودم حسنم من
عمه مُهیای جنگ تن به تنم من

یک تنه پس می زنم به لشکر کوفه
عمه سپاهت منم برابر کوفه

حال که در خیمه های او پسری نیست
از علی اکبرش دگر خبری نیست

ماندن من در حرم چنان هنری نیست
دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست

دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست

جان که نباشد حرم چه فایده دارد؟
بعد عمو پیکرم چه فایده دارد؟

از همه کوچک ترم چه فایده دارد؟
حبس شدن در حرم چه فایده دارد؟

عمه یسار و یمین چه قدر شلوغ است
دور عمو را ببین چه قدر شلوغ است

زانوی من خم شد آن سوار که افتاد
از روی مرکب بی اختیار که افتاد

با طرف راست یک کنار که افتاد
بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد

عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند
موی عموی مرا ز پشت گرفتند

عمه بس است این همه تپیده شدن ها
ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها

زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها
این طرف و آن طرف کشیده شدن ها

دیر شد عمه، مرا به خویش رها کن
زود برو در میان خیمه دعا کن

آمد و آن تیر های جا شده را دید
روی تنش زخم های وا شده را دید

در بدنش نیزه های تا شده را دید
دور سرش چند مرد پا شده را دید

یابن خبیثه! چرا به سینه نشستی
روی حسینیّه ی مدینه نشستی


*************************

 

مصحف ما، چه به هم ریختنت!!! وای عمو
      چقَدَر تیر نشسته به تنت وای عمو

      همۀ رختِ تو غارت نشده پاره شده
      بسكه یكپارچه با پا زدنت وای عمو

      آمدم تا كه اجازه بدهی و یك یك
      نیزه ها را بكشم از بدنت وای عمو

      جان نداده همه بالای سرت جمع شدند
      چه شلوغ است سرِ پیرُهَنَت وای عمو

      آنقدر نیزه زیاد است نمیدانم كه
      بكشم از بدنت یا دهنت؟ وای عمو

 

 



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)


وحید قاسمی

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به یک نفر؟

 خواهر دل شکسته اش، همره دختران او
 زند به سینه و به سر، چند نفر به یک نفر؟

 بین زمین و آسمان، جنت و عرش و کهکشان
 پر شده است این خبر: چند نفر به یک نفر؟

 حور و ملک به زمزمه -وای غریب فاطمه-
 حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟

 آه و فغان مادرش، به قلب سنگی شما
 مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟

 عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید!
 مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟

 یاد مدینه زنده شد، روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در، چند نفر به یک نفر؟


*************************

قاسم نعمتی

می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش

گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش

تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش

دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش

دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش

نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش

از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش

دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش

*************************

حمید رمی

میان معركه لبریز گریه ها شده بود
پرنده ای كه ز صیّاد خود جدا شده بود

به نام خالق هستی، برای یاری شاه
وَ با اجازه ی زهرا ز خیمه پا شده بود

كبوترانه به گودیِّ قتلگه پر زد
برای درد یتیمیِ خود دوا شده بود

نماز آخر عمرش به روی پیكر شاه
وَ با امامت شمشیرها ادا شده بود

جوان ترین حسن كربلا برای عمو
ز دست، دست كشید و تمام پا شده بود

پس از شهادت او پیرمردها گفتند
چه قدر مثل جوانیِ مجتبی شده بود

برای گریه ی بر مجتبای كرب و بلا
همین بس است كه مهمان نیزه ها شده بود

نوشته اند كه بر سینه ی عمو، جان داد
چگونه بر بدن قطعه قطعه جا شده بود؟

«اسیر»، نوكر این خانواده شد زیرا
لبش به ذكر و ثنای حسین وا شده بود


*************************

علیرضا لك

یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی
كه به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی

ذكر لا حول و لا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لب ها نزنی

عمه نزدیك شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟

نیزه ات را كه زدی باز كشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟

من از این وادی خون زنده نباید بروم
شك نكن اینكه پرم را بزنی یا نزنی

دست و دل باز شو ای دست بیا كاری كن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی


*************************


غلامرضا سازگار

ای عمو تا ناله هَل مِن مُعینَت را شنیدم
از حرم تا قتلگاه با شور جانبازی دویدم

آن چنان دل برد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمه ام زینب کشیدم

فرصتی نیکو ز هَل مِن ناصِرَت آمد به دستم
تو کرم کردی که من در قُلزم خون آرمیدم

جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانگ مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم

کس نداند جز خدا کز غصه مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم

دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را به جان خود خریدم

تا برون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادی من ز ماندن دل بریدم

جای بابایم امام مجتبی خالی است این جا
تا ببیند من به قربان گاه تو آخر شهیدم

ناله ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعله ها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم


*************************


وصال شیرازی

دردم، ز کودکی است که با روی هم چو ماه
آمد برون، به یاری آن شاه بی سپاه

بی تاب چون دل از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان، در کنار شاه

کای عمّ تاج دار، به خاک از چه خفته‌ای؟
برخیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده‌ای مگر سخن عمه را چو من؟
تنها ز خیمه آمده‌ای نزد این سپاه

هر کس که آب خواست دهندش به تیغ، آب
باز گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می‌گفت و می‌گریست، که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل، دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

بی‌دست، جان سپرد به دامان عم خویش
چون ماهیِ به لجّه‌ی خون مانده در شناه

می‌داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می‌کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه


*************************


وحید قاسمی
 
عمو رسیدم و دیدم؛ چقدر بلوا بود!
سر تصاحبِ عمامه ی تو دعوا بود

به سختی از وسط نیزه ها گذر كردم
هزار مرتبه شكر خدا كمی جا بود!

ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود
سرِ زبان همه جمله ی - بفرما- بود

عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد!
چه خوب می شد اگر مشك آب سقا بود

زنی خمیده عمو رد شد از لبِ گودال
نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود

برای كشتن تان تیغ و نیزه كم آمد
به دست لشگریان سنگ و چوب حتی بود!

تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام
به فكر جایزه ی بردنِ سر ما بود

بلند شو؛ كه همه سوی خیمه ها رفتند
من آمدم سوی گودال، عمه تنها بود


*************************

محسن عرب خالقی
 
در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود

دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش

با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت

از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود

کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود

در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم

در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است

مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است

تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه

فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند


*************************

غلامرضا سازگار
 
 
شمع‌ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش
آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو  

کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام
آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر

قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش


*************************

احسان محسنی فر

در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد

آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد

گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد

دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت


*************************


وصال شیرازی

عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه

بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه

کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه

هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه


*************************

شاهد عریضه ها

شب تار جدایی هوای گریه دارم
به کجا امشب ای جان ز عشقت سر گذارم؟

از حرم تا دویدم به گریه سوی میدان
ذکر روی لبم شد امیری یا حسین جان

من یتیم مجتبایم عاشق دیرینه ی تو
میشود آخر عمو جان قتلگاهم سینه ی تو

تنم را من به خونم بشویم     که باشد این فقط آبرویم
عمو جان ای عموی غریبم

ای عمو جز شهادت من امیدی ندارم
از غم عمه زینب عمو جان بی قرارم

آمدم تا پر بگیرم تا شود این قلبم آرام
من دگر طاقت ندارم تا ببینم کوفه و شام

عمو جان طائر آسمانم     که باشد این فقط آبرویم
 عمو جان ای عموی غریبم

 

*************************


شاهد عریضه ها

امشب یتیم مجتبى دل مى رباید
با پاى عشقش تا عمو پر مى ‏گشاید

دستان خود را مى ‏كشد از دست زینب
آخر رسیده جان او از غصه بر لب

یك لحظه دورى عمو شد قاتل او
حتى نشد زینب در اینجا حائل او

با نعره مستانه‏ اش برگفته عاشق
والله یك دم از عمویم لاافارق

كى بنگرم بر دلبرم شمشیر دشمن
بر او سپر گردیده دست كوچك من

اكنون كه غرق خون در آغوش عمویم
مانند اصغر حرمله زد بر گلویم

من در نماز عشقم و اصغر امام است
  دادم شهادت بر حسین، وقت سلام است

 

 



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)


حسن لطفی


پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و، سینه آتش دان شده

اشک هایم می چکد، بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنه ام، موسم باران شده

بین این گودال سرخ ،در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین، غرق در طوفان شده

صد نیستان ناله را، هر نفس سر می دهم
بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده

یک طرف من بودم و، عمّه ای دل سوخته
یک طرف امّا تو و، خنجری عریان شده

نیزه ای خون می گریست، پای زخم کاریش
قصد زخمی تازه داشت، دشنه ای پنهان شده

حال با دستت بگیر، در میان تیغ ها
زیر دستی را که از، پوست آویزان شده

*************************

حامد اهور

وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
از درد تو تمام تنم تیر می کشد

طاقت ندارم این­همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد

این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد

ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد

این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد

بر خیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد

*************************

سیدمحمد جوادی

دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ  دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت

*************************

محمد سهرابی

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای

گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماهرویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا دربین چاه افتاده ای

من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای

*************************

علی اکبر لطیفیان

كشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دلِ كودكِ این ها جگر مردان است

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچۀ خیمه پدر مردان است

بست عمامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هر چه كه باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن كه چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید ببیند كه خودش یك حسن است
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گر چه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله

*************************

محمد سهرابی

كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌
داده‌ از دست‌ چو موی‌ تو قرار عبداللّه‌
ریخته‌ در كف‌ خود دار و ندار عبداللّه‌
دیده‌ چون‌ بر رخ‌ تو خون‌ و غبار عبداللّه‌
نیست‌ آن‌ كس‌ كه‌ نشیند به‌ كنار عبداللّه‌

سپر از دست‌ بینداز كه‌ من‌ می‌آیم
‌ به‌ هواداری‌ تو جای‌ حسن‌ می‌آیم‌
منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ ز غربت‌ به‌ وطن‌ می‌آیم‌
عوض‌ نجمه‌ كنون‌ من‌ به‌ سخن‌ می‌آیم‌

بسمل‌ یك‌ سر موی‌ تو هزار عبداللّه‌

من كه‌ خورده‌ گره‌ ای‌ دوست‌ به‌ كارم‌ چه‌ كنم‌؟
دست‌ خطی‌ چو من‌ از باب‌ ندارم‌ چه‌ كنم‌؟
من كه‌ در نزد زنان‌ شوق تو دارم‌ چه‌ كنم‌؟
جگرم‌ سوخت‌ بگو ای‌ كس‌ و كارم‌ چه‌ كنم‌؟

سوخت‌ چون‌ شمع‌ شب‌ افروز مزار عبداللّه‌

قاسم‌ امروز كه‌ در حلقه ‌ آغوش‌ تو بود
پشت‌ خیمه‌ ز غم‌ عشق‌ تو مدهوش‌ تو بود
به‌ گمانم‌ كه‌ دلم‌ پاك‌ فراموش‌ تو بود
منم‌ آن‌ طفل‌ كه‌ دائم‌ به‌ سر دوش‌ تو بود

از چه‌ گویی‌ كه‌ بماند به‌ كنار عبداللّه‌

گر اسیری‌ بروم‌ خصم‌ تواَم‌ خوار كند
وای‌ از آن‌ روز كه‌ دون‌ بر همه‌ آزار كند
خاطر عمه‌ توجه‌ به‌ منِ‌ زار كند
دشمن‌ آن‌ لحظه‌ یتیم‌ تو گرفتار كند

بهتر آن‌ است‌ شود بر تو نثار عبداللّه‌

موسی‌ وادی‌ شوقم‌ ید بیضا دارم‌
بر روی‌ سینه‌ تو سینه‌ سینا دارم‌
نجمه‌ كو تا كه‌ ببیند چه‌ تماشا دارم‌
عالم‌ امروز به‌ كام‌ است‌ كه‌ بابا دارم‌

پدر این جاست‌ به‌ اغیار چه‌ كار عبداللّه‌

شأن‌ تو نیست‌ كه‌ ره‌ بر روی‌ زانو بروی‌
گه‌ به‌ صورت‌ بروی‌ گاه‌ به‌ ابرو بروی‌
كو اباالفضل‌ كه‌ با قوّت‌ بازو بروی‌
 اكبرت‌ كو كه‌ به‌ یك‌ قامت‌ نیكو بروی‌

گشته‌ این‌ لحظه‌ دگر دست‌ به‌ كار عبداللّه

تیر خود را بزن‌ ای‌ حرمله‌ بیتاب‌ شدم‌
یاد تابوت‌ شدم‌ غمزده باب‌ شدم‌
از غم‌ عشق‌ عمو، شمع‌ صفت‌ آب‌ شدم‌
من‌ مدال‌ دم‌ جان‌ دادن‌ ارباب‌ شدم‌

همچو اصغر شده‌ با تیر شكار عبداللّه‌

سر اگر در قدم‌ یار نباشد سر نیست‌
 خون‌ من‌ سرخ‌ تر از خون‌ علی‌ اصغر نیست‌
ای‌ شه‌ خسته‌ مگر مادر من‌ مادر نیست‌
نجمه‌ را شرم‌ ز گیسوی‌ علی‌ اكبر نیست‌؟

نجمه‌ را می‌دهد امروز وقار عبداللّه‌

*************************

علی اکبر لطیفیان

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها

عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل می دهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که می کِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است

وقتی تو می شوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستی كریم هست كه نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود

از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هر كس كه كوچك است، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا كنم
با دست كوچكم سپری دست و پا كنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام كنید برای كفن شدن

حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یك نیزه ای نماند دفاع از عمو كنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت

شاید كه نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیكرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینه ی تو ارثِ مادری ست؟

این جای زخم نیزه و شمشیرها كه نیست؟
بر روی سینه ی تو عمو جای پای كیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شكسته فدا شوی

*************************

محمد سهرابی

شیب گودال، به سوی تو دویدن دارد
وه که این بام چه جایی به پریدن دارد

دارم آیینه برایت ز حرم می آرم
تو ز خود بی خبری، روی تو دیدن دارد

بودم و دیدم و آموختم از عمّه ی خویش
بوسه از گودی حلقوم تو چیدن دارد

عمّه ام موی کشان پشت سرم می آید
نازت از فاصله ی دور کشیدن دارد

نرسیده به برت سرخ شدم همچون سیب
میوه در پیش جمال تو رسیدن دارد

*************************

علی اكبر لطیفیان
 
این كیست كه طوفان شده میل خطر كرده؟
در كوچكی خود را علمدار دگر كرده

این كه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر كرده

این كیست كه در پیش روی لشگر كوفه
با چه غرور محكمی سینه سپر كرده

آن قدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یك كمی قدّ خودش را بیشتر كرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن كردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر كرده

اما تمامی حواسش سمت گودال است
آن جا كه حتی عمه را هم خون جگر كرده

آن جا كه دستی بر سر و روی عمو می زد
با چكمه نامردی به پهلوی عمو می زد

از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم كرد
عبداللهم اما علیِّ اكبرت هستم

دشمن غلط كرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضلِ نوامیس تو را كشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم

هر چند مثل من پریشانی، گرفتاری
گیسو پریشانی مكن تا كه مرا داری

عمه رهایم كن مرا مست خدا كردند
اصلاً تمامی مرا قالوا بلا كردند

عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا كه بازوی مرا شیر خدا كردند

بعد از قلاف كوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب كربلا كردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا كردند

آیا نمی بینی چگونه چكمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة الاسرار جا كردند

*************************

سیدمحمد میرهاشمی

‌ گلشن‌ توحید را فصل‌ شهادت‌ می‌رسد
لالۀ‌ آزاد مردی‌ را طراوت‌ می‌رسد

ای‌ عموی‌ مهربانم‌ بوی‌ بابا می‌دهی
‌ از تماشای‌ تو كامم‌ را حلاوت‌ می‌رسد

غم‌ مخور گر سائل‌ روی‌ تو شد شمشیرها
كودك‌ ایثار با دست‌ سخاوت‌ می‌رسد

سنگر امید را خالی‌ ز جانبازی‌ مبین‌
این‌ زمان‌ رزمنده‌ای‌ از نسل‌ غربت‌ می‌رسد

ای‌ طبیبی‌ كه‌ كنون‌ خود مبتلای‌ نیزه‌ای‌
غم‌ مخور مرهم‌ برای‌ زخم هایت‌ می‌رسد

ظلمت‌ از هر سو احاطه‌ كرده‌ نورت‌ را بگو
صبر كن‌ ای‌ تیرگی‌ آن‌ ماه‌ طلعت‌ می‌رسد

هر دم‌ از زخم‌ زبانی‌ می‌شود پاره‌ دلت‌
یا كه‌ از سر نیزه‌ بر جسمت‌ جراحت‌ می‌رسد

لاله‌های‌ سر زده‌ از خون‌ تو پامال‌ شد
 بر گل‌ رخسار تو دست‌ شرارت‌ می‌رسد

بعد دستانی‌ كه‌ شد در علقمه‌ از تن‌ جدا
 دست‌ تیر و نیزه‌ بر جسمت‌ چه‌ راحت‌ می‌رسد

می‌دهم‌ از دست‌ تاب‌ و سخت‌ بی‌ تابی‌ كنم‌
چون‌ به‌ تاب‌ گیسویت‌ دست‌ شقاوت‌ می‌رسد

نالۀ‌ وا غربت‌ اهل‌ حرم‌ را گوش‌ كن‌
 ارث‌ سیلی‌ بعد تو دیگر به‌ عترت‌ می‌رسد

طفلم‌ اما غیرت‌ محضم‌ مرا با خود ببر
 تا نبینم‌ بر حرم‌ دست‌ اسارت‌ می‌رسد

*************************

مجتبی حاذقح

دور از چشم دشمنان… پنهان… می روم لا افارق عمی
گر چه با افت و خیز تا میدان می روم… لا افارق عمی

توی آن خیمه ها هوا کم بود، نفسم تند می زند عمه
خیمه گشته برای من زندان می روم لا افارق عمی

این قدر پشت من نکن گریه، یا که دنبال من نیا عمه
بسته ام با عموی خود پیمان… می روم لا افارق عمی

یوسف من درون گودال است من به قصد شفا ز پیراهن
با فراز و نشیب تا کنعان می روم لا افارق عمی

یک نگاهی به سمت میدان کن در کنار حسین یک گرگ است
تیز کرده برای او دندان… می روم لا افارق عمی

زیر شمشیر و نیزه می ماند جسم قرآن ناطقم… ای وای!
بدنش پاره پاره ی قرآن… می روم لا افارق عمی

تا که از پا زمین بیفتم من… تا که از تن سرم جدا گردد…
تا که از پوست، دست، آویزان… می روم لا افارق عمی


*************************

نیر تبریزی

س كه خونبار است چشم خامه‏ام
بوى خون آید همى از نامه‏ام

ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را

آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل

قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته

خاك بار اى دست بر سر خامه ‏را
بو كه بندد ره به خون این نامه‏ را

سر برد این قصۀ جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را

دید چون گلدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن

كوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه

تاخت سوى حربگه نالان و زار
هم چو ذره سوى مهر تابدار

شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غم دیده را آواز كرد

كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من

ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون

بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم

گرك خون خوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر

دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا  

چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر

از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم

گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا

وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق

بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار

نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع وزنده پروانه هنوز

عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم

دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت

دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من

بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را

باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب

عندلیبم سوى بستان مى‏رود
طوطیم زى شكر ستان مى‏رود

عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر

دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاهانك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم ایشان من این‏جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق

هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر

خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه

كز سفركى باز گردد شاه‏ها
باز آید سوى گردون ماه ما

خیز سوى خیمه‏ها مى‏كن گذار
چشمها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله‏اى جان عزیز
تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت كه خود دارم خوشم

گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست

كبش املح كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا

تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم

نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم

دید ناگه كافرى در دست تیغ
كه زند بر تارك شه بى دریغ

نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر

تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت

دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند

گفت دستم گیر اى سالار كون
اى به بیدستان بهر دو كون عون

پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت

شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را كرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دلدوزش به حلق نازنین

گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر

یوسفا فارغ زرنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش

مرغ روحش پر برفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد


*************************

حسن لطفی
 
هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
دیدار تو تو می داد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست
من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

با هر تب افسوس نمردم که نمردم
در خون تو این بار امیدم که بمیرم

با دیدن هر زخم تو ای مزرعهٔ زخم
از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم

می گفتم و می سوختم از نالهٔ زینب
وقتی ز تنت نیزه کشیدم که بمیرم

شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم
در پای تو این زخم خریدم که بمیرم


*************************

علی انسانی

آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند

عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است  

عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر

بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم

هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند

مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام

هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها


*************************

وحید قاسمی
 
جــلـوه ی ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ی تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای

 زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای

 چقدر نیزه خورده ای! چه شده؟
 دم عـصــری پر اشتها شده ای

 نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
 مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!

 همـه ی مـوی عمه گشـته سپید
 خـوب شد خمره حنا شده ای

 کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟

 نـقـشه ی ری خطـوط زخـم تنـت
 پس برای همین تو تا شده ای؟!

 بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت
 بــاعــث گـریــه ی خــدا شـده ای



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم – حضرت عبدالله بن حسن(ع)

       
      ز بس که میل عسل کرده ساغر آورده
      نشان سرخی خون برادر آورده
      
      به وقت باختنِ جان مقلّد عباس
      فقط نه دست؛ به پای عمو سر آورده
      
      شتاب کرده غیورانه سوی قربانگاه
      دلی برای سپردن به دلبر آورده
      
      رسید و دید که افتاده است و میزندش
      به هرچه همرهش این فوج لشگر آورده
      
      میان هلهله ها با عموی خود میگفت:
      نگاه غربتت آه از دلم برآورده
      
      هزار زخم دهن باز کرده ات دیدم
      شکاف قلب تو اشک مرا در آورده
      
      چقدر خولی و شمر و سنان نمیدانند
      چه ها به روز شما داغ اکبر آورده
      
      بمیرم این همه سنگت زدند نامردم
      چقدر پهلویت از نیزه پر در آورده
      
      با چکمه اش که لگد میزند به پهلویت
      تو را به یقین یاد مادر آورده
      
      سپر برای تو بازوی کوچم ؛دشمن...
      .... اگر برای گلوی تو خنجر آورده
      
      برای تیر سه پهلوش؛ من هم آوردم
      به سینه ی تو گلویی که اصغر آورده
      
      **
      شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *******************

      
      پا برهنه شد و به میدان زد
      داد میزد عمو رسیدم من
      دست من هست پس نبُر دیگر
      تیغِ زیر گلو ....رسیدم من
      **
      تا بیایم غریب لب تشنه
      با خدا دردِ دل مُفصَّل کن
      با مناجات گوشه ی گودال
      نیزه ها را کمی معطّل کن
      **
      چه قدر دیر آمدم تیغی
       بوسه بر دست مهربانم زد
      قاری خوش صدای آل الله
      چه کسی نیزه بر دهانت زد
      **
      چند خط شکسته ی مُمتَدّ
      شکل زخم عمیق پیشانی
      بی علمدار بودن خیمه
      علت اصلی پریشانی


      وحید قاسمی
      
      ******************
      
 
      
      می رسد از گوشه مقتل صدای مادرش
      ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
      
      گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
      بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
      
      تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
      پای خود برداراز روی لبان اطهرش
      
      دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
      با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
      
      دست من از پوست آویزان به زیرتیغ تو
      تا سپر باشد برای ناله های آخرش
      
      نیزه بازی با تن بی سر زمن آغاز کن
      طعمه  نیزه  مگردانید جسم اصغرش
      
      از ضریح سینه اش برخیزای چکمه به پا
      پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
      
      دیر اگر برخیزی ازجای خودت یابن الدعی
      عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش
      
      قاسم نعمتی
      
      *******************
      

      
      غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
      شعله ی بال و پرش میل سفر داشت
      
      آنکه در این یازده سال یتیمی
      تا که عمو بود انگار پدر داشت....
      
      ....از چه بماند در این خیمه ی خالی
      آنکه ز اوضاع گودال خبر داشت
      
      گفت: به این نیزه ی خشک و شکسته
      تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت
      
      رفت مبادا که بگویند غریب است
      یا که بگویند عمو کاش پسر داشت
      
      آمد و پیشانی زخمی شه را
      از بغل دامن فاطمه برداشت
      
      دید که از شدت ضربه ی نیزه
      زخم عمیقی عمو پشت کمر داشت
      
      دید که شمشیر کُند ته گودال
      حنجره ی شاه را زیر نظر داشت
      
      در وسط بهت دلشوره ی زینب
      شکر خدا دست ‍، یعنی که سپر داشت
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
  
      
      هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
      دیدار تو تو میداد امیدم که بمیرم
      
      دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست
      من یک نفس این راه دویدم که بمیرم
      
      با هر تب افسوس نمردم که نمردم
      در خون تو این بار امیدم که بمیرم
      
      با دیدن هر زخم تو ای مزرعه زخم
      از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم
      
      می گفتم و می سوختم از ناله زینب
      وقتی زتنت نیزه کشیدم که بمیرم
      
      شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم
      در پای تو این زخم خریدم که بمیرم
      
      حسن لطفی
      برگرفته از سایت نای دل
      
      *****************
      
   
      
      ثواب
      
       عمو رسيدم و ديدم؛ چقدربلوا بود
       سر تصاحبِ عمامه ي تو دعوا بود
      
       به سختي از وسط  نيزه ها گذر كردم
       هزار مرتبه شكر خدا كمي جا بود
      
       ثواب نَحر گلويت تعارفي شده بود
       سرِ زبان همه جمله ي - بفرما- بود 
      
       عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد
       چه خوب مي شد اگر مشك آب سقا بود
      
       زني خميده عمو رد شد از لبِ گودال
       نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود
      
       براي كشتن تان تيغ و نيزه كم آمد
       به دست لشگريان سنگ و چوب حتي بود
      
       تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام
       به فكر جايزه ي بردن سر ما بود
      
       بلند شو؛ كه همه سوي خيمه ها رفتند
       من آمدم سويِ گودال، عمه تنها بود
      
      وحید قاسمی
      
      ******************
      

      
       معدن طلا
      
       جــلـوه ي ذات کــبــریــا شــده ای
       کعبه ي تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای
      
       زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
       مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای
      
       چقدر نیزه خورده ای!چه شده؟
       دم عـصــری پر اشتها شده ای
      
       نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
       مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!
      
       همـه ي مـوی عمه گشـته سپید
       خـوب شد خمره حنا شده ای
      
       کــاوش تیــغ هـا برای زر است
       تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟
      
       نـقـشه ي ری خطـوط زخـم تنـت
       پس برای همین تو تا شده ای؟!
      
       بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت
       بــاعــث گـریــه ي خــدا شـده ای
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      

      
       غربت پیر عشق
      
       لشگریان خیره سر،چند نفربه یک نفر؟
       فاطمه گشته خون جگر،چند نفر به یک نفر؟
      
       خواهر دل شکسته اش،همره دختران او
       زند به سینه و به سر،چند نفر به یک نفر؟
      
       بین زمین وآسمان،جنت و عرش وکهکشان
       پر شده است این خبر:چند نفر به یک نفر؟
      
       حور و ملک به زمزمه-وای غریب فاطمه-
       حضرت خضر نوحه گر،چند نفر به یک نفر؟
      
       آه و فغان مادرش،به قلب سنگی شما
       مگر نمی کند اثر؟چند نفر به یک نفر؟
      
       عمو رمق ندارد و، همه هجوم می برید!
       مرد نبردید اگر؟چند نفر به یک نفر؟
      
       یاد مدینه زنده شد،روضه ی رنج فاطمه
       که ناله زد به پشت در،چند نفر به یک نفر؟
      
      وحید قاسمی
      
      *********************
      
 
      
      يك نفس آمده ام تا كه عمو را نزني
      كه به اين سينه ي مجروح تو با پا نزني
      
      ذكر لا حول ولا از دو لبش مي بارد
      با چنين نيزه ي سر سخت به لبها نزني
      
      عمه نزديك شده بر سر گودال اي تيغ
      مي شود پر به سوي حنجره حالا نزني؟
      
      نيزه ات را كه زدي باز كشيدي بيرون
      مي زني باز دوباره نشد آيا نزني؟
      
      من از اين وادي خون زنده نبايد بروم
      شك نكن اينكه پرم را بزني يا نزني
      
      دست و دل باز شو اي دست بيا كاري كن
      فرصت خوب پريدن شده! در جا نزني
      
      عليرضا لك
      
      *********************
      
 
      
      در سرش طرح معما می کرد
      با دل عمه مدارا می کرد
      
      فکر آن بود که می شد ای کاش
      رفع آزار ز آقا می کرد
      
      به عمویش که نظر می انداخت
      یاد تنهایی بابا می کرد
      
      دم خیمه همه ی واقغه را
      داشت از دور تماشا می کرد
      
      چشم در چشم عزیز زهرا
      زیر لب داشت خدایا می کرد
      
      ناگهان دید عمو تا افتاد
      هر کسی نیزه محیا می کرد
      
      نیزه ها بود که بالا می رفت
      سینه ای بود که جا وا می کرد
      
      کاش با نیزه زدن حل می شد
      نیزه را در بدنش تا می کرد
      
      لب گودال هجوم خنجر
      داشت عضوی ز تنش وا می کرد
      
      هر که نزدیکترش می آمد
      نیزه ای در گلویش جا می کرد
      
      زود می آمد و می زد به حسین
      هر کسی هرچه که پیدا میکرد
      
      آنطرف هلهله بود و این سو
      ناله ها زینب کبری میکرد
      
      گفت ای کاش نمی دیدم من
      زخمهایت همه سر وا می کرد
      
      احسان محسنی فر



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم – حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 20 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد