اشعارکاروان اسرا در کوفه


از بس شبیه فاطمه رویش کبود بود
گفت ای حسین ضاربت آیا یهود بود؟

پیشانی ات شکسته و تغییر کرده است
اصلاً کسی نگفت که جای سجود بود

آقا محاسن تو که خاکستری نبود
این صورت قشنگ تو کِی رنگ دود بود

من بارها از آن سوی دروازه تاکنون
دیدم سرت ز نیزه به حال فرود بود

با اینکه جای جای سر تو شکسته است
مانند ماه ، روی تو وقت ورود بود

پشت سرت کمی سر نیزه برون زده
بالا سرت چرا اثری از عمود بود

قرآن بخوان که قافله دلتنگ صوت توست
آیات تو همیشه برایم سرود بود

خواندی ز کهف آیه ای اما برای من
این آیه ها کُشنده تر از درد هود بود

رحمی به دخترت که چنین ناله می کند:
بابا یتیم گشتن طفل تو زود بود

نام تو بردم و عدویت تازیانه زد
نامی که مایۀ صلوات و درود بود

دستی که زد به فاطمه سیلی دوباره زد
آری به جان فاطمه دست یهود بود

محمود ژولیده




موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعارکاروان اسرا در کوفه
[ 22 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه

خیال کن شب و ماه تمام هم باشد
به روى نیزه سر یک امام هم باشد

همیشه کوچه‌ی باریک دردسر ساز است
خدا نکرده اگر ازدحام هم باشد ...

تمام شهر اسیر ابهّتش گردد
اگرچه خطبه‌ی او بی‌کلام هم باشد

تمام کوفه شما را شناختند و زدند
گمان مکن که علیک‌السلام هم باشد

میان این‌همه اوباش... این‌همه دختر...
غم مواظبت از هرکدام هم باشد

امان از این‌همه آئینه و از این همه سنگ
اگر که جمعیتی بی‌مرام هم باشد

خیال کن نگران سر به نی باشی...
خیال کن همه جا پشت بام هم باشد...

و ناگهان سر بازار، پیش چشم همه
حراج معجر اهل خیام هم باشد

درست - تا کمر ناقه نور بوده ولی...
خیال کن که به دورش عوام هم باشد

شلوغی گذر و سنگ و موکشیدن و بعد...
در انتهای گذر بزم عام هم باشد


محمد جواد پرچمی

************************


می رفتم و گدازه صفت می گداختم
تا دیده ام یکایکشان را شناختم

رد گشتم از صف صدقات و نگاه ها
در هر ردیف قافیه ها را نباختم

معمار تازیانه ی کوفی خراب کرد
هر خانه ی امید که با اشک ساختم

گرچه غریبه وار مرا خیره می شدند
باور نمی کنی! همه را می شناختم

دیدم که نعل تازه به هر خانه ای زدند
با اسب خطبه بر سر آن قوم تاختم

حتی صدای بغض جرس هم شکسته شد
با ضربه ای که همهمه شان را نواختم


حجت الاسلام رضا جعفری



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه
[ 21 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه

زبان حال بی بی زینب با سر امام حسین(سلام الله علیهما)

هلالِ یك شبه بر نیزه دلبری داری
به شهرِ كوفه ظهوری پیمبری داری

چقدر زخمی و خاكستری شدی پیداست
عجیب دردِ سر از نورِ سروری داری

طلوعِ مغربِ خون بی خبر كجا رفتی؟
در این سه روزه نگفتی كه خواهری داری؟

چه دیده اند كه دست از تو بر نمی دارند؟
جز این سرِ سرِ نی، چیزِ دیگری داری؟

خروش أًمْ حَسِبَت كوچه كوچه را پُر كرد
چه بغضِ خسته ای و گریه آوری داری!

دلم هوای دمی روضه خوانیت كرده
اگر هنوز سرِ نیزه حنجری داری؟

دراین تجمع شادی و هلهله با من
برای سینه زدن خسته مادری داری

ز طاقِ گیسویت آیاتِ نور می ریزد
به دامنم تبعاتِ تنور می ریزد

دلی كه در قفسِ آهِ آتشین مانده
فقط به عشقِ تو در غربتِ زمین مانده

بزرگِ قافله، این بار تو شمارش كن
برای ماندنِ من، چند نازنین مانده؟

چه تكّه تكّه پَرِ نازِ شاپرك هایی
كه بینِ حلقه ی زنجیرِ آهنین مانده

به قدرِ زخمِ تو نذرِ شكستگی كردم
ادای نذرِ شریكت فقط جبین مانده

بیا و جای خودت را به نیزه محكم كن
هنوز سنگِ لبِ بام در كمین مانده

در این شلوغیِ بازار جای شُكرش هست
به حفظِ آبرو یك گوشه آستین مانده

دلِ رقیه ات از قصه ذوب می گردد
سخن بگوی، مرا دلخوشی همین مانده

 علیرضا شریف



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه
[ 20 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه

 مانند یک فرشته ی از پا نشسته بود
غمگین تر از همیشه در آنجا نشسته بود

هشتاد و چار حوریه دور نگاش بود
دور از نگاه مردم دنیا نشسته بود

بر روی دامنش که نسیم مدینه داشت
تنها نماد کوچک زهرا نشسته بود

پایین پای محمل مانند منبرش
موسی نشسته بود، مسیحا نشسته بود

می خواست خطبه ای به زبانش بیاورد
بی خود نبود این همه بالا نشسته بود

با یاد خانه ی پدری اش در آن گذر
اطراف کوفه را به تماشا نشسته بود

یک ماه می گذشت برای ظهورشان
مسلم کنار جاده ی آنها نشسته بود

در چشمهای رو به خدایش درآن غروب
تصویر یک هلال چه زیبا نشسته بود

دستش نمی رسید اگر شانه ای کند
در چند متریِ سر آقا نشسته بود

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه
[ 19 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه

خطاب حضرت زینب در کوفه با سر مطهّر امام حسین(علیه السلام)

ای پشت و پناه و یار زینب
 ای مایه افتخار زینب

با آن همه مهر و آشنائی
کردی تو ز ما چرا جدائی

دیشب زمن از چه دور بودی
مهمان که در تنور بودی

کی کرد به کوفه میهمانت
 بر خاک نهاده گیسوانت

از روز ازل من و تو با هم
 بودیم در این حادثه توأم

رفتی تو به سوی باغ و رضوان
 من مانده غریب و زار و حیران

رفتی تو بر رسول مختار
من مانده اسیر قوم کفّار

آسوده شدی تو از زمانه
 من ماندم و شمر و تازیانه

تا سایه تو مرا به سر بود
 زین واقعه کی مرا خبر بود

باشد سر تو مقابل من
 بر نیزه به پیش محمل من

با این همه محنت جگرسوز
خون است دلم از آنکه امروز

چون ماه، سر تو بر سنان است
 انگشت نمای کوفیان است

«ذاکر» هم از این غم و مصیبت
گردید قرین رنج و محنت

عباس حسینی جوهری (ذاکر)



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار مرتبط با كاروان اسرا در کوفه
[ 19 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار حضرت زینب(علیهاسلام) در کاروان کوفه

مُهر فراغ بر جگرم خورد بی حسین
زخم خزان به برگ و برم خورد بی حسین

میخواستم نسوزم ازین شعله ها ولی
آتش به روی بال و پرم خورد بی حسین

من که شب سیاه ندیدم تمام عمر

تیر سه شعبه بر قمرم خورد بی حسین

دست تو نیست ؛ نیزه مرا راه میبرد

خیلی به دست و بر کمرم خورد بی حسین  

پیرم ...توان تند دویدن نداشتم
فریادها بروی سرم خورد بی حسین


ما را ندیده بود کسی وقت بودنت

 چشم غریبه سمت حرم خورد بی حسین


ماییم و آستین لباسی که معجرست
دستی بدست شعله ورم خورد بی حسین

ما داغدیده ایم ولی ساز میزنند
خنده به اشک چشم ترم خورد بی حسین

سنگم که میزدند دو دستم نقاب بود
باران سنگ بر سپرم خورد بی حسین

بی محرمم بلند شو ای محرم حرم

من ماندم و اسیری و اشک و غم حرم

سید پوریا هاشمی



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار حضرت زینب(علیهاسلام) در کاروان کوفه
[ 15 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کاروان در کوفه

کبریا شد خلاصه در زینب
واجب است احترام بر زینب

عرش تعظیم می کند او را
رد شود از گذر اگر زینب

هم حسن ، هم حسین ، هم مادر
هم شده زینت پدر ، زینب

شاهد روضه ی سر خونین
شاهد روضه ی جگر زینب

آه ... او قتله گاه را هم دید
آه ... ناموس بی سپر زینب

از مدینه رشیده رفت و ولی
پیر شد بین این سفر زینب

کاش در کوفه یک نفر می گفت
واجب است احترام بر زینب

شاعر ????



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار کاروان در کوفه
[ 15 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ورود کاروان به کوفه

آوَرد ميانِ شهر زينب حيدرش را
آن خطبه هاي قاطع و شور آورش را

با هيبتِ زهرايي خود اين عقيله
آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را

آوَرد مريم هاي در بندِ اسارت
آوَرد گل هاي شهيدِ پرپرش را

از هر طرف سنگ است مي آيد به سويش
سنگ است مي آيد که بشکاند سَرَش را

گاهي به سمت او، گاهي سويِ نيزه
سنگ است بايد بشکند بال و پرش را

اينجا علي در قامتِ زينب رسيده
تا که سپر باشد سَر ِ پيغمبرش را

حُجب و حيايش کامل است اين شيرزاده
دست کسي هرگز نگيرد مَعجرش را

زينب نبود از غصّه مي مُرد آن زني که
مي ديد بر نِي خنده هاي اصغرش را
 

برگرفته از سايت دوستداران حاج منصور


*******************

سري به نيزه بلند است در مقابل زينب
سري که سايه کشيده ست روي محمل زينب

سري که معجزه اش روي ني تلاوت وحي است
مسيح ِ روي صليب است در مقابل زينب

چه دلفريب صدايي، چه آيه هاي به جايي
که بعد خطبه ي خواهر شده مکمِل زينب

پس از خطابه ي منبر زمان نوحه سرايي ست
بخوان که گرم شود با دم تو محفل زينب

چگونه نفي کنم خارجي خطاب شدن را
بخوان که حل شود از خواندن تو مشکل زينب

برايشان بگو از روضه هاي بازِ دل ما
به استناد رواياتي از مقاتل زينب

بگو به کوفه،که در کربلا چه ها که نکردند
بگو چه ها که نشد با سر تو و دل زينب

بگو که اين اسرا از حريم شير خدايند
بگو که ناقه ي عريان نبوده منزل زينب

يتيم ِعترت و نان تصدقي که حرام است...
اضافه مي شود اينگونه بر مسائل زينب

ز دست قافله بايد بگيرم اين همه نان را
ولي اگر بگذارند اين سلاسل زينب

اسير اين همه خفاش شب پرستم و اينجا
تويي هلال و اباالفضل ماه کامل زينب

هزار گرگ گرسنه،هزار چشم حرامي
به جاي قاسم و اکبر به دور محمل زينب

به پيش هجمه ي سنگين و شوم چشم چرانها
تويي و چند سرِ روي نيزه حائل زينب

تو را به نيزه و شمشيرشان به قتل رساندند
ولي ز هلهله حالا شدند قاتل زينب

حسين ، جانِ عزيزت به من نگاه بينداز
ببين عوض نشده بعد تو شمايل زينب؟

تنم ز کعب ني و تازيانه خورد شد آخر
بعيد نيست ز هم وا شود مفاصل زينب

سر تو رفته به ني،پس شکسته باد سر من
ز تو عقب نمي افتد در اين معامله زينب

علي صالحي


*******************


مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کارواني اسير مي آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ

**

کاروان خسته، کاروان زخمي
کاروان از غروب بر مي گشت
مردها روي نيزه و زنها
چشمشان لحظه لحظه تر مي گشت

**

کاروان اندک اندک آمد پيش
ساربان خسته، ناقه ها عريان
بغض سر خورده در گلو مي خواست
که ببارد غريب چون باران

**

آسمان از غبار پر مي شد
کوفه در کوچه هاش گل مي زد
کوفه کِل مي کشيد و مي خنديد
مردي آنسوترک دُهُل مي زد

**

اين يکي سنگ و آن يکي با چوب
اين يکي شاد و ديگري خوشحال
هرکسي هرچه داشت مي انداخت
تا بريزد ز کودکان پر و بال

**

کودکاني ز نسل ياس سپيد
يادگاران آب و آئينه
وارثان هميشه ي نيلي
داغداران ميخ در سينه

**

دستشان خسته از تب زنجير
ردّي از تازيانه ها بر پشت
داد زد دختري که ها! بابا!
درد اين بار دخترت را کشت

**

دخترک دلشکسته از طوفان
خيزران خورده و پريشان بود
از بس افتاده بود روي زمين
دست و پايش پر از مغيلان بود

**

دست هاي سخاوت عباس
يا بلنداي قامت اکبر
ياد مي آمدش به هر قدمي
خنده ي نازک علي اصغر

**

 زير گرماي نيم روزي داغ
تر نکرده کسي گلويش را
روي اين خاک تشنه گم کرده
دست دريايي عمويش را

**

گفت بابا چرا نمي آيي
به سراغ دل پر از خونم
چشم هايت نمي گشايي حيف!
روي چشم هميشه محزونم

**

من فداي سر پر از خونت
روي نيزه پدر دعايم کن
جان عمّه فقط همين يک بار
آه، چيزي بگو صدايم کن

**

عمّه بي تو چقدر دلگير است
داغ ها گر گرفته دور و برش
زير باران سنگ محکم تر
بچّه ها را کشيده زير پرش

 شهرام شاهرخي


*******************


خانه خراب عشقم و سربارِ زينبم
در به در مجالس سالار زينبم

اين نعره ها و عربده ها بي دليل نيست
يک گوشه از شلوغي بازار زينبم

هرکس به بيرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زينبم

آتش بکش، به دار بزن ، جا نمي زنم
جانم فداش، ميثم تمار زينبم

از زخمهاي گوشه ي ابروي من نپرس
مجروح داغ دلبر و بيمار زينبم

شکر خداي عزوجل مکتبي شدم
من از دعاي خير علي، زينبي شدم

غم خاضعانه گوش به فرمان زينب است
انگشت بر دهان شده ، حيران زينب است

ايوب دل شکسته ي با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زينب است

هرگز نگو که چادرش آتش گرفته است!
اين شعله هاي خيمه، گلستان زينب است

اصلاً عجيب نيست شکست يزديان
وقتي حجاب سنگر ايمان زينب است

او پس گرفت هستي خود را زگرگها
پيراهني که مونس کنعان زينب است

امروز اگر حسيني و پابند مذهبم
مديون گريه هاي فراوان زينبم

باور نمي کنم سر بازار بردنت
نامحرمان به مجلس اغيار بردنت

از سينه ي حسين، تو را چکمه اي گرفت
از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت

پاي سفر نداشتي اي داغدار درد
با يک سر بريده، به اصرار بردنت

پهلو کبود! گريه کنان تازيانه ها
با خاطراتي از در و ديوار بردنت

فهميده بود شمر غرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت

تو از تمام کوفه طلبکار بودي و...
در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت

در پيش گريه هاي تو اين گريه ها کم است
سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است


وحيد قاسمي

 

*******************

روزگار اسيري زينب
مثل شبهاي شام تاريک است
کوچه پس کوچه هاي اينجا هم
مثل شهر مدينه باريک است

**

 مردمانش به جاي دسته ي گل
تازيانه به دست مي گيرند
تا نمک روي زخم ما بزنند
پيش ما کف زدند و رقصيدند

**

تو خودت خوب واقفي که چرا
صورت خواهر تو رنگين است
مثل نامرد کوچه هاي فدک
دست مردان شام سنگين است

**

 آنکه بر پهلويت لگد زده بود
چند باري به من لگد زده است
زير آن ضربه ها بگو آيا
استخوان هاي پهلويت نشکست؟

**

دخترت را ببين شکسته شده
رنگ برف است موي دخترکت
مثل ايّام آخر مادر
سو نمانده به چشم شاپرکت

**

 اي برادر چقدر بر نوک ني
سنگ از دست کوفيان خوردي
شرمسارم ميان بزم شراب
ايستادم تو خيزران خوردي

وحيد محمدي



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار ورود کاروان به کوفه
[ 24 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کوفه

لب هاي تو مگر چقدر سنگ خورده است
قاري من چقدر صدايت عوض شده

تشريف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برايت عوض شده

تو آن حسين لحظه ي گودال نيستي
بالاي نيزه حال و هوايت عوض شده

وقتي ز رو به رو به سرت مي کنم نگاه
احساس مي کنم که نمايت عوض شده

جا باز کرده حنجره ات روي نيزه ها
در روز چند مرتبه جايت عوض شده

طرز نشستن مژه هايت به روي چشم
اي نور چشم من به فدايت عوض شده

ما بعد از اين سپاه تو هستيم "يا حسين"
جنگي دگر شده شهدايت عوض شده

تو باز هم پيمبر در حال خدمتي
با فرق اين که شکل هدايت عوض شده

علي اکبر لطيفيان


****************


عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت

تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت

علي اکبر لطيفيان


********************


واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

شاعر:علي زمانيان


*******************


در شهر کوفه اندکي بوي خدا نيست
بر پشت بام هايش به جز سنگ جفا نيست

اهداف سنگ هايي که مي آيد تو هستي
حتي يکي از سنگ ها هم در خطا نيست

رفتم که بردارم سرت را تا که افتاد
ديدم سرت گم گشته و در زير پا نيست

من را ببخش وقتي رقيه بر زمين خورد
من دير فهميدم يکي از بچه ها نيست

اينجا جواب قاريان با چوب ميدند
بس کن نخوان وقتي حيا نيست

چيزي به جز اين دست ها بر سر ندارم
چادر کجا !؟ ، معجر کجا !؟ ، نيست

شاعر ؟؟؟؟؟


****************


چه ها که با دل زينب (س) نکرده اين کوفه؟
تو ني سوار و منم کوچه گرد اين کوفه

چه سنگها که نشد پرت سوي محمل من
به دستهاي زن و طفل و مرد اين کوفه

من از فراق نگارم عزا گرفته امُ اما
گرفته جشن ظفر فرد فردِ اين کوفه

ادامه دار شده خاطرات کرب و بلا
چه آتشي ست به پا در نبرد اين کوفه

به جاي نان و رطبهاي هر شب بابا
چه لقمه ها که نصيبم نکرده اين کوفه

به خاندان رسول خدا کنايه زدند
چه داغ کرده دلم، قلب سرد اين کوفه

نخوان دگر سرنيزه برايشان قرآن
که سکه مي خورد آقا به درد اين کوفه

بخوان دعاي فرج تا بيايد آن مردي
که پاسخي ست خدايي، به عهد اين کوفه

 



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار کوفه
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ورود کاروان اسرا به کوفه

      
      بعد از تو گوشواره به دردم نمیخورد
      رخت و لباس پاره به دردم نمیخورد
      
      اي آفتاب برسر زینب طلوع کن
      این چند تا ستاره به دردم نمیخورد
      
      نزدیک تربیا که کمی درد دل کنیم
      تنها همین نظاره به دردم نمی خورد
      
      ما را پیاده کن، سرمان سنگ میخورد
      این بودن سواره به دردم نمیخورد
      
      چندین شب است منتظرصحبت توأم
      حرفی بزن، اشاره به دردم نمیخورد
      
      این ها مرابه مجلس خوبی نمی برند
      بعد از تو استخاره به دردم نمیخورد
      
      این سنگها هنوزحسابم نمی کنند
      با این حساب چاره به دردم نمیخورد
      
      علی اکبر لطیفیان


*************************

      
      هفت روز است ....
      
      
      هفت روز است اسير سفرم
      غصه‌ي جانسوز تو و قاسم و عباس و علي‌اكبر و جعفر شده داغ جگرم
      سايه‌ي سنگين سرت روي سرم
      خم شده ديگر كمرم
      بعد تو بي بال و پرم
      درد و بلايت به سرم ، كاش كه چشمي بگشايي و ببيني كه در اين داغ جدايي چه به
      روز من و اطفال حرم آمده اي ماه خدايي
      آنقدر سخت گرفتند به ما بعد تو در راه
      كه از ما نرسيده است به كوفه
      به جز سايه‌ي آهي .

      هفت روز است بجاي تو و عباس شدم همسفر سايه‌ي خولي و سنان
      هر طرفي چشم من افتاد ، غمي روي دل افتاد
      كه ناگاه در آن كوچه‌ي تنگ از همه جا بارش سنگ آمد و يك پيرزن از جنس جهنم به
      كسي قول طلا داد كه با نيزه به نزديكي بامش برود
      لحظه‌اي آمد و دنيا به سرم ريخت كه سنگي به سر زخمي تو بوسه زد و سر ز روي
      نيزه‌ات افتاد
      رقيه به سويت خم شد و تا خواست كه نامت ببرد شانه‌ي زنجير ، حصاري به پرش شد
      ، پُرِ سرباز همه دور و برش شد ،
      نيش تلخ دو سه شلاق عجب دردسرش شد
      تنش انگار حصيري است پر از تار سياهي .

      هفت روز است پرستار حرم زينب كبراست
      سپر و حامي و غمخوار حرم زينب كبراست
      پدر و مادر و دلدار حرم زينب كبراست
      و وقتي همه خوابند نگهباني بيدار حرم زينب كبراست
      چه گويم كه ابالفضل علمدار حرم زينب كبراست
      بخداوند قسم حيدر كرار حرم زينب كبراست
      پس از حضرت حق و پسر خون خداوند ، نگهدار حرم زينب كبراست
      ولي چشم به نيزه ست كه از چشم تو بر خسته‌ي اين راه رسد نيم نگاهي.


      محمد بختیاری
      
       ********************
      
     
      
      ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه
      طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
      ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
      ای بغض ترین ابر به باران نرسیده
      
      ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
      هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
      غم درپی غم درپی غم درپی غم بود
      ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده
      
      من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
      تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
      تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
      که آمده ای با دل خون قد خمیده
      
      نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
      شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
      نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
      این بیت رسیده ست به رگ های بریده
      
      این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
      شد باز درون دل تو شعله ور آتش
      در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
      ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده
      
      این قافله ی توست سوی کوفه روان است
      برنیزه برای تو کسی دل نگران است
      شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
      رفتید دعا گفته و دشنام شنیده
      
      
      سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
      مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
      قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
      من ماندم و این شعر و گریبان دریده
      
      سید محمد رضا شرافت


       
      ********************
      
    
      
      زیبا هلال یک شبه،ای سایه سرم
      بالا نشته ای مرا می کنی نگاه
      عالم همه پناه به نام تو میبرند
      حالا ببین که خواهرتوگشته بی پناه

      **
      تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال
      دیشب مگر چگونه شبت کرده ای سحر
      روی تو سوخته چونان روی مادرم
      خاکستر است لای همه گیسوان  سر

      **
      عمری سرم به سینه ات آرام میگرفت
      حالا تو روی نیزه و من بین محملم
      هربار نیزه دار ، سرت چرخ می دهد
      با هر تکان نیزه تکان می خورد دلم

      **
      از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود
      زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک
      دامن گرفته ام پی رأس تو هرقدم
      تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک

      **
      عمری ندیده است کسی سایه مرا
      حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده
      شاه نجف کجاست تماشا کند مرا
      این آستین کهنه حجاب سرم شده
      
      قاسم نعمتی


       
      *********************
      
    
      
      ای نیزه دار ؛ آینه بر نیزه میبری؟
      خواهی چگونه از وسط شهر بگذری
      
      از کوچه های خلوت آنجا عبور کن
      خوب است اندکی به ابالفضل بنگری
      
      کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست
      بر آیه ها قسم که تو بی دین و کافری
      
      دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب
      تو از یهودیان محل سنگ دل تری
      
      دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت
      حالا تو صاحب دو سه تا کیسه زری
      
      با رقص نیزه پدرم قصد کرده ای
      در پیش چشم عمه لجم را در آوری؟
      
      داری گل سری که عمویم خریده است
      بی آبرو برای که سوغات میبری؟
      
      حس میکنم به دختر خود قول داده ای
      از کربلا براش دو خلخال میبری
      
      وحید قاسمی


       
      *******************
      
      
      
      قرآن بخوان از روي نيزه دلبرانه
      ياسين و الرحمان بخوان پيغمبرانه
      
      قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگيرد
      همچون درخت روشني در هر کرانه
      
      بايد بلرزاني وجود کوفيان را
      قرآن بخوان با آن شکوه حيدرانه
      
      خورشيد زينب شام را هم زير و رو کن
      قرآن بخوان با لهجه اي روشنگرانه
      
      کوثر بخوان تا رود رود اينجا ببارم
      در حسرت پلک کبودت خواهرانه
      
      قرآن بخوان شايد که اين چشمان هرزه
      خيره نگردد سوي ما خيره سرانه
      
      اما چه تکريمي شد از لب هاي قاري
      تشت طلا و بوسه هاي خيزرانه
      
      گل داده از اعجاز لب هاي تو امشب
      اين چوب خشک اما چرا نيلوفرانه
      
      در حسرت لب هاي خشکت آب مي‌شد
      ريحانه ات با التماسي دخترانه
      
      آن شب که مي‌بوسيد چشمت را سه ساله
      خم شد ز داغت نيزه هم ناباورانه
      
      از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
      تا صبح با غمناله هايي مادرانه
      
      یوسف رحیمی


       
      *******************
      
     
      
      سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
      گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات
      
      از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
      چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات
      
      حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
      پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات
      
      آن‏جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
      شوق حماسه می‌چکد از خطبه‏خوانی‌ات
      
      امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را
      بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات
      
      با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
      لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات
      
      عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
      آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات
      
      جواد محمدزمانی


       
      *******************
      
        
      
      زن بود مثل مرد اما حرف میزد
      پر جوش و غوغا مثل دریا حرف میزد
      
      بر مردی خود کوفیان شک کرده بودند
      مثل تمام مردها تا حرف میزد
      
      از بغض های در گلو ترکیده میگفت
      از زخم های عشق حتی حرف میزد
      
      راز حضور اهرمن را فاش میکرد
      وقتی که از عشق اهورا حرف میزد
      
      گویی علی در پیکر او زنده میشد
      از بس که زینب مثل بابا حرف میزد
      
      حامد صافی قهدریجانی


      
      ******************
      
    
      
       اينان كه سنگ سوي تو پرتاب مي كنند
       بي حرمتي به آينه را باب مي كنند
      
       در قتلگاه،آن جگر تشنه ي تو را
       با مشك هاي آب خنك،آب مي كنند
      
       لب هاي خشك نيزه ي خود را حراميان
       از خون سرخ توست كه سيراب مي كنند
      
       عكس سر بريده ي عباس را به ني
       در چشم هاي اهل حرم قاب مي كنند
      
       با نوحه ي رباب و تكان دادن سنان
       شش ماهه ي تو را سر ني خواب مي كنند
      
       اين آسمان شب زده را اي هلال عشق
       هفده ستاره گرد تو جذاب مي كنند
      
       هفده ستاره معتكف چشم هايتان
       سجده به سمت قبله ي مهتاب مي كنند
      
       هفده ستاره با كلماتي ز جنس اشك
       تفسير سرخ سوره ي احزاب مي كنند
      
      وحید قاسمی 


       
      *******************
      
    
      
      آورده ام در شهرتان خاکسترم را
      آیات باقیمانده ی بال و پرم را
      
      آورده ام ای کوچه های نا مسلمان
      مومن ترین فریاد های حنجرم را
      
      دیشب مراعات حسینم را نکردید
      در کوفه وا کردید پای مادرم را
      
      من آیه هایی در حجاب نور هستم
      خالی کنید ای چشم ها دور و برم را
      
      نذر سر این کعبه ی بالای نیزه
      درشهرتان خیرات کردم زیورم را
      
      من یک نفر در دو تنم اما دو روز است
      از دست داده ام نیمه ای از پیکرم را
      
      یک نیمه ام را روی دست نیزه بردید
      در محمل بی پرده نیم دیگرم را
      
      اما به توحید نگاهم روی نیزه
      زیبا تر از هر روز دیدم دلبرم را
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
    
      
      وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
      بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
      
      بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
      از هر طرف نصیب سرم سنگ می شود
      
      بر سبزی بهار اینجا امید نیست
      وقتی جفا به جای وفا رنگ می شود
      
      اینجا درخت وقت ثمر، نیزه می دهد
      اینجا کمیت عاطفه ها لنگ می شود
      
      اینجا صدای پتک هر آهنگری چه خوب
      با سم اسب جنگ هماهنگ می شود
      
      آوای گریه های غریبانه ی دلم
      در گوش شهر کوفه خوش آهنگ می شود
      
      بر زلفهای دختر بابا ئی ات حسین
      هر دست جای شانه زدن چنگ می شود
      
      موسی علیمردانی
      
      *************************
      
     
      
      عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
      بالای دست مردم دنیا ببینمت
      
      بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
      راضی نمی شود دلم الاّ ببینمت
      
      اما چه فایده خودت اصلا بگو حسین
      وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟
      
      امروز که شلوغی مردم امان نداد
      کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
      
      شبها چه دیر می گذرد ای حسین من
      ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
      
      حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
      تا ما رأیت إلا جمیلا ببینمت
      
      گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
      چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
      
      تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
      انصاف نیست بین گذرها ببینمت
      
      فعلاً مپرس طرز ورود مرا به شهر
      بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
      
      علی اکبر لطيفيان
      
      *******************
      
     
      
      می سوزم و نمانده مرا راه دیگری
      آری فرشته ام که ندارم دگر پری
      
      سنگین شده عبور نفسهای خسته ام
      انگار بین سینه من رفته خنجری
      
      من میچشم مقابل ابروی زخم تو
      بی رحمی و جسارت سنگ ستمگری
      
      ما را به نام خارجیان سنگ می زنند
      حتی اگر که آیه قرآن بیاوری
      
      قرمز طلوع کرده ای از مشرق تنور
      اینجا نبوده است مگر جای بهتری؟
      
      دلتنگ عطر زخمی پیراهن تو ام
      خورشید آسمان من ای عشق مادری!
      
      *******************
      
     
      
      لبهای تو مگر چقدر سنگ خورده است؟
      قاری من چقدر صدایت عوض شده
      
      تشریف تو به دست همه سنگ داده است
      اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده
      
      تو آن حسین لحظه گودال نیستی
      بالای نیزه حال و هوایت عوض شده
      
      وقتی ز روبرو به سرت می کنم نگاه
      احساس می کنم که نمایت عوض شده
      
      جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
      در روز چند مرتبه جایت عوض شده
      
      طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
      ای نور چشم من به فدایت عوض شده
      
      ما بعد از این سپاه تو هستیم یا حسین
      جنگی دگر شده شهدایت عوض شده
      
      تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
      با فرق این که شکل هدایت عوض شده
      
        علی اکبر لطیفیان
      
      *****************
      
    
      
      قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها
       دیگر امید نیست به این استخاره ها
      
       بر نیزه ها اذان خداحافظی نگو
       در گوش های زخمی بی گوشواره ها ...
      
       آه ای یقینِ بی سر و بی دست در سماع
       ابروی آفریده برای اشاره ها
      
       طاقت نمانده دیدن لبخند نیزه را
       با کاروان خسته ی «لبخند پاره » ها
      
       بادی که بوی خون تو را در میان نهاد
       یکباره با مشام غمین سواره ها
      
       لالایی وداع شبانگاه خوانده در
       آغوش ساکت و تهی گاهواره ها
      
       پشت مسیر رفته جا مانده روی خاک
       یغمای پیرهن به تن خوش قواره ها
      
       این نعش های سوخته ٬ ققنوس های مست
       آیا دوباره می رویند از شراره ها ؟
      
       در آسمانِ ظلمتِ گمکرده آفتاب
       خورشید را چگونه ببینم دوباره ؟ ها؟
      
       اما ...سرک کشید ز گودال قتلگاه
       خورشید رو به سوسوی تلخ ستاره ها
      
      مهیجی
      
      *****************
      
     
      
      شناخت چشم تر عمه اين حوالي را
       شناخت تك تك اين قوم لا ابالي را
      
       چقدر خون جگر خورد مرتضي شبها
       ز يادشان ببرد سفره هاي خالي را
      
       هنوز عمه برايم به گريه مي گويد
       حكايت تو و آن فصل خشكسالي را
      
       عطش به جاي خودش،كعب ني به جاي خودش
       شكسته سنگ ملامت دل سفالي را
      
       دلم براي رباب حزينه مي سوزد
       گرفته در بغلش كودك خيالي را
      
      شبيه مادرتان زخمي ام،زمين گيرم
       بگو چه چاره نمايم شكسته بالي را؟
      
      وحید قاسمی

*****************


      
     علي اکبر لطيفيان

      کسي نداد، جواب سلام هايش را
      به احترام نبردند نام هايش را
      
      تمام مردم نامرد خويش را کوفه...
      ...به کوچه ريخته حتي غلام هايش را
      
      مسير تنگ، مکافات رد شدن دارد
      خدا به خير کند ازدحام هايش را
      
      ز کوچه رد شد و گيرم کسي نگاه نکرد
      ولي چه کار کند پشت بام هايش را
      
      يکي است نيزه نشين و يکي است ناقه نشين
      ببين چگونه مي آرند امام هايش را
      
      به اين سه ساله بچسبد،سکينه مي افتد
      مراقبت کندآخرکدام هايش را
      
      علي اکبر لطيفيان

*************************


      دخترت هم غم پدر مي خورد
      هم غم موي شعله ور مي خورد
      
      نيزه دارت همين که مي خنديد
      به غرورم چقدر بر مي خورد
      
      وسط کوچه ي يهودي ها
      سينه ام زخم بيشتر مي خورد
      
      تکه سنگي که خورد کنج لبت
      خنجري شد که بر جگر مي خورد
      
      کمرم را شکست آخرِ سر
      ضربه هايي که بي خبر مي خورد
      
      بدنت را که زير و رو کردند
      دست من بود که به سر مي خورد
      
      حسن لطفي


*************************

 

      هرگز نمي شد خواهرت اينجا نيايد
      بهر عزاداري اين لب ها نيايد
      
      امکان ندارد اينکه مجنوني بخواند
      اما براي ديدنش ليلا نيايد
      
      بستند به زنجير راه گريه ها را
      شايد صدايي از گلوي ما نيايد
      
      از دخترت مي خواستم وقتي مي آيد
      يا چشمهايش را بگيرد يا نيايد
      
      اي صوت لب هاي پر از آيات غمگين
      پايين بيا تا خيزران بالا نيايد
      
      ديدند مي خواني ولي کاري نکردند
      تا خيزران روي لبت با پا نيايد
      
      کنج تنور آمد کنارت چهره نيلي
      کردم دعا اينجا دگر زهرا نيايد
      
      چشمان اينجا سخت ناپرهيزگارند
      اما نمي شد خواهرت اينجا نيايد
      
      علي اکبر لطيفيان

 

*************************

      اسير كوچه شدن ارزش تورا دارد
      سرت كه هست اسيريِ اينچنيني هست
      
      من از كنار بزرگان نميروم هرگز
      تو هر كجا بروي باز همنشيني هست
      
      اگرچه سنگ مزاحم شده ست اما جا
      براي آنكه به دامانِ من نشيني هست
      
      بيا نشان مده خود را كه سنگ اين مردم
      درست ميخورد آنجا كه مه جبيني هست
      
      دوباره دور و بر محملم شلوغ شده
      از اين قبيل مكافات تا ببيني هست
      
      يكي مقابل نجمه يكي مقابل من
      كنار هر سري اينجا دلِ غميني هست
      
      چه ديده است مگر مادرم كه از امشب
      مدام پشت سرت ناله ي حزيني هست
      
      تو و تنور ، تنور و صداي يك مادر
      ميان مادر و فرزند بوسه چيني هست
      
      ز راه مانده چهل منزل خراب شده
      خدا به خير نمايد چه اربعيني هست
      
      علي اكبر لطيفيان

 

*************************


      
      اي سرت سعيِ صفاي سنگها
      نيزه ات قبله نماي سنگها
      
      روي ني قرآن نمي خواندي اگر
      در نمي آمد صداي سنگها
      
      تا که پيدايت نمايم شهر را
      گشته ام با ردّ پاي سنگها
      
      مي خورند و مي خورند و مي خورند
      
      واي از اين اشتهاي سنگها
      
      دشمنانت بي حيا هستند، ليک
      اي برادر کو حياي سنگها
      
      گاه آتش، گاه خاکستر زدند
      بر سرت از لا به لاي سنگها
      
      لحظه اي بر دامنم بنشين خودم
      در مسير بي هواي سنگها...
      
      ... هم سپر گردم برايت هم ز اشک
      مي نهم مرهم به جاي سنگها
      
      زخم مي زد بر دلم زخم زبان
      لحظه لحظه، پا به پاي سنگها
      
      محسن عرب خالقي


*************************


    
      تازه رسيده از سفر کربلا سرت
      بين تن تو فاصله افتاده تا سرت
      
      با پهلوي شکسته و با صورت کبود
      کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت
      
      پيشاني ات شکسته و موهات کم شده
      خاکستر تنور چه کرده است با سرت؟
      
      رگ هاي گردنت چقدر نامرتب است
      اي جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟
      
      اين جاي سنگ نيست، گمان مي کنم حسين
      افتاده است زير سم اسب ها سرت...
      
      بايد کمي گلاب بيارم بشويمت
      خاکي شده است از ستم بي حيا سرت
      
      چشمان تو هميشه به دنبال زينب است
      تا اربعين اگر برود هر کجا سرت
      
      علي اکبر لطيفيان

 

*************************


    
      اين پشت بامها که تو را سنگ مي زنند
      دارند روي وجه خدا سنگ مي زنند
      
      با قصد خورد کردن عکس صفات حق
      سوي تمام آيينه ها سنگ مي زنند
      
      تو عين آسماني و اين شهر عين خاک
      بنگر که از کجا به کجا سنگ مي زنند
      
      پس دسته بزرگ ابابيلها کجاست؟
      حالا که روي کعبه ما سنگ مي زنند
      
      از پشت بامها نتوان گر سؤال کرد
      از دستها بپرس که چرا سنگ ميزنند
      
      من خطبه شکسته براي تو خوانده ام
      يعني که کوفيان به صدا سنگ مي زنند
      
      رضا جعفري

 



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: ورود کاروان اسرا به کوفه
[ 7 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد