اشعار شب یلدا و اربعین

شب یلدا قدم آرام بردار
کمی هم احترام ما نگه دار

تومی بینی ربابم غصه دار است
بنی هاشم  هنوزم داغدار است

صدای العطش در گوش مانده
بدنها بی کفن هر گوشه مانده

شب یلدا توهم چله نشین باش
سیه پوش غم سالار دین باش

***********************

یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا
باعث شده تا صبح به یادش بنشیم

ده قرن زعمر پسر فاطمه بگذشت
یک شب نشد از داغ فراقش بنشینیم

 

امام زمان،ارباب هستی، ماراببخش

 



موضوعات مرتبط: * مقام والدین* شب يلدا

برچسب‌ها: اشعار شب یلدا و اربعین مهدی وحیدی
[ 30 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب یلدا واربعین ارباب

یک قافله با دیده ی تر میگذرد
بر نی سر هجده قمر میگذرد
امشب شده یک دقیقه طولانی تر
یعنی به رقیه سخت تر میگذرد

****

تمام ما که ز پروانه ها نشان داریم
برای سینه زدن تا سحر توان داریم
هزار شکر خدا را که در شب یلدا
برای گریه کمی بیشتر زمان داریم


****


در نای خشک مرثیه خوان؛ نا نمانده است
طفلی برای زینب کبری نمانده است
باید بجای حافظ و سعدی؛ لهوف خواند
دیگر برای ما شب یلدا نمانده است


****

 

ما چله نشين شب يلداي حسينيم
ماتم زدگان غم عظماي حسينيم
ماغرق عزاي پسر فاطمه هستيم
ما تا به سحر محو تماشاي حسينيم


****

 

بار دگر دل را حسین آباد کردیم
از کربلا و از مدینه یاد کردیم
شکر خدا خرج شب یلدای خود را
نذر عزای حضرت سجاد کردیم


****

 

طبل یلدا می نوازند از فریب
در حریم ماه خونبار حبیب
نقل و شیرینی به کام انداختند
حرمت خون خدا برتافتند


****

 

گر ز دستت رفته باشد یک عزیز
می نشینی بر سر خوان لذیذ؟!
پس کجا رفت آن جوانمردی؟، چرا
رنگ غیرت باختیم اندر عزا


****

 

در نای خشک مرثیه خوان، نا نمانده است
طفلی بـرای زیـنـب کبری نمانده است
باید به جای حافظ و سعدی، لهوف خواند
دیگر بـرای ما شب یـلدا نمانده است...


****

 

شب یلداست چنان باش خرابت نکند
غافل از واقعه کرب و بلایت نکند
ای که دم میزنی از عشق حسین بن علی
آنچنان باش که ارباب جوابت نکند


****

 

تا بزم محبت تو برپا است حسین
اشك غم تو میوه دلهاست حسین
تا صبح ظهور طالب خون شما
برما همه شبها شب یلداست حسین


****

 

در کاسه غیر پسته خندان ندیده اند
بادام تلخ درد یتیمان ندیده اند
گفتند نیست از شب یلدا درازتر
پیداست شام غریبان ندیده اند ...


****

 

تمام ما که زپروانه ها نشان داریم
برای سینه زدن تا سحر توان داریم
هزار شکر خدا که در شب یلدا
برای گریه کمی بیشتر زمان داریم


****

 

در ماه عزا شادی یلدا حرام است
این تشخیص محضیست که تشکیک ندارد
ماهی که در آن عمه سادات اسیر است
مهمانی و شیرینی و تبریک ندارد!؟


****

 

شکر خدا امشب دل ما پر شرر شد
بین بقیع و کربلا آسیمه سر شد
شام غریبان که شب یلداست، یعنی
فرصت برای گریه یک کم بیشتر شد


****

 

شده یلدا مقارن با محرم
بساط فال ما اشکیست نم نم
خدا را شکر امشب یک دقیقه
ز کل سال افزون می خورم غم
بعد از حسین
خانه ی شادی خراب باد ...


****

 

در سوگ چشمهای تو دریا عزا گرفت
آیینه های کوچه ی بالا عزا گرفت
وقتی محرم است فقط گریه جایز است
امشب به احترام تو یلدا عزا گرفت


****

 

یلدا اگر که هست، یلدای ماتم است
بزمی اگر که هست ،در "شام "پر غم است
تشت زر وسر و نار و شراب ورقص
سرخی بزم ما، سرخی پرچم است


****


 
این چنگ، هوای ساز دارد با تو
این سازِ شکسته راز دارد با تو
یلدای خرابه را به خاطر بسپار
این رشته سر دراز دارد با تو


****

 

دوباره فکرها در قیل و قال است
محبت های ما زیر سوال است
در ایام اسارت شد بپرسی:
شب یلدای زینب(س) در چه حال است

وبلاگ مشق عشق

 

 



موضوعات مرتبط: * شب يلدا

برچسب‌ها: شب یلدا واربعین ارباب مهدی وحیدی
[ 28 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مناجات با خدا

حال و احوال گرفتار تماشا دارد
گریه ی عبد گنـه کار تماشا دارد

آمدم گریه کنم تا که نگاهی بکنی
چون ستاره به شب تـار  تماشا دارد

هر چه شد بین من و تـو  ز همه پوشاندی
آبروداری  ستّار  تماشا دارد

بارها زیـر همه قـول وقـرارم زده ام
دست گیری تو هر بار تماشا دارد 

مهربـانی بـه گنـه کار بُود عادت تو
کرم سفره غفّار تماشا دارد 

ماه ، ماه رجب و سفره بـه نـام عـلی است
لحظه ی جلوه، رخ یـار تماشا دارد

عاشق نیمه شب صحن و سرای نـجفـم
حرم حیدر کـرّار تماشا دارد

همه ی آرزویم یک سحر کرب و بلاست
شب جمعه حرم یار  تماشا دارد

مادری دست به پهلو پسری پاره گلو
گریه ها لحظه دیدار تماشا دارد

روضـه ی قحطی آب و لب عـطشان حسین
گـوشه ی صحن علمدار تماشا دارد

خاک ری را به بـهای سر آقا دادند
زین جهت گریه ی بسیار تماشا دارد

کـاش امسال شـود سال ظهـور دلبر
پـرچم خیمه ی دلـدار  تماشا دارد

قاسم نعمتی



موضوعات مرتبط: مناجات با خدا

برچسب‌ها: اشعار مناجات با خدا مهدی وحیدی
[ 28 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام حسن(ع)

بهتر بگویم
باید که از یک شاخه پرپر بگویم

وقتی شبانه
می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم

آرام و بی تاب
هنگام غسل از چشم های تر بگویم

از زخم پیکر
از های های گریه ی حیدر بگویم

اینجا که باید
از خاطرات کوچه و یک در بگویم

از در که گفتم
از زخم روی سینه مادر بگویم

قدری جلوتر
از غربت و تنهائی خواهر بگویم

باید بماند...
وقت وداعم از شه بی سر بگویم

ایمان کریمی

***********************

غارت زده منم که کنارت نشسته ام
غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

غارت زده منم که تو را خاک می کنم
تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

غارت زده منم که ز کف داده صبر را
با دست خویش کنده برای تو قبر را

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

غارت زده منم که ز داغ برادرم
می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
والله بود سخت تر از غارت حرم

«تشییع روز با من و تو سازگار نیست
تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم» 

محمد بیابانی

***********************


به یمن مِهر تو شد از سراب، آب درست
بدون مِهر تو از آب شد سراب درست

نگاه کردن تو خلقت است تکویناً
نگاه کردی و شد ماه... آفتاب... درست

خدا به طرح تو پرداخت، شد امام درست
خدا به شرح تو پرداخت، شد کتاب درست

اگر قبول کنی من تراب نعلینم
مرا برای تو کرده ابوتراب درست

یکی برای حسین و یکی برای حسن
از این دو قطره فقط می شود شراب درست

بتول در عوض پیرهن برای حسین
برای صورت تو می کند نقاب درست

بقیع مظهر آبادی است پس عرش است
بهشت نیز شده از همین خراب، درست

«عتاب یار پری چهره» را کشیدم من
اگر چه هم نشود کار با عتاب درست

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 19 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

      
      از خيمه ها دور از تمناي نگاهم
      آن روز رفتي و دلم پشت سرت ماند
      بيچاره لب هايم به دنبال لب تو
      در حسرت آن بوسه هاي آخرت ماند
      **
      بوسيدن لب هاي من ، وقتي نمي برد
      حق دارم از دست لبت دلگير باشم
      وقتي به دنبال سرت آواره هستم
      بايد اسير اين همه زنجير باشم
      **
      يادش به خير آن روزهاي در مدينه
      دو گوشواره داشتم حالا ندارم
      رنگ كبودم مال دختر بودنم نيست
      من مشكلم اين جاست كه بابا ندارم
      **
      از شدت افتادنم از روي ناقه
      ديگر برايم اي پدر پهلو نمانده
      گيرم برايم چند معجر هم بيارند
      من كه دگر روي سرم گيسو نمانده
      **
      از كربلا تا كوفه، كوفه تا به اين جا
      در تاول پايم هزاران خار مي رفت
      بابا نبودي تا ببيني دختر تو
      با چه لباسی كوچه و بازار مي رفت
      **
      ديدم كه عمه آستين روي سرش بود
      از گيسوي بي معجرم چيزي نگفتم
      وقتي كه از گيسو بلندم مي نمودند
      از سوزش موي سرم چيزي نگفتم
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************
      
      
      روی قبرم بنویسید که دور از وطنم
      جای سِنّم بنویسید که پیر از مِحنم
      
      بنوسید که غسّاله مرا غسل نداد
      بنویسید  شبیه پدرم بی کفنم
      
      بنویسید مرا عمه حلالم بکند
      بنویسید نشد بوسه به دستش بزنم
      
      بُهت غسّاله از این بود که دید افتاده
      چند تا لکه ی مشکوک به روی بدنم
      
      کاش می شد به کسی این همه زحمت ندهم
      کاش می شد که خودم قبر خودم را بکنم
      
      خواستم یک دو وصیت کنم اما هر بار
      جای آن لخته خون ریخت برون از دهنم
      
      بسکه زهرا شدم آخر نتوانست کسی
      در بیارد ز من سوخته ام، پیرهنم
      
      رفتم و قصه ی لالایی مادرها شد
      ماجرای وسط خیمه ی غم سوختنم
      
      حسین قربانچه
      
      ********************
      
     
      آیینه ، آمدی سحری در خرابه ام
      خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر
      تو در تنور رفتی و موی تو کم شده
      در بین شعله سوخته گیسوی من پدر
      **
      هنگام پبشواز سر تو به این سرا
      من فکر یک عصا نکنم می خورم زمین
      پایم شکسته است و کمی راه می روم
      تکیه به بچه ها نکنم می خورم زمین
      **
      از بس دویده ام به بیابان به روی خار
      پای سراسر آبله ام را نگاه کن
      زنجیر ها به بازوی من جا گذاشتند
      زخم سیاه سلسله ام را نگاه کن
      **
      دور و برم تصدق این شهر ریخته
      در شام نان خشک زیاد است ای پدر
      سنگین شده دو گوش من و صورتم کبود
      دردآور است سیلی یک مست ای پدر
      **
      از سرفه های زخمی من خسته می شوند
      اهل خرابه هر که نشیند کنار من
      خیلی دلم شکست که با خنده دختری
      آویخت توی گوش خودش گوشوار من
      **
      در مجلس یزید به خود لطمه می زدم
      انگار روی صورتم آب مذاب ریخت
      وقتی به طشت چوب به روی لب تو زد
      وقتی که کاسه کاسه به رویت شراب ریخت
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
      
      ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم
      حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم
      بابا تحملِ نفسم مشكلم شده
      از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم
      **
      با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز
      پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند
      گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من
      بابا برايشان فقط اسباب بازي اند
      **
      از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد
      احوال خواهرت چقدر ريخته به هم
      بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست
      رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم
      **
      يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد
      شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم
      جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي
      جاي سر پسرت خورد بر سرم
      **
      يك چند بار را كه خود من شمرده ام
      افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان
      جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟
      بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان
      
      **
      پيشاني تو را كه مداوا نكرده اند
      قدري چكيد خون جبينت به روي من
      انگشتر تو داشت و زد روي گونه ام
      افتاد نقش روي نگينت به روي من
      **
      دندانِ شيريم كه شكست، سرم شكست
      هر كس كه ديد روي مرا اشتباه كـرد
      عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشيدنش
      روي مرا كشيدنِ مـعجر سيـاه كرد
      **
      ته مانده هاي گيسوي نازم تمام شد
      در بينِ مُشت پيرزنـي گيـر كرده است
      لقمه به دست حرمله مي خورد نان ولي
      با پشتِ دست طفلِ تو را سير كرده است   
      
      حسن لطفي
      
      ********************
      
     
      مرهم كنون به زخم رسيده ... چه فايده !
      بابا سرت رسيده ... بريده ... چه فايده !
      
      امشب كه آمدي به خرابه ببينمت
      سويي نمانده است به ديده چه فايده
      
      تو آمدي كه بوسه زني جاي سيلي ام
      با اين لب بريده بريده چه فايده
      
      مي خواستم به پاي تو خيزم پدر، ولي
      قدم شبيه عمه خميده چه فايده
      
      از دست هاي پر ورمم چه توقعي است
      از پاي روي خار دويده چه فايده
      
      گيرم كه گوشواره برايم خريده اي
      من لاله گوش هام دريده چه فايده
      
      گفتم اگر كه ناز كنم ، ناز مي خري
      حالا كه رنگ و روم پريده چه فايده
      
      مي خواستم فقط تو كشي دست بر سرم
      رفتي و دست غير كشيده چه فايده
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************
      
     
      نیمه شب در خرابه وقتی که
      ربنای قنوت پیچیده
      بعد زاری و هق هق گریه
      چه شده این سکوت پیچیده
      **
      عمه اش گفت خوب شد خوابید
      چند شب بود تا سحر بیدار
      کمکم کن رباب جای زمین
      سر او را به دامنت بگذار
      **
      آمد از بین بازویش سر را
      تا که بردارد عمه اش ای داد
      یک طرف دخترک سرش خم شد
      یک طرف سر به روی خاک افتاد
      **
      شانه اش را گرفت با گریه
      به سر خویش زد تکانش داد
      تا که شاید دوباره برخیزد
      سر باباش را نشانش داد
      **
      دید چشمان نیمه بازش را
      پلک آتش گرفته اش را بست
      دید نیلوفر است با دستش
      زخمهای شکفته اش را بست
      **
      حلقه های فشرده زنجیر
      دید چسبیده اند بر بدنش
      تا که زنجیر باز شد ای وای
      غرق خون شد تمام پیرهنش
      **
      پنجه بر خاک میزد و می گفت
      نیمه جانی به دستها داریم
      با ربابش زیر لب می گفت
      به گمانم که بوریا داریم
      **
      کفنش کرد عمه خاکش کرد
      پیکری که نشان آتش داشت
      یادگاری ولی به دستش ماند
      معجری که نشان آتش داشت
      **
      با همان پیرهن همان زنجیر
      دخترک زیر خاک مهمان بود
       داغ اصغر بس است تدفينش
      فقط از ترس نیزه داران بود
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
      از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
      
      یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
      از انحنای قد کمانش که بگذریم
      
      از گم شدن میان بیابان کربلا
      یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم
      
      تازه به زخم های کف پاش می رسیم
      از زخم های گوش و دهانش که بگذریم
      
      حتی زنان شام به حالش گریستند
      از حال عمه ی نگرانش که بگذریم
      
      خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
      از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم
      
      با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
      از گوشواره های گرانش که بگذریم
      
      دروازه کودکان بدی داشت لااقل    
      از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم
      
      در مجلس یزید زبانش گرفته بود
      از حرف های سخت و بیانش که بگذریم
      
      حالا به گریه کردن غساله می رسیم
      از دستهای زجر و توانش که بگذریم...
      
      سعید پاشازاده
      
      ********************
      
      
      از سفر آمدی و روشن شد
      چشم هايی كه تارتر شده اند
      از سفر آمدی به جمعی كه
      همگی دست بر كمر شده اند
      **
      آمدی تا بگويیم بر نی
      نشده دخترت فراموشت
      شانه ام ياريم اگر كه كند
      می شود دستهايم آغوشت
      **
      زخم های تو را شمردم كه
      یک به یک نذر بوسه ای دارم
      چه قدر زخم بر لبت داری
      چه قدر بوسه من بدهكارم
      **
      با همان بوی سيب و آن لبخند
      در شبی سوت و كور آمده ای
      رنگ و رويت ولی عوض شده است
      تو مگر از تنور آمده ای !؟
      **
      بعد از اين دست بادها ندهم
      گيسوان تو را كه شانه كنند
      من نمردم كه سنگ ها هر بار
      زخم پيشانيت نشانه كنند
      **
      رنگ و رويم پريده می دانی
      چند روزی گرسنه خوابيدم
      شده كوتاه چادرم يعنی
      خويش را بين شعله ها ديدم
      **
      دختران ،گرم بازی اما من
      با عمو حرف می زدم آرام
      گله از چشم های نامحرم
      از يتيمی از آن همه دشنام
      **
      دختری كه مقابلم انداخت
      باز هم نان پاره ی خود را
      جان بابا به گوش او ديدم
      هر دوتا گوشواره ی خود را
      **
      گيسوانی كه داشتم روزی
      كربلا تا به شام كم كم سوخت
      خواستم تا كه شعله بردارم
      نوک انگشتهای من هم سوخت
      **
      لكنتم بيشتر شده، خوب است
      لكنت دخترانه شيرين است
      لهجه ام را ببين عوض شده است
      چه قدر دست زجر سنگين است
      
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      ********************
      
     
      آمدی و شب سیاه من
      عاقبت مثل روز روشن شد
      همه دیدند من پدر دارم
      روسیاهی نصیب دشمن شد
      **
      از همان ساعتی که رفتی تو
      خنده بر من حرام شد بابا
      مثل تو در غروب روز دهم
      عمر من هم تمام شد بابا
      **
      «وای از ضربه دوازدهم »
      که شده بانی اسیری من
      هست زیر سر همان گودال
      همه ماجرای پیری من
      **
      من بمیرم چه کرده با سر تو
      خنجر کند ،قاتلت بابا
      کاش جای تو دخترت می رفت
      زیر سم ستور دشمن ها
      **
      تا که تو  روی نیزه ها رفتی
      حرمت ما ز چشم ها افتاد
      جای دستی زُمُخت بر روی
      گونه های رقیه جا افتاد
      **
      تا که تو روی نیزه ها رفتی
      چادرم پاره پاره شد بابا
      فکر و ذکر تمام کوفی ها
      غارت گوشواره شد بابا
      **
      تا که تو روی نیزه ها رفتی
      دشمنانت هجوم آوردند
      چه قدر وحشیانه و با حرص
      بال های رقیه را کندند
      **
      شکل زهرا شدن به من بابا
      بیشتر از همیشه شد لازم
      گشت کرببلا و کوفه و شام
       شعبه کوچه بنی هاشم
      **
      رفت از دست من النگو و 
      آمده جای آن غل و زنجیر
      چه قدر غربت و اسارت و درد
      دیگر از روزگار هستم سیر
      **
      حال که آمدی به دیدن من
      رحم بر این اسیر غربت کن
      پای من را به آسمان وا کن
      عمه را از عذاب راحت کن
      
      محمد حسین رحیمیان
      
      ********************
      
      
      بر نيزه ها از دور مي ديدم سرت را
      بابا تو هم ديدي دو چشم دخترت را؟
      
      چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق
      در خون رها وقتي که ديدم پيکرت را
      
      اي کاش جاي آن همه شمشير و نيزه
      يک بار مي شد من ببوسم حنجرت را
      
      بابا تو که گفتي به ما از گوشواره
      همراه خود بردي چرا انگشترت را
      
      با ضرب سيلي تا که افتادم ز ناقه
      ديدم کبودي هاي چشم مادرت را
      
      يک روز بودم ياس باغ آرزويت
      حالا بيا با خود ببر نيلوفرت را
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      هر چند دل شكسته و هر چند بی پر است
       اما هنوز مثل همیشه كبوتر است
      
      گر پای نیزه از حركت ایستاده بود
       از شدت علاقۀ بابا به دختر است
      
      زهراتر از همیشه به سجاده آمده
       اندازۀ قدش، چقدر گریه آور است
      
      این زخم های روی سرش روی پیكرش
       با زخم های شهر مدینه برابر است
      
      او بیشتر بهانه‌ی بابا گرفته است
       پس عمرش از تمامی این قوم كمتر است
      
      این لاله‌ای كه بر سر مویش گره زدند
       سوغات كوفه است به جای گل سر است
      
      فردا نماز صبح بدون رقیه است
       فردا كه بام مأذنه ها بی كبوتر است
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      مثل گذشته بال و پر دارم ؟ندارم
      حال بپر، بال بپر، دارم؟ندارم
      
      بی اطلاعم اینکه این مردم چه کردند ....
      .....با معجرم ، اما خبر دارم ندارم
      
      گفتند: می آید پدر، یعنی می آید؟
      اصلا مجالی تا سحر دارم؟ ندارم؟
      
      عمه کمک کن آن توانی را که با آن
      این پرده را از طشت بردارم ندارم
      
      سر را گرفت و با خودش هی فکر میکرد
      یعنی دوباره من پدر دارم ؟.... ندارم
      
      هر چند زخمی ام ولی از زخمهایت
      زخمی بگویی بیشتر دارم ندارم
      
      با دیدن تو دردها از یاد من رفت
      پس بعد از این دردی اگر دارم ندارم
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
      قطره های تاولش را راهی دریا کند
      
      گرد و خاکی گشته بود امّا هنوز آئینه بود
      صفحه ی آئینه را فردای محشر وا کند
      
      مشتی از خاکستر پروانه نیّت کرده است
      کنج این ویران سرا گلخانه ای برپا کند
      
      تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
      می تواند دیده ی یعقوب را بینا کند
      
      او که دارد پنجه ای مشکل گشا، قادر نبود
      چشمهای بسته ی بابای خود را وا کند
      
      گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
      آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند
      
      خشتهای این خرابه سنگ غسلش می شود
      یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
      
      سه سالش بود اما درد بسیار
      نهالی بود و برگ زرد بسیار
      
      شبیه پیرزن ها راه می رفت
      دلش پر بود از آه سرد بسیار
      
      میان گریه گاهی حرف می زد
      شکایت از همه می کرد بسیار
      
      اگر گاهی زمین می خورد آه اش
      همه را گریه می آورد بسیار
      
      خدایی درد دارد مشت خوردن
      برای بچه از نامرد بسیار
      
      کشید آنقدر موی این پری را
      که می ترسید از هر مرد بسیار
      
      شبیه فاطمه بودن همین است
      کمی عمر و بجایش درد بسیار
      
      مهدی صفی یاری
      
      ********************
      
      
      قدم من، نفس من، زمین تـو هوا تـو
       به اینجا رسیده "مَـن"م با دو تا "تـو"
      
      بیا شاید این بال هامان پریدند
       خدا را چه دیدی، تو حالا بیا تـو
      
      ...برای پر و بالِ این جا نشینم
       كمی آسمان باش و منهم بَرا تو
      
      بیا اصلاً عمّه قضاوت كند، " این
       كه من زودتر خواب دیدم وَ یا تـو"
      
      من و عمّه باید به زحمت بیفتیم
       برای تو و دیدن تو، چرا تو ؟
      
      شكسته دل هر كه در این خرابه است
       خدا، آسمان، جبرئیل، عمّه، ما، تو
      
      به معراج هفت آسمانم رسیدم
       همین جا، همین كنج ویرانه با تـو
      
      بیا تا كه گیسوی هم را ببافیم
       یكی من ، یكی تـو دو تا من، دو تا تو
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ********************
      
      
      اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی
      بگو برادر من را چرا نیاوردی؟
      
      به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
      عروسک من غمدیده را نیاوردی؟
      
      عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه
      تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟
      
      نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی
      منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟
      
      به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است
      چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟
      
      برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی
      سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟
      
      سید محمد جوادی



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(س)
[ 16 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام


      گاهی ز روی نی سر تو می خورد زمین
      گاهی سر برادر تو می خورد زمین
      
      فریاد "یا حسین" دلم می رود به عرش
      تا صورت مطهر تو می خورد زمین
      
      خوشحال می شوند که از خستگی راه
      در شهر شام خواهر تو می خورد زمین
      
      محرم نمانده تا که بلندش کند ز خاک
      وقتی ز ناقه دختر تو می خورد زمین
      
      با دست خویش بر دهنش مشت می زند
      پیش سه ساله تا سر تو می خورد زمین
      
      با ناله ی رباب شود هر دلی کباب
      هر بار راس اصغر تو می خورد زمین
      
      اینجا دوباره دست علی بسته می شود
      اینجا دوباره مادر تو می خورد زمین
      
      رضا رسول زاده


*************************

      هرچه زدند شوکتِ من کم نشد حسین
      در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
      
      با خطبه ای که من سرِ بازار خوانده ام
      آن نقشه ای که داشت، فراهم نشد حسین
      
      آنجا چنان شبیه پدر حرف می زدم
      یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
      
      اصلا محرّمت که جهان را به هم زده
      بی خطبه های من که محرّم نشد حسین!
      
      آتش گرفت معجر من سوخت موی من
      اما حجاب از سر من کم نشد حسین
      
      هرچند قد و قامت من خم شده ولی
   در مجلس یزید سرم خم نشد حسین"
      
      داوود رحیمی

*************************


      در آفتاب نباشی رُباب حداقل
      نمی خورد به لبت آفتاب حداقل
      
      دو روزی است که نانی نخورده ای اصلاً
      کمی بزن لب خود را به آب حداقل
      
      چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی
      عروس فاطمه قدری بخواب حداقل
      
      تو یک تنه همه را تا فرات می بردی
      اگر نبود به دستت طناب حداقل
      
      تو را مجال ندادند قرص ماهت را
      به صورتش بزنی یک نقاب حداقل
      
      لب حسین خودش می کشد تو را در طشت
      مکن نگاه به ظرف شراب حداقل
      
      چقدر آب شدی و چقدر پیر شدی
      در آفتاب مشین ای رباب حداقل
      
      علی اکبر لطیفیان

*************************

      ای سرت سعیِ صفای سنگ ها
      نیزه ات قبله نمای سنگ ها
      
      روی نی قرآن نمی خواندی اگر
      در نمی آمد صدای سنگ ها
      
      تا که پیدایت نمایم، شهر را
      گشته ام با ردّ پای سنگ ها
      
      می خورند و می خورند و می خورند
      وای از این اشتهای سنگ ها
      
      دشمنانت بی حیا هستند، لیک
      ای برادر کو حیای سنگ ها
      
      گاه آتش، گاه خاکستر زدند
      بر سرت از لا به لای سنگ ها
      
      لحظه ای بر دامنم بنشین خودم
      در مسیر بی هوای سنگ ها...
      
   هم سپر گردم برایت هم ز اشک
      می نهم مرهم به جای سنگ ها
      
      زخم می زد بر دلم زخم زبان
      لحظه لحظه، پا به پای سنگ ها
      
      محسن عرب خالقی



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام مهدی وحیدی
[ 10 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام سجاد(ع)

     دانلود  سینه زنی امام سجاد (ع) به همراه سبک

لینک اول

لینک دوم

*****************************


      ز فرط گریه گرفته صدای تو بس کن
      خدا کند که بمیرم برای تو بس کن
      
      تمام ایل و تبارت فدای دین گشتند
      تمام ایل و تبارم فدای تو بس کن
      
      میان خانه ی خود هم حسینیه داری
      گرفته بوی مصیبت بنای تو بس کن
      
      چقدر گریه و ضجه؟ چقدر ندبه و آه ؟
      چه کرده بادل تو کربلای تو؟؟ بس کن
      
      چه آمده به سرت؟ این چه حالتی ست آقا؟
      نمور گشته دوباره عبای تو بس کن
      
      قتیل روضه و گریه به فکر زینب باش
      ببین چه کرده همین روضه های تو بس کن
      
      قبول شنیده ای آقا " عَلی عَلَی الدُنیا..."
      قبول زاده ی لیلا به جای تو...بس کن
      
      قبول دیده ای "اَلشِّمرُ جالِسُ..."آن روز
      قبول...قبول...بمیرم برای تو ، بس کن
      
      قبول... کرببلا آتشت زده اما...
      قبول رفته به غارت ردای تو بس کن
      
      قبول هرکسی آمد تورا به سخره گرفت
      کسی نداد به دستت عصای تو بس کن
      
      نگو که شد سپرت عمه ات میان حرم
      نگو که خورد زمین پیش پای تو بس کن
      
      قبول حرمله ی نانجیب عذابت داد
      گرفته است نفست لای لای تو بس کن
      
      بیا بسنده کن آقا به روضه ی کوفه
      نگو که شام شده شهر بلای تو بس کن
      
      تو را به مادر پهلو شکسته ات زهرا
      - زفرط گریه گرفته صدای تو- بس کن
      
      علیرضا خاکساری
      
      *********************
      
      
      آن کسی که همه اش گریه ی عاشورا بود
      آب می دید به یاد جگر سقا بود
      چشم هایش همه شب هیأت واویلا داشت
      تا نفس داشت فقط گریه کن بابا بود
      **
       زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش
      گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش
      خشک شد جُلگۀ لبهاش و با خشکی لب
      روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش
      **
      آن کسی که خود خورشید به پایش افتاد
      ناگهان رعشه بر اندام رسایش افتاد
      ضعف شد چیره و زیر بغلش خالی شد
      از روی شانۀ افتاده عبایش افتاد
      **
       وای از ریش سپیدش كه حنایی شده بود
      ناله اش گفتن اسمی سه هجایی شده بود
      دم مغرب افق شهر مدینه اما
      جهت قبله ی او كرب و بلایی شده بود
      **
       این هم از ماهیت نفس نفیس خاك است
      سر آقا به روی دامن خیس خاك است
      همه اش سجده شده مثل پدر در گودال
      خاك سجاده و سجاد انیس خاك است
      **
       گاه آهسته فقط وای برادر می خواند
      لب تشنه «قتلوا» بود كه از بَر می خواند
      اشك می ریخت وَ هر آینه می گفت حسین
      تا دم مرگ فقط روضۀ حنجر می خواند
       **
      تلخی زهر به كامش عسل و قند آمد
      بر لب پر تركش مطلع لبخند آمد
      جلوی چشم ترش كرببلا ظاهر شد
      یا اَبِ یا اَبِ گفت و نفسش بند آمد
      
      سعید توفیقی
      
      ********************
      
      
      غمگین تر از پاییزم و ابر بهارم
      از من گرفته کربلا دار و ندارم
      
      ماندم تک و تنها در این شهر مدینه
      رفته است دیگر دلخوشی از روزگارم
      
      قلب زمین و آسمان ها تا قیامت
      می سوزد از این گریه یعقوب وارم
      
      خواب از دو چشم بی قرار من گرفته
      نیزه نشینی همه ایل و تبارم
      
      بزم شراب و خیزران ، اشک سکینه
      سی سال از این غصه ها شب زنده دارم
      
      سی سال این پیراهن خونی بابا
      برده تمام صبر قلب بی قرارم
      
      سوغاتی ویرانه دلگیر شام است
      لرزیدن در لحظه های احتضارم
      
      تنها به جرم گریه بر سالار زینب
      روزی بدون سایبان گردد مزارم
      
      محمد حسین رحیمیان



موضوعات مرتبط: امام سجاد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام سجاد(ع) مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


       
      مثل پرنده بال گشودی رها شدی
      کوچک ترین ستاره سر نیزه ها شدی
      
      لعنت به لای لایی این نیزه دار تو
      باعث شده است بر سر نی بی صدا شدی
      
      زخم سرت برابر زخم عمو شده
      بر روی نیزه ها چقدر جا به جا شدی
      
      بعد از تو گاهواره به دردم نمی خورد
      چه زود پر کشیدی و از من جدا شدی
      
      بر روی دست باد عزیز دل رباب
      مانند زلف های پریشان رها شدی
      
      در آسمان کرب و بلا ردّ خون توست
      تو یک تنه برای خودت کربلا شدی
      
      مسعود اصلانی
      
      *********************
      
      اشعار مدح حضرت زینب(س)
      
      تویی که شهره شهری به عشق ورزیدن
      تویی که منتخب هستی به نیزه سر دیدن
      
      بگو برای من از خاطرات خود بانو
      کنار مقتل عشق و گلو و بوسیدن
      
      ز بعد کرب و بلا کودکان بی بابا
      شنیده ام که همیشه گرسنه خوابیدن
      
      الا مفسر قرآن چقدر لذت داشت
      صدای قاری قرآن زنیزه بشنیدن؟
      
      بجز شما چه کسی می تواند ای خانم
      شبیه ابر بهاری ز غصه باریدن
      
      و ما رایتُ و الا جمیلتان یعنی
      تویی که دیده نیالوده ای به بد دیدن
      
      یاسر مسافر
      
      *********************
      
      
      سايه انداخته‌اي از سرِ نِي بر سر من
      دوست دارم ولي يك شب برسي در بر من
      
      پيش چشم مني و دور نرفتي امّا
      خوش به حالش...به برِ توست سر اصغر من
      
      چند وقت است نوازش نشدم؟ مي‌داني؟
      كاش مي‌شد بكِشي دست يتيمي سر من
      
      بوسه و بازي و آغوش...همه پيشكشت
      شد كه يك بار بپرسي چه خبر دختر من؟
      
       شد كه يك بار بپرسي ز من و احوالم؟
      اصلاً آيا خبرت هست چه شد معجر من؟
      
      خبرت هست چه شد آن همه گيسوي بلند؟
      خبرت هست چه آمد به سرِ پيكر من؟
      
      هيچ مي‌داني از آن روز كه رفتي چه قَدَر
      ضربه‌ي سخت رسيده به تن لاغر من؟
      
      وا نمي‌گردد اگر چشم من ، از سيلي نيست
      اثر شعله نشسته روي پلك تر من
      
      عمه تا هست همين يك دو قدم مي‌آيم
      چه كنم ، تاول پايم شده درد سر من
      
      غل و زنجير براي مُچِ من سنگين است
      ظاهراً كج شده اين ساقه‌ي نيلوفر من
      
      خواهرت گفته تحمّل كنم ،‌ امّا بابا
      شده اين زجرِ لعين مشكلِ زجر آور من
      
      تازيانه به كَفَش بود و به قدري چرخاند
      تا كه پيچيد به دور گلو و حنجر من
      
      مي‌خرم هرچه بلا هست به جانم امّا
      هرگز اظهار كنيزي نشود باور من
      
      علي صالحي
      
      ***********************
      
      
      نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
      سر تو قافله سالار و من به دنبالت
      
      چه کرد با جگرت ماتم علی اکبر
      که شد کنار تنش مثل محتضر حالت
      
      و عمّه گفت که بعد از عموی لب تشنه
      شکست نخل امیدت، دلت، پر و بالت
      
      بهار تیغ به باغ تن تو لاله دواند
      خزان نعل ولی حیف کرد پامالت
      
      گرفته زلف سیاه تو رنگ خاکستر؟
      دمیده بین تنور آفتاب اقبالت؟
      
      چه کرد با لب تو چوب خیزرانش که
      شکفته مثل گل لاله زخم تبخالت
      
      هنوز خون بهار از نگاه من جاری است
      به یاد تک تک مرثیّه های گودالت
      
      برایم از تو چه مانده، حسین می دانی؟
      میان قلب دو دستم کبود تمثالت!
      
      در این سفر همه ی دلخوشیّ من این است
      سر تو قافله سالار و من به دنبالت
      
      یوسف رحیمی
      
      ***********************
      
      
      خورشیدی و جبریل کند نوکریت را
      سخت است ببینم غم بی یاوریت را
      
      در عرش ملائک همگی جامه دریدند
      بردند چو عمامه يِ پیغمبریت را
      
      ای قاری من صوت تو تغییر نموده
      این نیزه گرفته نفس حیدریت را
      
      از سنگ زنان من گله مندم که برادر
      آشفته نمودند رخ مادریت را
      
      نابود شود عالم اگر مُطَلِع گردد
      یک ذره از آن داغ علی اکبریت را
      
      با دست گرفتم جلوی چشم رقیه
      بر نیزه نبیند سر خاکستریت را
      
      امير كرمي
      
      ***********************
      
      
      بايد كه از نيزه سرت را پس بگيرم
      رگ هايِ سرخ ِ حنجرت را پس بگيرم
      
      آه اي سليمانِ زمانه سَعيَم اين است
      از ساربان انگشترت را پس بگيرم
      
      بايد كه از سر نيزه هايِ تيز و سنگين
      ته مانده هايِ پيكرت را پس بگيرم
      
      بايد كه از غارتگرانِ نامسلمان
      عمامه ي پيغمبرت را پس بگيرم
      
      بايد كه از آن بي حيايِ پست و نامرد
      خلخال پايِ دخترت را پس بگيرم
      
      محمد حسن بيات لو
      
      ***********************
      
      
      به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند
      ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند
      
      همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین
      تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
      
      زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین
      مرا برای دیدن سر شکسته می برند
      
      تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم
      غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند
      
      ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود
      ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند
      
      سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست
      ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند
      
      برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو
      تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند
      
      جواد حیدری
      
      ***********************
      
      
      از زبان حضرت ام کلثوم(س):
      
      وارسی کرد آن حوالی را  
      پشت هر تپه سنگ بوته ی خار
       خیمه در خیمه گوشه در گوشه
      بچه ها را شمرد چندین بار
      **
      چشم هایش به دور و بر چرخید
       کاروان را نمود آماده
       ایستاد و کمی تامل کرد 
       هیچ کس از قلم نیفتاده
      **
      کاروان را شکسته بندی کرد
       روی هر زخم مرهمی پیچید
       گاه گاهی میان این همه سوز 
        سر بر نیزه رفته را می دید
      **
      شانه ها دائماً تکان می خورد 
       گریه ی بچه ها چه سوزی داشت
       داغ ها را کمی تسلی داد 
      خودش اما چه حال و روزی داشت
      **
      با تمام وجود می زد شور
       رو به رویش سیاهی شب بود
       دور تا دور کاروان می گشت
       نگران غرور زینب بود
      **
      تند می رفت و تند بر می گشت
       در نظر داشت طول قافله را
       بچه ها را یکی یکی می گفت
       کم کنید کم کنید فاصله را
      **
      غیرت حیدریش رو شده بود
      چادر مادرانه بر سر داشت
      هم حواسش به چشم خواهر بود
       هم هوای سر برادر داشت
      **
      مثل مادر چه غربتی دارد
      مثل بابا چقدر مظلوم است
      چه کسی گفت آب می خواهم؟
      مشک بر دوش ام کلثوم است
      
      شهرام شاهرخی
      
      ***********************
      
      
      آب دیدم و به یاد لب تو افتادم
      باز هم روضه تو زنده شده در یادم
      
      باز هم نام تو و اشک تلاقی دارند
      باز هم دل به مصیبات مقاتل دادم
      
      بر سر نیزه ای و زمزمه دارم بر لب
      زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
      
      خیزران بر لب تو آه چه بر دل آورد
      که کشیده است به وادی غزل فریادم
      
      سر تو ، دختر تو ، نیمه شب... میگریم
      چه کند با غم تو طبع خراب آبادم
      
      همه آرزویم از تو نگاهت بوده است
      نکند بشنوم از چشم شما افتادم
      
      دیر وقتی است اسیر تو و عشقت هستم
      من از آن روز که در بند توام آزادم
      
      سید محمد رضا شرافت



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


       
      خورشید،گرمِ دلبری از روی نیزه ها
      لبخند میزند سَری از روی نیزه ها
      
      دل برده است از تنِ بی جانِ خواهری
      صوت خوشِ برادری از روی نیزه ها
      
      آه ای برادرم چقدر قد کشیده ای
      با آسمان برابری از رویِ نیزه ها
      
      نه! آسمان مقابل تو کم میاورد
      از آسمان فراتری از روی نیزه ها
      
      گرچه شکسته میشوی و زخم میخوری
      از هرچه هست، خوشتری از روی نیزه ها
      
      گیسو رها مکن که دلِ شهر میرود
      از یوسفان همه،سَری از روی نیزه ها
      
      تا بوسه ای دهی به نگاهِ یتیمِ خود،
      خم شو به سویِ دختری از روی نیزه ها
      
      قرآن بخوان...بگو که مسیرِ نجات چیست؟ً
      ای سر! هنوز رهبری از رویِ نیزه ها
      
      عارفه دهقانی
      
      *******************
      
      
      پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
      دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
      
      جانی بده دوباره... به من نه به دخترت
      تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
      
      ترسانده است فاطمه کوچک تو را
      خون های جاری از قد و بالای نیزه ات
      
      یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک
      باقیش گشته قسمت لبهای نیزه ات
      
      با دست خط نیزه و خون گلوی تو
      افتاده است هرقدم امضای نیزه ات
      
      لج کرده است تیزی سرنیزه با سرت
      چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات
      
      چرخیده است دیده ناپاکشان به ما
      این قوم پست بعد تماشای نیزه ات
      
      محمد بیابانی

      
      *******************
      
      
      بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
      دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
      
      کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
      گهواره نیست دست خودت را تکان نده
      
      با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
      با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
      
      بس کن رباب حرمله بیدار می شود
      سهمت دوباره خنده انظار می شود
      
      ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
      از روی نیزه رأس عزیزت رها شود
      
      یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
      دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
      
      گرچه امید چشم ترت نا امید شد
      بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
      
      پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
      گهواره نیست دست خودت را تکان مده
      
      با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
      مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
      
      بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
      قنداقه نیست  دست خودت را تکان مده
      
      دیگر ز یادت این غم سنگین نمی رود
      آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
      
      بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
      این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
      
      حسن لطفی
      
      *******************
      
      
       آنشب دلم به شوق رخت پرگرفته بود
      جانم زهجر روي تو آذر گرفته  بود
      
      در دشت مي وزيد نسيم صداي تو
      و باز هم دل من و مادر گرفته بود
      
      من دور از تو بودم و افسوس جاي من
      نيزه سر تو را به روي سر گرفته بود
      
      اي كشته ي فتاده به هامون عزيز تو....
      ....آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود
      
      در اين سفر رباب عجب دلشكسته بود
      قنداقه را چه غمزده در بر گرفته بود
      
      در حسرتم هنوز ولي حيف بوسه ها
      از پيكر تو نيزه و خنجر گرفته بود
      
      شعري سروده ام به بلنداي نيزه ها
      اما چه آتشي دل دفتر گرفته بود
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      روشنگر است ناله پشت شرارها
      چون آفتاب در همه ی روزگارها
      
      روشن تر است از همه روزها شبش
      شب دیدنی ست جلوه شب زنده دارها
      
      خاك رهش بلند که شد"تربت" ش کنید
      فرقی نمی کنند تراب نگارها
      
      این است معجزش که دمی معجزه نکرد
      ازهیچ خلق سرنزد اینگونه کارها
      
      این شانه را به هیچ نبی اي نداده اند
      که بارها بلند شود زیر بارها
      
      یک ذره ازتلألؤ خورشیدکم نشد
      ذره کجا و جلوه پروردگارها
      
      این دشت با اراده زینب اداره شد
      در دست جبر اوست همه اختیارها
      
      زینب سواره است اگرچه پیاده است
      اینها پیاده اند، همین ها، سوارها
      
      وا کرده است فکرکنم بال خویش را
      بیهوده نیست اینهمه گرد و غبارها
      
      آهش تمام لشگریان را مچاله کرد
      از او گرفته اند نسب ذوالفقارها
      
      گیسو اگر شتاب کند گیرمی کند
      یعنی به نفع نیست همیشه فرارها
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      ******************
      
      
      چوب حراج زد به عقيق لب شما
      يك ضربه و دو ضربه وباقي ضربه ها....
      
      هرچه گذشت،هيچ كسي مشتري نشد!
      بي قيمت است،گوهر گنجينه ي خدا
      
      گوهرشناس واقعي قصر زينب است
      تخمين زده است ارزش در كبود را
      
      با ديدن جلال وشكوهت سفير روم
      انگشت بر دهان تعجب گرفته تا....
      
      مانده سر دو راهي فرياد يا سكوت!
      آيا قدم جلو بگذارد؟ و اينكه يا؟
      
      افتاد ياد خواب شب قبل كه نبي
      فرمود بود: اهل بهشتي كنار ما
      
      دل رابه آبهاي خروشان عشق زد
      سر رابغل گرفت، و شد راز بر ملا
      
      پيغمبرو مسيح برايش گريستند
      وقتي سفير خنده كنان شد سرش جدا
      
      از پله هاي قصر سرش غلت خورد وگفت:
      در راه دوست جان چقدر هست بي بها!
      
      پايين پاي حضرت زهرا رسيد وبعد
      با خون خود نوشت كه الوعد الوفا
      
      وحيد قاسمي
      
      *******************
      
      
      غروب می رود و آفتاب می ماند
      و همچنان به دلم اضطراب می ماند
      
      چه دیر سرزدی ای ماه من نگفتی که-
      چه چشم ها که به شوقت ز خواب می ماند
      
      تنور وضع سرت را به هم زده اما
      به موی سوخته عطر و گلاب می ماند
      
      بگو به نیزه ات آهسته تر قدم بردار
      که پای دیده ام از این شتاب می ماند
      
      سرم که هست برای ادای حق سرت
      چه غصه دستم اگر در طناب می ماند
      
      به لطف خون تو تنها نه ساقه ی نیزه
      زمین هم از برکاتت خضاب می ماند
      
      شکوه نیزه تو بهتر است پس غم نیست
      کجاوه ای هم اگر بی حجاب می ماند
      
      به التماس دعاهای سنگ های جفا
      سر و جبین و لبت مستجاب  می ماند
      
      میان این همه سر چشم ها چه مبهوتند
      به نیزه ای که نگاه رباب می ماند
      
      لبان خشک تو یا چوب می خورد یا سنگ
      و همچنان به لبت داغ آب می ماند
      
      محمد بیابانی
      
      *******************
      
      
      ای آنکه شکستی کمر فاصله ها را
      بگذاشته ای پشت سرت مرحله ها را
      
      از برکت چشمان مسلمان تو داریم
      سوگند به سجاده ی تو نافله ها را
      
      ای آنکه کشیده ست بیابان به بیابان
      رد قدمت زحمت این آبله ها را
      
      بگذار به جای تو در این قافله باشم
      شاید بتوانم بکشم سلسله ها را
      
      یک لرزه بیانداز بر این معجر سبزت
      تا اینکه ببینم گذر زلزله ها را
      
      غیر از تو کسی همت اینگونه ندارد
      پایان برساند همه غائله ها را
      
      آن روز که پابوس حریم تو بیائیم
      احرام ببندیم تن قافله ها را
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      ببین گرفته صدای من از صدا زدنت
      مگر به نیزه چه گفتی که بی هوا زدنت
      
      تمام خاطره ام از سفر فقط این است
      تمام راه به پیش نگاه ما زدنت
      
      هنوز صدای ناله ی طفلت نرفته از یادم
      که گفت با نفس آخرش چرا زدنت
      
      هنوز پیش نگاه من است چون کابوس
      به زیر دشنه و سر نیزه دست و پا زدنت
      
       مهدی محمدی
      
      *******************
      
      
      با تو تمام حادثه تقدیر می شود
      بی تو فضای روضه چه دلگیر می شود
      
       زنگارِ قلب خسته ی آلوده ای چو من
      با اشک های ناب تو تطهیر می شود
      
       آتش به جان گریه کُنان شعله می کشد
      وقتی حدیث محمل و زنجیر می شود
      
      در اوج رنج های اسارت به هر زمان
      ذکر مدامتان، همه تکبیر می شود
      
       در شام و کوفه، خطبه ی جانسوز تو عجیب!
      بر قلب دشمنان تو شمشیر می شود
      
      امروز رمز زندگی شیعه بی دریغ
      با آن توجّهات تو تعبیر می شود
      
       عباس، مشک، دست، عَلَم، کربلا، حسین
      با صبر بی نظیر تو تصویر می شود
      
      هر وقت لب به وصف تو بگشود این حقیر
      در حیرتم چه زود زمان دیر می شود
      
       مجید لشکری
      
      *******************
      
      
      اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
      به نیزه دار بگویم سری تکان بدهد
      
      به نیزه دار بگویم که با تکانی نرم
      به ابرهای سر زلف تو دهان بدهد
      
      و ماه آمده تا با هلال انگشتش
      نشانه های سرت را به این وآن بدهد
      
      نشانه های سری که اگر نگاهش را
      به قدر یک سر سوزن به کهکشان بدهد
      
      ستاره دست به گوش از همیشه بالاتر
      به روی مأذنه ی آسمان اذان بدهد
      
      به روی نیزه پریشان نموده ای شب را
      چوآن شهاب که گاهی خودی نشان بدهد
      
      روایتی دگر از آفتاب برخیزد
      اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
      
      مهدی رحیمی
      
      *******************
      
      
      دل سوزان بود امروز گواه من و تو
      کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو
      
      من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی
      یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو
      
      اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق
      چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو
      
      روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا
      ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو
      
      آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند
      که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو
      
      هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا
      عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو
      
      مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
      بی خبر زآن که غروب ست پگاه من و تو
      
      حاج علی انسانی
      
      *******************
      

      
      مسیر کوفه تا شام -روضه حضرت علی اصغر(ع)
      
      
      ای گل چه زود دست خزان کرد پرپرت
      رفتی و رفت خنده ز لب‌های خواهرت
      
      هرکس که دید روی تو بر اوج نیزه‌ها
      آهی کشید و گفت که بیچاره مادرت
      
      تا بیش‌تر به گریه‌ی من خنده سر دهند
      آورده‌اند محمل من را برابرت
      
      از دوش نیزه‌دار تو فهمید کاروان
      خون می‌چکد هنوز ز رگ‌های حنجرت
      
      یک تیر بوسه‌ات زد و شد روز من سیاه
      حالا چه کرد بین سفر نیزه با سرت
      
      هرگز نمی‌رود ز خیال من این سه داغ
      رنگ پدر... گلوی تو... لبخند آخرت
      
      حسن لطفی
      
      *******************
      
      
      بـر نیـزه روی پا ی خــودت ایستاده ای
      مردی شدی برای خودت ایستاده ای
      
      مـثـل بـزرگـهای قبـیـله چـه بــا غرور
      بـر پـای ادعـای خـودت ایـسـتاده ای
      
      شانه به شانه همه سـرهای قافله
      هـمراه مـقـتـدای خودت ایستاده ای
      
      تو پـای به پای اکبر و عباس بر سنان
      تنـها بـه اتـکای خـودت ایـستاده ای
      
      ذبـح عـظیـم بـت شـکـن پـیــر کـربلا
      در ودای مـنای خـودت ایـستـاده ای
      
      ای خضرتشنه کام دراین گوشه کویر
      بر چـشمه بقـای خودت ایستاده ای
      
      ما بـیـن نـاقـه هـای من وعـمه زینبت
      در مروه و صفای خودت ایـستاده ای
      
      را ست چگونه بر سر نی بند میشود؟
      بی شک توبا دعای خودت ایستاده ای
      
      در آسـمان ابـری سنـگ و کلوخ شهر
      بـا سـعـی بالـهای خودت ایستاده ای
      
      پیـش سپـاه ابـرهــهِ عـابـران شــام
      مانند کعــبه جـای خـودت ایستاده ای
      
      مـن را دعـا کن از سر نی کودک رباب
      در محضـر خـدای خـودت ایستاده ای
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      
      
      
      شکسته پشت غم از بار غصه های رباب
      از آن زمان که شنیده است ماجرای رباب
      
      به سوز سینه ی گهواره داغ غم زده است
      شرار زخم دل خون لای لای رباب
      
      و تار صوتی آتش گرفته می فهمد
      که آمده چه بلایی سر صدای رباب
      
      برای کودکش آنقدر آه و ناله نکرد
      که چشم مشک پر از اشک شد بجای رباب
      
      به جان گریه ی شش ماهه روی دست حسین
      کسی نریخته اشکی مگر به پای رباب
      
      قنوت صبر گرفته برای حلق علی
      خدا کند به اجابت رسد دعای رباب
      
      میان هلهله ی چنگ و های و هوی رباب
      سه شعبه زخم زد و ناله شد نوای رباب
      
      و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد
      به خون کشته ی مظلوم کربلای رباب
      
      "رقیه" آمده از یک فرشته می پرسد
      پیام تسلیت آورده ای برای رباب؟
      
      و فکر می کنم آب فرات گل شده است
      که ریخته به سرش خاک، در عزای رباب
      
      خدا به داد دل خاطرات او برسد
      چه می کشند خیالات انزوای رباب
      
      مصطفی متولی

      
      *******************
      
      
      شکسته میگذرم از کنار نام شما
      شکسته اند مگر حرمت امام شما ؟
      
      هنوز از غمتان بی قرار میسوزم
      از آتشی که گرفتست در خیام شما
      
      همین که عطر حضورت گذشت از سر دشت
      به پا شدند درختان به احترام شما
      
      سلام حضرت بانو چقدر پیر شده ای !
      نداده اند مگر پاسخ سلام شما
      
      چقدر کودکتان تشنه و شما بی تاب
      مرا ببخش مگر هاجر است نام شما ؟
      
      چه دیده اید مگر پشت خیمه ها بانو ؟
      که تلخ شد همه ی آبها به کام شما
      
      غزل نخواست به اتمام ماحرا برسد
      به احترام غزل های نا تمام شما
      
      علیرضا قزوه
      
      *******************
      
      
      چقدر سرخ و سپید و نجیب می‌خندد
      چقدر سرخ و... ولیکن عجیب می‌خندد
      
      زمان گریه دو چشمش دو ابر بارانی
      زمان خنده به شکلی غریب می‌خندد
      
      زمان گریه، اناری است دانه دانه زلال
      زمان خنده، درختی که سیب می‌خندد
      
      شمال تا به جنوب، از حدود غرب به شرق
      دهان گشوده شبیه صلیب می‌خندد
      
      همین که گریه‌ی خود را به خنده می‌افتد
      دهان آیه‌ی امّن‌یجیب می‌خندد
      
      به روی پیکر خود، چون سری‌ است سر در خود
      به روی نیزه چه‌سان دل‌فریب می‌خندد
      
      به روی خاک چه ردّ‌الطریق مجنون است
      به روی نیزه چه «شیب الخضیب» می‌خندد
      
      چو عاشقی که دهان تا چگونه از خنده است
      چو عاشقی که به روی حبیب می‌خندد
      
      رسیده است به محبوب خود ولی انگار
      هنوز هم به زبانی غریب می‌خندد
      
      مهدی رحیمی



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مسیر کوفه تا شام


      اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س)
      
      قافله رفته بود و من بيهوش
       روي شن زارهاي تفتيده
       ماه با هر ستاره اي مي گفت:
       بي صدا باش! تازه خوابيده
      **
       قافله رفته بود و در خوابم
      عطر شهر مدينه پيچيده
      خواب ديدم پدر ز باغ فدك
      سيب سرخي براي من چيده
      **
      قافله رفته بود و من بي جان
       پشت يك بوته خار خشكيده
       بر وجودم سياهي صحرا
       بذر ترس و هراس پاشيده
      **
      قافله رفته بود و من تنها
      مضطرب، ناتوان ز فريادي
       ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
      خواب بودي ز ناقه افتادي
      **
      قافله رفته بود و دلتنگي
       قلب من را دوباره رنجانده
       باد در گوش ماه ديدم گفت:
       طفلكي باز هم كه جامانده
      **
      قافله رفته بود و تاول ها
      مانعي در دويدنم بودند
      خستگي،تشنگي،تب بالا
      سد راه رسيدنم بودند
      **
      قافله رفته بود و مي ديدم
       مي رسد يك غريبه از آن دور
       ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
       چهره اش محو هاله ای از نور
      **
      ازنفس هاي تند و بي وقفه
      وحشت و اضطراب حاكي بود
      ديدم او را زني كه تنها بود
      چادرش مثل عمه خاكي بود
      **
      بغض راه گلوي من را بست
       گفتمش من يتيم و تنهايم
       بغض زن زودتر شكست و گفت:
       دخترم،مادر تو زهرايم
      
      وحید قاسمی
      
      
      *******************
      
      
      به روی نیزه چگونه تو را نظاره کنم 
      بخند تا که منم خنده ای دوباره کنم
      
      اگر اجازه دهی لا اقل برای تنت
      کمی ز چادر خود را کفن قواره کنم
      
      رسیده وقت نماز و برای قبله نما
      به زلف های رهای تو من اشاره کنم
      
      زترس دشمن جانی هراس دارم که
      به گوش های زخمی طفل تو گوشواره کنم
      
      محسن مهدوی
      
      
      *******************
      
      
      دامن زلف تو در دست صبا افتاده
      که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده
      
      گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
      پیکرت روی تن خاک رها افتاده
      
      هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
      تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده
      
      سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
      که چنین نای تو از شور و نوا افتاده
      
      باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
      گوش کن ولوله بین اسرا افتاده
      
      دخترت گم شده انگار همه می پرسند:
      از رقیه خبری نیست ... کجا افتاده؟
      
      مصطفی متولی

      
      *******************
      
      اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س)
      
      گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر
      گیسوان غرق خونت را ببویم بیشتر
      
      در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها
      هر قدر از پشت سر ، از روبرویم بیشتر
      
      هر قدر از دست تازیانه اش کردم فرار
      آن سیاهی باز می آمد ، به سویم بیشتر
      
      هر چه کمتر گریه کردم هرچه کمتر گم شدم
      هی تبسم کرد و زد سیلی به رویم بیشتر
      
      من به خود گفتم می آید بچه ها گفتند نه
      ریخت از عباس آنجا آبرویم بیشتر
      
      بعد از آن روزی که من از قافله جا ماندم
      عمه  دقت میکند هر شب به مویم بیشتر
      
      مهدی رحیمی
      
      *******************
      
 
      كليم بي كفن كربلاي ميقاتي
      خليل بت شكن كعبه ي خراباتي
      
      چه فرق مي كند آخر به نيزه يا گودال؟
      هميشه و همه جا تشنه ي مناجاتي
      
      نخوان كه نور كتاب خدا ندارد راه
       به قلب سنگي اين مردم خرافاتي
      
       كنار نيزه ي تو گريه مي كند يحيي
       شنيده معني ذبح العظيم آياتي
      
       نگاه لطف تو يك دير را مسلمان كرد
       مسيح من چقدر صاحب كراماتي!
      
       توان ناقه نشيني به دست و پايم نيست
       خدابه خير كند،واي عجب مكافاتي
      
       شنيده ام كه سفر رفته اي ولي بابا
       براي من نخري گوشواره سوغاتي
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      
      
      بر تلّ پايداري خود ايستاده اي
      در کربلاي دوم خود پا نهاده اي
      
      از اين به بعد بيرق نهضت به دوش توست
      دريا دلي به موج بلا، کوه اراده اي!
      
      با پرچم سحر به سوي شام مي‌روي
      صبح اميد قافله! خورشيد زاده اي
      
      نشناخته صلابت زهرايي تو را
      هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده اي
      
      داغ هزار طعنه به جانت خريده اي
      در دست باد رشته‌ی معجر نداده اي
      
      هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
      تو در مصاف کوفه و شام ايستاده اي
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
      او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
      
      گر نمی دانست آیین اسارت را ولی
      ناز پرورد اسیران بود ، اما مانده بود
      
      هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه
      در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
      
      یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه
      بی عزیزانش – زبانم لال  - تنها مانده بود
      
      بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود
      سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
      
      خیزران و چره گل نسبتی با هم نداشت
      چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
      
      سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین
      ز آن که دلبندی سه ساله روی شنها مانده بود
      
      علی آذر شاهی
      
      *******************
      
      
      نای نی تر شد از فغان افتاد
      گوشه ای جام شوکران افتاد
      
      روضه ات را جگر نمی فهمد
      رد اشکم به استخوان افتاد
      
      چه قدر گرم ذکر و تسبیحی
      تشنه لب، نیزه از دهان افتاد
      
      گیسوانت ضریح حاجات است
      سرتان دست این و آن افتاد
      
      یاد انگشتر تو افتادم
      تا نگاهم به ساربان افتاد
      
      عاقبت شهر سایه اش را دید
      نام زینب سر زبان افتاد
      
      لب یحیایی ات، کلیم شهید
      سر و کارش به خیزران افتاد
      
      سیل اشک آمد و غزل را برد
      قلم شاعر از توان افتاد
      
      وحید قاسمی

      *******************


با هر نسيم زخم سرت تير مي کشد
گريه نکن که چشم ترت تير مي کشد

نيزه نشينيِ تو مرا ميکشد حسين
قلبم شبيه زخم سرت تير مي کشد

هر وقت نيزه ات به علمدار ميرسد
يکباره داغ بر کمرت تير مي کشد

حال شکاف فرق علي اکبرت بد است
من شاهدم دل پسرت تير مي کشد

چشم رباب خيره ي سر نيزه ها شد و
هم پاي چشم شعله ورت تير مي کشد

گودال بود و مادرمان را هنوز هم...
ميبينمش ز بال و پرت تير مي کشد

حسن کردي



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی
[ 7 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کوفه و شام

سحر از قافله ی اهل سحر جا ماندیم
ما همه تشنه لبی بر لب دریا ماندیم

پرمان نیست اگر پر نکشیدیم هنوز
پایمان راه نیامد نرسیدیم هنوز

بنویسید پرِ پر زدنی میخواهم
تا نمیرم دمِ عیسی دهنی میخواهم

ما که در آینه ی عشق پر از احساسیم
پسر فاطمه؛ مدیون تو و عباسیم

اسم ما هرچه شما بر دهنت می بری است
به خدا شغل خدا داده ی مان نوکری است

لطفتان هست که در میکده راهی داریم
نظر توست که ما کسوت شاهی داریم

سفره ات هست وَ ما غصه ی نانی نخوریم
تکیه ات هست و ما هیچ تکانی نخوریم

هدف از بودن ما گریه ی بر عاشوراست
ریشه ی خلقت ما سر زده از خاک شماست

دست از لای درِ خانه برون آوردی
و کرم دید در آن روز که خیلی مردی

چشم بد دور از آن دست عطایت آقا
نخورد چشم نظر، روی تو یابن الزهرا

چایی روضه ی تو کوثر ما نوکرهاست
باب حاجات همه اشک علی اصغرهاست

هرکجایی که در این همهمه کم آوردیم
نام زیبای ابالفضل شما را بردیم

هرکسی دل به کسی داده و ما مال توأییم
هرکجا کار گره خورده به دنبال توأییم

هرکجا روضه ی تو هست بهشت آنجا هست
هرکجا پرچم مشکی ست خودِ زهرا هست

یا قتیل العبره اشک فشانت ماییم
از همان صبح ازل مرثیه خوانت ماییم

من شنیدم که از اول لب تو عطشان بود
شب میلاد تو چشم همگان گریان بود

قصه ات را همه ی آینه ها میخواندند
روضه ات را همه ی اهل سما میخواندند

سر هر صبح دلم نام تو را میخواند
دست بر سینه و از کرب و بلا میخواند

 کربلا گفتی و گفتم دل عالم خون شد
و از اعماق دلم آه و عطش بیرون شد

چند روزی ست بهاری شده و می بارم
چند روزی ست هوای حرمت را دارم

چند روزی ست هوای چمنت کرده دلم
راستی یاد عقیق یمنت کرده دلم

رفتی و تا سر سرنیزه سرت بالا رفت
گریه کردند پی رفتن تو دخترها

شب تاریک و تنور و سر نورانی تو
چه کشیدند در آن حادثه ها مادرها

خیزران و لب تو تشت طلا نامحرم
چشم بستند بر آن واقعه حتی سرها



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار کوفه و شام مهدی وحیدی
[ 4 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار کوفه و شام

 بر نيامد از تمناي لبش كامم هنوز
او به روي نيزه رفت و من به دنبالش هننوز

زینت دوش نبي مصطفي حقش نبود
بر زمين كربلا ماند پر و بالش هنوز

گرچه دور افتاده ام فرسنگ ها از باغ گل
مي رسد بوي گلاب از جسم پامالش هنوز

حال با غارتگري هاشان چه سازم بعد او
خنجر و انگشتري باقيست جنجالش هنوز

كاروان منزل به منزل مي رود اما خدا
بند نيامد گريه هاي طفل خردسالش هنوز

دخترك هم سهم خود را برد از اين ماجرا
مانده جاي تازيانه بر پر و بالش هنوز

ديد در بازار طفلي آنچه غارت رفته بود
در حراج افتاده بود معجر و خلخالش هنوز!

ياسر مسافر

*********************


از سینه آه در غمت ای ماه می کشم
بار غم تو را چو پر کاه می کشم
بر نوک نیزه جان اخا غبطه می خورم
او حنجر تو بوسد و من آه می کشم

*********************

گل امید و عشقم چیده دشمن
به اشک خواهرت خندیده دشمن
سرت بر نیزه دیدم ناله کردم
به پای نیزه ات رقصیده دشمن



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام

برچسب‌ها: اشعار کوفه و شام مهدی وحیدی
[ 4 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]