دوبیتی های صلواتی

هرکس که به کف از تو براتي دارد
در روز جزا راه نجاتي دارد
جاري است هميشه نام تو در صلوات
نام تو شنيدن صلواتي دارد

********************

اي دوست براي دل براتي بفرست
در ظلمت غم آب حياتي بفرست
خواهي که خدا بر تو فرستد صلوات
بر احمد و آلش صلواتي بفرست

********************

اي دوست اگر حُسن صفاتي داري
گنجينه نور و برکاتي داري
مجذوب ولايت علي خواهي شد
هرگاه که ذکر صلواتي داري

 



موضوعات مرتبط: * دو بیتی های صلواتی

برچسب‌ها: دوبیتی های صلواتی مهدی وحیدی
[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ولادت امام صادق (علیه السلام)

ربیع است و دل بر جمال تو شایق
نه بر لاله و ارغوان و شقایق

ربودی تحمل زمن گل ز بلبل
چو لیلی ز مجنون و عَذرا ز وامق

به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق

نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حدایق

نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق به سرو قدت  نخل باسق

تویی دوحه بوستان معارف
تویی گلبن  گل  ستان حقایق

تویی عقل اقدم تویی روح عالم
محیط دوایر مدار مناطق

تویی منطق حق و فرمان مطلق
إلی الحقِ داعٍ و بالحق ناطق

إمام الهدی صالح بعد صلح
دلیل الوری  صادق بعد صادق

حلیفُ التُّقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل  عظیم السوابق

دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق

ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کان  تنهدُّ منه الشواهق

سر اهل ایمان سرو پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق

نگویم ز گفت شنودش که بودش
کَسَمُ الأفاعی و حد البوارق

چنان تلخ شد کامش از جور اعدا
که شد سم قاتل بر او شهد فایق

محمد حسین غروی اصفهانی

*********************

در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را

شد دشمن تو معترف انگار خداوند
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را

با رایحۀ خطۀ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را

با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را

هر چند مرید تو شدن  شأن زراره است
ای کاش که این عاشق بی نام و نشان را

بگذار که تا ظل بنی ساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسۀ نان را

ماندم که در خانه ات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را

با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را

*********************


باز دنیا پیاله باران شد
تا خدا پرکشیدن آسان شد

آمد از ره پدر بزرگ رضا
دل ما راهی خراسان شد

کوری چشم دشمنان علی
پسری حیدری نمایان شد

آمد عالیجناب فقه و اصول
روضه ها صاحب سخنران شد

مکتب آسمانیش روزی
بانی انقلاب ایران شد

مو سفید و خمیده قامت شد
تا دل گبر ما مسلمان شد

سخنان فصیح و روشن او
باعث اعتبار انسان شد

هر کجا حرف علم او آمد
دشمن شیعه رفت و پنهان شد

قطره ای از فرات نوشید و
کربلایی شد و پریشان شد

پدرش تا که آب زد به لبش
یاد شش ماهه کرد و گریان شد

حسرت این خبر به دل مانده
صحن تاریک او چراغان شد

در وطن هم غریب و مظلوم است
شهر او پایگاه شیطان شد



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- ولادت

برچسب‌ها: اشعار ولادت امام صادق (علیه السلام) مهدی وحیدی
[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ولادت پیامبر و امام صادق (علیهماالسلام)

شهر بركات است ربيع المولود
پر از حسنات است ربيع المولود
ميلاد پيمبر و امام صادق
ماه صلوات است ربيع المولود


*********************

گاهِ سُرور است و گاهِ شادىِ بى حد
دولت عيش و سرور باد مخلَّد

مى رسد آنَك صلا كه تا كى و تا چند
پاى دلِ اهلِ دل به بند، مقيّد؟

تا به سرانگشتِ طبع نادره مضمون
زلف عروس سخن كنيم مجعَّد

مژده كه آمد خبر ز خلوتىِ راز
پرده ز رخ برگشود شاهدِ سرمد

آينه ذات، در تجلّى و اشراق
نورِ اَحَد جلوه گر ز طلعت احمد

خاتم خيل رسل، رسول خداوند
احمد و محمود و مصطفى و محمّد

روح لطيفى كه در دو كون نگنجد
بهر تماشا كنون شده ست مُجَسَّد

آن كه تنِ خاكى اش لطيف تر آمد
در نظرِ اهلِ دل ز روحِ مجرّد

آن كه نهد پيش بارگاه جلالش
از سر تعظيم، جبرئيل امين، خَدْ

گشته دوچندان شكوه و شوكت امروز
از فرِ ميلاد جعفر بن محمّد

آن كه قوام جهان ازوست مسلّم
وان كه اساس مكان ازوست مشيَّد

آن كه بود مستنير مهرِ منيرش
روز و شبان، ماه و مهر و زُهرِه و فَرقَد

سيره احمد ازوست سارى و جارى
دين خدا را از و جلالت و سَودَدْ

پيرو او ناجى ست و صالح و مؤمن
منكر او، طاغى ست و طالح و مرتد

پيش رخش مهر چرخ، ذرّه ناچيز
نزد دو گيسوش، شب بياض مُسوَّد

مى برم اينك سخن به نقطه پايان
تا نكشد دوست بر چكامه خطِ رد

حجّت ثانى عشر! به گاه نيايش
مسألت ما بود ز درگه ايزد

كزتو جدا، شيعه راه خويش مَپوياد!
بى تو محال است ره بريم به مقصد

شوكت اسلام باد بيشتر از پيش
عمر تو اى خضر راه! باد "مؤيّد"

موید

*********************

با آمدنت قرار دل ها آمد
محبوبترین نگار دل ها آمد
این نور محمد است و فجر صادق
با عطر دو گل بهار دل ها آمد


*********************


دُردی کِش بلای توام یا محمّدا
دیوانه ی ولای توام یا محمّدا

گویند هر که را تو بخواهی بلا دهی
مستانه ی بلای توام یا محمّدا

بیمارم و نگاه تو اعجاز می کند
مبهوت چشم های توام  یا محمّدا

من از ازل در عافیتم زآن که تا ابد
در سایه ی لوای توام یا محمّدا

مولاست بنده ی تو و من بنده ی علی
من، بنده ی خدای توام  یا محمّدا

ای اسم اعظم اسم تو یا احمدا مدد
وی قلب ها طلسمِ تو یا احمدا مدد

ای مکّه از فروغ تو پاینده احمدا
مِهر و قمر ز روی تو رَخشنده احمدا

ای کِسوت خِتام رسالت به راستی
بر قامت رسای تو زیبنده احمدا

کو دایه ای که کامِ تو را مایه ای دهد
بر دایه ات، تو دایه ی بخشنده احمدا

ساطِع شود چو نور ز پیشانی ات، شود…
خورشید از جمال تو شرمنده احمدا

رضوان و حوریان و همه خازِنانِ آن
حیرانِ آن تبسُّمِ تابنده احمدا

گویا نمک ز خنده ی تو آفریده شد
دریا به وجد رفت و نمک زار دیده شد

وقتی سخن ز کشف و کرامات می شود
کَسری تو را گواهِ مقامات می شود

این جا سخن ز خشت و سرشت و بهشت نیست
جنّت یکی تو را، ز کرامات می شود

ای نسلِ تو ستاره ی دنباله دارِ عشق
روشن رَهت ز نورِ علامات می شود

حُبِّ تو را چگونه شود شعله کارگر
آتشکده ز دیدنِ تو مات می شود

ای هادیِ سُبُل، نرود هر که راهِ تو …
بی شک دچار رنجش و طامات می شود

ای سنگِ سخت زیر قدومِ تو نرمِ نرم
دل های ماخَلَق به وجودِ تو گرمِ گرم

ای مایه ی ازل و ابد، آیه ی شَرَف
انسانِ کامل، ای به بشر مایه ی شرف

خورشید جاودانی و بی سایه ای، ولی
افکنده ای به کون و مکان سایه ی شرف

ایمانِ تو، پیمبریِ تو، کتابِ تو
اسلامِ تو بنا شده بر پایه ی شَرَف

اینک پس از گذشتنِ ده ها هزار سال
ایران شد از دعای تو همسایه ی شرف

تو ماندی و، عدوی فرومایه ات، نمانْد
ای تا اَبَد ولای تو سرمایه ی شرف

عالم ز تو تصرّفِ هستی گرفته است
دل ها ز تو تشرّفِ مستی گرفته است

در شعرِ عشق و عقل، امیرِ غزل تویی
در خُلق و خوی و عاطفه، حُسنِ اَزَل تویی

دیباچه ی امانت و دیوان عاشقی
تأویلِ حمد و آیه ی بیت الغزل تویی

در وحدتِ کلام، اگر لم یَلِد خداست
در محور معانی آن، لم یَزل تویی

غارِ حَراسْت میکده ی حق شناسی ات
در خانه ی ولای علی، مُعتزَل تویی

چونکه دلت سِرشتْ خدا، بر گِلت نوشت
زیبا تویی، جمیل تویی و گُزَل تویی

کامل ترین محبّتِ ما نذرِ مقدمت
جان و جهان و باغِ جنان بذرِ مقدمت

حقِّ تو را به شیوه ی عاشق ادا کنیم
دِین تو را به رسمِ شقایق ادا کنیم

اُمُّ القُری به یُمنِ تو مَهدِ تشیُّع است
حقِّ تو را به حضرت صادق ادا کنیم

ای عقلِ کُل، سلوک، چو زاهِق نمی کنیم
سِیرِ تو با مُلازمِ لاحِق ادا کنیم

در معرکه چو امر تو دائر شود به حَرب
تکلیف را به کُشتن فاسِق ادا کنیم

با دشمنان برائتِ دل را وفور کن
تا دِین خود به نعمتِ رازق ادا کنیم

در بندگی اگر صَنَما، لایقت شویم
در شیعگی شهیدِ رهِ صادقت شویم

*********************

شدم به صحبت شب های ارغوانی خوش
چنان که چای شد از رنگ زعفرانی خوش

بلای جان منی و خریدمت یک جا
رقیب تا شود از این بلای جانی خوش

ز خویش رفت ز شوق تکلم دلبر
کلیم بس که شد از ذوق «لن ترانی» خوش

دمد ز پیرهن تو هزار یوسف مصر
اگر گسیل کنی یک دو کاروانی خوش

چو پیر شد دو لبش آستان میکده است
کسی که بوده به پیمانه در جوانی خوش

خوشی کجاست به جز عشق بازی ازلی
نگه به صورت احمد فقط به عشق علی

اسیر صادقم و مستمند پیغمبر
به دست جعفرم و پای بند پیغمبر

بریده اند به جسمم قبای غم ها را
نوشته اند دلم را نژند پیغمبر

ز بند بند وجودم فقط علی خیزد
چنان که می رسد از بند بند پیغمبر

ز پای جعفر، دستم نمی شود کوتاه
قسم به قامت و قدّ بلند پیغمبر

شراب فقه ششم را به میل می نوشم
برای بوسه ز لب های قند پیغمبر

مرا به دشت معاصی کسی شکار نکرد
ولی گرفت دلم را کمند پیغمبر

ز مرتضی به نبی و ز مصطفی به علی
پناه می برم امشب به حکم لم یزلی

ستایش دو جهان بهر حضرت صادق
دمیده است فلک چون ز دولت صادق

علی جمال و خدا طینت و  بتول صفات
سرشته اند ملک را ز طلعت صادق

ز چاک پیرهنش صبح محشر است عیان
چه سینه ای است در آن پاک خلعت صادق

امیر معرکه ی روضه های عاشوراست
به هیئت است مقرّ حکومت صادق

ز خاک کرببلا مُهر کرد طاعت را
حسین را بنِگر در ارادت صادق

به یمن معنی احمد ز فیض پیر فلک
ملک به رقص در آمد، دو تا دو تا تک تک


محمد سهرابی

 



موضوعات مرتبط: ولادت پیامبر و امام صادق (علیهماالسلام)

برچسب‌ها: اشعار ولادت پیامبر و امام صادق (علیهماالسلام) مهدی وحیدی
[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ولادت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله)

     
      ای گل سر سبد طایفه ی آقاها
      ای بزرگ همه بی مثل و همتاها
      
      هرکسی دیده تو را مست شد و خانه خراب
      تشنه ی دیدن تو میکده ها صهباها
      
      نمک روی تو دیوانه کند مجنون را
      کشته و مرده ی رویت همه لیلاها
      
      پیش اعجاز دو چشمان سیاهت آقا
      شده بی رنگ حنای همه عیساها
      
      هر که امروز گرفتار نگاهت گردید
      نکند وحشتی از بی کسی فرداها
      
      شعبه ی عرش شده از قدم تو دنیا
      هر کجا حرف شود از تو بهشت است آنجا
      
      با تو شد روز تر از روز، شب غربت ما
      شده نابود غم بی کسی و غربت ما
      
      مثل هر کس که کسی هست میان عالم
      شد گدایی درِ خانه تو عادت ما
      
      ما نبودیم اگر که تو نبودی آقا
      هست زیر سر تو آمدن و خلقت ما
      
      سنگ خوردی تو که ما خدعه شیطان نخوریم
      خون دل خوردن تو گشت همه ثروت ما
      
      گوشه ی کوچکی از چشمه لطفت این است
      نوکری تو و اولاد تو شد قسمت ما
      
      ما مسلمان شده ی دختر و داماد توأییم
      نسل در نسل همه آدم اولاد توأییم
      
      عقل و هوش همه ی خلق شده حیرانت
      به فدای تو و توحید تو و عرفانت
      
      آن قدر عاشق تو هست خدایت آقا
      که به قرآن خودش خورد قسم بر جانت
      
      دم به دم مکتب تو حرف جدیدی دارد
      همه علم خلاصه شده در قرآنت
      
      مرده را گوشه نگاه تو مسیحا سازد
      کرده دیوانه مرا معجزه چشمانت
      
      دشمنت هم ز تو جز رحمت و ایثار ندید
      خوش به حال دل آن کس که شد از یارانت
      
      در سماوات و زمین و ملک و جن و بشر
      ما ندیدیم کسی را ز شما خاکی تر
      
      تو همه دلخوشی روز و شب دنیایی
      همه هستند غلام و تو فقط آقایی
      
      پرچم هیچ کس اندازه تو بالا نیست
      محشری بی مثلی معجزه ای غوغایی
      
      کار ما هست فقط عشق به تو ورزیدن
      کار تو هست فقط دلبری و لیلایی
      
      چه مقامی به تو داده است خدایت آقا
      دلخوشی علی و زندگی زهرایی
      
      چه قدر عشق میان تو و زهرایت بود
      تو شدی فاطمی و فاطمه شد بابایی
      
      رفتی و قامت زهرای جوان تو خمید
      نود و پنج شب از درد به خود می پیچید
      
      محمد حسین رحیمیان
       
      ******************** 
       
       
      ای مفتخر خدای ز خلق جمال تو
      دیده خدا کمال خودش در کمال تو
      
      تو لایق صفات خدایی بدون شک
      ازاین صفات هرچه که داری حلال تو
      
      تو اشرف تمامی خلق دوعالمی
      ای بهترین خلیفه حق خوش به حال تو
      
      آنقدر شأن و مرتبه ات افضل است که
      زهرا، علی، حسن و حسین اند آل تو
      
      حالا که مهر و عشق تو گشته ست مال من
      جان و دل و تمامی هستیم مال تو
      
      ما بعد خانواده تو اهل دل شدیم
      با" اسهد" اذان فصیح بلال تو
      
      اینسان طواف سنگ حجر می شود قبول
      وقتی طواف می کند او دور خال تو
      
      باغ جنان اگر چه چنین سبز و خرم است
      شادابی و نشاط گرفت از قبال تو
      
      من مرغ روی گنبد خضرایی تو ام
      من بنده بزرگی و آقایی توام
      
      از جلوه ی رخت جلوات آفریده شد
      از بذل و بخشش ات برکات آفریده شد
      
      لعل لب تو مثل شکر بود یا رسول
      با خنده ی تو شاخه نبات آفریده شد
      
      نام تو را نوشت خدا توی دفترش
      نامت دلیل شد صلوات آفریده شد
      
      وقتی دمیده شد دم تو مرده زنده شد
      اینگونه بود آب حیات آفریده شد
      
      تو مقتدا شدی و پس از اقتدا به تو
      ذکر و دعا و صوم و صلاة آفریده شد
      
      دنیا اسیر ظلمت و جهل و عناد بود
      تو آمدی و راه نجات آفریده شد
      
      از خلق و خوی تو که نشان از خدای داشت
      زیباترین کمال و صفات آفریده شد
      
      ایمن شد از عذاب جهنم مرید تو
      از برکت تو برگ برات آفریده شد
      
      لطف تو بود محضر قرآن نشسته ایم
      ما هم کنار بوذر و سلمان نشسته ایم
      
      تو آفریده گشتی و انسان درست شد
      حور و پری فرشته و غلمان درست شد
      
      عرش خدا ز نور رخت خلق گشت و بعد
      با قطره های اشک تو باران درست شد
      
      یاحضرت رسول خدا عاشق تو بود
      چون که به عشق روی تو قرآن درست شد
      
      تو از خدایی و همه ی ما زخاک تو
      چون از گل شما گل سلمان درست شد
      
      با اخم تو جهنم و آتش عذاب و قهر
      با یک دم تو جنّت و رضوان درست شد
      
      چون نور حیدر از تو و نور تو ازخداست
      با حب مرتضاست که ایمان درست شد
      
      یک عده دور سفره حیدر نشسته و
      اینگونه شد که سفره احسان درست شد
      
      ما عاشق توایم که مجنون حیدریم
      این عشق را به جان تو مدیون مادریم
      
      هر آنچه خلق کرده خدا نوکر توأند
      نوح و خلیل و خضر گدای در تو أند
      
      خلق خدا که عبد و مسلمان تو شدند
      مدیون بخشش وکرم همسر توأند
      
      آدم به بعد هر که به پیغمبری رسید
      فردای حشر پشت سر حیدر توأند
      
      حتی شفیع ها همگی روز رستخیز
      چشم انتظار آمدن دختر توأند
      
      آنجا برای اینکه شفاعت شوند همه
      مدیون دست ساقی آب آور تو اند
      
      صدها هزارحوری و غلمان نشسته اند
      مبهوت و مات روی علی اکبر توأند
      
      نام رقیه تو گره باز می کند
      عالم همه گدای علی اصغر توأند
      
      علامه ها مراجع تقلید از ازل
      شاگردهای مدرسه جعفر توأند
      
      شکر خدا که این دل ما حیدری شده
      شکر خدا که مذهب ما جعفری شده
      
      مهدی نظری
       
        ********************        
       
      تو آمدي و زمين در هواي تو افتاد
      و عرش در هوس خنده هاي تو افتاد
      
      براي درك تنفس در اين جهان سياه
      هواي تازه اي از ابتداي تو افتاد
      
      جهان شرك به خود آمد از بزرگي تو
      به گوش كعبه و بت ها صداي تو افتاد
      
      شكست طاق بلندي كه عرش كسري بود
      همينكه روي زمين رد پاي تو افتاد
      
      و بعد اينكه خدايان به لرزه افتادند
      به ذهن مردم خسته خداي تو افتاد
      
      پس از نگاه سياه و سفيد اربابان
      نژاد عشق بشر در لواي تو افتاد
      
      زمان شكست زماني كه آمدي احمد
      تويي كه يك شبه دنيا به پاي تو افتاد
      
      تو احمدي و به نور جمال تو صلوات
      به هر يك از بركات و كمال تو صلوات
      
      به احترام محمد زمين تبسم كرد
      تو آمدي و جهان دست و پاي خود گم كرد
      
      ترك نشست به چشمان آبي ساوه
      همينكه چشم تو بر آسمان ترنم كرد
      
      فروخت گوشه جنت به شوق خال لبت
      كه آدمي به هوايت هواي گندم كرد
      
      هنوز دختركان زنده زنده ميمردند
      خدا به خلق تو بر خلق خود ترحم كرد
      
      تو آمدي، به زمين احترام بر گردد
      تو رحمتي كه خدايت نصيب مردم كرد
      
      خدا به خلق رسول گرامي خاتم
      گذاشت سنگ تمام و سپس تبسم كرد
      
      تو احمدي و به نور جمال تو صلوات
      به هر يك از بركات و كمال تو صلوات
      
      تو احمدي كه خدا را به عرش فهميدي
      شبي كه غير خودت تا خدا نميديدي
      
      كنار چشم تمام فرشته هاي خدا
      فراتر از پر جبريل عشق باليدي
      
      تو در ضيافت عرشي ليلةالاسري
      به طاق عرش خدا عكسي از علي ديدي
      
      صداي مرتضوي عليست آن بالا
      كه از زبان خدا عاشقانه بشنيدي
      
      تو در كنار علي و فروغ شمشيرش
      بساط كفر زمان را ز خاك بر چيدي
      
      براي خلق بهشت اين بهانه كافي بود
      به لحظه اي كه به زهراي خويش خنديدي
      
      بيا و كفر مجسم ز كعبه بيرون كن
      تويي كه پايه گذار جديد توحيدي
      
      تو احمدي و به نور جمال تو صلوات
      به هر يك از بركات و كمال تو صلوات
      
      حسن کردی
         ******************** 
       
       
      زمین به لرزه درآمد، شکست کنگره ها
       رها شدند خلایق ز بند سیطره ها
      
       شبی که آتش آتشکده فروکش کرد
       شبی که خاتمه می یافت رقص دایره ها
      
       صدای همهمه ی موبدان زرتشتی
       هنوز مانده به گوش تمام شب پره ها
      
       شب ولادت فرخنده ی بهاری سبز
       شب وفات زمستان سرد دلهره ها
      
       دوباره نور و طراوت به خانه ها آمد
       نسیم آمد و وا شد تمام پنجره ها
      
      جهان به یُمن حضورش، بهشتی از برکات
      نثار مقدم پر خیر و برکتش صلوات
      
      ستاره ها به نگاهی شدند سلمانش
      منجمان ِ مسلمان ِ برق چشمانش
      
      ز انبیاء الهی که رفته تا معراج؟
      به غیر از او که ملائک شدند حیرانش
      
      مقام بندگی اش را کسی نمی داند
      پیمبران اولوالعزم مات ایمانش
      
      بساط ذکر سماوات را به هم می ریخت
      نماز نیمه شب و شور صوت قرآنش
      
      اویس های قرن را ندیده عاشق کرد
      تبسم لب ِ داوودی ِ غزل خوانش
      
      شفیع روز جزا گشت و حضرت حق داد
       به دست پاک محمد کلید رضوانش
      
      امیر و قافله سالارکاروان ِ نجات
      نثار مقدم پر خیر و برکتش صلوات
      
       مسیح مکه شد و نبض مرده را جان داد
       به مرگ دخترکان قبیله پایان داد
      
       خرافه های عرب را اسیر حکمت کرد
       به جای تیغ جهالت، به عشق میدان داد
      
       نماز شکر سپیدارها چه دیدن داشت!
       همان شبی که سپیده اذان باران داد
      
       نبی ست پیر خرابات و ساقی اش حیدر
       در ابتدا به علی او شراب عرفان داد
      
       تبسمش به کسی چون بلال عزت داد
       مسیراصلی دین را نشان انسان داد
      
       چه قدر فاصله مان تا بهشت کمتر شد
       برات مردم ری را به دست سلمان داد
      
      شب تجلی مهتاب روشن عرصات
      نثار مقدم پرخیر و برکتش صلوات
      
       کبوترم نشدم، تا کبوترش باشم
       دخیل گنبد سبز و مطهرش باشم
      
       زمان نداد اجازه که مشق عشق کنم
       غلام مسئله آموز منبرش باشم
      
       چه قدر دیر رسیدم سرقرار وصال!
       چه شد؟ نخواست که عمار محضرش باشم
      
       قبول، شیعه ی خوبی نبوده ام اصلاً
       نشد که حلقه به گوش برادرش باشم
      
       خدا کند که مرا از قلم نیندازد
       بهشت مست ِ می جام کوثرش باشم
      
       به حال و روز خودم فکر می کنم، انگار
       قرار بوده که گریان دخترش باشم
      
      شب گرفتن حاجت، زیارت عتبات
      نثار مقدم پرخیر و برکتش صلوات
      
      وحید قاسمی
       
        ******************** 
       
       
      قاصدک چرخ زنان از تو خبر آورده
      با خودش شیشه ی عطری ز سفر آورده
      
      آمده تا دلمان را پر امید کند
      همه را با خبر از آمدن عید کند
      
      فقط از معجزه ی عشق تـو بر می آید
      شب به پایان نرسیده است سحر می آید
      
      مکه با آمدنت حرمت بسیار گرفت
      ماه از محضرتان رخصت دیدار گرفت
      
      در هوایت چه کنم بال کبوتر شده را
      جبرئیل ام چه کنم حال کبوتر شده را
      
      سالها پیش تر از آمدنت هم بودی
      علت خلق بنی آدم و عالم بودی
      
      سر بلندیم بگوییم مسلمان توأییم
      عجمی زاده و پشت سر سلمان توأییم
      
      می نویسم دل خود را برکاتی بفرست
      می برم نام محمد صلواتی بفرست
      
      عقل کلی و جهان جزئی از ادراک تـوأند
      شیعیان علی از ما بقی خاک توأند
      
      ما که از جلو ه ی توحیدی تو آگاهیم
      در مسیر اتقرب به رسول الهیم
      
      ما که از روز ازل جزء محبان هستیم
      اشهد ان به نام تو مسلمان هستیم
      
      آن زمانی که تو را غیر علی یار نبود
      یوسف حسن تو را هیچ خریدار نبود
      
      بار تو داشت نتیجه به تو ایمان آورد
      باورت داشت خدیجه بـه تو ایمان اورد
      
      صابر خراسانی
       
       ******************** 
       
       
      کوچه های شهر را امشب چراغان می کنند
      شهر دل را اهل دل آئینه بندان می کنند
      
      فوج فوج از عرش حق امشب فرشته می رسد
      خاک خشک مکّه را این سان گلستان می کنند
      
      حال و روز شهر رنگ سرخ عشق و عاشقی است
      شهر را همرنگ عشق سرخ جانان می کنند
      
      روی دست آمنه در هاله ای از جنس نور
      اهل خانه صورتت را بوسه باران می کنند
      
      آسمان می خندد از شوق جمال دلبرت
      در هوای روی تو عشاق طوفان می کنند
      
      سفره ی لطف خدا پهن است و مهمانی به پاست
      هر کسی را بر سر این سفره مهمان می کنند
      
      امشب از یمن قدم های دل آرای شما
      لطف بر حال گدایان و فقیران می کنند
      
      سوره ی خورشید نازل شد به قلب آسمان
      آمدی و مسندت شد خاتم پیغمبران
      
      امشب از ایوان دل سویت سلام آورده ام
      دل اسیر بند و دل را چون غلام آورده ام
      
      یک دل یک رنگ دارم، می خری آقای من ؟
      یک دل بی تاب و ارزان، یک کلام آورده ام
      
      نام زیبای تو حک شد بر دلم روز ازل
      صاحب این دل تویی، دل را به نام آورده ام
      
      ای بزرگ آسمانی، ای رسول مهربان
      این دل بی تاب را با احترام آورده ام
      
      تو پیام نور را تفسیر کردی خط به خط
      من دلی تسلیم پیش این پیام آورده ام
      
      دست خالی مانده و چشمم به اکرام شما
      جرعه ای از حوض کوثر ده که جام آورده ام
      
      از همان روز ولادت بود بیمارت شدم
      جای صدها شکر دارد که گرفتارت شدم
      
      من چه گویم ، مدح تو آیات قرآن خداست
      با چنین وصفی دگر این شعر گفتن ها رواست؟
      
      وصف تو اعجاز می خواهد، نه وزن و قافیه
      بس که دریای فضیلت های تو بی انتهاست
      
      در عروجت جبرئیل از راه ماند ای بی کران
      تا بگوید در کلاس قرب شاگرد شماست
      
      قاب قوسینی که تا ذات خدا ره داشتی
      این بدین معناست، عرش کبریایت زیر پاست
      
      آه ای والاترین، ای زینت عرش خدا
      زینت دوشت قدم های علی مرتضی است
      
      گرچه والایی و بالایی و بی حد و حدود
      بوسه گاهت دست های حضرت خیرالنسا است
      
      ای سلام روشن سجّاده، ای روح نماز
      سجده آوردند پیش پات بت های حجاز
      
      هر کسی مجذوب آهنگ صدایت می شود
      بی بهانه آسمان هم خاک پایت می شود
      
      تو دلیل هستی من نه، دلیل خلقتی
      قدر دان ارزشت تنها خدایت می شود
      
      از نگاهت نور می ریزد به قدر آفتاب
      لطف هر چه می شود از چشم هایت می شود
      
      نیمه شب هایت به رنگ آسمان و جبرئیل
      پاک مدهوش قنوت ربّنایت می شود
      
      چشم بر هم می زنم می بینمش بی خود ز خود
      دل دخیل ریشه ی سبز عبایت می شود
      
      من که جای خود ، هزاران مثل موسی کلیم
      با همه والائیش آقا گدایت می شود
      
      حب فرزندان زهرا و علی را هر که داشت
      تو خودت گفتی که مشمول دعایت می شود
      
      رحمه للعالمین ، ای مظهر لطف خدا
      جان زهرا دست خالی رد مکن امشب مرا
      
      وحید محمدی
       
        ******************** 
       
       
      ز شرق بادی اشراق با چه زیبایی
      کسی برای ترنم بهانه آورده
      
      دوباره حضرت روح الامین مدد فرمود
      برای مستی تازه ترانه آورده
      
      تقارن دو بهار و دو رحمت رحمان
      هوای صبح دم شاعرانه آورده
      
      به مژدگانی میلاد احمد و صادق
      امین وحی دو دستی اعانه آورده
      
      خدا نوشته که دارد ز سوی من برکات
       هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      
      طلوع کردن خورشید عشق و زیبایی
      به یار گلرخ غنچه دهان مبارک باد
      
      هوای تازه و صبح پر از نشاط آمد
      غروب ظلمت جهل جهان مبارک باد
      
      نسیم و سبزه و گل بوی یار آورده
      دوباره شادی سرو چمان مبارک باد
      
      خزان تمام شد و فصل بی قراری رفت
      بهار رحم و عاطفه بر عاشقان مبارک باد
      
      رها شده است ز بنده اسارت ظلمات
       هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      
      سپیده دم طربی خواست از همه ذرات
      ستاره در دل تاریک شب قمر زایید
      
      امین وحی به فوج ملائکه فرمود
      تبر دهید که بنت وهب پسر زایید
      
      به سر رسید دگر عصر جهل و گمراهی
      برای شام دلالت سحر سحر زایید
      
      دعای آمنه را مستجاب کرد خدا
      برای خلق امان از قضا قدر زایید
      
      اسیر حادثه هرگز نشد به وقت ممات
       هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      
      به نام باده به نام سبو به نام جنون
      سلام ای سحر جاده ی اهورایی
      
      به نام دیده به نام دل خراب شده
      سلام می کنمت ساقی تماشایی
      
      به نام عشق که از خاک پای تو جوشید
       شبی بیا به سرایم نگار رویایی
      
      به نام غنچه ی لبهایت ای گل خلقت
      بخند تا که ببینم شب شکوفایی
      
      همیشه داشت بهمراه نغمه اش نفحات
      هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      
      دوباره با قلم و دل نشسته ام یکجا
      چه خوب میشود امشب غزل سرایی کرد
      
      تبارک الله از این چشم دلفریب شما
      که از ازل با من آشنایی کرد
      
      اگرچه زشت و سیاه و بدم ولی یارا
      چه خوب لطف لطیفت مرا هوایی کرد
      
      میان کفر گرفتار مانده بودم تا
      مرا نگاه رحیمانه ات خدایی کرد
      
      گرفته حاجت خود را ز قاضی الحاجات
      هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      
      از آسمان رحیمیت خدای ودود
      تو آمدی که ترحم بقا بگیرد نه
      
      کنار سفره ی اشک زنان بی دختر
      تو آمدی که تبسم بها بگیرد نه
      
      گمان کنم که فقط بزم بندگی خدا
      ز سجده گاه و جبین شما بگیرد نه
      
      تو آمدی که به پیوسته بعثتت آقا
      علی فقط به دل خلق جا بگیرد نه
      
      به وقت مرگ نگردد ملازم سکرات
       هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      
      عبور خسته ی یک آس و پاس یعنی من
      و خوش قواره ترین جان لطف یعنی تو
      
      صدای مضطرب التماس یعنی من
      و استجابت آثارلطف یعنی تو
      
      شکسته بال ترین مرغ عشق یعنی من
      نسیم رحمت رحمان لطف یعنی تو
      
      نگاه منتظر بی قرار یعنی من
      لطیف بارش باران لطف یعنی تو
      
      محبت تو برایش مضعف الحسنات
       هر آن کسی که فرستد محمدی صلوات
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید



موضوعات مرتبط: پیامبراکرم(ص) - ولادت،مدح

برچسب‌ها: اشعار ولادت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) مهدی وحیدی
[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ولادت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله)


      وقتی کنار اسم خودت لا گذاشتی
      قبلش هزار مرتبه الاّ گذاشتی
      
      هر چیز را به غیر خودت نفی کردی و
      خود را یکی نمودی و تنها گذاشتی
      
      اول خودت برای خودت جلوه کردی و
      خود را برای خود به تماشا گذاشتی
      
      نوری شبیه نور خودت آفریدی و
      در او شکوه ذات خودت را گذاشتی
      
      این نور را به پهنه عرش خودت زدی
      خورشید را به عالم بالا گذاشتی
      
      حمد تو را که خواند تو گفتی که "احمدی"
      به به ! چه خوب رسم مسما گذاشتی
      
      نوری از آفتاب جدا کردی و سپس
      یک ماه آفریدی و آنجا گذاشتی
      
      تسبیح گفت ماه برای تو و تو هم
      او را "علی" صدا زدی ؛ اما گذاشتی
      
      چندین هزار سال بگذرد از سر عاشقی
      تا اینکه عشق راتو به اجرا گذاشتی
      
      یعنی که عشق، عشق علی و محمد است
      یعنی برای عشق دو لیلا گذاشتی
      
      اما دو عشق صادره مبنا نداشتند
      پس روی عشق پایه و مبنا گذاشتی
      
      مبنای عشق چیست به جز عشق فاطمه
      پس عشق را حضرت زهرا گذاشتی
      
      اینگونه بود خلقت عالم شروع شد
      خلقت از این سه نور معظم شروع شد
      
      تنها تویی که تکیه به باغ ارم زدی
      بین حیاط خلوتی حق قدم زدی
      
      غیر از بهشت فاطمه که در سینه تو بود
      در سیزده مزار بهشتی حرم زدی
      
      لوح و قلم که دست نگارین تو رسید
      ای خوش نگار! نام علی را قلم زدی
      
      گاهی خودت علی شدی و روی دوش خود
      تا بر فراز کعبه احمد قدم زدی
      
      از رحمت خودت گرفتی و از هیبت علی
      آن را به دست فاطمه خود به هم زدی
      
      تا یک حسن درست شد و یک حسین؛ عشق
      تا اینکه هی بریزد از این عالمین ؛عشق
      
      باید برای فاطمه منبر بیاورند
      تا مدحتی برای پیمبر بیاورند
      
      زهرا اگر که مادر پیغمبر خداست
      باید نبی شناسی از او در بیاورند
      
      خیر کثیر هدیه به پیغمبر است و بس
      تنها برای اوست که کوثر بیاورند
      
      در واقع اولین نبی و آخرین نبی است
      فرقی نداشت  اول و آخر بیاورند
      
      پیغمبران کبوتر نامه برش شدند
      تا در هوای او همه پر در بیاورند
      
      او آفتاب بود اگرسایه ای نداشت
      او با خدا یکی شد و همسایه ای نداشت
      
      گلدسته های عرش به نام محمد است
      تنها خدا ی عرش ، امام محمد است
      
      آنقدر دلرباست، که بال فرشته ها
      همواره صید دائم  دام محمد است
      
      از او طلب نموده ای اصلا تو جام می؟!
      ذکر علی علی می جام محمد است
      
      این را خود علی به همه عاشقانه گفت:
      که مرتضی عبید و غلام محمد است
      
      حوریه چیست جز گل لبخند روی او
      باغ بهشت چیست؟سلام محمد است
      
      باید در آینه به جمالش نگاه کرد
      باید علی شناس شد و روبه ماه کرد
      
      خلق عظیم  تو دل ما را اسیر کرد
      دست کریم تو دل ما را فقیر کرد
      
      این عطر خلق و خوی صمیمانه تو بود 
      دین را برای مردم ما دلپذیر کرد
      
      آری گرسنه های طمع را میان شهر
      این زندگی ساده تو سیر سیر کرد
      
      تا اینکه ما به خوف و رجا بنده اش شویم
      حق هم تو را رسول بشیر و نذیر کرد
      
      آن سجده های ابری و بارانی شما
      سجاده  را به گریه در آورد و پیر کرد
      
      ما را به سجده های خودت رنگ و بو بده
      بر جانماز غفلت ما آبرو بده
      
      یکشب ظهور کن تو به غار حرای من
      یعنی به بخوان دو آیه زچشمت برای من
      
      به نفس پاک تو که همان نفس حیدر است
      فریاد می زنم که تویی مرتضای من
      
      من آخرالزمانیم آقا شروع کن
      ایمان بریز روی من از ابتدای من
      
      من در طواف گنبد خضرا شنیده ام
      اینجا طواف کرده کبوتر به جای من
      
      این روزها مدینه پر از دود و آتش است
      شهر مدینه ات شده کرببلای من
      
       پهلوی در شکسته و مادر به بستر است
      این اجر آن همه زحمات پیمبر است
      
      رحمان نوازنی
       
      **********************
     
    
      پیمبـری و  همـه زیـر سایـه ی پر تو
      دوبـاره جلـوه نمـوده جمـال انور تو
      
      تو آمدی و جهان شد پر از گل و ریحان
      تمـام عـالـم امکـان شـده معطر تو
      
      به وسعت  همه ی آسمـان کـرم داری
      چه مصرع غلطی!! آسمان، نشانگر تو ؟؟
      
      جهان برای تو و مرتضـاست یـا احمد
      جهان، علی و تو، هرسه، برای دختـر تو
      
      تـو احمـدی و نگـیـن پیمبرانی تو
      به جـان فاطمه آرام قلب و جانی تو
      
      کلام تو شده درسی به مکتـب پسرت
      تو آسمـانی و صـادق درون تو قمرت
      
      ز عطر و بـوی خوش تو دلم بهـا گیرد
      شوم چو گوهر نابی فقط به یک نظرت
      
      تو شمع جـان منی ای امیـد قلب همه
      زمین نه دور خودش،گردد آن بدور سرت
      
      ندیده عاشقت هستم چنان اُویس قرن
      تمـام خلقـت گیتـی گـدا و دربدرت
      
      بیا و رحمت خود را نما تو شامل حال
      که با نگات بخوانم محـول الاحـوال
      
      چه گویم از تو که سر تا به پا کرم داری
      همیشه دست نـوازش تو بر سرم داری
      
      جـدا نبـود ولایـت از آن نبـوت تو
      خـزانـه دار رسالت چو جعفرم داری
      
      مزار صادق تو خاکی است و بی زائـر
      چه عاشقانـه نگـر زائـر و حرم داری
      
      خبر بده تو به محسن از آن گل پنهان
      که جـد من خبر از قبـر مادرم داری؟
      
      بـه خـانـواده ات آقـا ارادتی دارم
      محمـد آمـده بـرلب عبـادتی دارم
      
      سید محسن حبیب الله پور
       
      **********************
       
       
      آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
      وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید
      
      جبرئیلی که به آیات خدا مأنوس است
      بشنود مدح تو را با هیجان می آید
      
      مي رسي مثل مسيحا و به جسم کعبه
      با نفس هاي الهي تو جان می آید
      
      بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است
      ریگ هم در کف دستت به زبان می آید
      
      هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست
      قبله‌ی عزت و ايمان به جهان مي آيد
      
      با قدوم تو براي همه‌ی اهل زمين
      از سماوات خدا برگ امان مي آيد
      
      نور توحيدي تو در همه جا پيچيده ست
      از فراسوي جهان عطر اذان مي آيد
      
      عرش معراج سماوات شده محرابت
      ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت
      
      خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد
      نور توحید به قلب بشر ارزانی شد
      
      خواست حق، جلوه کند روشني توحیدش
      قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد
      
      ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است
      عرش با نور نگاه تو چراغانی شد
      
      قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند
      نورت آئينه‌ی آئين مسلماني شد
      
      به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد
      هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد
      
      خواستم در خور حسن تو کلامی گویم
      شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد
      
      اي که مبهوت تو و وصف خطي از حسنت
      عقل صد مولوی و حافظ و خاقاني شد
      
      «از ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
      عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد»
      
      جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری
      تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داري
      
      دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است
      چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری
      
      جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را
      در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری
      
      عالم از هيبت تو، شوکت تو سرشار است
      اسداللهی چون حضرت حيدر داری
      
      حسنين اند روی دوش تو همچون خورشید
       جلوه‌ی نورٌ علي نور ، مکرر داری
      
      اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند
      روشني بخش جهان، قبله‌ی دنيا هستند
      
      اي که در هر دو سرا صبح سعادت با توست
      رحمت عالمي و نور هدايت با توست
      
      چشم امید همه خلق و شکوه کرمت
      پدر امتي و اذن شفاعت با توست
      
      با تو بودن که فقط صرف مسلماني نيست
      آنکه دارد به دلش نور ولايت، با توست
      
      بي ولاي علي اين طايفه سرگردانند
      دشمني با وصي ات، عين عداوت با توست
      
      بايد از باب ولاي علي آيد هر کس
      در هواي تو و در حسرت جنت با توست
      
      سالياني ست دلم شوق زيارت دارد
      يک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست
      
      کاش مي شد سحري طوف مدينه آنگاه
      نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله
      
      یوسف رحیمی
       
        **********************
       
       
      در سایه سار لطف شما پا گرفته ایم
      شکر خدا کنارشما جا گرفته ایم
      
      از سائلان هرشبه کویتان شدیم
      این درس را ز عالم بالا گرفته ایم
      
      این نوکری و عرض ادب را به نزدتان
      ازگوشه چشم ام ابیها گرفته ایم
      
      بعدازشما که امتتان چنددسته شد
      شکر خدا که دامن مولا گرفته ایم
      
      همواره درب هرکس وناکس نمی زنیم
      ما رزق خود ز ام ابیها گرفته ایم
      
      ما زیر دِین نسل به نسل شماشدیم
      ازدست زینب تو شفاهاگرفته ایم
      
      تا اینکه بین چاه  نیافتیم ،روز و شب
      یک رشته از عبای شما را گرفته ایم
      
      این رشته ازعبای تو حبل المتین ماست
      مُهرغلامی حسنت برجبین ماست
      
      وقتی که آمدی همه جاغرق نورشد
      کم کم بساط عشق خداوند جور شد
      
      وقتی تو آمدی دل جدت جلا گرفت
      زیرا که لحظه های صفا و سرور شد
      
      وقتی تو آمدی همه جا بوی حق گرفت
      شیطان و فتنه هاش ازاین خاک دور شد
      
      با اینکه آخرآمدی اما نوشته اند
      یک ذره خاک پای شماکوه طور شد
      
      یک ذره نور تو به دل آسمان نشست
      خورشید و ماه بعد به جنس بلور شد
      
      آقاخوش آمدی و قدم رنجه کرده ای
      برداشته خدا ز رویش باز پرده ای
      
      آقاگدای کوی تو دنیا شدند و بعد
      این بردگان به لطف تو آقا شدند و بعد
      
      مقداد و بوذر آمد و سلمان کنار تو
      هریک برای خویش مسیحاشدند و بعد
      
      حسرت به قلب خون شده ی مادران نماند
      بسیارشان که صاحب لیلا شدند و بعد
      
      بانازمقدم تو زمین سربلند شد
      افتادگان به خاک، همه پا شدند و بعد
      
      قبل از تو بود بند دو عالم گره گره
      تو آمدی و این گره ها وا شدند و بعد
      
      پیغمبرانِ قبل تو از یاد رفته بود
      تو آمدی و زنده و احیا شدند و بعد
      
      تو آمدی و نسل تو شد نور فاطمه
      مردم گدای حضرت زهراشدند و بعد
      
      برکوی فاطمه دل ما هم مقیم شد
      فرزند اولش به دوعالم کریم شد
      
      رو کردحق تو را که تو قرآن بیاوری
      بعدش نزول سوره باران بیاوری
      
      لطفی به ماشد و به نگاهت نوشته شد:
      نوری به قلب کشور ایران بیاوری
      
      می خواستی پلی بزنی سوی ما عجم
      گفتی کنارخویش تو سلمان بیاوری
      
      گفتی به او که دین خدا حب حیدراست
      باید علی بگویی و ایمان بیاوری
      
      می خواستی که مست می کربلا شویم
      گفتی زنسل خویش تو سلطان بیاوری
      
      تو آمدی که همره نور وجود خود
      نورخدای عرش فراوان بیاوری
      
      ما را گدای خانه ات آقاحساب کن
      مست شراب ساقی خود بوتراب کن
      
      حیدرمحمدوتوخودت هم که حیدری
      از کل انبیاءالهی تو برتری
      
      آنقدربرتراست مقامت که داده حق
      مانند فاطمه به تو دختر چه دختری
      
      در وصف و درمقام تو این واژه کافی است
      بعد ازخدا تو لایق الله اکبری
      
      از روز اولی که تو پا بر زمین زدی
      فهمیده بود جد تو که تو پیمبری
      
      آقا به جان فاطمه ومرتضی بگو
      روز جزا مرا به غلامی ،تو می خری؟
      
      ما مست حیدریم و لیکن نوشته اند
      ما را همیشه شیعه مذهب جعفری
      
      شکر خدا که ما همگی عبد حیدریم
      شاگرد درس علم دبستان جعفریم
      
      مهدی نظری
       
           **********************
       
       
      درخت ها همه در سایه ی مقام بلندت
      بنفشه ها همه در تاب گیسوان کمندت
      
      به گرد پای تو هرگز نمی رسند سواران
      اگرچه سخت بتازند در رکاب سمندت
      
      چه رودها که تپیدند تا تو را به کف آرند
      چه بادها که وزیدند تا مگر ببرندت
      
      مسیر چشم تو آنقدر دشت و دامنه دارد
      که آهوان جهان را کشانده است به بندت
      
      چنان صمیمی و بی ادعا و بنده نوازی
      که نیست هیچ مسلمان و کافری گله مندت
      
      رسول مهر تو را با کدام خط بنگارم
      فدای آن دل مشکل گشای ساده پسندت
      
      بخوان بنام همان خالقی که خسرو عشق است
      فدای لهجه ی شیرین و حرف های چو قندت
      
      سارا جلوداریان
       
      **********************
       
       
      مثل بهار سر زد و قرآن شكوفه داد
      با او تمام هستي باران شكوفه داد
      
      مي‏آمد از قبيله مردان اهل عشق‏
      آن شب‏كه غنچه غنچه عرفان شكوفه داد
      
      آنقدر گرم بود نفس‏هاي پاك او
      كه‏احساس سرد و زرد زمستان شكوفه‏داد
      
      آن شب كه مرد سبز خدا آفريده شد
      گويي دوباره چهره انسان شكوفه داد
      
      در سرزمين كفر به يُمن حضور او
      باغي شد از خدا و بيابان شكوفه داد
      
      دشت اميدواري دل‏هاي منتظر
      باران سرود و باز فراوان شكوفه داد
      
      آن مرد سبز، مرد خدا، مرد معرفت‏
      آمد و شاخه شاخه ايمان شكوفه داد
      
      مهرناز آزاد
       
      **********************
       
       
      فرشته بوسه زده بارگاه ایزدی ات را
      بهشت خیمه زده ، پرنیان سرمدی ات را
      
      چقدر هودج سیمین،گسیل گشته به پایت
      که سر به سجده گذارند،ملک امجدی ات را
      
      تو کیستی که قلم با هزار جلوه نوشته
      بر آیه های مقدس ،حروف ابجدی ات را
      
      تو کیستی که زبان باز کرده ماهی دریا:
      به حسن مرتبت و خلق خوش ، زبان زدی ات را
      
      تو کیستی که قسم یاد کرده ریگ بیابان
      که انعکاس دهد ساحت زبر جدی ات را
      
      نشسته ماه شب چارده که سیر ببیند
      حلول احمدی ات، حله ی محمدی ات را
      
      خدا تمامیت قدر را فقط به تو بخشید
      که آشکار کند خلقت مجردی ات را
      
      سارا جلوداریان
       
         **********************
       
       
      تا دشت‌ها هوای دلت را دویده‌ای
      در کوه انعکاس خودت را شنیده‌ای
      
      در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
      وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیده‌ای؟
      
      «تبـت یدا...» ابی‌لهبان شعله می‌کشند
      تا پرده‌ی نمایش شب را دریده‌ای
      
      رویت سپیده‌ایست که شب‌های مکه را ...
      خالت پرنده‌ایست رها در سپیده‌ای
      
      اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
      با چشمکی ستاره و ماه آفریده‌ای
      
      باران گیسوان تو بر شانه‌ات که ریخت
      هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده‌ای
      
      راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
      افتاد از شگفتی دست بریده‌ای
      
      بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
      تا خلوت خدا، تک و تنها پریده‌ای
      
      دریای رحمتی و از امواج غصه‌ها
      سهم تمام اهل زمین را خریده‌ای
      
      حتی کنار این غزلت هم نشسته‌ای
      خط روی واژه‌های خطایم کشیده‌ای
      
      گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
      از ‌آن محمدی که در آیینه دیده‌ای
      
      قاسم صرافان
       
      **********************
       
      قرار شد که بیایی و از ستاره بگویی
      صدای پنجره باشی و از نظاره بگویی
      
      تمام قصه‌ی دردِ هزار و یک شب ما را
      - بدون آنکه بخوانی- به یک اشاره بگویی
      
      نشان صبح همین بود، همین که «حی علی العشق»
      تو با صدای سپیدت به هر مناره بگویی
      
      برای دخترکانی که سهم خاک نبودند
      تو از جوانه زدن در شبی بهاره بگویی
      
      و موج، پشت سرِ موج، به صخره‌‌ها بزنی تا
      از آن حقیقت آبی در این کناره بگویی
      
      چه سبز می‌شود آن روز که در صدای سواری
      غزل دوباره بخوانی، اذان دوباره بگویی
      
      قاسم صرافان
       
       **********************
       
       
      باران گرفت و سقف مدائن نشست کرد
      دندانه‏هاى کنگره قصد شکست کرد
      
      نورى به صحن معبد زردشتیان رسید
      کآتشکده ز نابى آن‏ نور مست کرد
      
      بالا بلند آمد و هر ارتفاع را
      در زیر پا نهاده و پایین و پست کرد
      
      در هر دلى نشست و به شکلى ظهور داشت
      این گونه بود کآینه را خود پرست کرد
      
      وقتى سؤال کردم از او خود اشاره‏اى
      در پاسخم به پرسش روز الست کرد
      
      حُسنش به غایت است و ظهورش قیامت است
      زیباترین هر آنچه که زیباتر است کرد
      
      فیض مقدسى و تعجب نمى‏کنم
      این چیزها که هست، نگاه تو هست کرد
      
      رضا جعفری
       
      **********************
       
       
      ای نمازِ تو آفتابِ خدا
      آخرین شاه بیت نابِ خدا
      
      محور گردش زمین و زمان
      آسمانی ترین نگاهِ جهان
      
      شعرمن با تو چون محک بخورد
      واژه ها یک به یک ترک بخورد
      
      درمیان قبیله های عرب
      بین احساسهای مرده ی شب
      
      بین اندیشه های ویرانگر
      و  خرافاتیان عصیان گر
      
      وقتِ تعبیر خلق آدم شد
      که جهان پر زعطر مریم شد
      
      ناگهان آسمان دگرگون شد
      ابرهای زمان دگرگون شد
      
      کاخ کسرائیان به لرزه نشست
      خنجر ظلمت شبانه شکست
      
      و شِکفتی که بشکفد ایمان
      و نمیرد صدای دخترکان
      
      درشتابی پراز جهالت ها
      خفته بودیم پشت عادت ها
      
      مانده بودیم درمَنیَّت خویش
      آمدی با خلوص نیت خویش
      
      نرم و آهسته زنده مان کردی
      وکریمانه بنده مان کردی
      
      بارش رحمتی زجانب عشق
      قطره قطره همه مراتب عشق
      
      حُسن خلق تو انقلابِ خدا
      خاتم المرسلین کتاب خدا
      
      فاطمه وثوقی
       
           **********************
       
       
      عشق تو در سینه ما از ازل دیرین تر است
      این مدال مهر از خور شید هم زرین تر است
      
      میشوم فرهاد و بر کوه غزل حک می کنم
      شور تو در شعر هایم از عسل شیرین تر است
      
      با غزل تا قاب قوسین خدا گر پر کشم
      باز هم از وصف خاک پای تو پایین تر است
      
      می نویسم از شکست واژها در وصف تو
      قدر کاه کوی تو از کوهها سنگین تراست
      
      چون که برتو دختری مانند زهرا داده اند
      خون تو از خون هر پیغمبری رنگین تر است
      
      موسی علیمردانی
       
         **********************
       
       
      چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌شوی
      مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌شوی
      شکل «عبدالله»ی و تسکین داغش می‌شوی
      می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌شوی
      
      غصه‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
      خوش بحال «آمنه» وقتی نگاهت می‌کند
      
      با «حلیمه» می‌روی تا کوه تعظیمت کند
      وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
      هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
      ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
      
      خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
      دایه ها را هم ز مادر مهربان تر می‌کنی
      
      دیده نورت را که در مهتاب بی حد می‌شود
      آسمان خانه‌اش پر رفت و آمد می‌شود
      مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود
      با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد می‌شود
      
      گشت ساغر تا به دستان بنی‌هاشم رسید
      وقت تقسیم محبت شد، «ابوالقاسم» رسید
      
      یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
      وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
      ناز لبخندت قرار از سینه‌ی یثرب گرفت
      خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت
      
      رخصتی فرما فرود آید پریشان بر زمین
      تا چهل سالت شود می‌میرد این روح الامین
      
      دین و دل را خوبرویان با سلامی می‌برند
      عاشقان را با سر زلفی به دامی می‌برند
      یوسفی اینبار تا بازار شامی می‌برند
      بوی پیراهن از آنجا تا مشامی می‌برند
      
      بی‌قرارت شد «خدیجه» قلب او بی‌طاقت است
      تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است
      
      نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
      داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
      از گلستان خدا یاس معطر مال تو
      ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
      
      بوسه تا بر گونه‌ات ام ابیها می‌زند
      روح تو در چشمهایش دل به دریا می‌زند
      
      دل به دریا می‌زنی ای نوح کشتیبان ما
      تا هوای این دو دریا می‌بریی توفان ما
      ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
      ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
      
      روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
      «قاب قوسین»ی چنین می‌خواست «او ادنی» شدن
      
      خوشتر از داوود می‌خوانی، زبور آورده‌ای؟
      یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
      جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای
      کعبه و بطحا و بتها را به شور آورده‌ای
      
      گوشه چشمی تا منات و لات و عزا بشکنند
      اخم کن تا برج‌های کاخ کسرا بشکنند
      
      ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
      بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
      «ما عرفناک»ت زده آتش در این تمثیل‌ها
      بُرده‌ای یاسین! دل از تورات‌ها، انجیل‌ها
      
      بی عصا مانده‌ست، طاها ! دست موسی را بگیر
      از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
      
      باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
      منجی دلهای پر، دستان خالی می‌رسد
      گفته بودی «میم» و «حاء» و «میم» و «دال»ی می‌رسد
      نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌رسد
      
      خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
      جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او
      
      قاسم صرافان

       **********************

      میل باران، تب رطب داریم
      صد و ده کوزه می به لب داریم
      
      از گریبان پاره مان پیداست
      از همه بیشتر طرب داریم
      
      ما پیاله به دست مشهوریم
      همه از میکده نسب داریم
      
      از کرامات چشمهای کسی است
      اگر ایمان به نام رب داریم
      
      آنچنان والِهیم در خورشید
      پنج وعده نماز شب داریم
      
      ما عجم زاده ها به برکت عشق
      رتبه بالاتر از عرب داریم
      
      اگر از واجبات می پرسی
      مست حب؛ فیض مستحب داریم
      
      ما همه بنده و تو باب نجات
      السلام ای حقیقت صلوات
      
      زیر پایت بهار ریخته است
      دانه دانه انار ریخته است
      
      پای مژگان چشم مشکینت
      شصت و سه آبشار ریخته است
      
      بهر قربانی قدمهایت
      چند ایل و تبار ریخته است
      
      طاق کسری که ریخته پای
      طاق ابروی یار ریخته است
      
      پای اسم غلام های شما
      چقدر اعتبار ریخته است
      
      آمدی و به پای آمدنت
      سالها انتظار ریخته است
      
      حضرت مصطفی سلام آقا
      خاتم الانبیا سلام آقا
      
      روح دنبال تن، بلند شده
      جگر سرخ من بلند شده
      
      در تکاپوی دیدن رویت
      صد اویس قَرَن بلند شده
      
      آتش عشقت آمد و زرتشت
      ز آتش افروختن بلند شده
      
      کعبه دور سر تو می چرخد
      آخرین بت شکن بلند شده
      
      منجیِ دختران زنده به گور
      حامی شأن زن بلند شده
      
      نه فقط فاطمه که از صُلب
      تو حسین و حسن بلند شده
      
      ای سراسر ظهور ذات الله
      أشهدُ أنَّکَ رسول الله
      
      آمدی تا پیمبرت سازند
      شب معراج سرورت سازند
      
      زیر پای تو قدسیان بهشت
      اولِ عرش، منبرت سازند
      
      از میان فرشتگان باید
      جبرئیلی کبوترت سازند
      
      صد هزاران چو هاجر و مریم
      خاک درگاه مادرت سازند
      
      کاسه کاسه شراب کوثر را
      هدیه بر عشق همسرت سازند
      
      فاطمه نور بود و گفت خدا
      در سپاس از تو دخترت سازند
      
      تو حبیب خدایی و باید
      جانشینی چو حیدرت سازند
      
      هر چه گفتی تو با علی گفتی
      شصت و سه سال یا علی گفتی

  محمد جواد پرچمی

      **********************

 
      قلم به دست گرفتم دوباره بنویسم
      نهاد عشق شدم تا گزاره بنویسم
      حروف شمسی خود با ستاره بنویسم
      توان گرفته ام از یک عصاره بنویسم
      
      عصاره ای که زمین و زمان به نامش بود
      اگر غلط نکنم عرش، مست جامش بود
      
      در آن زمان که بشر محو بت پرستی بود
      تمام فرصتشان صرف عیش و مستی بود
      بقای نسل به تدریج رو به پستی بود
      بنای بتکده ها حُکم چیره دستی بود
      
      یکی رسید که توحید، کوله بارش بود
      "بگو خداست احد" این فقط شعارش بود
      
      به گوش باش خداوندگار گمراهی
      رسیده است سحر در پسِ شب واهی
      وزیده است نسیم خوش سحرگاهی
      به سوی چاه عدم تا ابد بشو راهی
      
      خبر رسیده که موسی به نیل آمده است
      بزن کنار دوباره خلیل آمده است
      
      خدا به خلقت زیبای خود نمک پاشید
      به خلق جاذبه ی روی عشق می نازید
      خجالت از نَفَس سرد ماه می بارید
      به پشت ابر تکامل روانه شد خورشید
      
      خدا به چهره ی او دین راستین می گفت
      به آفرینش خود، باز آفرین می گفت
      
      به سردی نَفَس آدمی حرارت داد
      زمینِ خشکِ هوسِ باز را طراوت داد
      به ذات گمشده ی عاشقی کرامت داد
      به مادّیّت این خاک، معنو

موضوعات مرتبط: پیامبراکرم(ص) - ولادت،مدح

برچسب‌ها: اشعار ولادت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) مهدی وحیدی

[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ولادت امام صادق (علیه السلام)

     
      رسانده ام به حضور تو قلب عاشق را
      دل رها شده از محنت خلايق را
      
      دلي که پر زده تا آستان احسانت
      که غرق نور اجابت کني دقايق را
      
      بر اين کوير ترک خورده‌ي دل خسته
      ببار جرعه اي از کوثر حقايق را
      
      مريد صبح نگاه تو مي برد از ياد
      مگر ترنم «قال الامامُ صادق» را؟
      
      نگاه لطف تو آقا به دل بها داده
      و با رضاي تو دارم رضاي خالق را
      
      تويي که ضامن صبح سعادتم هستي
      تويي که روشني هر عبادتم هستي
      
      پر از شميم بهشت است منبرت آقا
      به برکت نفحات معطرت آقا
      
      هنوز عطر مليح محمدي دارد
      گُلِ دميده ز لبهاي أطهرت آقا
      
      شبيه حضرت خاتم مدينة العلمي
      شنيدني ست کرامات محضرت آقا
      
      و ديده ايم به وقت جهاد انديشه
      هزار مرتبه ما فتح خيبرت آقا
      
      چهار هزار حکيم و فقيه و دانشمند
      رهين مکتب انديشه گسترت آقا
      
      نگاه روشنت آقا ستاره پرور بود
      شکوه بي بدل تو زُراره پرور بود
      
      تو آمدي و جهان غرق در خِرَد مي شد
      دليل ها همه با عشق مستند مي شد
      
      تو آمدي پر و بالي دهي به دلهامان
      به پاي درس تو هفت آسمان رصد مي شد
      
      خوشا به حال دلي که عروج را فهميد
      مسير روشن تو از بهشت رد مي شد
      
      ميان آن همه شاگرد شد سعادتمند
      کسي که مذهب عشق تو را بَلَد مي شد
      
      نفس زدي و جهان را حيات بخشيدي
      تجليات الهي الي الابد مي شد
      
      جهان نشسته سر سفره‌ي رواياتت
      شهود مي چکد از جلوه زار ميقاتت
      
      سر ارادت ما و غبار صحن بقيع
      همان حريم بهشتي همان بهشت بديع
      
      همان ديار الهي که از نسيم خوشش
      شده ست شهر مدينه پر از شميم ربيع
      
      «و يطعمون علي حبّه ...» نمايان است
      کرانه هاي کرامت چه بي کران و وسيع
      
      گدائي حرمت اعتبار هر عاشق
      اميد ماست توسل در اين سراي رفيع
      
      چه غم ز غربت دنيا و حسرت عقبا
      نگاه روشنتان تا براي ماست شفيع
      
      کليد معرفت اينجا ارادت و عشق است
      سر ارادت ما و غبار صحن بقيع
      
      مگير از دل من يارب اين سعادت را
      گدائي حرم اهل بيت عصمت را
      
      غبار مقدم تو عطر آشنا دارد
      براي ديده ام اعجاز کيميا دارد
      
      گداي خانه به دوش توام قبولم کن
      گداي تو به جز اين آستان کجا دارد؟
      
      دگر چه جاي گلايه ز فقر مي ماند
      کسي که در دو جهان، مهربان! تو را دارد
      
      دل شکسته‌ي من حرفهاي ناگفته
      دل شکسته‌ي من شوق التجا دارد
      
      کسي که بوده تمام وجودش از جودت
      در آستانه ات امشب دو خط دعا دارد
      
      هميشه آرزوي پر زدن به سوي بقيع
      هميشه حسرت ديدار کربلا دارد
      
      چه مي شود همه‌ي عمر با شما باشم
      غبار صحن تو و صحن کربلا باشم
      
      يوسف رحيمي
       
      ******************
       
      من همان باده نوش جام توام
      بلبل مست روي بام توام
      
      بي نگاهت غزل نمي خوانم
      شاعر فيض مستدام توام
      
      ششمين آينه سلام آقا
      آرزومند يک سلام توام
      
      به پر زخمي ام نگاه کنيد
      آه؛ محتاج التيام توام
      
      باز همسفره باش با سائل
      دوستدار همين مرام توام
      
      مست قال الامام صادق من
      من مسلمان شده به نام توام
      
      روي قبرم سپرده ام آقا
      بنويسند من غلام توام
      
      من غلام محبت يارم
      به خم گيسويت گرفتارم
      
      مي نويسم فقط حقايق را
      ماجراي عروج عاشق را
      
      با تو فهميده ام مفهوم و
      معني آيه هاي ناطق را
      
      مي شود ديد در نگاه شما
      عکس زيباي وجه خالق را
      
      معني يا بصير در بَصَرت
      با بصيرت کني هر عاشق را
      
      با بيانات روشن و نابت
      تو شکستي صف منافق را
      
      ما به عالم نمي دهيم هرگز
      تار موي امام صادق را
      
      السلام اي رئيس مذهب ما
      اي دمادم ترانه ي لب ما
      
      دلمان را تو حيدري کردي
      مست انوار کوثري کردي
      
      در لباس امامت اي آقا
      به خدا که پيمبري کردي
      
      با احاديث و گفته هاي خودت
      تو عجب فتح خيبري کردي
      
      زنده کردي تو علم را تا حشر
      بسکه شاگرد پروري کردي
      
      ما کجا؟! مهر مادرت زهرا
      دل ما را تو مادري کردي
      
      مهرتان را به سينه دارم من
      آرزوي مدينه دارم من
      
      کاش ما را دعا کني آقا
      خرج اين روضه ها کني آقا
      
      چشم هاي مرا به پاي حسين
      نذر خيرالنّسا کني آقا
      
      باني روضه هاي عاشورا
      کاش روضه به پا کني آقا
      
      کاش ما را شبي به خرج خودت
      راهيِ کربلا کني آقا
      
      ياد جدّ غريب خويش کني
      ياد آن سرجدا کني آقا
      
      روضه ي زينبيه مي خواهيم
      روزيِ فاطميه مي خواهيم
      
      محمد جواد پرچمي

 

 



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- ولادت

برچسب‌ها: اشعار ولادت امام صادق (علیه السلام) مهدی وحیدی
[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ولادت پیامبر و امام صادق (علیهماالسلام)

       
      لب نگار که باشد رطب حرام بود
      زمان واجبمان مستحب حرام بود
      
      فقيه نيستم اما به تجربه ديدم
      بدون عشق مناجات شب حرام بود
      
      اگر که هست طبيبم طبيب دوّاري
      به من معالجه ي در مطب حرام بود
      
      برآنکه دشمن اولاد توست نيست عجب
      که نطفه اش نسب اندر نسب حرام بود
      
      تو مرد ظرفشناسي و مهِر اولادت
      عجم که هست براي عرب حرام بود
      
      تو را در کمال نوشتند يا رسول الله
      بزرگ آل نوشتند يا رسول الله
      
      تو آفريده شدي و سرآمدت گفتند
      هزار مرتبه اَحسن به ايزدت گفتند
      
      تورا به سمت زمين با نسيم آوردند
      توآمدي و ملائک خوش آمدت گفتند
      
      نشان دهنده ي معصوميِ قبيله توست
      اگر که قّبه خضرا به گنبدت گفتند
      
      تمام آل عبا«کُلنا محمّد» بود
      توعين نوري و در رفت و آمدت گفتند
      
      اگر چه يک نفري، جمع چهارده نفري
      تورا محمّد و آل محمّدت گفتند
      
      شب ولادتت اي يار مي کنم خيرات
      نثار مقدم خير تو چهارده صلوات
      
      براي خُلق تو بايد کنند تحسينت
      نشد مشاهده شصت و سه سال نفرينت
      
      از آن طرف تو اگر نور آخرين هستي
      نوشته اند از اين سو تو را نخستينت
      
      هزار و سيصد و هشتاد و چندمين سال است
      شديم کوچه نشينت، شديم مسکينت
      
      شديم ريزه خور سفره هاي سيّدي ات
      گداي سفره ي هر سال چهارده سينت
      
      توآمدي که علي را فقط ببيني و بس
      نداده اند به جز ديده ي خدا بينت
      
      يتيم مکه اي اما بزرگ دنيايي
      اگر چه خاک نشيني، هميشه بالايي
      
      مرا اويس شدن در هواي تو کافي است
      اگر چه باز نديدم، دعاي تو کافي است
      
      همينکه بوي تو را در مدينه حس کردم
      لبم رسيد به خاک سراي تو کافي است
      
      چه حاجتي به پسر داري اي بزرگ قريش
      همينکه فاطمه داري براي تو کافي است
      
      همينکه اوّل هر صبح پيش زهرايي
      براي روشني لحظه هاي تو کافي است
      
      تو آن پيمبر دنباله داري و بعدت
      اگر علي تو باشد به جاي تو کافي است
      
      قسم به اشهد ان لااله الا الله
      تو آمدي که بگويي علي ولي الله
      
      تو آمدي و ترحّم شدند دخترها
      چقدر صاحب دختر شدند مادرها
      
      تو آمدي و رعيّت شکوه عبد گرفت
      بدين طريق چه آقا شدند نوکرها
      
      خداي خوب به جاي خداي چوب نشست
      و با اذان تو بالا گرفت باورها
      
      بگو: مدينه علمي، علي درآن است
      بگو: که واجب عيني است حرمت درها
      
      بريز شيره پيغمبري به کام حسين
      که از حسين بيايد علي اکبرها
      
      زمان گذشت زمان ظهور ديگر شد
      حسين مني انا من حسين اکبر شد
      
      هزار حضرت مريم کنيز مادر توست
      تورا بس است همينکه بتول، دختر توست
      
      به دختران فلان و فلان نيازي نيست
      اگر خديجه والامقام همسر توست
      
      علي و فاطمه دو رحمت خداوندي
      براي عالم دنيا و صبح محشر توست
      
      به يک عروج تو جبرئيل از نفس افتاد
      خبر نداشت که اين تازه اوج يک پَر توست
      
      به عرش رفتي و ماندي در آن تقّرب محض
      خدا برابر تو يا علي برابر توست
      
      تو با علي جريان ساز شيعه ايد ، اما
      شناسنامه ي شيعه به نام جعفر توست
      
      هميشه شکر چنين نعمتي روي لب ماست
      که جعفر بن محمد رئيس مذهب ماست
      
      علي اکبر لطيفيان

 ********************

      
        پيربزرگ طايفه بود و كريم بود
       در اعتلاي نهضت جدش سهيم بود
      
        مسندنشين كرسي تدريس علم ها
        شايسته صفات حكيم و عليم بود
      
        نوح و خليل جمله مريدان مكتبش
        استاد درس حكمت و پند كليم بود
      
       برمردمان تب زده ي شهرشرجي اش
       عطر مبارک نفسش چون نسيم بود
      
       زحمت كشيد وباغ تشيع شكوفه داد
        مسئول باغباني باغي عظيم بود
      
        قلبش شبيه شيشه ي تنگ بلور بود
       عمري به فکر نان شب هر يتيم بود
      
       از ابتداي كودكي اش  تا دم وفات
       نزديكي محله ي زهرا مقيم بود
      
       منت نهاد و آمد و ما پيروش شديم
        امروز اگر نبود شرايط وخيم بود
      
       تازه سروده ام غزل مدحتش ولي
       يادش ميان قافيه ها از قديم بود
      
      وحيد قاسمي



موضوعات مرتبط: ولادت پیامبر و امام صادق (علیهماالسلام)

برچسب‌ها: اشعار ولادت پیامبر و امام صادق (علیهماالسلام) مهدی وحیدی
[ 28 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

عیدالزهرا (سلام الله علیها)

با عرض سلام خدمت کليه مخاطبين و دوستان بزرگوار
بسياري از دوستان پيام گذاشته بودند که چرا اشعار عيدالزهرا (سلام الله عليها)نميگذاري؟

بارها گفتم که ما در همه شرايط تابع ولايتيم.وقتي مقام معظم رهبري(دامت توفيقاته) اي کاررا حرام ميدانند ما هم بروي چشم ميگذاريم و کاسه داغ تر از آش نمي شويم.


 روز نهم ربيع‌الاول نزد شيعيان جايگاه خاصي دارد، چرا که اين روز را يکي از اعياد مهم تلقي کرده و به خاطر سالروز آغاز امامت امام زمان(عج) به شادي مي‌پردازند.

البته گهگاهي ديده مي‌شود که بعضي از افراد جاهلانه يا عامدانه بيان مي‌کنند که در چنين روزي خليفه دوم کشته شده و داستان‌سرايي‌هاي بسياري هم در زمينه دارند؛ افسانه‌هايي که بيشتر توسط دشمنان اسلام و براي دامن زدن به اختلافات مذهبي ميان شيعه و سني ساخته مي‌شود.

عالمان ديني بر خرافه‌بودن اين موضوع تأکيد دارند و آن را موجب دامن زدن به اختلافات مسلمانان مي‌دانند.

مقام معظم رهبري در روز 27 آذر سال 1387 با بيان اينکه نبايد به خاطر دفاع از شيعه به آتش‌افروزي ميان غير شيعه شتاب داد، تصريح مي‌کنند: اين جور نباشد که کسى از يک گوشه‌اى خيال کند، دارد از شيعه دفاع مي‌کند و تصور کند دفاع از شيعه به اين است که بتواند آتش دشمنى ضد شيعه و غير شيعه را برانگيزد، اين دفاع از شيعه نيست؛ اين دفاع از ولايت نيست، اگر باطنش را بخواهيد، اين دفاع از آمريکاست؛ اين دفاع از صهيونيست‌هاست.
ايشان در جلسه اي ديگر مي فرمايند :

بدانيد تحريک عواطف مذهبى برادران اهل سنت کار بسيار خطا و گناه است؛ اين را به عنوان يک اصل بپذيريد. يک نقاط اختلافى وجود دارد. تکيه‏ى بر روى اين نقاط، شعله‏ور کردن آتش تعصبات در اين نقاط اختلاف، اين درست همان چيزى است که امروز سازمانهاى جاسوسى امريکا و اسرائيل دنبالش هستند؛ اين همان‏چيزى است که آنها ميخواهند. بعضيها ناخواسته و بدون جيره و مواجب ميشوند مزدور آنها، همان کارى را که او بايد پول بدهد و بدست بياورد، آن را بدون اينکه از او اجر و مزدى هم بگيرند، برايش دارند انجام ميدهند و خشم الهى و سخط الهى را براى خودشان فراهم ميکنند.
سياست دشمنان اسلام و مسلمين بر تفرقه قرار گرفته است؛ ميخواهند بين مسلمانها ايجاد اختلاف کنند. اين براى آنها از هر جنگ نظامى، از هر حرکت سياسى، از هر چالش اقتصادى باصرفه‏تر است.

متأسفانه زمينه‏ها هم فراهم شده است؛ مقداريش مربوط به تاريخ است، مقدارى هم مربوط به جهالتهاى ما در همين دوران خودِ ماست.
حالا غير از اختلاف اقوام مختلف و ملتهاى مختلف، اختلاف مذاهب؛ شيعه و سنى - که اگر مسئله‏ى شيعه و سنى نبود، ميرفتند سراغ مذاهب درونِ هر يک از اين دو فرقه؛ بين آن فِرق خاص و نحله‏هاى خاصِ تسنن يا تشيع و آنها را آتش‏افروزى ميکردند، که حالا به آنها فعلاً کارى ندارند - چون خودِ مسأله‏ى شيعه و سنى، وسيله‏ى خوبى است براى ايجاد اختلاف بين آنها؛ اين را ما در همه جا داريم مى‏بينيم.
در دنياى اسلام اهتمام آنها را مى‏بينيم. البته موفق نشدند؛ خدا را شکر. خواستند بعد از تشکيل دولت اسلام در يک کشور شيعى، اينجور وانمود کنند که اختلاف بين فرق اسلامى و برادران مسلمان تشديد شده است، لکن موفق نشدند.
علت هم اين بود که دولت اسلامى، اسلامى برخورد کرد. ما در دنياى اسلام بيشترين دلسوزى را براى برادران خودمان در فلسطين کرديم که از برادران اهل سنت مايند؛ در فلسطين که شيعه‏اى وجود ندارد تقريباً. بيشترين پشتيبانى را از اتحاد شيعه و سنى در عراق، ما کرديم. در داخل کشور خودمان برادران شيعه و سنى در هر نقطه‏اى که هستند، با الفت و مهربانى و تفاهم رفتار ميکنند. دولت اسلامى و جمهورى اسلامى نگذاشت که استکبار بتواند به اهداف خود دست پيدا کند، ولى آنها دارند تلاش ميکنند. متأسفانه يک جاهائى هم مى‏بينيم که به حادثه‏آفرينيهائى هم منتهى ميکنند. هوشيار بايد باشيد.
امروز دنياى اسلام احتياج به وحدت دارد. بايد يک صدا در دنياى اسلام بلند شود. اين است که ميتواند جلو اين ستمِ بر مردم فلسطين را بگيرد؛ اين است که ميتواند جلو دخالتهاى مستکبرانه‏ى امريکا در خاورميانه و در کشورهاى اسلامى را بگيرد. آنها دارند از همين شکافها استفاده ميکنند و ميخواهند آن را توسعه بدهند؛ براى اينکه بر سرنوشت کشورهاى اسلامى مسلط شوند. هرکس در اين راه به آنها کمک کند، پيش خداى متعال محسوب با آنهاست. و اين مواخذه‏ى عجيبى دارد از سوى پروردگار عالم. خيلى بايد مراقب بود.



 
 



موضوعات مرتبط: عیدالزهرا(س)

برچسب‌ها: عیدالزهرا (سلام الله علیها) مهدی وحیدی
[ 24 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع)

شب تاریک هوای سحرش را می خواست
شهر انگار خسوف قمرش را می خواست 

گوشه حجره کسی چشم به راه افتاده
حسن دوم زهرا پسرش را می خواست

حضرت عسگری از درد خود می پیچد
زهر از سینه ی آقا جگرش را می خواست

آسمانی ست امامی که زمین گیر شده
آسمان جلوه ای ازبال و پرش را می خواست

شعله زهر که بدجور زمین گیرش کرد
به خدا که نفس مختصرش را می خواست

لحظه آخر خود ، روضه عاشورا خواند
منبر خاک غم چشم ترش را می خواست

ته گودال کسی روی زمین افتاده
خنجر شمر گمانم که سرش را می خواست 

دختری دید که بالای سرش نامردی
آمده بود و نگین پدرش را می خواست

جان به تن داشت که پیراهن او را بردند
شب غربت به گمانم سحرش را می خواست

مسعود اصلانی

*********************

بیا که آتش دل، خانه از بنا سوزاند
بیا که چشم مرا سیل گریه ها سوزاند

هنوز پیرهن مشکی ات عوض نشده
که داغ های پدر آمد و تو را سوزاند

تو را کنار خودش خواند و گفت: میسوزم
بیا که زهر مرا بی تو بی صدا سوزاند

نفس نمانده که آتش کشیده بر جگرم
جگر نمانده که با هر نفس مرا سوزاند

بگیر بر سر دامان خود سرم را باز
که ذره ذره مرا یاد کربلا سوزاند
 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

*********************


خشکِ خشک است لبش ؛ زهر عیان شد اثرش
کاسه ای آب بیارید نسوزد جگرش

سعی اش این است زمین گیر نباشد امّا
گاه بر روی تن و گه روی خاک است سَرَش

چند سرباز تنش را به کناری بردند
قبل از آنیکه بیاید به کنارش پسرش

مثل یک مرغ در آتش به خودش می پیچد
هیچ کس نسیت بگیرد به بغل ، بال و پرش

خواهری نیست بیاید دلش آرام شود
دختری نیست که سینه بزند دور و برش

وسط حجره ی در بسته و تاریک افتاد
یاد آن حجره که قاتل شده دیوار و درش

یادِ آن میوه که از شاخه ی طوبی افتاد
یاد آن کوچه و زهرا و دل شعله ورش

عوض آب فقط کاسه به دندان می زد
تا که اشک آمد و نوشید ز چشمان ترش

تشنه جان داد ولی با نوک پا ضربه نخورد
هیچ کس سنگ نزد بر بدن محتضرش

بی کس افتاد ولی شال و کمربند و عبا
مثل غارت زده ها باز نشد از کمرش

پادگان بود ؛ سنان بود ؛ کمان بود ولی
کس نکوبید به فرق سر او با سپرش

مهدی فاطمه تنها شده امروز به بعد
شب نشین شب زهرا شده امروز به بعد
 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

*********************


باز هم می شود حسینیه
وسعت قلب درد پرورتان
سامرایی شدیم و می گوییم
تسلیت، تسلیت امام زمان

 **

تسلیت ای به درد ها مأنوس
تسلیت ای بَقیَّتُ الزَّهرا
بیت الاحزان سینه ات اینبار
پُر شده از مصیبت بابا

 **

این حسن ها چقدر مظلومند
این غریبی ز قبرشان حاکیست
این حسن ها عجیب مادری اند
از همین رو قبورشان خاکی است

 **

دشمنان خبیث این دو حسن
قلب شان را به زهر آغشتند
آتش افکنده اند در دلشان
هر دو را آه، خون جگر کشتند

 **

یابن زهرا ببین ز سوزش زهر
پدرت مثل بید می لرزد
دم آخر درون کاسه ی آب
جان مولا! چه دید می لرزد

 **

دید دور از حضور یک سقّا
در حرم حرف قحطی آب است
دید در قتلگاه، بین دو نهر
لب جدش حسین بی تاب است

 **

پدرت، لحظه های آخر عمر
آب از دست پاکتان نوشید
دم آخر پسر نداشت حسین
تشنگی از گلوش می جوشید

 **

قاتلش با لگد به پهلویش
صورتش را به خاک ها چسباند
روی جسمش نشست آن ناپاک
خنجرش را به گردنش که نشاند...

 **

با یکی نه، دوازده ضربه
ناله ی مادری به گوش رسید
خواهری از فراز تل نالان
سمت گودی قتلگاه دوید

امیر عظیمی

*********************


مادرت نیست ولیکن پسرت هست هنوز
جای شکر است که مهدی به سرت هست هنوز

نفست تنگ شده کنج قفس افتادی
باز خوب است که این بال و پرت هست هنوز

با حضور پسر مثل گلت آقا جان
مرهمی بر جگر پر شررت هست هنوز

گرچه جان دادنتان سخت شده امّا باز
خوب شد کاسه ی آبی به برت هست هنوز

زود باشد پسرت داغ یتیمی بیند
وقت تا وقت عروج و سفرت هست هنوز

لب تو خشک و دو چشمان تو تر آقا جان
گوییا ظهر عطش در نظرت هست هنوز

ای کریمی که فقیران همه مهمان تو اند
دست خالی گدایان به درت هست هنوز

وحید محمدی

*********************

تو ضعف می کنی پسرت گریه می کند
مهدی رسیده و به برت گریه می کند

خاکی شده است موی سرت ؛ گریه می کند
این ظرف آب بر جگرت گریه می کند

بر روی دامن پسرت دست و پا مزن
اینگونه چنگ بر روی این خاک ها مزن

آقا سلام بر تو و دریای تشنه ات
این کاسه می خورد روی لب های تشنه ات

یاد حسین می دمد از نای تشنه ات
دادی سلام بر لب بابای تشنه ات

خونابه گرچه از دهنت ریخته شده
آلاله روی پیرهنت ریخته شده

شکرخدا که لعل لبت خیزران نخورد
شکرخدا که روی گلویت سنان نخورد

چکمه به روی پیکر تو بی امان نخورد
سر نیزه ای نیامد و روی دهان نخورد

شکرخدا که تو کفنی داشتی حسن
بر جسم خویش پیرهنی داشتی حسن

جواد پرچمی



موضوعات مرتبط: امام عسگری(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع) مهدی وحیدی
[ 19 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع)

      ز عرش، فاطمه تا که دم حسن جان داد
      دوباره اشک من آمد کمی به من جان داد
      
      برای غربت آقای سامرا باید
      هزار دفعه شکست و مرتباً جان داد
      
      میان حجره جوانی ز درد می لرزید
      جوان موی سپید غم و محن جان داد
      
      دوباره یک حسن ازداغ کوچه ها دق کرد
      جوانی اش همه شد صرف سوختن جان داد
      
      ز بس که آه کشید و به روضه دم بگرفت
      که جای فاطمه من را بیا بزن «جان داد»
      
      امام پاره گریبان روضه ها پر زد
      امام گریه کن شاه بی کفن جان داد
      
      دوباره با لب تشنه ز کربلا می خواند
      شبیه جدّ خودش دور از وطن جان داد
      
      دوباره حجره او گوشه ای شد از گودال
      حسین شد، وسط دست و پا زدن جان داد
      
      محسن حنیفی

      
      *******************
      
     
      سامرا سُرمن رأی بودی
      چند وقتی است سرد و دلگیری
      داری ای خاک پر ز غم کم کم
      بوی شهر مدینه می گیری
      **
      هر کجا رفته ام دم مغرب
      حرم اهل بیت غوغا بود
      نه، ولی سامرا غروب که شد
      خالی از زائر و چه تنها بود
      **
      چلچراغی نبود دور ضریح
      فرشهایش تمام خاکی بود
      غربت این چهار قبر غریب
      از بقیع و مدینه حاکی بود
      **
      همه دلخوشی ما این بود
      لااقل یک حسن حرم دارد
      حال قبری خراب و ویرانه
      پیش این دیده ترم دارد
      **
      عمه و مادر امام زمان
      قبرشان گر چه نیمه ویران بود
      به خدا پا نخورده چادرشان
      نشده رویشان به ضربه کبود
      **
      هر کسی رفت حج بیت الله
      بست احرام از برای طواف
      یاد آقای سامرا باشد
      بین هر ناله و دعای طواف
      **
      مثل پروانه در طواف شمع
      پسری دور بستر بابا
      پاک می کرد قطره های اشک
      کم کم از دیده تر بابا
      **
      تا که گفت آب، ظرف آب آورد
      لب عطشان او تکان میخورد
      کی به پیش نگاه این فرزند
      بر دهان چوب خیزران میخورد
      **
      عمه ای بود و مادری هم بود
      نه میان نگاه های حرام
      وای از ماجرای بزم شراب
      وای از ازدحام شهر شام
      **
      آستین ها حجاب سر می شد
      بین آن گیر و دار در بازار
      چه کسی دیده است دعوای
      زن و یک نیزه دار در بازار
      **
      آنقدر نیزه را تکان ندهید
      چون که جا باز کرده در حنجر
      زیر پایت نگاه کن نامرد
      سرش افتاده باز بین گذر
      
      قاسم نعمتی
      
      ********************
      
      
      امروز با تمام توان گریه می کنیم
      همراه با امام زمان گریه می کنیم
      
      در پشت دسته های عزا سوی سامرا
      در لا به لای سینه زنان گریه می کنیم
      
      شاید نماز ظهر رسیدیم در حرم
      آن لحظه با صدای اذان گریه می کنیم
      
      آقا اگر به مرقدشان راهمان دهند
      در روضه ی مبارکشان گریه می کنیم
      
      در غصه اسارت مردی که سال ها
      از او نبوده نام و نشان گریه می کنیم
      
      بر لحظه ای که آب طلب کرد آن امام
      ما نیز یاد تشنه لبان گریه می کنیم
      
      هم در گریز روضه ی موسی بن جعفریم
      هم یاد آن شکنجه گران گریه می کنیم
      
      هم در مسیر کوفه و هم در مسیر شام
      با روضه های عمه شان گریه می کنیم
      
      خیلی به پیش چشم من این صحنه آشناست
      وقتی نشسته ایم چنان گریه می کنیم
      
      شب های جمعه نیز همین گونه کربلا
      ما پا به پای مادرمان گریه می کنیم
      
      اذن دعا دهید که پایان روضه است
      تا انتهای مجلستان گریه می کنیم
      
      در ذکر «یا حَمیدُ بِحَقِ مُحَمَّد»یم
      تا می رسیم آخر آن گریه می کنیم
      
      امیر حسین الفت
      
      *********************
      
      
      از ما زمینیان به شما آسمان سلام
      مولای دلشکسته، امام زمان سلام
      
      این روزها هزار و دو چندان شکسته ای
      حالا کجای روضه بابا نشسته ای
      
      رخت سیاه داغ پدر کرده ای تنت
      قربان ریشه های نخ شال گردنت
      
      آماده می کنی کفن و تربت و لحد
      مرد سیاهپوش، خدا صبرتان دهد
      
      گویا دوباره بی کس و بی یار وخسته ای
      این روزها کنار دو بستر نشسته ای
      
      انگار غصه دار جراحات سینه ای
      گاهی به سامرایی و گاهی مدینه ای
      
      یکبار فکر زهر و دل پر شراره ای
      یکبار فکر واقعه گوشواره ای
      
      با اینکه بر سر پدر دیده بسته ای
      اما به یاد مادر پهلو شکسته ای
      
      آن مادری که بال و پرش درد می کند
      هم کتف و شانه هم کمرش درد می کند
      
      هم بین خانه گفت و شنودش اشاره شد
      هم آسمان روسریش پر ستاره شد
      
      دو ماه و نیم کارحسن موشکافی و
      دو ماه و نیم بازوی مادر غلافی و...
      
      دو ماه و نیم گونه زخمی ماه! تر
      از چادر سیاه سرش هم سیاه تر
      
      تا اینکه با سیاه پر تازیانه رفت
      شمع شب مدینه هم آخر شبانه رفت
      
      علی زمانیان
      
      *********************

      
      از روضه های ماه صفر تا جدا شدی
      با روضه های زهر کمی آشنا شدی
      
      اینها برای کشتن تو نقشه می کشند
      از لحظه ای که وارد این سامرا شدی
      
      اهل مدینه ای چقَدَر راه آمدی
      اما اسیر معتمد بی حیا شدی
      
      کم حرص این جماعت گمراه را بخور
      تو برکتی که شامل همسایه ها شدی
      
      آقا عجیب لرزه به دستت فتاده است
      حالا شبیه فاطمه مشگل گشا شدی
      
      با تشنگی لحظه ی آخر بدون شک
      با پای دل روانه ی کرببلا شدی
      
      رفتی غروب روز دهم٬سال شصدویک
      گریه کن تمامی آن صحنه ها شدی
      
      گفتی منم شبیه خودت تشنه ام حسین
      همسایه ی غریبی خون خدا شدی
      
      عبد الحسین مخلص آبادی
      
      ********************
      
      
      عزیز فاطمه ای مهربان بی همتا
      دوباره سائلی آمد،درِ حرم بگشا
      
      نشان خانه تان را ز هرکه پرسیدم
      - نشان سیدی از خانواده ی زهرا-
      
      به گریه مردم عابر جواب می دادند
      برو به کوچه ی رحمت،محله ی طاها
      
      کسی به داد دل من نمی رسد جز تو
      بگیر دست مرا خورده ام زمین آقا
      
      اگر اجازه دهی داخل حرم بشوم
      کنار سفره ی فضلت نشینم ای مولا
      
      بزرگ زاده چه مهمان نواز و خونگرمی
      گذاشتی دهنم زود لقمه ی خود را
      
      مگر سرای تو دارالنعیم عشاق است؟
      هزار لیلی و مجنون نشسته اند اینجا
      
      امام عسگری ای تکیه گاه امروزم
      رها نمی کنمت تا قیامت فردا
      
      دعا کنید که همسایه ی شما باشم
      جوار چشمه ی تسنیم جنت الاعلی
      
      اگر بهشت بیایم،بدان که بنشینم
      به زیر سایه ی مهرت،نه سایه ی طوبی
      
      هوای سامره دارد دل هوایی من
      بده برات سفر-جان مادرت زهرا-
      
      برای کرببلا خرجی سفر بدهید
      به حق چادر خاکی زینب کبری
      
      مدینه گر بروم تا سحر دعا خوانم
      برای مهدی تان زیر گنبد خضرا
      
      یگانه غایت خلقت وجود مادر توست
      کجاست مرقد او؟خاک بر سردنیا
      
      شنیده ام که غروب مدینه دلگیر است
      شبیه حال و هوای غروب عاشورا
      
      شنیده ام که نباید ز مشک حرفی زد
      به خاطر دل پر درد مادر سقا
      
      وحید قاسمی
      
      *****************
      
      
      افسوس که آئينه نصيبش سنگ است
      در کوچه‌ي بي کسي عجب دلتنگ است
      هر روز غروب خون شده قلبش که
      اينقدر غروب سامرا خونرنگ است
      *
      يک عمر غريبي و اسيري سخت است
      دلتنگي و بغض و سر به زيري سخت است
      از چهره‌ي تو شکستگي مي‌بارد
      در اوج جواني ات چه پيري سخت است
      *
      امروز که صاحبِ عزايت زهراست
      چشم همه از غم تو دريا درياست
      داغ تو شکست قامت عالم را
      تو رفتي و «سُرَّ مَن رَأي» بي معناست
      *
      همچون شب قدر، قدر تو مکتوم است
      با تو جلوات چارده معصوم است
      گفتند به طعنه حج نشد رزقت! نه
      کعبه ز طواف روي تو محروم است
      *
      با قلب شکسته شرح هجران دادي
      يک عمر بهانه دست باران دادي
      آنقدر تو «يا حسين عطشان» گفتي
      تا آخر کار تشنه لب جان دادي
      *
      دل را به مقام قرب خود راهي کن
      سرشار ز عشق و شور و آگاهي کن
      گاهي به نگاه خود مرا هم درياب
      يعني تو مرا بقية اللّهي کن
      
      یوسف رحیمی
      
      *****************
      
      
      امروز دیگر سامرا مثل یتیمی
      امروز دیگر سامرا آقا نداری
      در آسمان آفتابی نگاهت
      آن گنبدی که داشتی حالا نداری
      **
      دیروز از بال و پر پروانه تو
      دیدیم زیر خاک ها خاکسترش را
      عیبی ندارد مرقدت گنبد ندارد
      جبریل می سازد برایت بهترش را
      **
      ای کاش در اینجا مجالی دست میداد
      پای گلوی بیصدای تو بمیرم
      یک حجره و یک بستر و یک باغ لاله
      خیلی دلم میخواست جای تو بمیرم
      **
      با چشم هایی که کبود و تار هستند
      روی پسر را بیش از این دیدن محال است
      ای تشنه لب با لرزش دستی که داری
      آب از لب این ظرف نوشیدن محال است
      **
      وقتی لب این کاسه پر آب آقا
      بر آستان تشنه ی دندانتان خورد
      از شدت برخورد این ظرف سفالی
      انگار لب های کبودت خیزران خورد
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *****************
      
      
      هرکس که رفت دیدن صحن و سرای تو
      آتش گرفت سوخت و جودش برای تو
      
      گنبد شکسته بود و  ضریحی نمانده بود
      افتاده بود پرچم و گلدسته های تو
      
      یادم نمی رود صف زوار خسته را
      تشنه گرسنه تا بخورند از غذای تو
      
      آن گوشه ای که پله به سرداب می رسد
      پیچیده بود زمزمه ی ربنای تو
      
      خاکی تر ازحریم تو آقا ندیده ام
      حتی پرنده پر نزند در هوای تو
      
      حالا دوباره اشک مرا در می آورد
      خاکی ترین حیاط، ولی با صفای تو
      
      درلحظه های آخرخود میزدی صدا:
      جانم به لب رسید دگر مهدی ام بیا
      
      ناله مزن دوباره چنین روضه پانکن
      مهدی رسیده است پسر را صدا نکن
      
      خیلی عجیب ازجگرت آه می کشی
      دیگربس است گریه مکن ناله ها نکن
      
      خونی که ریخت ازلب تو ارث مادریست
      ازخون دل محاسن خود را حنا نکن
      
      یاد سرِ بریده نکن حال تو بد است
      این خانه رابه تشنگی ات کربلا نکن
      
      جان پسر به لب شده بادیدن رخت
      درپیش چشم او سر این زخم وا نکن
      
      بعد از تو روی شانه مهدی ست بارِتو
      فکرغریب ماندن اصحاب را نکن
      
      اینجا اگر به بوی مدینه معطر است
      بوی بقیع و چادر خاکی مادر است
      
      مهدی نظری
      
      ******************
      
      
      در نگاهت غروب دلتنگي
      آسماني پر از شفق داري
      گرد پيري نشسته بر رويت
      اي جوان غريب حق داري
      **
      همدم لحظه هاي تنهائيت
      مي شود اشكهاي پنهاني
      تب محراب و بغض سجاده
      تا سحر سجده هاي باراني
      **
      خاطري خسته و پريشان از
      شهر دلگير سايه ها داري
      ماه غربت نشين سامرّا
      در دل خود گلايه ها داري
      **
      هر دوشنبه غبار دلتنگي
      كوچه كوچه ديار دلتنگي
      قاصدكها خبر مي آوردند
      از تو و روزگار دلتنگي
      **
      ابرها را به گريه مي آورد
      ندبه هايي كه در قنوتت بود
      بگو آقا بگو كدام اندوه
      راز تنهايي و سكوتت بود
      **
      روز جمعه به وقت دلتنگي
      مي روي از ديار غم اما
      صبح يك جمعه مي رسد از راه
      وارث سرخي شقايقها
      **
      ابتدا قبر مادر باران
      كه در آفاق اشك پنهان شد
      بعد ترميم مرقد خاكيت
      گنبدي كه گلوله باران شد
      **
      نقشه‌ي شوم قتل آئينه
      بركات جديد اين شهر است
      زخمهايي كه بر جگر داري
      از كرامات تازه‌ي زهر است
      **
      تشنگي، تشنه‌ي لبانت بود
      سرخ آمد ترك ترك گل كرد
      داغ قلب پر از شراره‌ي تو
      راز يک زخم مشترک گل کرد
      **
      خوب شد قدري آب آوردند
      تشنه لب جان ندادي آقا جان
      بوي كرب و بلاست مي آيد
      السلام عليك يا عطشان
      **
      روي تل داشت آسمان مي ديد
      در هجوم سپاه سر نيزه
      پيكر ماه ارباً اربا شد
      سر خورشيد رفت بر نيزه
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      برپاست به بزم پدرت شور و نوایی
      من چشم به راه تو نشستم، تو کجایی؟
      
      تو صاحب این روضه و مهمان تو هستم
      آقا به پذیرایی مهمان نمی آیی؟
      
      جانم به فدای غم تو، آجرک الله
      بنداز به دوشم تو خودت شال عزایی
      
      زهر ستم از پای درآورده پدر را
      حالا پسر  و روضه و تشییع جدایی
      
      در ظاهر اگر کوچکی و کودک و کم سن
      در واقع بزرگی و ابوالفضل نمایی
      
      عالم همه قربان گل فاطمه مهدی...
      ....امشب تو خودت سینه زن و نوحه سرایی
      
      من گریه کن روضه ی بابای غریبت
      تو فکر من و کوله سنگین خطایی
      
      نور دل زهرا به عزا خانه بابا
      سر میزنی و میکنی ام کرب و بلایی
      
      حسین ایمانی
      
      *****************
       
      
      دست زمانه بار دگر اشتباه كرد
      زهري، بهار زندگي ام را تباه كرد
      
      در تارو پود پيكرمن رخنه كرده بود
      تا مغز استخوان،همه جا طي راه كرد
      
      آتش كشيد باغ اميد دل مرا
      با خنده ؛ شعله هاي خودش را نگاه كرد
      
      مثل كسوف روز دهم، سوز تشنگي
      خورشيد پر تلألو رويم،سياه كرد
      
      حال و هواي ملتهب حجره ي مرا
      همرنگ سرخي شفق قتلگاه كرد
      
      وحید قاسمی
      
      *****************
      
      
      چه خبر از صفای عسگریین
      دل گرفته برای عسگریین
      
      چه خبر از شکوه گنبد او
      از دوگلدسته های عسگریین
      
      چه خبر از ضریح و کاشی ها
      مرقد دلربای عسگریین
      
      مانده ار سُر من رئا گویا
      تلّی ی از خاک جای عسگریین
      
      همه گریند با امام زمان
      در غم روضه های عسگریین
      
      آن بقیع و خرابی اش کم بود
      شد اضافه عزای عسگریین
      
      نه ز سرداب مانده آثاری
      نه ز ایوان طلای عسگریین
      
      می برم من شکایت این قوم
      پیشگاه خدای عسگریین
      
      روضه دارد وجب وجب خاکش
      وای از کربلای عسگریین
      
      نسل اینان ز نسل کوچه بود
      شاهدم ناله های عسگریین
      
      گربگویم میان کوچه چه شد
      در بیاید صدای عسگریین
      
      فاطمه زیر دست و پا افتاد
      گریه کن ، مقتدای عسگریین
      
      منتقم بهر انتقام بیا
      یار درد آشنای عسگریین
      
      قاسم نعمتی
      
      *****************
      
      
      یازده بار جهان گوشه ی زندان کم نیست
      کنج زندان بلا گریه ی باران کم نیست
      
      سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
      لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست
      
      قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
      بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست
      
      یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
      بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست
      
      زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
      ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست
      
      بوسه ی جام به لب های تو یعنی این بار
      خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست
      
      از همان دم پسر کوچکتان باران شد
      تاهمین لحظه که خون گریه ی باران کم نیست
      
      در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
      که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست؟
      
      سید حمید رضا برقعی



موضوعات مرتبط: امام عسگری(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع) مهدی وحیدی
[ 19 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه

     نغمه ای در مدینه پیچیده
      که بشارت؛ بشیر آمده است
      کاروانی که رفته برگشته
      پیشوازش سفیر آمده است
      **
      بی بی ام البنین بده مژده
      سایه بانت دوباره می آید
      نه فقط زینب و حسین و رباب
      تازه یک شیرخواره می آید
      **
      باز هم خانه میشود روشن
      گِرد تو باز میشود غوغا
      شانه ای میزنی و می بافی
      باز گیسوی دخترانت را
      **
      لحظه ای بعد پای دروازه
      دل ام البنین تپیدن داشت
      عاقبت کاروان ز راه آمد
      کاروانی که وای...دیدن داشت
      **
      هیچ کس را میانشان نشناخت
      هیچ کس از مسافرانش را
      گشت ام البنین ندید اما
      بین آن جمع سایه بانش را
      **
      مات در بین شان کمی چرخید
      رنگ های پریده را می دید
      چشم تارش نمیکند باور
      دختران خمیده را می دید
      **
      هیچ رنگی به روی گونه ی شان
      جز کبودی و ارغوانی نیست
      احتیاجی نبود شانه کشند
      روی سرها که گیسوانی نیست
      **
      حال و روز غریبه ها را دید
      گفت باخود کجاست مقصدشان؟
      سر و پای همه پر از زخم است
      حق بده او نمی شناسدشان
      **
      آمد از بین شان شکسته ترین
      بانویی که ندیده بود او را
      کرد بی اختیار یاد زهرا را
      یاد دیوار...یاد پهلو را
      **
      به نظر آشناست اما کیست
      آمد و راه چاره ای را داد
      زینبش را شناخت وقتی که
      دست او مشک پاره ای را داد
      **
      گفت مادر سرت سلامت باد
      پاسخش داد پس حسینت کو
      گفت عثمانت از نفس افتاد
      پاسخش داد پس حسینت کو
      **
      گفت رأس عبدالّه تو را بردند
      پاسخش داد پس حسینت کو
      جعفرت را به نیزه آزردند
      پاسخش داد پس حسینت کو
      **
      گفت مشک و علم به غارت رفت
      ناله ای کرد پس حسینم کو
      سر عباس هم به غارت رفت
      ناله ای کرد پس حسینم کو
      **
      گفت دیدم میان گودالش
      لبش از تشنگی به هم میخورد
      بشکند دست حرمله تیرش...
      ...پیش چشمان مادرم میخورد
      **
      تا کسی جا نماند از غارت
      سپر و خود و جوشنش بردند
      سر او روی دامن زهرا
      زود پیراهن از تنش بردند
      **
      گیسویی سوی خاک ها وا بود
      چشم هایش به قاتلش افتاد
      رفت از هوش مادرم وقتی
      سر سرخی مقابلم افتاد
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
       
      ********************
       
      
      ديده بگشا و ببين زينبت آمد مادر
      زينب خسته و جان بر لبت آمد مادر
      
      از سفر قافله‌ي نور دو عينت برگشت
      زينبت با خبرِ داغ حسينت برگشت
      
      ياد داري كه از اين شهر كه خواهر مي‌رفت
      تك و تنها كه نه ، با چند برادر مي‌رفت
      
      ياد داري كه عزيز تو چه احساسي داشت
      وقت رفتن به برش قاسم و عباسي داشت
      
      ياد داري كه چگونه من از اينجا رفتم؟
      با حسين و عليِ‌اكبر ِ ليلا رفتم
      
      بين اين قافله مادر ، علي ِاصغر بود
      شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود
      
      ولي اكنون چه ز گلزار مدينه مانده؟
      چند تا بانوي دلخون و حزينه مانده
      
      مردها هيچ ، ز زنها هم اگر مي‌پرسي
      فقط اين زينب و ليلا و سكينه مانده
      
      نوه‌ات گوشه‌ي ويرانه‌ي غربت جا ماند
      سر ِخاك پسرت نيز عروست جا ماند
      
      باوفا ماند كه در كرب و بلا گريه كند
      يك دل سير براي شهدا گريه كند
      
      ولي اكنون منم و شرح فراق و دردم
      ديگر از جان و جهان بعد حسين دلسردم
      
      آه...مادر چه قدَر حرف برايت دارم
      بنِگر با چه قَدَر خاطره بر مي‌گردم
      
      جاي سوغات سفر ، موي سفيد و دلِ خون...
      ...با تن نيلي و اين قدّ كمان آوردم
      
      ساقه‌ي اين گل ياس تو زماني خم شد
      كه ز سر سايه‌ي آن سرو ِ روانم كم شد
      
      كربلا بود و تنش بي‌سر و عريان افتاد
      جاي تشييع ، به زير سمِ اسبان افتاد
      
      باد مي‌آمد و مي‌خورد به گلبرگ تنش
      پخش مي‌شد همه سمتي قطعات بدنش
      
      پنجه‌ي گرگ چنان زخم به رويش انداخت
      كه نديدم اثر از يوسف و از پيرهنش
      
      سه شب و روز رها بود به خاك صحرا
      غسلش از خون گلو ريگِ بيابان كفنش
      
      خواستم تا بنِشينم به برش در گودال
      اشك ريزم به گل تشنه و پرپر شدنش
      
      خواستم تا بنِشينم به برش ، بوسه دهم
      به رگِ حنجر خونين و به اعضاي تنش
      
      ولي افسوس كه گودال پر از غوغا شد
      بين كعب ني و سيلي سر ِمن دعوا شد
      
      روي نيزه سر ِ محبوب خدا را بردند
      كو به كو پشت سرش ما اسرا را بردند
      
      سر ِ او را كه ز تن برده و دورش كردند
      ميهمان شب جانسوز تنورش كردند
      
      چه بگويم كه سرِ يار كجا جاي گرفت
      عوض دامن من طشت طلا جاي گرفت
      
      چه قَدَر سنگ به پيشاني و لبهايش خورد
      چه قَدَر چوب به دندان سَنايايش خورد
      
      روي ني وقت تلاوت كه لبش وا مي‌شد
      نوك سرنيزه هم از حنجره پيدا مي‌شد
      
      كاش مي‌شد كه نشان داد كبودي‌‌ها را
      تا كه معلوم كنم ظلم يهودي‌ها را
      
      خوب كه جانب ما سنگ پراني كردند
      تازه گرد آمده و چشم چراني كردند
      
      كوفه گرچه صدقه لقمه‌ي نان مي‌دادند
      در عوض شام ز طعنه دِقِمان مي‌دادند
      
      خارجي‌زاده صدا كرده و مارا مردُم
      كوچه كوچه همه با دست نشان مي‌دادند
      
      غارتيها به اهالي ِ لب بام رسيد
      گوئيا جايزه بر سنگ‌زنان مي‌دادند
      
      تا بيُفتند رئوس شهدا مخصوصاً
      نيزه‌ها را همگي تُند تكان مي‌دادند
      
      پسرت را اگر از تيغ و سنانها كُشتند
      آخ مادر ، كه مرا زخم زبانها كُشتند
      
      علي صالحي

       
      ********************
       
       
      همه جا عطر ياس مي آمد
      عطر ِ ياس پيمبر رحمت
      خيمه ميزد به پشت دروازه
      عابد اهل بيت با زحمت
      **
      داشت خواب مدينه را مي ديد
      دختر ي كه به شام تهمت خورد
      ناگهان ديده بر سحر وا كرد
      چشم خيسش به شهر عصمت خورد
      **
      ديد فرياد طَرّقوا آيد
      كوچه واشد به محمل زينب
      گفت:اُم البنين بيا اما
      دست بردار از دلِ زينب
      **
      گفت اُم البنين ببين زينب
      با چه اوضاعي از سفر برگشت
      از حسين تكه هاي پيراهن
      از ابالفضل يك سپر برگشت
      **
      بر بلندي همين كه خيمه زدند
      ياد گودال كربلا افتاد
      سايه ي خيمه بر سرش كه رسيد
      ياد آتش گرفته ها افتاد
      **
      گفت يادم نميرود هرگز
      دلبرم رفت و روز ما شب شد
      آن قدر نيزه رفت و آمد كرد
      بدن شاه نامرتب شد
      **
      خطبه ها خطبه هاي غرّا شد
      ليك با طعم روضه ي الشام
      صحبت از نذر نان و خرما بود
      صحبت از سنگهاي كوچه و بام
      **
      همه جا رنگ كربلا بگرفت
      كربلا كربلاي ديگر بود
      بر لب زينب و زنان و رباب
      روضه ي تشنگي اصغر بود
      **
      رأس ها بر بدن شده ملحق
      دستها جاي زخم هاي طناب
      گوشها جاي گوشواره ولي
      همه ي گوشواره ها ناياب
      **
      دختري با قيام نيمه شبش
      جان تازه به دين و قرآن داد
      در خرابه كنار  رأس پدر
      طفل ويران نشين ما جان داد
      
      علي اكبر لطيفيان
       
      ********************
       
       
      زينب آئينه ي جلال خداست
      چشمه ي جاري كمال خداست
      
      ردّ پايش مسير عاشوراست
      خطبه هايش سفير عاشوراست
      
      مثل كوهِ وقار برگشته
      وه چه با افتخار بر گشته
      
      غصّه و ماتم دلش پيداست
      رنگ مشكي محملش پيداست
      
      پشت دروازه خواهري آمد
      خواهر بي برادري آمد
      
      خواهري كه تنش كبود شده
      رنگ پيراهنش كبود شده
      
      نيمه جاني كه كاروان آورد
      با خودش چند نيمه جان آورد
      
      كارواني كه شير خواره نداشت
      گوش هايي كه گوشواره نداشت
      
      گر چه خورشيد عالمين شده
      چند ماهي ست بي حسين شده
      
      چند ماه است ديده اش ابري ست
      بر سرش سايه ي برادر نيست
      
      آسمان بود و غم اسيرش كرد
      خاطرات رقيه پيرش كرد
      
      رنگ مويش اگر سپيده شده
      بارها بارها كشيده شده
      
       بهر اُمّ البنين خبر آورد
      از ابالفضل يك سپر آورد
      
      از حسينش فقط كفن آورد
      چند تا تكّه پيرهن آورد
      
      علي اكبر لطيفيان
       
      ********************
       
       
      آمدم از سفر ،مدینه سلام
      خسته و خون جگر مدینه سلام
      
      با شکوه و جلال رفتم من
      دیده ای با چه حال رفتم من
      
      وقت رفتن غرورِ من دیدی
      آن شکوهِ عبورِ من دیدی
      
      محملم پرده داشت یادت هست؟
      جای دستی نداشت یادت هست
      
      ثروت عالمین بود مرا
      دلبری چون حسین بود مرا
      
      دستِ عباس پرده دارم بود
      علی اکبرم کنارم بود
      
      هر زنی یک نفر مُلازم داشت
      نجمه مه پاره ای چو قاسم داشت
      
      کاروان آیه های کوثر داشت
      روی دامان رباب اصغر داشت
      
      حال بنگر غریب و سرگشته
      کاروان را چنین که برگشته
      
      با غمِ عالمین آمده ام
      کن نظر بی حسین آمده ام
      
      ای مدینه خمیده برگشتم
      زار و محنت کشیده بر گشتم
      
      با رسولِ خدا سخن دارم
      بر سرِ دست پیرهن دارم
      
      دل من شاکی است یا جدّاه
      چادرم خاکی است یا جدّاه
      
      سو ندارد ز گریه چشمانم
      پینه بسته ببین به دستانم
      
      خاطرت هست ناله ها کردم
      دست در سر تو را صدا کردم
      
      از حرم سویِ او دویدم من
      هر چه نادیدنیست دیدم من
      
      من غروبی پر از بلا دیدم
      شاه را زیر دست و پا دیدم
      
      آن چه را کس ندیده من دیدم
      صحنۀ دست و پا زدن دیدم
      
      خنجری کُند و حنجری دیدم
      تَه گودال پیکری دیدم
      
      آه جَدّاه امان ز صوتِ حزین
      جملۀ آخرم به اُمّ بنین
      
      پسرت تکیه گاه زینب بود
      مرد بود و سپاه زینب بود
      
      پسر تو ز زین اسب افتاد
      ضربه هایِ عمود کار دستش داد
      
      او زمین خورده و بلند نشد
      سرِ او روی نیزه بند نشد
      
      قاسم نعمتی
       
      ********************
       
       
      ز خاک داغ بیابان مریز بر سر خویش
      لباس سرخ علی را مگیر در بر خویش
      
      رها کن این سبد گاهواره را بس کن
      تو مانده ای و سراب علی اصغر خویش
      
      عجیب عقده یک ضجه در دلت مانده
      به روی نیزه که دیدی سر کبوتر خویش
      
      علی تمام شد......تو بعد از این بگذار
      وداع تلخ علی را میان باور خویش..
      
      عروس فاطمه رویت کبود شد برگرد
      بکش ز شعله سوزان به چهره معجر خویش
      
      عمیق ذهن مرا در پی خودش کرده
      دوام عشق تو با آن امام بی سر خویش
      
      علی آمره
       
      ********************
       
       
      چشم بگشا و ببین همسفر بی سر من
      باز هم آمده بالای سرت همسفرت
      خواهرت معجر خود را به سرت بست ولی
      نگرانم که چرا خوب نشد زخم سرت
      **
      آنقدر سوخته این صورت افسرده ی من
      که کسی کرده کنیز تو خطابم آقا
      حق نداری که تو این بار مرا نشناسی
      مادر طفل صغیر تو ربابم آقا
      **
      مثل پروانه ببین دور و برم می  چرخند
      همه زنهای حرم از سر دلداری من
      قطره ای آب حرام دو لب خشک رباب
      آسمان محو تماشای وفاداری من
      **
      کم نخوردم لگد اما به خدا خم نشدم
      زیر آماج بلا  از تو حمایت کردم
      پهلویی باز سپر شد که سرت را نبرند
      همچو زهرا تن خود خرج ولایت کرد
      **
      نهضتت با سر تو خوب هدایت می شد
      هیبت خواهر تو هیبت پیغمبر بود
      دشمنت درد  مرا لحظه ای احساس  نکرد
      گرچه بر روی دلم داغ علی اصغر بود
      **
      من قیامت جلوی حرمله را می گیرم
      که کسی مثل تو اینجا دلی از سنگ نداشت
      بشکند تیرو کمانت که کمانم کرده
      طفلک کوچک من باتو سر جنگ نداشت
      **
      لحظاتی که نفس از بغلم پر می زد
      بغلش کردم و دیدم بدنم می سوزد
      بعد از آن بوسه ی آخر زلب عطشانش
      هرشب از زیر گلو تا دهنم می سوزد
      **
      قول دادی که حواست به گلویش باشد
      پاره ی جان تو خوابیده روی پاره تنت
      باورم نیست پس از نبش مزارت دیدم
      بند قنداقه ی او بسته شده بر کفنت
      **
      حق تو نیست که دور از وطنت خاک کنند
      آخر ای کشته ی  بی سر کس و کاری داری
      می کشم چادر خود را روی خاکت آقا
      من بمیرم که چنین سنگ مزاری داری
      **
      بی تو از  شهر و دیارم به خدا بیزارم
      من به شهرم بروم بعد تو اینجا باشی؟
      تا قیامت سر این خاک زمینگیر توام
      نه... روا نیست در این دشت تو تنها باشی
      
      عبد الحسین مخلص آبادی
       
      ********************
      
      هر روز می سوزی و خاکستر نداری
      تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
      
      "خورشید بر نی بود" و حق داری بسوزی
      دیدی به جز او سایه ای بر سر نداری
      
      برگشته ای؛ این را کسی باور نمی کرد
      برگشته ای؛ این را خودت باور نداری
      
      می خواهی از بغض گلوگیرت بگویی
      از لایی لایی واژه ای بهتر نداری
      
      هر بار یاد غربت مولا می افتی
      می سوزی از این که علی اصغر نداری
      
      این غم که طفلی که بغل داری خیالی ست
      «سخت است آری سخت تر از هر نداری»*
      
      ما پای این گهواره عمری گریه کردیم
      یک وقت دست از لای لایی برنداری
      
      حسن بیاتانی
       
      *******************
      

      
      لختی بیا به سایه ی نخل ها رباب
      سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
      
      می دانم اینکه محرم خورشید بوده ای
      حتی به شام، همدم خورشید بوده ای
      
      همدوش آفتاب شدی پا به پای نور
      خورشید زاده داشت در آغوش تو حضور
      
      این خاطرات، چنگ غم آهنگ می زند
      دارد به سینه ی تو عجب چنگ می زند
      
      لختی بیا به سایه ی این نخل ها رباب
      سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
      
      زمزم به چشم، زمزم به سینه تا به کی؟
      آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟
      
      سیر عطش به خیمه تان پر شتاب شد
      آوای کودکان حرم آب آب شد
      
      هاجر به سعی خیمه به خیمه مکن شتاب
      پایان پذیر نیست تماشای این سراب
      
      به به ز هستی که به احساس زنده شد
      مشکی که به سقایت عباس زنده شد
      
      تکبیر گفت و ذائقه ی خیمه شد خنک
      می شد گلوی حمزه و کوه احد خنک
      
      چشمش به غیر خیمه نمی دید در مسیر
      اما امان ز هجمه ی این بوسه های تیر 
      
      دشت از حضور فاطمه لبریز نافه شد
      داغ عمو به داغ عطش ها اضافه شد
      
      آری رباب طفل تو سمت زوال رفت
      آن قدر گریه کرد که دیگر ز حال رفت
      
      لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
      سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
      
      این گریه های بی حد کودک برای چیست؟
      این گریه ها که گریه ی قحطی آب نیست
      
      این بار گریه، گریه ی عشق است و شوق و شور
      رفتن ز سمت معرکه تا قله های نور
      
      گهواره کوچک است به شش ماهه ات رباب
      بشکن قفس که بال زند سمت آفتاب
      
      مسپر به نیل آسیه پیدا نمی شود
      با این ردیف قافیه پیدا نمی شود
      
      این طفل را فقط سوی آسمان فرست
      تا سمت معرکه پی اهدای جان فرست
      
      آنجا کسی به جان تو سودای تن نداشت
      هر کس که رفت میل به باز آمدن نداشت
      
      قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن
      این تشنه ی شهادت حق را مجاب کن
      
      بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
      حتی زره به قامت این طفل نارساست
      
      با هر نگاه خویش دو خنجر کشیده است
      آری علی است پاشنه را ور کشیده است
      
      با هر نگاه، قدرت گفت و شنفت داشت
      آری برایش ماندن در خیمه اُفت داشت
      
      طفل تو در طراوت این سایه شیر داشت
      مادر نداشت شیر ولی دایه شیر داشت
      
      این دایه ی شهادت و شیرش ز کوثر است
      این دایه است و از او مهربان تر است
      
      حالا نگاه کن که علی تیر خورده است
      با بوسه ی سه شعبه عجب تیر خورده است
      
      کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
      ای مادر شهید خدا صبرتان دهد
      
      تعجیل در مسابقه کردند کوفیان
      از آب هم مضایقه کردند کوفیان
      
      حنجر شد از سه شعبه مشبّک ضریح شد
      بخشید جان به حرمله از بس مسیح شد
      
      مجذوب بود دل به دعاهای ناب زد
      این تشنه، بی گدار در این جا به آب زد
      
      پر جوش شد ز لاله، کران تا کران دشت
      خاموش شد صدای چکاوک میان دشت
      
      لبخند می زد و ز پدر اشک می گرفت
      این روضه خوان ما چقدر اشک می گرفت
      
      لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
      سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
      
      دیگر ز یادت این غم سنگین نمی رود
      آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
      
      می دانم از دل تو شکوفید این امید
      آقا سرش سلامت اگر طفل شد شهید
      
      حالا به پشت خیمه پدر ایستاده بود
      مشغول دفن پیکر خورشید زاده بود
      
      لبریز ابر می شود و تار، آسمان
      در خاک دفن می شود انگار آسمان
      
      بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
      بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب
      
      بهتر که دفن بود عذابی فرو نریخت
      بر کوفه سنگ های عذابی فرو نریخت
      
      بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
      این نامه محرمانه شد و مُهر و موم شد
      
      بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
      این پاره تن به زیر سم اسب ها نرفت
      
      بهتر که دفن بود اسارت نرفته بود
      قنداقه ای داشت به غارت نرفته بود
      
      دفن است طفل میل به غارت نمی کنند
      قرآن جیبی است جسارت نمی کنند
      
      در شور رفته اند همه پرده ها رباب
      تنبور می زند جگر کربلا رباب
      
      لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
      سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب
      
      جواد محمد زمانی

      ******************* 

از میان غباری از اندوه
از دل ریگهای صحرا ها
کاروانی ز راه آمده بود
کاروان قبیله ی دریا

**

تا که پرسید از مدینه بشیر
کيست درشهرتان بزرگ شما
همه گفتند بیت ام بنین
هست در کوچه ی بن الزهرا

**

دید در کوچه ی بنی هاشم
درب آتش گرفته ای وا شد
پیشتر از تمام خانم ها
مادری همچو کوه پیدا شد

**

ديد در احترام مردم شهر
به سوی کاروان قدم برداشت
رفت اما ز راه خود برگشت
و به لب ناله ای مکرر داشت

**

زیر لب گفت باز هم نرسید
آنکه محو پریدنش بودم
باز این کاروان نبود آنکه
چشم بر راه دیدنش بودم

**

حیف شد که نیامد و من هم
نشنیدم سلام عباسم
و ندیدم دوباره پیش حسین
پیش زینب قیام عباسم

**

داشت او سمت خانه بر می گشت
ناگهان ناله ای صدایش کرد
زن پیری میان قافله باز
مادرش خواند و در عزایش کرد

**

زیر چادر به زیر گرد و غبار
چهره ای سوخته پر از چین داشت
خوب معلوم بود از سر و وضعش
دیده ای تار و گوش سنگین داشت

**

گفت:حق ميدهم كه نشناسي
خواهری را که بی برادر شد
دخترت  را كه پاي گودالي
قد كمان بود قدكمانترشد

**

شانه ام جای دوش طفلانت
زیر رگبار خیزران ها سوخت
جرم زنجیر ها که جا وا کرد
پوست تا مغز استخوانها سوخت

**

مادرم،خوب شد ندیدی تو
شمر به روی سینه اش جا شد
وقت غارت كه شد خودم ديدم
سر یک پیرهن چه دعوا شد

 حسن لطفی


 



موضوعات مرتبط: بازگشت کاروان به مدینه

برچسب‌ها: اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه مهدی وحیدی
[ 17 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار آغاز اول ربیع الاول

آمد ربیع ، فصل شکـُفتن رها شدن
 با رویش گـــل نبوی هم صدا شدن

 فصل شکـوفه های امامت شکفتن است
 از پیله ی تواتر خاکــــی جدا شدن

 در سایه سارباغ نبوت نشــــستن و
 با کاروان دلشــــــــدگان آشنا شدن

 فصل برون نمودن هر کینه ازدل است
 هنگام آشنایی دل ، با خــــــداشدن

 آری ربیع موسم باران رحـمت است
 از ابر رحمتش گل تکبیر وا شدن

 با بلبلان نغمه سرای بهشت گـــو:
 وقت سرودن است و به گل مبتلا شدن

 همراه نور بوی بهشت خـداست با
 ماه ربیع آمدن و، همــــــــنوا شدن

 مصطفی معارف

****************

امروز به عشاق حسین، زهرا دهد مزد عزا
یک عده را درمان دهد، یک عده بخشش در جزا
یک عده را مشهد برد، یک عده را دیدار حج
باشد که مزد ما شود، تعجیل در امر فرج

 
****************

پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم
آن را ذخیره کفن و گور می کنیم
اجر دو ماه گریه بر غربت حسین
تقدیم مادرش از ره دور می کنیم



موضوعات مرتبط: ماه ربیع الاول

برچسب‌ها: اشعار آغاز اول ربیع الاول مهدی وحیدی
[ 13 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام رضا(ع)

چه غم گر گنه کار و نامه سیاهم
علی بن موسی ارضا داد راهم

امام رئوفی که عالم فدایش
کرم کرد و داد از عنایت پناهم

زفعلم نپرسید، کاهل خطائی
برویم نیاورد من رو سیاهم

سراپا شدم غرق دریای رحمت
نگویید دیگر که غرق گناهم

همه روی گردانده بودند از من
رضا کرد با چشم رحمت نگاهم

کنم ناز دیگر به طوبی و سدره
که در بوستان ولایت گیاهم

به جز دامن آل عصمت نگیرم
به غیر از رضای رضا را نخواهم

چو می خواست راهم دهد از کرامت
عطا کرد، سوز دل و اشک و آهم

اگر خوار بودم، اگر پست بودم
رضا داد قدرم، رضا داد جاهم

اگر کوه عصیان بود روی دوشم
اگر گشته کاهیده تن مثل کاهم

شدم خاک پای امام رئوفی
که بر شهر یاران کند پادشاهی

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند دوّم

در امواج بحر ولایت حبابم
صدف سینه، مدح رضا رضا درّ نابم

به خاک کریمی رخ خود نهادم
که او بحر بی انتها من سرابم

نگرداند روی کرم زین سیه رو
نکرد از در لطف و رحمت جوابم

بهشتم گرفته در آغوش آری
چرا از جهنم بود اضطرابم

به دریا شدم متّصل گر چه دائم
در این بحر موّاج کم از حبابم

به بیداری ام داد جا در حریمش
نبودی گمان این سعادت بخوابم

اگر چه خطاکار و نامه سیاهم
اگر چه همان مستحق عذابم

رضا کرد بر من نگاهی کز آن شد
گناهان مبدّل همه بر ثوابم

حساب گنه رفته از دست امّا
رضا دست گیرد به روز حسابم

مرا نوکری باشد آن دم گوارا
که مولا کند از کرم انتخابم

اگر سائلم سائل کوی اویم
اگر ذرّه ای محو در آفتابم

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند سوّم

امامی که خورشید در آستانش
زند بوسه بر مقدم دوستانش

تمام بهشت و همه لاله هایش
نیازد زد به یک لاله از بوستانش

بود باز پیوسته بر بی پناهیان
دَرِ آستان ملک پاسبانش

جهنّم شود رشک رضوان چو بروی
غباری برد باد از آستانش

به قربان آن پارۀ جسم احمد
که بگرفته در بر خراسان چو جانش

زهی بر علو مقام و تواضع
خدا همکلامش، گدا همزبانش

چکونه مرا رد کند آن امامی
که در باز باشد به خلق جهانش

ورود بهشت و خروج از جهنّم
بود کمترین لطف بر میهمانش

کجا در ببندد به من آن امامی
که باشد عنایت به خلق جهانش

گنه کار چون روی آرد بر این در
امید است زیباترین ارمغانش

اگر سائلم سائل آن امامم
که جبریل شد سائل آستانش

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند چهارم

اگر چه گنه کار و آلوده هستم
زصهبای لاتقنطوا مست مستم

سزد پا به بال ملائک گذارم
که بر غرفۀ این ضریح است دستم

هم از جان بر این آستان رخ نهادم
هم از دل بر این پنجره رشته بستم

امام غریبان ولی نعمتم شد
که عمری سر سفرۀ او نشستم

رضا ای فروغ تو صبح نخستم
رضا ای ولای تو عهد الستم

به حبّ تو دادار را می ستایم
به مهر تو معبود را می پرستم

زتو لطف و احسان زمن جرم و عصیان
تو آنی که بودی، من اینم که هستم

به پیمانه ای هستی ام را بسوزان
به رویم میاور که پیمان شکستم

گر آلوده بودم از این کوی بودم
و گر خار بودم در این باغ رستم

به من در ز رأفت گشودی و گر نه
تو بالای بالا و من پست پستم

شهی کو گدا می پذیرد تو هستی
گدائی که شاهش نوازد من استم

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند پنجم

خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی

خوشا آن که تنها تو را دوست دارد
چه خوش تر اگر دوستدارش تو باشی

زبیداد پائیز هم غم ندارد
هر آن دل که باغ و بهارش تو باشی

بر آن محتضر می برم رشک هر شب
که شمع شب احتضارش تو باشی

خراسان، حریم حرم هاست آری
حریمی که پروردگارش تو باشی

خوش آن خانه بر دوش دور از دیاری
که هم خانه و هم دیارش تو باشی

خوشا آن گدائی که تنهای تنها
کناری نشنید، کنارش تو باشی

خوشا آن تهی دست بی برگ و باری
که در این چمن برگ و بارش تو باشی

خوشا آن که یک عمر پروانه ات شد
که یک لحظه شمع مزارش تو باشی

بود ناز بر لاله زار خلیلش
کسی را که بر دل شرارش تو باشی

شعاری به پیشانی خود نوشتم
خوشا آنکه تنها شعارش تو باشی

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند ششم

به کوی تو تا چشم دل باز کردم
زخورشید غمزه به مه ناز کردم

اگر درد آوردم این جا طبیبا
فقط در حضور تو ابراز کردم

شبی پای دیوار صحن تو خفتم
زخود تا خداوند پرواز کردم

شفا بخش دل گشت، آوایم این جا
سخن از تو گفتم که اعجاز کردم

تو بر راز من از من آگه تر استی
من از لطف تو کشف این راز کردم

ز نای تو تنها نوا داده ام سر
به سوز تو تنها سخن ساز کردم

به مهر تو در این جهان پا نهادم
به شوق تو در مهد آواز کردم

به عشق تو آخر شود کارم آخر
به فیض تو زآغاز، آغاز کردم

به کوی تو معبود را سجده بردم
به خاک تو خود را سرافراز کردم

برانی بخوانی تو را دارم و بس
تو را یافتم ترک هر آز کردم

چو گشتم گدا بر در بارگاهت
به این بیت ترجیع، لب باز کردم

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند هفتم

تو گنجی و دل هاست ویرانۀ تو
تو شمعی و جان هاست پروانۀ تو

الهی در این صحن، گردم کبوتر
که فیضم به بخشند از دانۀ تو

برم رشک بر آن تهی دست زائر
که خوابیده پشت در خانۀ تو

مرا از کرم عقل پاکی عطا کن
که باشم همه عمر دیوانۀ تو

به زوّار خود آن قدر مهربانی
که بار غم اوست بر شانۀ تو

شود هفت دوزخ گل هشت جنّت
به یک قطرۀ اشک غریبانۀ تو

مرا تشنه مگذار آن که دائم
زند موج، کوثر به پیمانۀ تو

به جان جواد و به موسی بن جعفر
به معصومۀ تو، به ریحانۀ تو

سزد گیرم و افکنم در جحیمش
اگر دل شود جای بیگانۀ تو

زدیوانگی بخت فرزانه ام ده
که دیوانۀ تواست فرزانۀ تو

چه نیکوتر از این که من هر چه دارم
بود از عنایات و ماهانۀ تو؟

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند هشتم

تو آئینۀ طلعت کبریائی
جگر پارۀ خاتم الانبیائی

تو قرآن، تو توحید، تو دین، تو ایمان
تو زهرای مرضیه، تو مرتضائی

تو بدرالولایه، تو شمس الائمه
تو مولا علی بن موسی الرّضائی

تو یاسین، تو طاها، تو کوثر، تو قدری
تو کعبه، تو مروه، تو سعی و صفائی

مزار تو در خاک طوس است امّا
تو در جان مائی تو در قلب مائی

تو یار غریبانی و خود غریبی
تو تنهائی و با همه آشنائی

کجا رو کنم از پی عرض حاجت
تو باب المرادی، تو مشکل گشائی

زهی جاه و رفعت، زهی لطف و رأفت
که نه از خدا و نه از ما جدائی

چو برخیزم از خاک، در حشر گویم
علی بن موسی، کجائی، کجائی

به جان جوادت پی بازدیدم
سه جائی که خود وعده دادی بیائی

مرا بر در خانۀ تواست بهتر
زملک سلاطین، مقام گدائی

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند نهم

دریغا دریغا که از جور مأمون
دل مهربان تو شد روز و شب خون

عجب از تو گردید مهمان نوازی
که در خانۀ خود تو را کشت مأمون

تو با هر غریب آشنا بودی امّا
غریبانه جان از تنت رفت بیرون

جگر خون، دل از رهر کین پاره پاره
خراسان! زمهمان نوازیت ممنون

الهی به مظلومی ات خون بگریم
الهی غمت در دلم گردد افزون

الهی نبیند دمی روی شادی
هر آن دل که بر غربتت نیست محزون

دریغا شگفتا که فرزند موسی
شود کشته از کینۀ نجل هارون

چو بردند نعش تو بر دوش یاران
چو گردید جسم تو در طوس مدفون

زنان خراسان خراشیده صورت
زسیلی نمودند رخساره گلگون

زپا اوفتادی و بر بذل دستت
فلک بود مرهون و من نیز مدیون

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند دهم

نبی را به خاک حجاز است و ایران
دو کس پارۀ تن، دو تن بهتر از جان

مطاف ملک، فاطمه در مدینه
علی بن موسی الرّضا در خراسان

یکی شهر طوسش زند بوسه بر پا
یکی بهر گریه رود در بیابان

یکی مدفنش بوسه گاه خلایق
یکی خانه اش سوخت از نار سوزان

رواق یکی سر بر افلاک برده
مزار یکی مانده با خاک یکسان

یکی در فراق پسر دل پر از خون
یکی در عزای پدر دیده گریان

یکی را جوادش گرفته است در بر
یکی محسنش پشت در گشت قربان

یکی روز شد دفن در شهر غربت
یکی شب غریبانه تر از غریبان

چه می شد اگر جای شب روز روشن
تن فاطمه دفن می شد به ایران

الا فاطمه قبر فرزند خود بین
که در طوس تابد چو ماه فروزان

اگر بود قبر تو در کشور ما
کجا بود تنها، کجا بود پنهان

زنم بوسه بر قبر فرزندت این جا
که عطر توام بر مشام آید از آن

الهی زبان مرا وقت مردن
به این بیت ترجیع، گویا بگردان

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند یازدهم

غریبی که سوزانده هجرت وطن را!
بآتش کشیده دل مرد و زن را

تو تنهای تنها ولی در غم خود
عزا خانه کردی دو صد انجمن را

چرا درد خود را به مردم نگفتی
چرا در دلت حبس کردی سخن را

به کوچه عبا بر سر خود کشیدی
چرا وا نکردی به شکوه دهن را

زمین خراسان کجا داشت باور
که گیرد در آغوش خود آن بدن را

زنان خراسان به پاس عزایت
ببخشند مهریۀ خویشتن را

تو آن باغبانی که داغت زد آتش
دل لاله و بلبلان چمن را

به هنگام تشییع جسمت ملک گفت
نسیم خراسان مبر یاسمن را

کجا رو کنم با که گویم خدایا
که مأمون دون می کشد بوالحسن را

الا یا جوادالائمّه بر کن
زداغ غریب خراسان وطن را

در این آستان تا گدای تو هستم
ندارد کسی عزّت و قدر من را

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

*****

بند دوازدهم

سزد در غمت آسمان خون بگرید
زمین، چشم گردد چو جیحون بگرید

به یاد تو پیوسته چشمم رضا جان
چو ابری که بارد به هامون بگرید

شود تازه داغ جوادت چو بیند
به دنبال تابوت، مأمون بگرید

تو در پیش چشم جوادت دهی جان
جوادت تماشا کند خون بگرید

دلم گشته دریای آتش خدا را
بگو دیده ام در غمت چون بگرید

کجا بود معصومه تا از برایت
در آن حجره با قلب محزون بگرید

الهی روم سر گذارم به صحرا
دو چشمم به یادت چو مجنون بگرید

تو از بس رئوفی عجب نیست ای دوست
که در ماتمت دشمن دون بگرید

علی بن موسی دو چشمی که بر تو
نگرید زبیداد گردون بگرید

زسوز دلت بر دلم آتشی زن
که هر چشمم از بحر افزون بگرید

گدای در خانه تواست (میثم)
مبادا زکوی تو بیرون بگرید

گدایم گدایم گدایم گدایم
گدای علی بن موسی الرّضایم

غلامرضا سازگار

*********************

عزت از ال عبا داریم ما 
الفتی با اولیاء داریم ما

در دل انوار خدا داریم ما
دوستی با مرتضی داریم ما

در خراسان کیمیا داریم ما
هرچه داریم از رضا داریم ما

ما همه دردیم و درمان از رضا
ما همه مسکین و احسان از رضا

ما همه بی نام و عنوان از رضا
وه صفای این گلستان از رضا

آبروی ملک ایران از رضا
قم ز معصومه خراسان از رضا

در خراسان کربلا داریم ما
هرچه داریم از رضا داریم ما

شاعر؟؟؟؟؟

 

 



موضوعات مرتبط: امام رضا(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام رضا(ع) مهدی وحیدی
[ 11 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام رضا(ع)


       
      ای ضامن آهو همۀ بود و نبودم
      قربان تو و لطف و عطای تو وجودم
      
      جان می دهم آقا! عوضش عشق عطا کن
      در معامله ای یک طرفه طالب سودم
      
      در بین محبان تو آلوده ترینم
      شرمنده از اینم که مطیع تو نبودم
      
      گه گاه تو را دیدم و نشناختم ای وای
      صد حیف که آغوش برایت نگشودم
      
      گاهی به سر سفره کنار تو نشینم
      همراه تو ای شاه غذا میل نمودم
      
      یا فاطمه می گویم و این اذن دخول است
      راهم بده من سینه زن یاس کبودم
      
      گفتم به شما شیعه اثنی عشرم، نه
      از کودکیم گریه کن جدّ تو بودم
      
      در صحن دو چشم من از آن روز که وا شد
      با گریه و با اشک حسینیه بنا شد
      
      ای حضرت سلطان بنگر حال گدا را
      از من بخر این ناله و این اشک و بکا را
      
      پر باز نکردی و کرم لا اقل آقا
      واکن به روی من یکی از پنجره ها را
      
      ای دست شفا بخشی تو پنجره فولاد
      انگار مسیح از تو گرفته است شفا را
      
      این نقطۀ پایان محرم، صفر ماست
      امضا بنما تذکرۀ کرب و بلا را
      
      امروز، دوماه است عزادار شمائیم
      سخت است در آریم ز تن رخت عزا را
      
      در روز سیه پوشی مان مادرمان بست...
      ....با دست خویش دگمۀ پیراهن ما را
      
      امروز ولی نیست توقع که بیاید
      باید که کند دفع خطر شیر خدا را
      
      جز اشک ندارم به کفم ، شاید همین اشک
      خاموش کند دامن ام النجبا را
      
      امروز که از زهر ، ز پا تا سرتان سوخت
      انگار دوباره، پسِ در مادرتان سوخت
      
      تو آمدی و بود عبا بر سرت آقا
      خون بود سفیدی دو چشم ترت آقا
      
      وقتی به روی خاک نشستی به گمانم
      شد زنده تو را خاطرۀ مادرت آقا
      
      ای لالۀ شاداب گلستان امامت
      دست چه کسی کرد تو را پرپرت آقا
      
      این کیست امامه به سرش نیست؟ جواد است
      از راه دراز آمده تاج سرت آقا
      
      شد موقع تحویل امانات امامت
      دادی به پسر خاتم انگشترت آقا
      
      صد شکر سر تو به روی دامن او بود
      وقتی که کشیدی نفس آخرت آقا
      
      چشم تو به ره ماند و نیامد به کنارت
      
      در موقع جان دادن تو خواهرت آقا
      
      تشییع شدی لیک نه در زیر سم اسب
      گل بود که می ریخت روی پیکرت آقا
      
      کِی با لب تشته سرت از پشت بریدند؟
      آیا پی انگشترت ، انگشت بریدند؟
      
      سعید توفیقی
      
      ******************
      
      
      با سینه ای که آتش از آن شعله می کشید
      ناله برای کشته دیوار و در کشید
      
      او بود و خاک حجره و یک ناله ضعیف
      آری نفس نفس زدنش تا سحر کشید
      
      یک روزه زهر بر دل زارش اثر نمود
      گاه سحر به جانب جانانه پر کشید
      
      در انتظار آمدن میوه دلش
      پا را به سوی قبله چنان محتضر کشید
      
      سینه زنان دریده گریبان پسر رسید
      دستی به روی ماه کبود پدر کشید
      
      شمس الشموس روی زمین اوفتاده و
      فریاد ای پدر ز دل خود قمر کشید
      
      آه از دمی که زینب کبرای غم نصیب
      آمد تن امام زمانش به بر کشید
      
      با دست زخم خورده خود دختر علی
      تیر شکسته از تن ارباب در کشید
      
      گل مانده بود در وسط تیغ و نیزه ها
      آمد ز پای ساقه یاسش تبر کشید
      
      حسن لطفی
      
      ******************
      
      
      آخرین پاره سرخ جگرم را سوزاند
      زهر وقتی که من و بال و پرم را سوزاند
      
      نیست آبی که نفس بین گلو بند آمد
      جرعه آبی که عطش تشنه تنم را سوزاند
      
      گریه دارند به حالم در و دیوار و جواد....
      ....ناله بی کسی ام دور و برم را سوزاند
      
      کاش میریخت به بیرون جگرم حیف نشد
      مانده در سینه و پا تا به سرم را سوزاند
      
      خوب پیداست از این پا به زمین کوبیدن
      آتش و داغ تن محتضرم را سوزاند
      
      داغ آن طفل زبان بسته که حتی حالا
      داغ لب هاش دل شعله ورم را سوزاند
      
      مادرش پشت حرم بر سر خاکش میگفت :
      این چه تیری ست که حلق پسرم را سوزاند
      
      مادرش گرم سخن با لب او بود هنوز
      که حرامی پِی گهواره حرم را سوزاند
      
      خیمه ای شعله ور افتاد به روی طفلی
      دخترک گفت که ای عمه سرم را سوزاند
      
      کعب نی ،سیلی و زنجیر تبانی کردند
      نیزه ها آمده و فاتحه خوانی کردند
      
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      ******************
      
      
      به خاک حُجره رُخش را چو آشنا می کرد
      گرفته بود دلش... یاد کربلا می کرد
      
      اگر غریب نبود پس چرا چنان مادر
       برای آمدن مرگ خود دعا می کرد
      
      به یاد کوچه زمین می نشست و بر می خواست
      درون خویش یقین یاد مرتضی می کرد
      
      نبود خواهرش آنجا وگرنه در حُجره
       ز روی چهره او خاک را جدا می کرد
      
      میان حُجره غریبانه دست و پا میزد
      جواد را ز نوای جگر صدا می کرد
      
      پس رسید و به دامن گرفت رأس پدر
      و سِرّ روضه ی سر بسته برملا می کرد
      
      نهاد چهره خود را به چهره بابا
      اشاره ای به علی اکبرش رضا می کرد
      

      
      ******************
      
      
      آمد از راه و کشید آرام عبا رویِ سرش
      یعنی امروز ست روزِ ناله هایِ آخرش
      
      هر قدم رفت و نشست و دست بر پهلو گرفت
      میکشد خود را به سویِ خانه مثلِ مادرش
      
      رویِ خاکِ کوچه دنبالش اگر دقت کنی
      بنگری آثاری از خاکی ترین بال و پرش
      
      او زمین می خورد و میخندید بر حالش عدو
      این هم ارثی بود که برده ز جدِّ اطهرش
      
      صحنۀ جان دادن او روضۀ مستوره شد
      حجره در بسته میداند چه آمد بر سرش
      
      بار دیگر صورت خاکی و دست و پا زدن
      خادمش دید و ولی هرگز نمیشد باورش
      
      یک بُنَیّ گفت و از کام پسر بوسه گرفت
      از مدینه بهر یاری زود آمد دلبرش
      
      کربلا بابا رسید امّا پسر افتاده بود
      قلبِ شاعر آب شد در این سه بیت آخرش
      
      هر چه قدر آغوش خود واکرد اکبر جا نشد
      تا که آخر در عبا پیچید جسم اکبرش
      
      تا قیامت هم نمیفهمند اهل معرفت
      از چه آمد دست بر سر بین لشگر خواهرش
      
      آنکه حتّی تارِ مویش را ندیده جبرئیل
      دست بُرده بر سرِ نعش علی بر معجرش
      
      قاسم نعتمی
      
      ******************
      
      
      بوي باران و بوي دلتنگي
      مي وزد از حوالي چشمت
      چه شده که شقايق و لاله
      مي چکد از زلالي چشمت
      **
      آسمان هم به گريه افتاده
      هم نفس با نگاه بارانيت
      ناله ناله فرات مي ريزد
      زمزم اشک هاي پنهانيت
      **
      بغض هاي دلت ترک مي خورد
      در همان شام بيقراي که ...
      لاله لاله دل پريشانت
      خون شد از خون آن اناري که ...
      **
      در غروب نگاه محزونت
      آرزويي به جز شهادت نيست
      چه غريبانه اشک مي ريزي
      و به بالين تو جوادت نيست
      **
      خوب شد که نديد فرزندت
      بين آن کوچه دست بر پهلو
      روضه خوان شد نگاه خونبارت
      کوچه، ديوار، لاله، در، پهلو
      **
      سر سپردي به خاک دلتنگي
      گوشه حجره قتلگاهت بود
      گريه گريه مصيبتي اعظم
      جاري از گوشه نگاهت بود
      **
      چه به روز دل تو آوردند
      که عطش شعله مي کشيد از جان
      ذکر لب هاي تشنه ات هر دم
      السلام عليک يا عطشان
      **
      آه با چشم غرق خون ديدي
      کربلا کربلا مصيبت بود
      هم نوا شد دل شکسته تو
      با سري که پر از جراحت بود:
      **
      بر سر نيزه هاي نامحرم
      لحظه لحظه چه بر سرت آمد
      واي از دست هاي سنگيني
      که به تکريم دخترت آمد
      **
      سنگ ها گرم بوسه از لب هات
      در همان کوچه در عبوري که ...
      چه شد اي سر بريده زينب
      سر در آوردي از تنوري که ...
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      طرحی زده تبسم تلخش را از منتهی الیه دو چشم شور
      بغض است در غریبی این لبخند، زهر است در تبسم این انگور
      
      می بوسد و برای چه می لرزد پیشانی ملیح ستایش ها
      ماه کنشت و دیر! مساء الخیر ، یا ثامن البدور صباح النور
      
      در هم شکسته سکر خراسان را رقصی که لهجه ی عربی دارد
      کل می کشد برای تو ملک طوس،  نی می زند برای تو نیشابور
      
      اینک تویی که آن سوی این ایوان لب بسته ای و رنگ نمی ریزی
      طرحی بزن که گوش شیاطین کر، پلکی بزن که چشم خدایان کور
      
      پلکی بزن، بریز ملاحت را... آهوی سرمه زار نگاهت را
      دارد غروب می کند این لبخند، انگار گریه می کند این انگور
      
      سید سلمان علوی
      
      *******************
      
      
      با زمین خوردنت امروز زمین خورد زمین
      آسمان خورد زمین عرش برین خورد زمین
      
      وسط کوچه همینکه بدنت لرزه گرفت
      ناگهان بال و پر روح الامین خورد زمین
      
      این چه زهری است که داری به خودت می پیچی
      گاه پشت کمرت گاه جبین خورد زمین
      
      از سر تو چه بگوییم؟ روی خاک افتاد
      از تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین
      
      دگرت نیست توان تا که ز جا برخیزی
      ای که با تو همه ی دین مبین خورد زمین
      
      داشت می مرد اباصلت که چندین دفعه
      دید مولاش چه بی یار و معین خورد زمین
      
      زهر اول اثرش بر جگر مسموم است
      پهلویت سوخت که زانوت چنین خورد زمین
      
      پسرت تا ز مدینه به کنار تو رسید
      طاقتش کم شد و گریان و حزین خورد زمین
      
      به زمین خوردن و خاکی شدنت موروثی است
      جد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمین
      
      
      جواد حیدری

      
       *******************
      
      
      شنیده ام که خودت در زمان پر زدنت
      بروی خاک رها گشت پیکر و بدنت
      
      هزار لاله روان شد ز گوشه دهنت
      غریب بودی و خون شد تمام پیرهنت
      
      ز سوز زهر اگرچه به خویش پیچیدی
      ولی زمان غــــــــروبت جواد را دیدی
      
      اگرچه جز پسرت کس نبود در بر تو?
      ولی ندید تنت را به خاک خواهر تو
      
      به زیر سم ستوران نرفت پیکر تو
      اسیر پنجه سرنیزه ها نشد سرتو
      
      حسین گفتم و قلبت شکست آفا جان
      به دل غبار محرم نشست آقا جان
      
      محمد علی بیابانی
      
      ********************
      

      در خاک می پیچد تنش را مرد غربت
      دارد در این حالت تماشا مرد غربت
      
      باید تماشا کرد و خون از چشم بارید
      دریا به دریا همنوا با مرد غربت
      
      هرم نفس هایش پر از تاثیر زهر ، است
      در آتش افتاده ست گویا مرد غربت
      
      او آب را پس میزند ای وای، ای وای
      در فکر عاشوراست آیا مرد غربت ؟
      
      یک شهر عاشق داردو سرگشته اما
      تنها تر از تنهاست اینجا مرد غربت
      
      دردانه ای بوی مدینه با خود آورد
      خوبست دیگر نیست تنها مرد غربت
      
      یک کهکشان راه است تا فهمیدن او
      هفت آسمان شد فاصله تا مرد غربت
      
      سید محمد بابامیری
      
      ********************
      

      
      انگور می خرند پذیرایی ات کنند
      مهمان جشن شوم یهودایی ات کنند
      
      شکر خدا که بر بدنت دشنه ای نخورد
      قسمت نبود حضرت یحیایی ات کنند
      
      این اشک شوق ماست که شکر خدا نشد
      نیزه سوار زخمی صحرایی ات کنند
      
      گل ریختند روی تنت ای غریب طوس
      تا در نگاه شهر تماشایی ات کنند
      
      بخشیده اند مهریه شان را زنان شهر
      تا گریه بر غریبی و تنهایی ات کنند
      
      وحید قاسمی
      
      ********************
      

      
      نگاه خيس قلم روي دفترم افتاد
      كنار حجره امامي رئوف جان مي داد
      
      تمام حجره پر از التهاب بود و سكوت
      نواي تشنه ي آب آب بود و سكوت
      
      جواد از سوي باب الجواد مي آيد
      و مادري شده محزون كنار او شايد
      
      نَفَس نَفَس زده در كوچه هاي باراني
      و همنوا شده با ناله ي خراساني
      
      خدا نكرده اگر ناگهان زمين مي خورد
      تمام كوچه پر از گرد وخاكِ طوفاني
      
      نگاه و صورت او سرخ، من نمي دانم
      كه جام زهر ، و يا دست سنگي ثاني ؟
      
      عبا به روي سرش آسماني از اندوه
      و حجره محفل روضه مكاني از اندوه
      
      چه قدر لحظه ي آخر گريزي از تب بود
      به فكر مقتل و خَدُّالتريب و زينب بود
      
      دوباره بي تب و تاب حضور دعبل شد
      دوباره روضه ي گودال مَحرم دل شد
      
      دلش به خاكِ كف حجره يادي ازغم كرد
      تمام صحن حسينيه را محرَّم كرد
      
      رئوف عشق و محبت حديث سلسله را
      به نقل از خود جبريل،وقف عالم كرد
      
      دلم نشسته به پاي نماز بارانت
      تمام شهر دلم را شبيه زمزم كرد
      
      غروب چشم پُرابرش،غروب عاشورا
      حسين بركفِ گودال خسته و تنها
      
      به روي پيكر او جايِ تير و سرنيزه
      سلام قاري قرآن،سرتو بر نيزه!
      
      علی پور زمان
      
      *******************

      
      شب هم به قدر دیدۀ تو، پر ستاره نیست
      دریای غصه های دلت را، کناره نیست
      
      گفتی به خادمت که درِ حجره را ببند
      یعنی برای تشنگیت، راه چاره نیست
      
       آقا شبیه مار گزیده، به خود مپیچ
      آهسته تر، مگر جگرت، پاره پاره نیست؟
      
       بهتر که خواهرت دم آخر نیامده
      این صحنه ها که قابل درک و نظاره نیست
      
       داری به یاد جدّ خودت گریه می کنی
      روضه بخوان که جای گریز و اشاره نیست
      
      تو روی خاکِ حجره ای و خاک بر سرم
      اما تنت اسیر هجوم سواره نیست
      
      محمد امین سبکبار

      
      *******************
      
      
      خادمت پشت در قصر خبر می خواهد
      از شب مبهم این فتنه خبر می خواهد
      
      کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:
      لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟
      
      تو عبا روی سرت می کشی و پا به زمین
      رفتنت تا به در خانه هنر می خواهد
      
      ای جگر گوشه که در حجره ی غم تنهایی
      زهر از جان تو انگار جگر می خواهد
      
      دل تو سوخته از درد به خود می پیچی
      لب خشکیده تو دیده تر می خواهد
      
      خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
      پدرِ از نفس افتاده پسر می خواهد
      
      لحظه رفتن خود در نظرت می آمد
      روضه مرد غریبی که نفر می خواهد
      
      یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
      یاد آن دشنه که از جدّ تو سر می خواهد
      
      محمد امین سبکبار



موضوعات مرتبط: امام رضا(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام رضا(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام رضا(ع)


       
      ناله اي بر لبم از فرط تقلا مانده
      سوختم از عطش و چشم به در وامانده
      
      باز دلتنگ جوادم كه در اين شهر غريب
      به دلم حسرت يك گفتن بابا مانده
      
      دست و پا مي زنم از بس جگرم مي سوزد
      به لب سوخته ام روضه ي زهرا مانده
      
      جان به لب مي شوم و كرب و بلا مي بينم
      كه لب كودكي از فرط عطش وا مانده
      
      مادرش چشم براه است كه آبش بدهند
      ولي از حرمله آنجا به تماشا مانده
      
      شعله ورمي شوم از زهر و حرم مي بينم
      كه در آتش دو سه تا دختر نو پا مانده
      
      دختري مي دود و دامن او مي سوزد
      رد يك پنجه به رخسار مهش جا مانده
      
      اين طرف غارت و سيلي و نگاه بي شرم
      آن طرف بر سر نيزه سر سقا مانده
      
      حسن لطفی
      
      **********************
      
      
      ای که اعضای تو از زهر جفا می لرزد
      با زمین خوردن تو ارض خدا می لرزد
      
      بارها پا شدی و باز به خاک افتادی
      با زمین خوردن تو عرش خدامی لرزد
      
      به خدا ناله تو کی به مدینه برسد
      خواهرت تا شنود آه تو را می لرزد
      
      پسرت آمده و روی تو را می بوسد
      لحن غمبار جواد ابن رضا می لرزد
      
       جگرت سوزد و رویت به کبودی بزند
      پلک چشمان تو اینگونه چرا می لرزد
      
      به روی خاک ولی سینه تو سنگین نیست
      تا رسد روضه به صحن تو صدا می لرزد
      
      بی حیا، چکمه به پا، تیغ به دست آمده است
      چه شنیده است به گودال چرا می لرزد
      
      این جگر گوشه زهراست که بی یار شده
      وسط این همه سرنیزه گرفتار شده
      
      برگرفته از وبسایت دوستداران حاج منصور
      
      **********************
      
      
      مانند مادرت شده ای قد خمیده ای
      آقا چرا عبا به سر خود کشیده ای
      
       با درد کهنه ای به نظر راه می روی
       مانند مادرت چقدر راه می روی
      
       خونِ جگر به سینه به اجبار می دهی
       راهی نرفته! تکیه به دیوار می دهی
      
      داغ غریبی تو، نمک بر جگر زند
       خواهر نداشتی که برایت به سر زند
      
       این جا مدینه نیست، چرا دل خوری شما
       در کوچه های طوس زمین می خوری چرا
      
       با «یاعلی» به زانوی خسته توان بده
       خاک لباس های خودت را تکان بده
      
       مقداری از عبای شما پاره شد، ولی...
       نیزه نزد کسی به تو از کینه ی علی
      
       این جا کسی به پیرهن تو نظر نداشت
       فکر و خیال گندم ری را به سر نداشت
      
      وحید قاسمی

      
      **********************
      
      
      زهر جفا نیلی نموده پیکر من
      یعنی رسیده لحظه های آخر من
      
      در بین حجره بر خودم می پیچم از درد
      این چه بلایی بود آمد بر سر من
      
      چشمم نمی بیند،زمین خوردم دوباره
      این ضعف بسیارم شده درد سر من
      
      درد کمر آخر امانم را بریده
      تازه شبیه تو شدم ای مادر من
      
      از روضه های تازیانه، میخ، سیلی
      آتش زبانه می کشد از باور من
      
      با هر نفس خون جگر می ریزد از لب
      آلاله می بارد کنار بستر من
      
      شکر خدا این جا نبوده تا ببیند
      این صحنه ی جان کندنم را خواهر من
      
      تصویری از گودال و تلّ زینبیه
      افتاده بین قاب چشمان تر من
      
      محمد فردوسی
      
      **********************
      
      
      آسمان زیر پرت بود زمین افتادی
      یک عبا روی سرت بود زمین افتادی
      
      نه صدای تو به گوش کسی آن روز رسید
      نه کسی دور و برت بود زمین افتادی
      
      صورتت خاکی و دستار و عبایت خاکی
      مادرت در نظرت بود زمین افتادی
      
      زهر از جان تو آقا جگرت را می خواست
      آتشی بر جگرت بود زمین افتادی
      
      ناله می کرد جوادت به سرش می زد آه
      اشک در چشم ترت بود زمین افتادی
      
      مثل یک مار گزیده به خودت پیچیدی
      خوب شد که پسرت بود زمین افتادی
      
      ولی افسوس به میدان دل خون برد حسین
      نیزه از پشت زدند و به زمین خورد حسین
      
      مسعود اصلانی
      
      **********************
      
      
      انگور سرخى سبز کرده دست و پایت را
      تغییر داده حالت حال و هوایت را
      
      اى خاکِ عالم بر سرم حالا که مى‏آیى
      از چه کشیدى بر سر و رویت عبایت را؟
      
      تو سعى خود را مى‏کنى و باز مى‏افتى
      این زهر خیلى ناتوان کرده است پایت را
      
      وقت زمین خوردن صدا در کوچه مى‏پیچد
      آرى شنیدند آسمانى‏ها صدایت را
      
      وقتى لبت خشکید و چشمت ناتوان‏تر شد
      در حجره‏ى در بسته دیدى کربلایت را
      
      در حجره‏اى افتاده‏اى و تشنگى دارى
      تو کربلاى دیگر در حال تکرارى
      
      قسمت نشد خواهر کنار پیکرت باشد
      بد شد، نشد امروز بالاى سرت باشد
      
      بد جور دارى روى خاک از درد مى‏پیچى
      اى واى اگر امروز روز آخَرت باشد
      
      حیف از سر تو نیست روى خاک افتاده؟
      باید سرت الآن به دست خواهرت باشد
      
      حالا غریبى را ببین دنبال تابوتت
      دختر ندارى لااقل دربدرت باشد
      
      وقتى شروع روضه‏هاى ما بیان توست
      خوب است پایانش بیان دیگرت باشد
      
      یابن شبیب آیا شهید بى کفن دیدى؟
      در لابلاى نیزه، پاره‏پاره تن دیدى
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      **********************
      
      
      انگور می دهند که قربانی ات کنند
      لازم نکرده دعوت مهمانی ات کنند
      
      صدها رواق در جگرت زهر باز کرد
      می خواستند آینه بندانی ات کنند
      
      هر شب تو بر غریبی خود گریه می کنی
      مردم اگر چه سجده ی سلطانی ات کنند
      
      تو نو به نو برای خودت گریه می کنی
      در صحن کهنه گر چه چراغانی ات کنند
      
      وقتی خدا غریبی ما را نگاه کرد
      فرمود تا حسین خراسانی ات کنند
      
      زن های طوس مثل زنان بنی اسد
      جمعند تا عزای پریشانی ات کنند
      
      معصومه را به همرهی خود کشانده ای
      تا قبله گاه زینب ایرانی ات کنند
      
      محمد سهرابی
      
      **********************
      
      
      نیلی ترین رنگ ها بر پیکرش بود
      معلوم بود امروز روز آخرش بود
      
      معلوم بود آقای ما را زهر دادند
      وقتی که می آمد عبایش بر سرش بود
      
      دستی به پهلوی پر از درد خویش داشت
      بر شانه دیوار دست دیگرش بود
      
      دختر ندارد تا که دستش را بگیرد
      پس لااقل ای کاش آنجا خواهرش بود
      
      پا شد خودش را جمع کرد اما زمین خورد
      این ضعف خیلی مایه درد سرش بود
      
      اصلاً زمین خوردن برای او طبیعی است
      از بس که دنبال صدای مادرش بود
      
      در حجره بی فرش خود افتاده بود و
      تصویری از گودال در چشم ترش بود
      
      می گفت یا جدا "چرا خاکت نکردند "
      حتی "کفن بر جسم صد چاکت نکردند "
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      **********************
      
      
      هر چند ناتوان شدی اما ز پا نیفت
      ای هشتمین عزیز ،عزیز خدا نیفت
      
      میترسم آنکه در بریزد به پهلویت
      باشد ز پا بیفت ولی بی هوا نیفت
      
      کوچه به آل فاطمه خیری نداشته
      دیوار را بگیر و در این کوچه ها نیفت
      
      مردم میان شهر تماشات میکنند
      این بار را به خاطر زهرا بیا نیفت
      
      دامان هیچ کس به سرت سر نمی زند
      حالا که نیست خواهر تو پس زپا نیفت
      
      تکه حصیر خویش از این حجره جمع کن
      اما به یاد نیمه شب بوریا نیفت
      
      ای وای اگر به کرببلا بوریا نبود
      راهی برای دفن شه کربلا نبود
      
       علی اکبر لطیفیان
      
      **********************
      
      
      امشب کران درد دلم بی کران شده
      باران ابرهای غمم بی امان شده
      
      باز این دل از غریبیتان حرف می زند
      از غربتی که همدم آن یک جوان شده
      
      هم پای ناله های پر از سوز آخرت
      درّ گران ز چشم جوانت روان شده
      
      از بس که گریه کرده صدایش گرفته است
      از پا نشسته، خسته شده، نا توان شده
      
      رنگ از رخت پریده ، عرق کرده ای چرا ؟
      آقا مگر که موقع پروازتان شده ؟
      
      اینجا زمین کنار زمان گریه می کند
      گویا دوباره مادرتان روضه خوان شده
      
      از لا به لای مقتل در خون نشسته ات
      یک بیت روضه زمزمه ی عرشیان شده
      
      یک کربلا و یک تن بی سر کنار قبر
      یک بوریا کفن به تن آسمان شده
      
      وحید محمدی



موضوعات مرتبط: امام رضا(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام رضا(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار خداحافظی با محرم و صفر

هر آن چه گریه بریزم به قلب شعله ورم
دوباره سر شود آتش از آتش جگرم

 غم فراق تو و هجر این دو ماه عزا
دو غصه می شود و بیشتر زند شررم 

نمی توانم باور کنم، خدا! دارد
تمام می شود امشب محرم و صفرم 

بیا ببخش مرا قول می دهم دیگر
که جان سالم از روضه ها به در نبرم

 کبوترانه ببین جلد بام گریه شدم
از این به بعد کجا سر کنم کجا بپرم؟! 

تو چشمه چشمه خروشی منم که خاموشم
تو گریه می کنی و این منم که بی خبرم 

مرا جدا نکن از جامه عزا آقا
اگر جدا شوم از روح خویش محتضرم 

مقیم روز و شب کوی روضه بودم من|
بدون روضه درین روزگار در به درم 

خدا کند زمان زودتر گذر کند و
برای فاطمیه جامه عزا بخرم 

بیا و امشب از مشهد الرضا آقا
به کربلا برسانم مرا ببر به حرم 

محمد بیابانی



موضوعات مرتبط: خداحافظی از محرم و صفر

برچسب‌ها: اشعار خداحافظی با محرم و صفر مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار رحلت پیامبر(ص)


       
      بسكه از آه، دل شعله ورت مي سوزد
      با تماشاي تو قلب پدرت مي سوزد
      
      اي جگر گوشه ي من شعله مزن بر جگرم
      جگرم سوخت ز بسكه جگرت مي سوزد
      
      زودتر از همه پيش پدرت مي آيي
      زودتر از همه شمع سحرت مي سوزد
      
      بعد من هرچه بلا هست سرت مي آيد
      بعدمن واي كه پا تا به سرت مي سوزد
      
      زير پرهاي تو آرام گرفتم بابا
      حيف از شعله ي در بال و پرت مي سوزد
      
      گاه در كوچه اي از درد زمين مي افتي
      گاه از ضرب كسي چشم ترت مي سوزد
      
      گاه يك نقش به يك روي تو جا مي گيرد
      گاه يك زخم به روي دگرت مي سوزد
      
      گاه در پشت در خانه ي خود مي نالي
      چشم وا مي كني و دورو برت مي سوزد
      
      يك طرف دست تو در پاي علي مي شكند
      يك طرف دختركت پشت سرت مي سوزد
      
      از صداي تو در آن شعله علي مي فهمد
      كه اگر فضه نيايد پسرت مي سوزد
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      حس میکنم رفتار تو تغییر کرده
      این روزها کردار تو تغییر کرده
      
      هم صبح و ظهر و هم سرشب دیدن من
      می آیی و گفتار تو تغییر کرده
      
      یک فاطمه میگویی و دلشوره دارم
      چون نحوه ی دیدار تو تغییر کرده
      
      چیزی شده ای سایه ی روی سر من؟
      مهمانی این بار تو تغییر کرده
      
      چیزی شده ؟ با مرتضای من چه گفتی؟
      این روزها سردار تو تغییر کرده
      
      حس میکنم مانند یک ابر بهاری
      بابای از گل بهتر من گریه داری
      
      بابا مگرنه اینکه هستم محرم تو
      هستم همیشه مونس تو همدم تو
      
      حالا بگو دیگر چرا حالت گرفته ست
      هستم شریک درد و آه و ماتم تو
      
      بابا به قربان تو و موی سپیدت
      بابا به قربان تو و قد خم تو
      
      ای کاش می مردم نمیدیدم پدرجان
      چشمان خیس و گریه های نم نم تو
      
      میگویی از دلتنگی و دیدار مادر
      ماندم چگونه تا کنم با این غم تو
      
      سنی ندارم من یتیمی سخت باشد
      بابا دعا کن دخترت خوشبخت باشد
      
      بابا دعاکن ماتمی دیگر نبینم
      بعد از تو مظلومیت حیدر نبینم
      
      دعوا سر حق و حقوق و جانشینی
      دعوا سر عمامه و منبر نبینم
      
      بابا دعاکن مرتضی را دست بسته
      مستاصل و درمانده و مضطر نبینم
      
      بابا دعاکن در تمام طول عمرم
      برسینه ی خود جای میخ در نبینم
      
      یا لااقل در راه برگشتن به خانه
      سنگ صبورم را به چشم تر نبینم
      
      بابا برو سه ماه دیگر میرسم من
      با چادرخاکی بر سر میرسم من
      
      علیرضا خاکساری
      
      ********************
      
      
      گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
      بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
      
      مورخان بنوشتند با سرشک یتیم
      هجوم درد به سر تا سر حیاتش را
      
      سه سال شعب ابیطالب و شکنجه و ظلم
      چقدر مرگ خدیجه فسرد ذاتش را
      
      چه سنگ ها که بر آیینهُ وجودش خورد
      چه طعنه ها که ابوجهل زد صفاتش را
      
      برای غارت جانش قریش خنجر بست
      ولی خدای علی خواسته نجاتش را
      
      دلش چو ماه شکست و دو نیم شد اما
      ندید سبزی یِ باران معجزاتش را
      
      حرا شروع رسالت غدیرخم پایان
      ادا نمود تمامی یِ واجباتش را
      
      ...و بعد غیر علی هر که رفت در محراب
      شنید نعرهٔ لا تقربوا الصلاتش را
      
      میثم مؤمنی نژاد
      
      ********************
      
      دخترم گریه ی تو  پشت مرا می شکند
      بیش از این گریه نکن قلب خدا می شکند
      
      رحم کن بر دل خود آب شدی از گریه
      بغض سر بسته از این حال و هوا می شکند
      
      تا که نشکسته قدت راه برو در بر من
      که پس از رفتن من دیده بلا می شکند
      
      باز بوسیدم از این دست که زد شانه مرا
      حیف یک روز کسی دست تو را می شکند
      
      تو سیه پوش من و شهر به همدردی تو
      حرمت شیر خدا را همه جا می شکند
      
      کودکانت همه در پشت سرت می لرزند
      که در خانه به یک ضربه ی پا می شکند
      
      می دوی پشت علی تا که رهایش نکنی
      ضربه ای می رسد و آینه را می شکند
      
      بس که دنبال علی روی زمین می افتی
      دل جدا سینه جدا شانه جدا می شکند
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهیدش



موضوعات مرتبط: پیامبر اکرم(ص) - رحلت

برچسب‌ها: اشعار رحلت پیامبر(ص) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار رحلت پیامبر(ص)


       
      داغی اگر نبود که گریان نمی شدیم
      لطفی اگر نبود مسلمان نمی شدیم
      
       یا ایّها الرّسول بدون دعای تو
      از پیروان عترت و قرآن نمی شدیم
      
      یا اینکه گوشه چشم اباالفضل تو نبود
      ما از تبار حضرت سلمان نمی شدیم
      
      بی حب خاندان تو در خانه ی کرم
      جایی نداشتیم و مهمان نمی شدیم
      
      ما امت توأیم و علی هم کنار توست
        آیینه ات نبود نمایان نمی شدیم
      
      ما پای غربت نوه هایت نشسته ایم
      ور نه شبیه نم نم باران نمی شدیم
      
      هم ناله های امشب مولای امتیم
      ما سوگوار رحلت بابای امتیم
      
      در جان مسلمین چو آذر گذاشتند
      بر جان شیعیان دو برابر گذاشتند
      
      آه از نهاد اهل ولایت بلند شد
      بر سینه تا که داغ پیمبر گذاشتند
      
      آقای من بزرگ قبیله ز داغ تو
      بر روی خاک عرصه ی محشر گذاشتند
      
      هستی گریست تا نوه هایت رسیده و
      با گریه روی سینه ی تو سر گذاشتند
      
      تو باغبان امتی و جای اجر تو
      یک شاخه یاس را وسط در گذاشتند
      
      با رفتنت مصیبت زهرا شروع شد
      داغ پسر به سینه ی مادر گذاشتند
      
      در کوچه ها غرور علی را کسی شکست
      در کوچه بود فاطمه روی زمین نشست
      
       مسعود اصلانی
      
      *******************
      
      
      از سراپای مدینه گِل غم میریزد
      اشک از دیده ی غم بار حرم میریزد
      از نگاه نگران، برق الم میریزد
      خوب پیداست که باران ستم میریزد
      آه آرامش زهراست به هم میریزد
      
      سایه ی خنده از این گلکده کم کم برود
      یا قرار است که پیغمبر اکرم برود ؟
      
      نور از خنده لب های ترش می بارید
      از گرفتاری امت به جزا میترسید
      دربه در، در پی ارشاد بشر میگردید
      مثل او هیچ رسولی غم و اندوه ندید
      
      در دلم شور عجیبی ست نمیدانم چیست
      در گلو بغض عجیبی ست نمیدانم چیست
      
      دخترت زار به سر میزند ای وای دلم
      در دلم غصه شرر میزند ای وای دلم
      پدرم حرف سپر میزند ای وای دلم
      حرف از داغ پسر میزند ای وای دلم
      یک نفر آمده در میزند ای وای دلم
      
      دل بریدن ز تو بابا بخدا آسان نیست
      بعد تو واسطه ی وحی خدا با ما کیست؟
      
      این جوان کیست که از دیدن رویش در دل
      غصه داخل شده و خنده ز لب شد زائل
      آه یارب شده انگار صبوری مشکل
      گفت با لحن غریبانه ولی چون سائل :
      با اجازه بگذارید بیایم داخل
      
      با ادب آمد و در پیش پدر زانو زد
      پرده از صورت پوشیده ی خود یک سو زد
      
      مژده ای رحمت رحمان که سحر نزدیک است
      ای رسول مدنی وقت سفر نزدیک است
      شب بیچارگی نسل بشر نزدیک است
      به علی هم برسان روز خطر نزدیک است
      وقت آتش زدن یاس و تبر نزدیک است
      
      پدر آماده رفتن به سماوات ولی
      نگران است برای غم فردای علی
      
      تکیه بر دست علی زد گل باغ ایجاد
      نظری کرد به زهرا و دوباره افتاد
      آه از سینه افلاک برآمد هیهات
      به علی فاطمه را باز امانت میداد
      داشت اما خبر از غصه زهرا ای داد
      
      این همه بی کسی ای وای سرم درد گرفت
      دل سرشار غم شعله ورم درد گرفت
      
      او ز فردای حسین و حسنش داشت خبر
      از خزان گشتن باغ و چمنش داشت خبر
      از به آتش زدن یاسمنش داشت خبر
      از غم حیدر خیبر شکنش داشت خبر
      از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر
      
      اشک از دیده فرو ریخت و روحش پر زد
      پر زد و دختر مظلومه ی او بر سر زد
      
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *********************
      
      
      از سوزِ تب توانی به پیکر نداشتی
      فکری به غیر فاطمه در سر نداشتی
      
      یادِ خدیجه می کنی و آه می کشی
      یعنی که تاب دوریِ همسر نداشتی
      
      بعد از غدیر و توطئه هایِ منافقین
      دلشوره جز غریبی حیدر نداشتی
      
      میخواستی سفارش حقِ علی کنی
      امّا چه فایده که تو یاور نداشتی
      
      عمری برای اینکه هدایت شوند خلق
      در سینه غیر یک دلِ مضطر نداشتی
      
      وقتی صدایِ فاطمه آمد که سوختم
      در عرش میشنیدی و باور نداشتی
      
      رفتی از این دیار وَ اِلّا به یک نفس
      تابِ صدایِ نالۀ دختر نداشتی
      
      مسمار داغ بود و لب از سینه برنداشت
      آنجا مگر بهشت مُعطّر نداشتی
      
      پنجاه سالِ بعد مشخص شود چرا
      از روی سینه جسمِ حسین بر نداشتی
      
      وقتی عدو محاسن او را گرفته بود
      از ره رسیدی عمّامه بر سر نداشتی
      
      زینب نیابتاً ز تو بوسید آن گلو
      زیرا که تابِ بوسۀ حنجر نداشتی
      
      قاسم نعمتی
      
      ******************

      
      ملکوت نگاه بارانيت
      راوي يک مدينه اندوه است
      سالياني است از غم غربت
      خاطر خسته‌ي تو مجروح است
      **
      اين اهالي ظلمت دنيا
      مردمان قبيله‌ي وهمند
      در سلوک هدايت و رحمت
      اشتياق تو را نمي فهمند
      **
      ماتم اين شکنجه هاي کبود
      غصه ها بي مجال پيرت کرد
      سينه‌ي غرق نور و سنگ ستم
      داغ چندين بلال پيرت کرد
      **
      بي کسي خو گرفته بود آقا
      با اهالي شعب دلتنگي
      مي شکستي چنان غريبانه
      در حوالي شعب دلتنگي
       **
      ديده هر دم غروب عام الحزن
      چشم باراني و پُر ابرت را
      تو چه کردي در اين غريبستان
      که خدا مي ستود صبرت را
       **
      با عمو در دل پريشانت
      حس آرامش عجيبي بود
      آه ديگر پس از ابوطالب
      مکه زندان بي شکيبي بود
      **
      داغها ياس بيقرارت را
      در غم خود سهيم مي کردند
      مادري را به عرش مي‌ بردند
      دختري را يتيم مي کردند
      **
      ماه عالم بگو چه آورده
      به سر تو محاق خاکستر
      دختر تو چقدر دلخون شد
      بر سرت ريخت داغ خاکستر
      **
      خوب ديدي ميان اين مردم
      دم به دم جوشش عواطف را
      بوسه‌ي سنگ و زخم پيشانيت
      غصه پر کرده بود طائف را
       **
      قلبتان را چقدر مي آزرد
      داغدار غم اُحد بودن
      زخمي از عهد بي بصيرت‌ ها
      خسته از همرهان خود بودن
       **
      ناگهان بر تن تو گل کردند
      زخمها لاله ها شقايقها
      لب و دندان تو شده مجروح
      آخر از لطف اين منافقها
      **
      چه کشيدي در آن غروبي که
      تن مجروح حمزه را ديدي
      دلت آقا کدام سو مي رفت
      بر دلش زخم نيزه را ديدي
      **
      ديد خيبر که گفتي آزاده
      آب را بر کسي نمي بندد
      گرچه از فرقه‌ي يهودي ها
      به اسيران کسي نمي خندد
      **
      همه ديدند روز خندق هم
      رحم و آزادگي شعارت بود
      در مرام تو پيکر کشته
      ايمن از غارت و جسارت بود
      **
      بر سر و سينه و گلوي حسين
      بوسه هايت چقدر معروف است
      روضه خوان را ببخش آقا جان
      روضه از اين به بعد مکشوف است
      **
      با تماشاي قد و بالايش
      از نگاه تو آرزو مي ريخت
      آه ، ناگاه اگر زمين مي خورد
      آسمان بر سرت فرو مي ريخت
      **
      پيش چشمت محاصره کردند
      پيکر ماه بي پناهت را
      خوب تکريم کرد امت تو
      نيزه در نيزه بوسه گاهت را
      **
      زينت شانه هاي تو حالا
      شده پامال نعل مرکب ها
      آيه آيه، ورق ورق، پرپر
      ارباً اربا، مقطع الأعضا
      **
      سر خورشيد غرق خونت را
      روي نيزه ببين چهل منزل
      بارش سنگ ها چه خواهد کرد
      با لبي نازنين چهل منزل
      **
      خون او خون تازه اي جوشاند
      در رگ دين و مکتبت آقا
      تا ابد شور نهضتش باقي‌ست
      تا ابد کُلّ يومٍ عاشورا
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      آمدی با تجلّی توحید
      به زمین آوری شرافت را
      ببری از میان این مردم
      غفلت و کفر و جاهلیت را
      **
      ولی افسوس عدّه ای بودند
      غرق در ظلمت و تباهی ها
      در حضور زلال تو حتّی
      پی مال و مقام خواهی ها
      **
      سال ها در کنار تو امّا
      دلشان از تب تو عاری بود
      چیزی از نور تو نفهمیدند
      کار آن ها سیاهکاری بود
      **
      در دل این اهالی ظلمت
      کاش یک جلوه نور ایمان بود
      بین دل های سخت و سنگیِ‌شان
      اثری از رسوخ قرآن بود
      **
      چه به روز دل تو آورده
      غفلت نا تمام این مردم
      در دل تو قرار ماندن نیست
      خسته ای از مرام این مردم
      **
      آخرین روزها خودت دیدی
      فتنه ای سهمگین رقم می خورد
      و شکوه سپاه پر شورت
      باز با خدعه ها به هم می خورد
      **
      پیش چشمان گریه پوشت باز
      بیرق ظلم را علم کردند
      ساحتت را به تهمت هذیان
      چه وقیحانه متهم کردند
      **
      لحظه های وداع تو افسوس
      دل نداده کسی به زمزمه ات
      یک جهان راز و یک جهان غم داشت
      خنده ی گریه پوش فاطمه ات
      **
      بعد تو در میان اصحابت
      چه می آید به روز سیره ی تو
      می روی و غریب تر از پیش
      بین نامردمان عشیره ی تو
      **
      خوش به حال ستارگانی که
      با طلوع تو رو سپید شدند
      از تب فتنه در امان ماندند
      در رکاب شما شهید شدند
      **
      می روی و در این غریبستان
      بی تو دق می کنند سلمان ها
      دست های علی و زخم طناب
      وای از این ظاهراً مسلمان ها
      **
      راه توحیدی ولایت را
      همگی سد شدند بعد از تو
      جز علی و فدائیان علی
      همه مرتد شدند بعد از تو
      **
      حیف خورشید من به این زودی
      حرف هایت ز یاد می رفت و ...
      در کنار سقیفه ی ظلمت
      هستی تو به باد می رفت و ...
      **
      شاهدی این همه مصیبت را
      این غم و درد بی نهایت را
      آه اما کسی نمی شنود
      غربت سرخ ناله هایت را:
      **
      چه شده از بهشت روشن من
      این چنین بوی دود می آید
      از افق های چشم مهتابم
      ناله هایی کبود می آید
      **
      این همان کوثر است ای مردم
      پس چه شد حرمت ذوی القربی
      آه آیا درست می بینم
      آتش و بال چادر زهرا
      **
      آه تنها سه روز بعد از من
      اجر من را چه خوب ادا کردید
      بر سر یاس دامن یاسین
      بین دیوار و در چه آوردید
      **
      غربت تو هنوز هم جاری‌ست
      قصّه ی تلخ خواب این مردم
      منتظر در غروب بی یاری ‌ست
      سال ها آفتاب این مردم
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      در ماتم فراق پدر گریه میکنم
      همراه شمس و نجم و قمرگریه میکنم
      
      شب ها و روزها زغمش مویه میکنم
      تا آخرین  توان بصر گریه میکنم
      
      خواب شبانه ازسر زهرا پریده است
      مانند شمع تا به سحر گریه میکنم
      
      داغی عظیم دیده ام ای مردمان شهر
      با لحن جانگدازی اگر,گریه میکنم
      
      پیغمبر طوایف اهل بکاء شدم
      قدر تمام اشک بشر گریه میکنم
      
      خشکد اگر که چشمه ی اشکم دوباره من
      با دیده های سرخ جگر گریه میکنم
      
      وحید قاسمی
      
      ******************
      
      
      کم گریه کن که گریه امانت بریده است
      گویا که وقت رفتن بابا رسیده است
      
       حق داری از غمش به سرو سینه می زنی
      چون مثل او کسی به دو عالم ندیده است
      
       در روز آخرش چه شده این چنین نبی
      جز اهل بیت تو زهمه دل بریده است
      
       بر روی سینه اش حسنین ناله می زنند
      اشکش بر ای هر دو زغم ها چکیده است
      
       برگو که مرتضی چه شنیده کنار او
      رنگش چنین زطرح مسائل پریده است
      
       اینجا همه برای شما گریه می کنند
      چون از سقیفه بوی جسارت وزیده است
      
       این روزها به پشت در خانه ات مرو
      گویا عدو که نقشه ی قتلت کشیده است
      
       جان حسین و جان حسن جان مرتضی
      کم گریه کن که گریه امانت بریده است
      
      کمال مؤمنی
      
      *******************
      
      
      رفتي و بي تو راحتي از ما گريخته
      شادي ز قلب فاطمه بابا گريخته
      
      امّت دگر ز خانه ما پا کشيده اند
      چندان که خنده از لب زهرا گريخته
      
      وضع مدينه هم ز خيانت عوض شده است
      آن عطر مهر و عاطفه زين جا گريخته
      
      زخم زبان زنند به ما جاي تسليت
      از اين گروه روح تسلّا گريخته
      
      همسايگان ز گريه مرا سرزنش کنند
      شادي ز ما و رحم از اين ها گريخته
      
      حتي بِلال هم به علي سر نمي زند
      او هم ز سوء واقعه گويا گريخته
      
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید



موضوعات مرتبط: پیامبر اکرم(ص) - رحلت

برچسب‌ها: اشعار رحلت پیامبر(ص) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)


       
      همرنگ پائيزى ولى فصل بهارى
      سبزينه پوش خطه زرين تبارى
      
      جود و كرم بيرون منزل صف گرفتند
      در كيسه آيا نان و خرمايى ندارى؟
      
      جبريل پر وا كرده و با گردنى كج
      شايد ميان كاسه‏اش چيزى گذارى
      
      وقت عبور از كوچه‏ هاى سنگى شهر
      آقا چرا بر دست خود آئينه دارى؟
      
      در گرمدشت طعنه ‏ها دل را نياور
      من كه نمى‏بينم در اينجا سايه سارى
      
      از خاطرات سرد و يخبندان ديروز
      امروز مانده جسم داغ و تب مدارى
      
      بر زخمهايى كه درون سينه توست
      هر شب سحر با اشك مرهم میگذارى
      
      يك كربلا روضه به روى شانه خود
      توى گلو هم خيمه‏اى از بغض دارى
      
      تشتى كه پاى منبر تو سينه زن بود
      حالا چه راه انداخته داد و هوارى
      
      دستم دخيل آن ضريح خاكى تو
      شايد خبر از گمشده مرقد بيارى
      
      وقت زيارت شد چرا باران گرفته
      خيس است چشم آسمان انگار، آرى
      
      من نذر كردم بعد از آنى كه بميرم
      مخفى شود قبرم به رسم يادگارى
      
      روح الله عیوضی
      
      ********************
      
      
      گل کرده در زمین، کَرَم آسمانی ات
      آغوش باز می رسد از مهربانی ات
      
      حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
      حالت خراب می شود و ناتوانی ات
      
      دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
      جان برده از تمام تنم نیمه جانی ات
      
      یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
      سبزی رسیده تا به لب ارغوانی ات
      
      این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
      بر موی تو نشسته ز فصل جوانی ات
      
      باید که گفت هیئت سیّار مادری
      خرج عزا شدی و خدای تو بانی ات
      
      زهر از حرارت جگرت آب می شود
      می گرید از شرار غم ناگهانی ات
      
      زینب به پای تشت تو از دست می رود
      رو می شود جراحت زخم نهانی ات
      
      آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
      چیزی نمانده از بدن استخوانی ات
      
      محمد امین سبکبار
      
      *******************
      
      
      زینب بیاور آخرین رخت کفن را
      تا که کفن پوشم تن سبز حسن را
      
      خالى است جاى مادرم تا که ببوسد
      لبهاى سرخ یوسف گل پیرهن را
      
      حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته
      بیرون کن از شهر مدینه بیوه زن را
      
      قبل از سفر تا کربلا غارت نمودند
      با تیرهاى پر ز کینه هستِ من را
      
      عباس را گویید تا بیرون بیارد
      آن تیرها که دوخته تابوت و تن را
      
      بیرون کشیدم تیر از پهلویش اى واى
      کردم زیارت گوییا امّ الحسن را
      
      پیراهن خود را ز خون او بشویید
      حرفى از این تشییع با زینب نگویید
      
      جواد حیدرى
      
      *******************
      
      
      سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
      چادرخاکی زهرا بالش زیر سرش
      
      رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
      لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
      
      این دم آخربه یاد میخ در افتاده است
      خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
      
      لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
      زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
      
      برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
      رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
      
      با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
      نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
      
      روضه ی لایوم می خواند غریب اهل بیت
      کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
      
      چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
      ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      
      
      ای انتهای غربت و غم ابتدای تو
      کمتر بیان شده غزلی در رسای تو
      
      لب تر نکرده سائل بیچاره بر شما
      گفتی بگیر زندگی من برای تو
      
      اصلاً قیاس کردن با تو درست نیست
      حاتم که بوده است؟ گدای گدای تو
      
      قرآن مخوان که راه گذر بند آمده
      ای من فدای قدرت جذب صدای تو
      
      آقا ببین دو ماه تمام است شهرمان
      تمرین گریه کرده برای عزای تو
      
      حالا به رنگ گنبد خضرا درآمده
      یا نه عقیق سبز شده دست و پای تو
      
      از سوز زهر زمین دهن باز کرده است
      دیگر چه آمده سر مجرای نای تو
      
      با تکه تکه های جگر فاش کرده ای
      رازی که دیده بود فقط چشمهای تو
      
      روزی که داد می زدی آیا نمی شود
      مادر کبود چهره شوم ‌من به جای تو؟
      
      دیدی حسین از غم تو گریه می کند
      گفتی که من کجا و غم کربلای تو .........
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *******************
      
      
      در کرم خانه حق سفره به نام حسن است
      عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است
      
      بی حرم شد که بدانند همه مادری است
      ور نه در زاویه عرش مقام حسن است
      
      هرکه آمد به در خانه او آقا شد
      ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است
      
      حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
      هر حسینیه که برپاست خیام حسن است
      
      دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم
      این مسلمانی ایران زکلام حسن است
      
      هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید
      غربت از روز ازل باده جام حسن است
      
      تا زمانیکه خدائی خدا پابرجاست
      پرچم حسن حسن در همه عالم بالاست
      
      قاسم نعمتی
      
      *******************
      
      
      مردی که غربت است همه سوگواره اش
      ریزد تمام عمر زدلها شراره اش
      
      از کوچه ی شب است هر آنچه کشیده است
      سبزی صورت وجگر پاره پاره اش
      
      تابوت زخمهای تنش را نهان نمود
      دنیا ندید آن بدن پر ستاره اش
      
      قاسم که مرد عرصه ی جنگاوری شده
      باشد نمایشی ز جهاد هماره اش
      
      بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت
      این است راه عشق نباشد کناره اش
      
      باید که ساخت گنبد او را در آسمان
      باید که کرد دست ملک را مناره اش
      
      عمری که در مدینه ی غم خانه کرده است
      تنها نسیم بانی بر یادواره اش
      
      شعری سروده ام به هوای بقیع او…
      شعری که بود غربت وغم استعاره اش
      
      مهرداد قصری فر
      
      *******************
      
      
      پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم
      سند غربت من این حرم آبادم
      
      خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ
      صحن من پر شده از غربت مادرزادم
      
      عزت عالمیان بسته به یک موی من است
      کی مذل عربم کشته این بیدادم
      
      شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست...
      زهر با سوز تمام آمده بر امدادم
      
      هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان
      تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم
      
      هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید
      از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم
      
      هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند
      چون که در یاری افتاده زپا استادم
      
      هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت
      سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم
      
      گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت
      خون دیوار در آورده چنان فریادم
      
      یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه
      صحنه بردن مادر نرود از یادم
      
      عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان
      گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم
      
      قاسم نعمتی
      
       *******************
      
      
      چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
      شایسته شفاعت حیدر نمی شود
      
      چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
      هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
      
      مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
      جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
      
      یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
      والله از تو پاره جگر تر نمی شود
      
      یک طشت لخته های جگر  پاره های دل
      از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
      
      یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
      گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
      
      گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
      هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
      
      پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
      با کربلا و کوفه برابر نمی شود
      
      زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
      سالار من که یک تن بی سر نمی شود
      
      دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
      از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود
      
      یوسف رحیمی
      
       *******************
      
      
      بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
      یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
      
      بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
      چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
      
      وقتی سکوتش این همه محشر به پا کرد
      دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست
      
      در کربلا هر چند با دقت بگردی
      چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست
      
      کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
      همپایه ی درد و بلای مجتبی نیست
      
      طوری تمام هستی اش وقف حسین شد
      انگار قاسم هم برای مجتبی نیست
      
      او جای خود دارد در این دنیا مجالِ
      رزم آوری بچه های مجتبی نیست
      
      یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
      ما خاک پای خاک پای مجتبائیم
      
      آیا شده بال و پرت افتاده باشد
      در گوشه ای از بسترت افتاده باشد
      
      آیا شده مرد جمل باشی و اما
      مانند برگی پیکرت افتاده باشد
      
      آیا شده در لحظه های آخرینت
      چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
      
      من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
      وقتی به جانت همسرت افتاده باشد
      
      آیا شده سجاده ات هنگام غارت
      دست سپاه و لشگرت افتاده باشد
      
      مظلوم و تنها و غریب عالمین است
      گریه کن غم های این بی کس حسین است
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *******************
      
      
      باید مرا گلیم مسیر نگار کرد
      زیر قدوم فاطمی‌ات خاکسار کرد
      
      مهر تو را بهشت بخواهد نمی‌دهم
      در ماجرای عشق نباید قمار کرد
      
      فخر علی و فاطمه بر تو عجیب نیست
      وقتی خدا به داشتنت افتخار کرد
      
      من که به دست هیچ‌کسی رو نمی‌زنم
      نانت مرا به شغل گدایی دچار کرد
      
      هر چند آفریده خدا چهارده کریم
      اما یکی از آن همه را سفره‌دار کرد
      
      ما را پیاده کرد سر سفره شما
      این کشتی حسین که ما را سوار کرد
      
      باید به بازوی حسنی‌ات دخیل بست
      ورنه نمی‌شود که جمل را مهار کرد
      
      خشمت نیاز نیست در آنجا که می‌شود
      با قاسم تو قافله را تار و مار کرد
      
      ارزان تو را فروخت به حرف معاویه
      زهری به کام تشنه تو روزه‌دار کرد
      
      زهری که می‌شکافت دل سنگ خاره را
      در حیرتم که با جگر تو چه کار کرد
      
      زهرا شنیده بود تنت تیر می‌خورد
      تابوت را برای همین با جدار کرد
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      پسر فاطمه آنکس که دلم زنده از اوست
      نه فقط ما که دل فاطمه هم زنده از اوست
      
      بوسه بر لعل لب آنکه چنین گفت رواست
      جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست
      
      به همان خاک غریبانه قبرش سوگند
      بی حرم هست و لی هرچه حرم زنده از اوست
      
      سینه زن گر چه ندارد به بقیعش اما
      به خدا زمزمه و نوحه و دم زنده از اوست
      
      به غم کرببلا زنده نماند شیعه
      در دل شیعه همین غصه و غم زنده از اوست
      
      از علمدار بپرسید که او خواهد گفت
      هم علمدار حسین و هم علم زنده از اوست
      
      به همان لحظه که پا بر سر این خاک نهاد
      فاطمه دوستی نسل عجم زنده از اوست
      
      قطعات جگرش با همگان می گوید
      همه ی دین خداوند قسم زنده از اوست
      
      
      جواد حیدری
      
       ******************
      
      
      الا ای که به هر دوران غریبی
      نشان تو بود، جانان غریبی
      
      معاویه تو را بهتر شناسد
      که تو در لشگر یاران غریبی
      
      زیارتنامه هم حتی نداری
      قسم بر تربت ویران غریبی
      
      امام دوم خانه نشینی
      زنامردی نامردان غریبی
      
      تو کودک بودی و غربت کشیدی
      تو مادر را به خاک کوچه دیدی
      
      جواد حیدری
      
      *******************
      
      
      تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
      یک عمر فقط درد ، کس و کار دلت بود
      
      سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
      چل سال غم و غصه سربار دلت بود
      
      چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
      آن لکه خونی که به دیوار دلت بود
      
      پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
      ورنه که به جز زهر مددکار دلت بود ؟
      
      با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
      لایوم . . . ولی روضه خونبار دلت بود
      
      محمد بیابانی
      
      ********************
      
      
      مست از غم توام غم تو فرق می کند
      محو توام که عالم تو فرق می کند
      
      با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
      مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند
      
      یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
      باید عوض شد آدم تو فرق می کند
      
      تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
      آقای مهربان! کم تو فرق می کند
      
      زخمی است در دلم که علاجی نداشته است
      جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند
      
      اشک غمت برای من احلی من العسل
      گفتم  برای من غم تو فرق می کند
      
      صلح تو روضه است حماسه است غربت است
      ماهی تو و محرم تو فرق می کند
      
      باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه ؟
      نه؛ گنبد تو پرچم تو فرق می کند
      
      لختی بخند قافیه ام را بهم بریز
      آقای من! تبسم تو فرق می کند
      
      سید محمد رضا شرافت
      
      ********************
      
      
      اي فقط ناله اي صداي اشك
      اي وجود تو مبتلاي اشك
      
      گيسوانت سپيد شد آقا
      پيكرت آب شد به پاي اشك
      
      حرف من نيست فضه ميگويد
      بين خانه تويي خداي اشك
      
      قتل تو بين كوچه ها رخ داد
      زهر يارت شده دواي اشك
      
      چقدر گريه ميكني آقا
      روضه ات را بخوان به جاي اشك
      
      ماجرايي كه زود پيرت كرد
      آنچه از زندگيت سيرت كرد
      
      چه بگويم از آن گل پرپر
      چه بگويم ز داغ نيلوفر
      
      چه بگويم سياه شد روزم
      اول كودكي شدم مضطر
      
      حرف من خاطرات يك لحظه است
      لحظه اي كه نبود از آن بدتر
      
      ايستادم به پنجه پايم
      تا كنم روبروش سينه سپر
      
      مثل طوفاني از سرم رد شد
      دست او بود و صورت مادر
      
      ناگهان ديدمش زمين خوردو
      كاري از دست من نيامد بر
      
      بعد آن غصه بود و خون جگر
      ديدن روي قاتل مادر
      
      محمد بیابانی
      
      ********************
      
      
      اذن حق بودکه تو سید و مولاباشی
      تشنگان رمضان را یم و دریا باشی
      
      میکنی زنده به یک چشم هزاران عیسی
      کم مقامی است بگویم تو مسیحاباشی
      
      گرنداند کسی و خاک مزارت بیند...
      ...به خیالش نرسد شاهی و آقاباشی
      
      زخم دشنام شنیدی و بغل واکردی
      تا چه حدی تو دگر اهل مدارا باشی
      
      مو سفیدی به جوانی به سراغت آمد
      از غم یار تو حق داری اگر تا باشی
      
      تو فقط آمده ای غصه و غم را بخری
      وسط کوچه ی غم محرم زهرا باشی
      
      پس بمان و همه جا دور و بر مادرباش
      وسط کوچه اگرشد سپر مادر باش
      
      مجتبی صمدی شهاب
      
      *******************
      
      
      یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
      آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
      
      خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
      تا بود ، آسمان و زمین را رحیم بود
      
      سر می کشید خانه به خانه محله را
      این کارهای هر سحر این نسیم بود
      
      آتش زبانه می کشد از دشت سبز او
      چون گلفروش کوچه ی طور کلیم بود
      
      این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
      چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
      
      حقش نبود تیر به تابوت او زدن
      این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
      
      بی سابقه است حادثه اما جدید نیست
      این خانواده غربتشان از قدیم بود
      
      آقا ببخش قصد جسارت نداشتم
      پای درازم از برکات گلیم بود
      
      رضا جعفری



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)


       
      حرف ناگفته چشمان ترش بسیار است
      اشک او راوی یک عمر غم و آزار است
      روز و شب گریه کن روضه ی یک مسمار است
      قلب او زخمی از ضرب در و دیوار است
      
      داغهایی که کشیده است همه معروف است
      پس ببخشید اگر روضه من مکشوف است
      
      در نماز شب و هنگام دعا می گرید
      صبح با گریه او باد صبا می گرید
      یاد آن کوچه و بی چون و چرا می گرید
      بعد چل سال بیادش همه جا می گرید
      
      قصد این بار من از شعر که آقا بوده
      قسمت انگار کمی روضه زهرا بوده
      
      زهر در تن نه که از غم جگرش می سوزد
      یاد مادر که بیفتد به سرش می سوزد
      غرق آتش در و پروانه پرش می سوزد
      از همان روز حسن با پدرش می سوزد
      
      کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد
      غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد
      
      نه فقط زخم زبان از همه مردم بوده
      زهر در بین غم و غربت او گم بوده
      قاتلش آتش و آن خانه و هیزم بوده
      دست سنگین همان کافر دوم بوده
      
      ابتدا چادر مشکی حرم سوخته بود
      بعد هم تیر کفن را به بدن دوخته بود
      
      داشت آن روز به لب روضه ای از سر می خواند
      قصه درد و غم و غربتِ حیدر می خواند
      داشت از سوز جگر روضه مادر می خواند
      بعد هم روضه جانسوز برادر می خواند
      
      چشمش افتاد به چشمان برادر، با آه
      گفت لا یوم کیومک به ابا عبدا...
      
      ((دل من دست خودش نیست اگر می شکند))
      قصه کرببلای تو کمر می شکند
      دل زینب هم از آن رنج سفر می شکند
      بر سر دیدن تو شام چه سر می شکند
      
      صوت قرآن تو در شام شنیدن دارد
      چوب دست از لب و دندانت اگر بردارد
      
      مهدی چراغ زاده
      
      *********************
      
     
      جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
      درد و غم زخم زده بر جگر مادر ها
      
      این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
      بنشینند درون قفس همسرها!؟
      
      این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزد
      این چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درها
      
      گفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمد
      جای شکر است نبوده خبر از خنجر ها
      
      لحظه ی تشنگی اش آب عذابش میداد
      زیر لب داشت امان از جگر دختر ها
      
      سایه اش بود همان چادر زینب بر او
      باز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...
      
      یحیی نژاد سلامتی
      
      ********************
      
      
      ابري شدم به نيت باران شدن فقط
      مور آمدم براي سليمان شدن فقط
      
      بايد ز گوشه چشم تو کاري بزرگ خواست
      چيزي شبيه حضرت سلمان شدن فقط
      
      بايد به شيعه بودن خود افتخار کرد
      راضي نمي شوم به مسلمان شدن فقط
      
      دنياي ديگريست اسيري و بردگي
      آن هم به دام زلف کريمان شدن فقط
      
      لا يمکن الافرار ز تير نگاه تو
      چاره رسيدن است و قربان شدن فقط
      
      در خانه ي کريم کفايت نمي کند
      يک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط
      
      اين لطف فاطمه است و عشق است تا ابد
      سرمست از نواي حسن جان شدن فقط
      
      فکري براي پر زدن بال من کنيد
      من را اسير زلف امام حسن کنيد
      
      آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده
      بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده
      
      پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش
      خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده
      
      يک چشم خواهرت به تو يک چشم بین تشت
      تشت مقابلت پر خون جگر شده
      
      از ناله هات زينب تو هول کرده است
      گويا که باز واقعه ي پشت در شده
      
      اي واي از مصيبت تابوت و دفن تو
      واي از هجوم تير و تن و چشم تر شده
      
      مي گفت با حسين اباالفضل وقت دفن
      اين تيرها براي تنش دردسر شده
      
      موي سپيد و کوچه و تابوت و زهر و تير
      دوران غربت حسن اينگونه سر شده
      
      يک کوچه بود موي حسن را سپيد کرد
      يک اتفاق بود که او را شهيد کرد
      
      مسعود اصلانی
      
      *******************
      
      
      خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم
      همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم
      
      خدا نوشته مرا موقع گرفتاری
      همیشه دست به دامان پنج تن بشوم
      
      خدا نوشته میان کتاب حاجاتم
      که زائر حرم شاه بی کفن بشوم
      
      خدا نوشته مرا جای جنت الاعلی
      در این حسینیه مشغول مِی زدن بشوم
      
      خدا نوشته از اول به روی سر بندم
      فدای راه امام غریب، من بشوم
      
      تمام هستی خود را به دوست دادم که
      گدای هر شبه ی سفره حسن بشوم
      
      برای غربت او نیتم فقط این است
      به گریه هر شبه مشغول سوختن بشوم
      
      غریبیِ حسن از آن مزار معلوم است
      ز باغ تشت ببین لاله زار معلوم است
      
      کسی که ثانیه هایش به سوی غم می رفت
      به سمت پیری سختی به هر قدم می رفت
      
      برای این که نبیند فضای آن کوچه
      به چشم بسته از این خانه تا حرم می رفت
      
      اگرچه کوچه میان بُر به سمت مسجد بود
      ولی ز کوچه ی دیگر به قد خم می رفت
      
      زره چرا به تنش در مسیر مسجد بود
      کسی که از سر و دستش فقط کرم می رفت
      
      شبی که نیت عزم سفر به جنت کرد
      صفا ز خانه اهل مدینه هم می رفت
      
      هزار کرب و بلا غصه و بلا دیده
      کسی که مادر خود زیر دست و پا دیده
      
      اگرچه زهر بلای وجود آقا شد
      ولی بهانه ی رفتن کنار زهرا شد
      
      کنار دیده او آتشی به پا کردند
      و با لگد، درِ آتش زده ز هم وا شد
      
      شکست جام بلور غرور او وقتی
      که مادرش پسِ در از میان خون پا شد
      
      سفیدی گل رویش به ارغوانی زد
      دوباره دیدن مادر براش رؤیا شد
      
      همیشه وقت عبور از کنار در میگفت :
      خدای من ! همه ماجرا همین جا شد
      
      نشد خودش سپر جان مادرش باشد
      شبیه مادر خود که فدای بابا شد
       
      مهدی نظری
      
      *******************
      

      داغی نهفته است در این قلب پاره ام
      همچون حباب منتظر یک اشاره ام
      
      و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست
      من کشتۀ شکستن یک جفت گوشواره ام
      
      عمریست لحظۀ گذر از کوچه هایِ تنگ
      آن صحنه غرور شکن در نظاره ام
      
      گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر
      در دست های توست فقط راه چاره ام
      
      در ظلمت همیشۀ شبهای کوچه ها
      در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام
      
      چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا
      امّا به سینه است تمامِ شراره ام
      
      اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی
      راویِ این حقیقت پر استعاره ام
      
      یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم
      بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم
      
      قاسم نعمتی
      
      *********************
      
      
      پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو
      وقتی رسید قافیه هایم به نام تو
      جا خورده است شعر و غزل از مقام تو
      ارباب دومی و دو عالم غلام تو
      
      اول امام زاده ی عالم حسن سلام
      راه نجات عالم و آدم حسن سلام
      
      ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری
      خورشید هستی و کرمت ذره پروری
      از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری
      ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟
      
      بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی
      ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی
      
      دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن
      صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن
      زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن
      یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن ...
      
      روزی که منتقم برسد از دعای تو
      یک گنبد قشنگ بسازد برای تو
      
      تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم
      این هم جزای آن همه آقایی و کرم
      وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم
      دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...
      
      «حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»
      منسوب بر توأند و چنین محترم شدند
      
      گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده
      پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده
      از غصه هات پشت رباعی دو تا شده
      روح از تن غزل به گمانم جدا شده
      
      اینجا به بعد شعر برای مدینه است
      حال و هوای شعر هوای مدینه است
      
      مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...
      گویا قیامت است زمین خورده آسمان
      دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن
      این شد شروع شام و کتک های کودکان
      
      طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت
      آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟
      
      روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد
      باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد
      بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد
      نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد
      
      بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود
      پس داد با جگر همه خونی که خورده بود
      
      آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت
      طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت
      در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت
      ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت
      
      در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ
      اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ
      
      داوود رحیمی
      
      ********************
      
      
      هر نگاهت شکيب مي بارد
      چشم هايت خلاصه‌ی صبر است
      همه‌ی عمر پر تلاطم تو
      لحظه لحظه حماسه‌ی صبر است
      **
      نقش انگشترت حکايت داشت
      عزّتت را کسي نمي فهمد
      چه غمي جانگداز تر از اين
      ساحتت را کسي نمي فهمد
      **
      چشم بارانی ات پریشان از
      ظلمت سرد اين کوير شده
      چقدر اين قبيله بي دردند
      چشم هايت چقدر پير شده
      **
      باز از آسمان روشن عشق
      ماجراي هبوط معنا شد
      صلح و ... تنهائي ات رقم مي خورد
      غربت اين سکوت معنا شد
      **
      نور حق را چه زود مي پوشاند
      سايه هاي کبود بد عهدي
      که به چشمان روشنت آقا
      مي رود باز دود بد عهدي
      **
      چشم هاي تو پر شفق گشته
      ابرواني پر از گره داري
      لشکر تو عجب وفادارند
      بين محراب هم زره داري
       **
      آسمان هم به گريه افتاده
      همنوا با صداي زخمي تو
      در مدائن هنوز شعله ور است
      غربت کربلاي زخمي تو
      **
      چقدر چشم هاي يارانت
      عشق و دلداگي نثارت کرد
      دست بيعت شکن ترين مردم
      خيمه ات را چه زود غارت کرد
      **
      مي کشد دست هاي بي رحمي
      آخر از زير پات سجاده
      بين محراب عجب غريبانه
      آسمان روي خاک افتاده
      **
      حضرت آسمان! چهل سال است
      جهل اين قوم خسته ات کرده
      خون شده قلبت از زميني ها
      بي وفايي شکسته ات کرده
      **
      حاجت تو روا شده ديگر
      شب اندوه رو به پايان است
      ولي از داغ اين غريبستان
      چشم هايت هنوز گريان است
      **
      لحظه هاي وداع جاري بود
      شعله‌ی غربت و مروري سرخ
      چه گريزي به کربلا مي زد
      از دل لحظه ها عبوري سرخ:
      **
      هيچ روزي شبيه روز تو نيست
      تير و شمشير و تيغ و سر نيزه
      به تن تو دخيل مي بندند
      نيزه در نيزه ، نيزه در نيزه
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      حساب مي كنم امشب بزرگي كرمت را
      در عرصه هاي خيالم مساحت حرمت را
      
      به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان
      نشسته ام كه بگريم ميان روضه غمت را
      
      بگو چگونه گذشتي غريب شهر مدينه
      ز كوچه اي كه شكستند غرور محترمت را
      
      زمينه هاي قيام حسين صلح شما بود
      بنازم اي گل زهرا قيامتِ علمت را
      
      خدا كند كه نبيند عقيله خواهرت آقا
      بساط اشك حسين و آه دم به دمت را
      
      اگر چه بي حرمي در نگاه مردم دنیا
      حساب كرده خيالم مساحت حرمت را
      
      ياسر مسافر
      
      *******************
      
      
      قصه از ابتداي مدينه شروع شد
      در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
      
      داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
      آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
      
      غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
      اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
      
      مردي كه از اهالي شهر فريب ها
      از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
      
      انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
      يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
      
      گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
      گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
      
      هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند
      هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
      
      نه داشتند طاقت اسلام ناب را
      نه چشم ديدن پسر آفتاب را
      
      خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
      حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
      
      بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
      مرد غريب را همه تنها گذاشتند
      
      حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
      دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
      
      تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
      اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
      
      حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
      در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
      
      بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
      راوي اين غروب چهل ساله مي شود
      
      حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
      در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
      
      روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
      قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
      
      بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
      اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
      
      مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
      در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
      
      در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
      ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
      
      ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
      کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
      
      زخم دل شکسته و مجروح کاري است
      خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
      
      مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
      وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
      
      آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
      گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
      
      جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
      دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
      
      يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
      يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
      
      آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
      يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
      
      ني‌نامه غريبي صحراي نينوا
      از آخرين تب سخنش سبز مي شود
      
      لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
      لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت
      
      گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
      اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
      
      آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند
      با قامت شکسته زينب چه مي‌کند
      
      گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
      با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند
      
      یوسف رحیمی
      
      *****************
      

      جانم فدای لحظۀ جان دادن او
      كار خودش را كرد آخر سر، زن او
      
      مانند كوچه باز غافلگير گشته
      بسیار جانسوز است ساکت ماندن او
      
      از بس که خون آورده بالا گوییا که
      خون گریه دارد می کند پیراهن او
      
      كرببلا شد حجره اش، آن لحظه ای که
      از تشنگی شد تيره چشم روشن او
      
      آقا نمی ترسد ، خدا می داند اين را
      ازشدت زهر است می لرزد تن او
      
      فرزند زهرا مثل زهرا خون جگر شد
      اين را روايت كرد طرز رفتن او 
      
      ای كاش مثل مادرش شب دفن می شد
      تا تير بر جسمش نمی زد دشمن او
      
      با اينكه غمگينيم ، امّا شكر ديگر
      مخفی نشد مانند زهرا مدفن او
      
      محسن مهدوی
      
      ******************
      
      
      گل ها به عطر عود تنت گیر می دهند
      پروانه ها به سوختنت گیر می دهند
      
      منبر ندیده های نماز خلیفه ها
      حتی به شیوه ی سخنت گیر می دهند
      
      دیروز اگر به صلح شما گیر داده اند
      امروز هم به سینه زنت گیر می دهند
      
      زهرا! چرا همیشه در این کوچه های تنگ
      غم ها به خنده ی حسنت گیر می دهند؟
      
      اصلاً فدک بهانه ی شان بود ای غریب
      بی برگه هم به رد شدنت گیر می دهند
      
      ای یوسف مدینه چرا جای پیرهن
      با تیرو تیغ بر کفنت گیر می دهند؟
      
      این چند تیر مانده دگر قسمت تو نیست
      وقتش به پاره های تنت گیر می دهند
      
      وحید قاسمی
      
      ******************
      
      
      اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
      طشتی از خون دل خویش برابر دارد
      
      چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
      زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
      
      جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
      داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
      
      زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
      یادگاریست که از کینه همسر درد
      
      پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
      ….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
      
      لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
      چادری را که بوی یاس معطر دارد
      
      آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
      مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
      
      گفت با گریه حسین جان... تو دگر گریه مکن
      که حسن میرود و سایه خواهر دارد
      
      آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
      جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد
      
      محمد بیابانی
      
      ******************
      
      
      خدا کند که دروغی بزرگ باشد این
      من اعتماد ندارم به حرف طالع بین
      
      نشسته اند کمان های بیوه آماده
      گرفته اند کمین تیرهای چله نشین
      
      دوباره کوچه دوباره کسی ز اهل کساء
      دوباره فتنه ی شیطان دوباره غصب زمین
      
      و باز شد دهن یاوه ای و حرفی زد
      و پخش شد همه جا بوی غُدّه ای چرکین
      
      و این هم از برکات حضور یک زن بود
      زنی که شوهر خود را نمیکند تمکین
      
      جنازه نیست، نمرده است، زنده است، چرا؟
      برای این که امام است و بس، برای همین
      
      برای این که نفس می کشد بدون هوا
      برای این که قدم می زند بدون زمین
      
      چقدر جای رطب ها و جای او خالی ست؟
      کنار دست پر از هیچ سفره ی مسکین
      
      به عزت و شرف لا اله الا الله
      به خیر ختم نشد این مراسم تدفین
      
      عزیز کرده ی یعقوب، غارت گرگ است
      قسم به سوره ی یوسف قسم به بنیامین
      
      رضا جعفری

      
      ******************
      
      
      آيا به گداي شهر جا خواهي داد؟
      با دست خودت به ما غذا خواهي داد
      
      بدتر ز جذاميان مريضي داريم
      آيا تو به درد ما دوا خواهي داد
      
      هر بار كه در خانه ي تو رو آريم
      تو بيشتر از نياز ما خواهي داد
      
      لطف پسرت قاسم الطاف شماست
      با اوست هر آنچه كه عطا خواهي داد
      
      گويند حساب سينه زنها با توست
      در حشر چه بر اهل ولا خواهي داد
      
      با نام ابوالفضل تو را مي خوانيم
      با نام ابوالفضل چه ها خواهي داد
      
      گويند نگفته اي كه در كوچه چه شد
      آيا خبر از كوچه به ما خواهي داد؟!
      
      جواد حیدری
      
      ******************
      
      
      تو کریمی و منم جیره خور احسانت
      جان و جانان جهان، جان جهان قربانت
      
      سفره دار حرم رحمت و مهری آقا
      اهل عرشند به والله بلاگردانت
      
      کرمت سفره خالی مرا پر کرده
      جان گرفتم به خدایی خدا با نانت
      
      من به نان و نمک سفره ات عادت دارم
      همه نشستم همه عمر به پای خوانت
      
      تو همانی که مریدت شده ارباب وفا
      من همانم که شدم ابر پر از بارانت
      
      حسنیم به خداییِ خدا تا محشر
      شکرلله شده ام عاشق سرگردانت
      
      کوری دشمن تو ضربه دل یا حسن است
      به فدای تو و آن خاطره و طوفانت
      
      آخرین تیر علی در جمل فتنه تویی
      ضربه ات حیدری و کون و مکان حیرانت
      
      می رسد روز خوشی که به بقیعت برسم
      می شود مثل خراسان حرم ویرانت
      
      به علی می رسد آن روز که با ذکر علی
      به طواف تو بیایند همه مستانت
      
      در رکاب یوسف فاطمیون می سازد
      حرم عشق برایت به خدا ایرانت
      
      حسین ایمانی
      
      ******************
      
      
      خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد
      به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد
      
      در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي
      تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي
      
      گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي
      عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي
      
      مدينه شاهد حرفم : فقير سرگشته
      هميشه دست پر از محضر تو برگشته
      
      به لطف خنده تان شام غم سحر گردد
      نشد كه سائل تان نا اميد برگردد
      
      خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده
      كريم آل محمد تو را لقب داده
      
      تبسم نمكينت چقدر شيرين است
      دواي درد يتيم  و فقير و مسكين است
      
      خوشا به حال گدايي كه چون شما دارد
      در اين حرم چقدر او برو بيا دارد
      
      به هر مسافر بي سر پناه جا دادي
      به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي
      
      گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است
      مقام اولي جود و بخششت ازلي است
      
      به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي
      همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي
      
      شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي
      دل كوير به فكر پياده ها بودي
      
      امام رأفت دوران بي مرامي ها
      نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها
      
      خيال كن كه منم  يك جذامي ام آقا
      نيازمند نگاه و سلامي ام آقا
      
      چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي
      سلام داده، جواب سلام نشنيدي
      
      امام برهه ي تزويرهاي بسياري
      به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري
      
      كريم شهر مدينه غريب افتادم
      به جان مادرت آقا، برس به فريادم
      
      خودت غريبي و با دردم آشنا هستي
      رفيق واقعي روزهاي بي دستي
      
       قسم به حُرمت اين ماه حق نگاهي كن
       به دست خالي اين مستحق نگاهي كن
      
      بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا
      ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا
      
      دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد
      دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!
      
      براي مدح تو گويند شعر احساسي
      به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي
      
      چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه
      بگير دست مرا با خودت ببر كوچه
      
      چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد
      كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد
      
      چگونه اين همه غم در دل شما جا شد
      بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟
      
      وحید قاسمی



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)

       
      بهتر بگویم
      باید که از یک شاخه پرپر بگویم
      
      وقتی شبانه
      می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم
      
      آرام و بی تاب
      هنگام غسل از چشم های تر بگویم
      
      از زخم پیکر
      از های های گریه ی حیدر بگویم
      
      اینجا که باید
      از خاطرات کوچه و یک در بگویم
      
      از در که گفتم
      از زخم روی سینه مادر بگویم
      
      قدری جلوتر
      از غربت و تنهائی خواهر بگویم
      
      باید بماند...
      وقت وداعم از شه بی سر بگویم
      
      ایمان کریمی
      
      *********************

      
      غارت زده منم که کنارت نشسته ام
      غارت زده منم که ز داغت شکسته ام
      
      غارت زده منم که تو را خاک می کنم
      تابوت را ز خون تنت پاک می کنم
      
      غارت زده منم که ز کف داده صبر را
      با دست خویش کنده برای تو قبر را
      
      غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
      ای وای ریخته به زمین خون تازه ات
      
      غارت زده منم که ز داغ برادرم
      می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم
      
      غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
      می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم
      
      من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
      نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم
      
      داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
      والله بود سخت تر از غارت حرم
      
      «تشییع روز با من و تو سازگار نیست
      تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم»
       
      محمد بیابانی



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)


      اشکهایش به مادرش رفته
       سینه ی پر شراره ای دارد
       نه! به یک طشت اکتفا نکنید
       جگر پاره پاره ای دارد
      **
       از علی هم شکسته تر شده است!
       علتش کینه ها، حسادت هاست
       غربت چشمهای مظلومش
       سند محکم خیانت هاست
      **
      خواهرش را کسی خبر نکند
       مادرش خوب شد که اینجا نیست
       لخته خونها سرِ لج افتادند
       هیچ طشتی حریف آنها نیست
      **
       از غرور شکسته اش پیداست
       صبر هم صحبت ِ دل ِ آقاست
       نه! من از چشم سم نمی بینم
       کوچه ای شوم قاتل آقاست
      **
       کوچه ای تنگ ،کوچه ای تاریک
       شده کابوس هر شب ِ آقا
      برگه را پس بده...نزن نامرد….
       چیست این جمله بر لب ِ آقا؟
       **
       از صدای ِ شکستن بغضش
       چشم دیوارها سیاهی رفت
       مادرش راه خانه ی خود را
       تا زمین خورد، اشتباهی رفت
      **
       تا که باغش میان آتش سوخت
       میله های قفس نصیبش شد
       کودکی نه! بگو خزان ِ بهار
       پیری زود رس نصیبش شد
      **
       نفسش بند آمده ای وای
       به خدا نای روضه خوانی نیست
       شکر دارد که گوشه ی این طشت
       لااقل چوب خیزرانی نیست
      
      وحید قاسمی
      
      ********************
      
      
      زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد
      جگری سوخته را تا نفس آخر خورد
      
      زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود
      آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد
      
      زهر سوزاند ولی قاتلم عمری ست حسین
      پنجه ای بود که بر برگ گل پرپر خورد
      
      او مرا پشت سر چادر خود پنهان کرد
      تا نبینم چه بر آن چهره ی نیلوفر خورد
      
      ایستادم به روی پنجه ی پایم امّا
      دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
      
      مادرم خورد زمین گرد و غباری برخاست
      دست من بود که با ناله ی او بر سر خورد
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      حرف هایی نگفتنی دارد
      لحظه لحظه غروب چشمانت
      روای زخم های کهنه ی توست
      اشک های بدون پایانت
       **
      شدت غم چه بی‌کران کرده
      آسمان دل وسیعت را
      غیر زینب کسی نمی فهمد
      راز شب گریه ی بقیعت را
       **
      بین این مردمان بی غیرت
      سهم آئینه ی دلت آه است
      دم به دم روی منبر خورشید
      صبّ مولا چقدر جانکاه است
       **
      سالیانی است آتش حسرت
      در نگاهی کبود شعله ور است
      زخم هایت هنوز هم تازه‌ست
      دل تنگت هنوز پشت در است
       **
      دلت آخر چگونه تاب آورد
      طعنه های مغیره را یک عمر
      چه به روز دل تو آوردند
      در و دیوار و کوچه ها یک عمر
      **
      دم نزد از مصیبت کوچه
      پلک های صبور آئینه
      تند بادی کبود و بی پروا
      کوچه بود و عبور آئینه
       **
      دست سنگین باد و صورت گل
      ساحت آینه دوباره شکست
      سیلی باد و سیلی دیوار
      هم زمان هر دو گوشواره شکست
       **
      خاطرات کبود آئینه
      چقدر زود مو سپیدت کرد
      مرگ تدریجی چهل ساله
      داغ این کوچه ها شهیدت کرد
       **
      دست هایی که حق مادر را
      بین دیوار و در ادا کردند
      روز تشییع تو کنار بقیع
      خوب آقا به تو وفا کردند
       **
      پر در آورده تیر کینه شان
      به هوای زیارت تابوت
      لاله لاله دخیل می بندند
      به ضریح مطهر پهلوت
       **
      در کنار تو غرق خون می‌شد
      باز هم چشم های کم سویی
      روضه خوان غم تو می گردد
      بیقراری، شکسته پهلویی
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      صبوري به پاي تو سر مي گذارد
      غمت داغ ها بر جگر مي گذارد
      
      كمي خواستم از غريبي بگويم
      نه! اين بغض سنگي مگر مي گذارد؟
      
      و من نيستم بدتر از مرد شامي
      نگاه تو در من اثر مي گذارد
      
      كريمي كه از كودكي مي شناسم
      قدم روي اين چشم تر مي گذارد
      
      دلم باز با ياد غم هايت آقا
      غريبانه سر روي در مي گذارد
      
      چه بد با تو تا كرد دنياي پستي
      كه بر ساقه ي گل تبر مي گذارد
      
      و هر كس كه كمتر شكايت كند آه
      به دوشش غم بيشتر مي گذارد
      
      نمك ريخت يك شهر بر زخم مردي
      كه دندان به روي جگر مي گذارد
      
      حسین عباسپور
      
      ********************
      
      یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
      یا رب خدایِ درد ز کاشانه می رود
      
      پیچیده بین چادر ِ خاکی ِ مادرش
      بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
      
      اینجا هزار تیر به تشییع اش آمده
      تا کس نگوید از چه غریبانه می رود
      
      خون میچکد به دوش اباالفضل از کفن
      گویی دوباره فاطمه بر شانه می رود
      
      فریاد خواهری پی تابوت می رسد
      مادر ندارد این که غریبانه می رود
      
      حسن لطفي

      
      ********************
      
      
      مرد غریب شهر ، کبود است پیکرت
      آهسته تر شده ست نفس های آخرت
      
      آقای من در آن وطن مادری تو
      یک مرد هم نبود شود یار و یاورت ؟
      
      تنها تویی که خانه شده قتلگاه تو
      تنها تویی که قاتل تو بوده همسرت
      
      چون تکه پاره ی جگرت را به طشت دید
      آهی کشید از دل و می گفت خواهرت :
      
      ای بعد مادر و پدرم سر پناه من
      آورده زهر کینه ی دشمن چه بر سرت ؟
      
      گفتی : زمان مرگ تو در بین کوچه بود
      روزی که بود دست تو در دست مادرت
      
      روزی که پیش چشم تو آیینه ی رسول
      افتاد روی خاک مدینه برابرت
      
      خون می چکد ز گوشه ی لبهای تو ولی
      تصویر کربلاست در آن دیده ی ترت
      
      معلوم شد فراق تو داغی عظیم بود
      با سوگنامه ای که سروده برادرت
      
      عباس با حسین چگونه کشیده اند
      بیرون هزار تیر ستم را ز پیکرت
      
      حالا تویی و آن کرم بی نهایتت
      حالا منم گدای قدیمی این درت
      
      یک لقمه نان دهی ندهی شکر می کنیم
      ما را نوشته اند بمانیم نوکرت
      
      یک روز اگر که گنبد زردت بنا شود
      می خواهم از خدا که شوم من کبوترت
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************

      
      سنگ صبور من غم ها و دردها
      اي خانه ات پناه همه كوچه گردها
      
      صلح ات حماسه اي ست كه با روضه توام است
      صلح ات چقدر آيينه دار محرم است
      
      بايد شناخت صبر و شكيبايي تو را
      بايد گريست يك دهه تنهايي تو را
      
      در لحظه لحظه زندگي تو غم است
      آه ، غربت هميشه با دل تو توام است
      
      آه؛ عمري غريب بوده ولي صبر كرده اي
      مانند لحظه هاي علي صبر كرده اي
      
      
      شيعه هميشه داشته داغي وسيع را
      داغي وسيع غربت تلخ بقيع را
      
      يك قطعه خاك وسعت يك غربت مدام
      يك قطعه خاك مدفن چهار آسمان امام
      
      يك قطعه كه شنيدن آن گريه آور است
      آن قطعه اي كه مدفن مخفي مادر است
      
      در اين هجوم درد و غم دائمان
      صبري دهد خدا به دل صاحب الزمان
      
      سید محمد رضا شرافت
      
      ********************
      
      
      با یاد تو که غصه شماری کنم حسن
      جاری ز چشم، اشک بهاری کنم حسن
      
      تا که رسم به روضه ی سبز مصیبتت
      سوگند بر تو لحظه شماری کنم حسن
      
      باید اجازه از طرف مادرت رسد
      تا از جگر برای تو زاری کنم حسن
      
      پنجاه شب برای حسین تو سوختم
      تا اشک ناب بهر تو جاری کنم حسن
      
      حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند
      کی می شود برای تو کاری کنم حسن
      
      گنبد که نه، ضریح نه، تنها برای تو
      باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن
      
      تنهاترین امامی و بی کس ترین غریب
      گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن
      
      جواد حیدری

      
      ********************
      
      
      سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
      دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
      به یاد خاطره های کریم آل عبا
      تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت
      **
      سکوت گفتم و یادم سکوت او آمد
      و زهر گفتم و یادم ز زهر خوردن او
      و تیر آه به قلبم نشست و کردم یاد
      ز تیرهای کفن دوز رفته در تن او
      **
      وراثتی است بلا شک غریب ماندن ما
      چرا که غربت شیعه ز غربت زهراست
      و بر غریب مدینه سزاست گرییدن
      که پای ثابت این روضه حضرت زهراست
      **
      همان کسی که غریبانه باز مسموم است
      به دست همسر خود در میان خانه ی خویش
      پرستویی است مهاجر ولی شکسته پر است
      و زخم خورده فتاده کنار لانه ی خویش
      **
      کسی که سبز ترین جامه را به تن دارد
      نگفت علّت سبزی پیکرش از چیست
      و طشت داد شهادت، غریب مطلق اوست
      چرا که پاره جگر تر از او در عالم نیست
      **
      همان کسی که شنیده به وقت کودکی اش
      صدای یا ابتا و شکستن در را
      میان کوچه ی باریک بی شک این کودک
      همان کسی است که برده به خانه مادر را
      **
      رسید دشمن بی شرم و سدّ راه نمود
      و ابرهای سیه روی ماه پاره نشست
      و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگینش
      چنان به صورت او زد که گوشواره شکست
      **
      شکست آینه اش در هجوم سنگ ستم
      خمید قامتش امّا عصای مادر شد
      و خورد خون دل و با کسی نگفت چه دید
      که جان به لب شد و آخر فدای مادر شد
      
      سعید توفیقی
      
      ********************
      
      
      شبهاي بي ستاره ترينت سحر نداشت
      غم نوحه هاي سينه­ي تنگت اثر نداشت
      
      يوسف ترين غريبِ خدا ماهِ آسمان
      از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت
      
      اي حضرتِ صبور ترين اي امام صلح
      ايوبِ صبر طاقتِ صبر اينقدر نداشت
      
      شهرِ مدينه بعدِ علي خود گواه بود
      هرگز زمانه اي ز تو مظلوم تر نداشت
      
      رد مي شدند از رويِ خاكسترِ دلت
      اصلاً كسي از آتشِ قلبت خبر نداشت
      
      گفتند واجب است حسن سرزنش شود
      از اجرِ اين فريضه مدينه حذر نداشت
      
      بازم غريبه ها به خدا دوستي نبود
      در كوچه هاي طعنه تو را نيشتر نداشت
      
      بر منبرِ رسولِ خدا صبِّ مرتضي
      بر لب خطيب تكه كلامي دگر نداشت
      
      يك عمر خاطراتِ دلت را ورق زدم
      جز اشك و آه و غصه و خونِ جگر نداشت
      
      از خاطراتِ آتش و از ميخِ در بگير
      تا گوشواره اي كه دگر گوش بر نداشت
      
      از سينه اي كه آينه­ي سنگ خورده بود
      تا گيسوئي كه رنگِ حنايش اثر نداشت
      
      از چادري كه وصله دگر چاره اش نبود
      از كوچه اي كه راهِ گريزي دگر نداشت
      
      يك شب دو شب نه بلكه چهل سالِ آزگار
      كابوسِ كوچه از سرِ تو دست بر نداشت
      
      روزي نشد كه آينه ي دقِ تو به عمد
      با تازيانه از برِ چَشمت گذر نداشت
      
      صد پاره كرده اي جگرت را كريمِ دل
      وقتي كه درد جائي از اين خوبتر نداشت
      
      عليرضا شريف
      برگرفته از وبلاگ شبگرد بین الحرمین
      
      *******************
      
      پایین پلک چشم تو دائم پر از نم است
      چشمت قشنگ، سوی نگاهت ولی کم است
      
      از بس که اشک ریخته ای در عزای یاس
      از بس که کوچه پیش نگاهت مجسم است
      
      رد شراره بر رخ تو نقش بسته است؟
      یا ردپای ضربه سیلی محکم است؟
      
      سنّت زیاد نیست ولی پیر گشته ای
      این ارث مادری است که قد شما خم است
      
      آقا فدات شم چقدر غصه میخوری
      تصویر لحظه لحظه عمرت چه پر غم است
      
      این گریه ها که میکنی از بهر مادرت
      پایه گذار اشک عزای محرّم است
      
      در روضه های حضرت ارباب، یاحسن
      سرمشق یا حسین حسین دمادم است
      
      هرکس که سائل کرم مجتبی نشد
      شایسته ی بکاء به شه کربلا نشد
      
      حسین قربانچه
      
      ********************
      
     
      آيا شده بال و پرت آتش بگيرد
      هر چيز در دور و برت آتش بگيرد
      
      آيا شده بيمار باشی و نگاهت
      از نيش خند همسرت آتش بگيرد
      
      آيا شده يک روز گرم و وقت افطار
      آبی بنوشی ... جگرت  آتش بگيرد
      
      آيا شده تصويری از مادر ببينی
      تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      در کوفه موی دخترت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد
      
      آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده
      تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد
      
      آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت
      ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد
      
      یاسر حوتی
      
      *********************
      
      
      دست و پا ميزني و بال و پرت ميريزد
      گريه ي خواهر تو روي سرت ميريزد
      
      بهتر است سعي كني اين همه سرفه نكني
      ورنه در طشت تمام جگرت ميريزد
      
      در تقلاي سخن گفتني اما نه... نه...
      جگرت از دهنت دور و برت ميريزد
      
      خبرش پخش شده زهر تو را خواهد كشت
      بي سبب نيست كه اشك پسرت ميريزد
      
      جگرت،بال و پرت،اشك ترت ريخت ولي
      چه كسي هست كه با نيزه سرت ميريزد؟
      
      هاني امير فرجي

      
      ********************
      
      
      تو وارث تمامی غم های مادری
      مسموم زهر کاری یک کوچه و دری
      
      نام تو با بقیع گره ای کور خورده است
      همسایه همیشگی حوض کوثری
      
      تو مادری ترین امامان شیعه و...
      درد آشنای درد دل چاه و حیدری
      
      لعن خدا بر آنکه مذلت خطاب کرد
      انگار نه انگار نوه پیمبری
      
      کمتر به خود به پیچ از این التهاب زهر
      چیزی نمانده است که پر در بیاوری
      
      خود،کربلاست هروله دور بسترت
      اما حزین کرب و بلای برادری
      
      بی اختیار یاد غم شام می کنی
      وقتی که چشمهات می افتد به معجری
      
      این تیرها که بغض جمل بر تن تو زد
      شد نیزه سنان و رگ گردن تو زد
      
      علی آمره



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار اربعین

اربعين آمد ؛ دلم را غم گرفت
بهر زينب عالمي ماتم گرفت

سوز اهل آسمان آيد بگوش
ناله صاحب زمان آيد بگوش

جان اهل بيت عصمت بر لب است
كاروان سالار آنها زينب است

سينه هـــــا آماج رگــــبار بلا  
 جـاي زخـــم ريسـمان بر دستها

هوش از ســر رفته و دل باخته
جسم خود را بر زمين انداخته

هـر يكي در جستجوي تربتي
 بر لب هر يك كلامي صحبتي

قلبها پـــر شكوه از بيداد بود
آشناي قبرها سجاد بود

رهبــــر زينب امام راستين
حجت حق بود زين العابدين

با كلامش عمه را مغموم كرد
تا كه قبر يار را معلوم كرد

آمده همراه دخت بوتراب
 بر سر آن قبر كلثوم و رباب

زخمهاي اين سفر سر باز كرد
هر كسي درد دلي آغاز كرد

زينب از مژگان خود ياقوت سفت
داستان اين سفر را باز گفت

گفت اي سالار زينب السلام
 ماه شام تار زينب السلام

بر تـــو پيغام سفــر آورده ام
از فتوحاتم خبــر آورده ام

كرد با من اين مسير عشق طي
 راس تو منزل به منزل روي ني

معجرم نيلي شد و مويم سپيد
از غم دوري تو قدم خميد

گر كه دست رحمت و صبرت نبود
زينبت در راه كوفه مرده بود

ظلم دشمن تا كه بي اندازه شد
ماجراهاي سقيفه تازه شد

ريسمان بر گردن سجاد بود
غربت بابا مرا در ياد بود

ديدي از ني دست خواهر بسته بود
گويي دستان حيدر بسته بود

ياسها را جــوهـــر نيلي زدند
بر رخ آن اختران سیلی زدند

از شماتت كردن دشمن مپرس
از سه ساله دخترت از من مپرس

شد سرت يك نيمه شب مهمان او
با وصالت بر لب آمد جان او

مرد در ويرانه و من زنده ام
بي رقيه آمدم شرمنده ام

بارها از دوري ات جان باختم .
 بين مقتل من تو را نشناختم

گر تو اي لب تشنه بر داري سرت
حال نشناسي دگر اين خواهرت

*****************

آمدم اینجا دوباره...لشگرت یادش بخیر
قاسم و عون و زهیر و جعفرت یادش بخیر

اولین باری که اینجا آمدم یادت که هست؟
شد رکابم ساقی آب آورت یادش بخیر

اولین باری که اینجا پهن شد سجاده ام
با اذان دلربای اکبرت یادش بخیر

حال، من برگشته ام اما نه مثل بار قبل
قامت مانند سرو خواهرت یادش بخیر

از امانتداری ام دارم خجالت می کشم
بچه های من فدای دخترت... یادش بخیر

روضه ی دیروزمان این بود با بی بی رباب
ای عروس مادر من اصغرت یادش بخیر

من خودم اینجا به جسمت پیرهن پوشانده ام
دستباف یادگار مادرت یادش بخیر

رفتی و با اشک هایم بدرقه کردم تو را
ای برادر آن وداع آخرت یادش بخیر

مثل جدم می شدی در پیش چشمان همه
وای من عمامه ی پیغمبرت یادش بخیر

ساربان در پیش چشمان خودم حراج کرد
گوشواره هام...نه انگشترت... یادش بخیر

*****************

اربعین است و تجدید عزا شد
افتتاح حریم کربلا شد
فتح بابش، کرده زینب ، مو پریشان
ای حسین جان 3
***
 

راه این کعبه را گشاده زینب
اذن عام زیارت داده زینب
بانگ چاووش، می برد هوش، می دهد جان
ای حسین جان  3 
***
رخت احرام این کعبه سیاه است
غسل احرام این جا اشک و آه است
بسته احرام، زینب از شام، دیده گریان
ای حسین جان  3 
***
کاروانی که فاتح دمشق است
بهترین زائر کعبه عشق است
از اسارت، بر زیارت، بسته دامان
ای حسین جان3 
***
خیز جابر که جانانه رسیده است
صاحب ِخانه در خانه رسیده است
زینب آید، آن که دارد، قلب بریان
ای حسین جان  3 
***
ای شهید گلو بریده برخیز
زینبت از سفر رسیده برخیز
دلنوازی، چاره سازی، کن زمهمان
ای حسین جان   3  
***
یاد تو قنوت نافله ام بود
سر تو چراغ قافله ام بود
بی قرارم، هدیه دارم، قلب سوزان
ای حسین جان3  



موضوعات مرتبط: اربعین

برچسب‌ها: اشعار اربعین مهدی وحیدی
[ 2 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار اربعین

یک اربعین برای غمت گریه کرده ام
بی وقفه پای هر علمت گریه کرده ام
در آرزوی آن حرمت گریه کرده ام
با شعر های محتشمت گریه کرده ام
من گریه کرده ام که تو را سر بریده اند
ققنوس شهر عشق مرا پر بریده اند

مقتل گرفته ام که بخوانم امان بده
آتش گرفت دست و زبانم، امان بده
خون می چکد ز دیده جانم، امان بده
تا کی درین خطوط بمانم، امان بده
وقتی لهوف پیش رخم مات می شود
این بندها مقطع الابیات می شود

این بیت های خسته ی افتاده از فرس
این ناله های ساکت محبوس در نفس
بر نیزه رفته اند در این قوم بوالهوس
در کاروان بی کس افتاده در قفس
در کاروان درد که سالار زینب است
آری از این به بعد علمدار زینب است

یک اربعین حدیث تو را گفت خواهرت
در زیر سایبان سرت خفت خواهرت
در باغ های یخ زده نشکفت خواهرت
تا خیزران رسید براشفت خواهرت
من گریه می کنم که غمت را کرانه نیست
این واژه های غرق به خون شاعرانه نیست

این شاعرانه گیست؟ که سر روی نی نشست
این شاعرانه گیست؟ سری پای نی شکست
این شاعرانه گیست؟ که بند دلی گسست
این شاعرانه گیست؟ که گهواره خالی است
این شاعرانه نیست که در شهر کافران
زینب رسیده خسته نفس بی برادران

حالا خرابه منزل و ماوای عشق شد
زنجیر غم به گردن و در پای عشق شد
هر چند خشت کهنه متکای عشق شد
دنیای جهل محو رجزهای عشق شد
نقاش کربلا قلم داغ می زند
نقش بهار بر ورق باغ می زند

سید حسن رستگار

*************************

عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم

زجا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم

*************************

تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم

مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم

اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم

تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من برتو خبرهای فراوان از سر آوردم

چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم

زاشک چشم و سوز سینه ی مجروح وخون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم

قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم

زسیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی میثم برآوردم

*************************

خواهری با اشکِ دیده، قامتی از غم خمیده
می‌رسد او بر مزارِ آن شهیدِ سر بریده
در بغل گیرد مزارش،‌ خواهر غربت کشیده
بارِ دیگر ماهِ غم‌ها، از دیارِ خون دمیده

*************************

ناله دارد قلبِ زینب، از غمِ‌ طفلِ شهیده
در برِ قبرِ برادر، شکوه کرد از این پدیده
یاد زینب آمد آن دم،‌ کز پی او می‌دویده
قاتلِ جانِ برادر، سر ز پیکر می‌بریده

*  *  *
آن دمی که دشمن او، بر تنش اسبان دویده
لحظه‌ی مرگ علمدار، بر حسینش غم رسیده
وقت داغ اکبر او، دردِ عالم را چشیده
آن زمان کز هجرِ اصغر،‌ رنگ رخسارش پریده

*  *  *
دیده آن رأس بریده، در دلِ خون می‌تپیده
لحظه‌ای آمد به یادش، کز رگش گلبوسه چیده
زینبِ ام المصائب، دردِ عالم را خریده
دیده رگ‌هایی که از آن، خون سرخی می‌جهیده

*************************

 چهل روزه برادر، بی قرارم
چهل روزه من و احوال زارم

چهل روزه شده بر نی، سر تو
زند دائم به سر، این دختر تو

چهل روزه من و چشم انتظاری
چهل روزه ز نی، دنبال یاری

چهل روزه ولی گشته چهل سال
شدم از داغ تو، بی پرّ و بی بال

چهل روزه، جسارت بر حرم شد
چهل روزه، چه خاکی بر سرم شد

چهل روزه جمالت را ندیدم
ز رگ های گلو، بوسه نچیدم

چهل روزه شده کارم شب و روز
کنم تفسیر آن، روی دل افروز

چهل روزه مقیم اشک و آهم
چهل روزه به نی، مانده نگاهم

محمدمهدی عبدالهی

*************************

 اربعین آمد و یکبار دگر غمگینم
باز باید به روی خاک غمت بنشینم

باز اشک رخ من خون و دلم در خون شد
گریه کردن به غمت گشته دگر آیینم

طاقتم طاق شد از داغ دل خواهر تو
حنجرم زخم شد از بغض غم سنگینم

آنقدر لطمه زدم بر رخ خود در داغت
پر ز خون است دگر پلک رخ رنگینم

پیش قبرت چقدر ناله زدم یا مظلوم
همچو فریاد شده نغمه ی آهنگینم

داغ شبهای اسیری، غم کوفه، غم زجر
داغ ها را به روی قلب خودم می چینم

من ضمانت کنم ارباب که نالان باشم
در شب اول قبرم تو بکن تضمینم

عشق تو مایه ی آرانش جان است حسین
مهر تو خیمه زد از روز ازل در دینم

خواهرت آمده بر خاک غمت می گرید
گوییا خواهر غمبار تو را می بینم

جعفر ابوالفتحی

*************************

 یک اربعین به نیزه سر یار دیده ام
یک اربعین چو شمع به پایت چکیده ام

یک اربعین به ضربه شلاق ساربان
بر روی خارهای مغیلان دویده ام

یک اربعین تمام تنم درد می کند
با ضرب تازیانه ز جایم پریده ام

یک اربعین رقیه تو مُرد از غمت
اکنون بدون او به کنارت رسیده ام

یک اربعین به شام و به کوفه حماسه ها
با خطبه های حیدری ام آفریده ام

یک اربعین به چوبه محمل سرم شکست
همچون پدر ببین تو، جبین دریده ام

یک اربعین کنار عدو، وای وای وای!
بس جور طعنه های فراوان کشیده ام

یک اربعین به ضربه سیلی ببین حسین!
روی کبود و قامت از غم خمیده ام

مجید لشگری

*************************

 برادر جان رسیدم تا مزارت در بغل گیرم
برادر جان در این دنیا بدان که بی‌تو می‌میرم

خدا داند که بعد تو چها دیدم در این ایّام
امان از این دلِ تنگم که می‌نالد ز داغِ شام

سر خونین به رویِ نی ز او قرآن شنیدم من
در آن مجلس ز خصم کین غم عالم کشیدم من

اسیران را به شامِ غم سویِ ویرانه می‌بردند
یتیمان را سرآسیمه چه بی رحمانه می‌بردند

به ویرانه که رفتم من دلِ خون شد مرا حاصل
غمِ مرگ رقیه شد بر قلبِ زینبت قاتل

ز جا برخیز و با دستت همه دردم مداوا کن
میان کودکانِ خود رقیه را تو پیدا کن

به یادم آمده روزی که روی ماه تو دیدم
به زیرِ حنجرِ پاکت گلی از بوسه می‌چیدم

سرشک غم به دانم ز داغت ناله‌ها دارم
کنارِ تربت پاکت چو ابرِ غصه می‌بارم

چگونه بی‌ تو برگردم مدینه ای همه هستم
چگونه گویم ای مادر برادر رفته از دستم

*************************

 ای ساربان به خیل اسیران تو جان بده
آن ره که می‌رسد به حسینم نشان بده

بشنو صدای زینب قامت خمیده را
ما را به دست قافله سالارمان بده

ما کشتگان کوفه و شامِ بلا شدیم
یک دم ز نایِ عشق مسیحِ زمان بده

گوید ربابِ زار و پریشان به زیرِ لب
مشتی ز خاکِ اصغرِ شیرین زبان بده

آید شمیم کرب و بلا بر مشامِ ما
بر دل نشان ز اکبرِ تازه جوان بده

دارد سکینه زمزمه‌ی أینَ عَمی‌اش
گوید مرا به قبر عمویم توان بده

بهرِ خطابه، بزمِ عزا، مجلسِ سرشک
یک باغِ یاس و لاله و برگِ خزان بده

*************************

 یاد آن روزی که من بوسه زدم بر آن گلو
خیز و تا گویم به تو شرحِ غمم را مو به مو

بسکه خوردم کعبِ نی از دشمنان بی حیا
همچو زهرا مادرم می‌گیرم از قبرِ تو رو

می‌کشم خود را به خاک و می‌رسانم پیش‌ تو
بسکه گشتم من به دنبال سر تو کو به کو

گفته‌هایم بی‌شمار و غصه‌هایم بی‌عدد
ای دلیلِ صبرِ من! برخیز بهرِ گفتگو

من نمی‌گویم غم خود را، تو اوّل کن شروع
خیز و با رگ‌های خود از خنجر و حنجر بگو

طاقتم گشته تمام و عمرِ من در انتها
کاسه‌ی خالی دل آورده‌ام نزدِ سبو

هر چه می‌خواهی بخواه از من عزیزِ مادرم
لیک احوالِ رقیه از من مضطر مجو

*************************

 شکسته بال ترینم ، کبود می آیم
من از محله ی قوم یهود می آیم

 از آن دیار که من را به هم نشان دادن
به دست های یتیمت دو تکه نان دادن

 از آن دیار که بوی طعام می پیچید
از آن دیار که طفلت گرسنه می خوابید

 کسی که سنگ به اطفال بی پدر می زد
به پیش چشم علمدار بیشتر می زد

 از آن دیار که چشمان خیره سر دارد
به دختران اسیر آمده نظر دارد

 از آن سفر که اگر کودکی به جا می ماند
تمام طول سفر زیر دست و پا می ماند

 به کودکی که یتیم است خنده سر دادند
به او به جای عروسک سر پدر دادند

  به جای آن همه گل با گلاب آمده ام
من از جسارت بزم شراب آمده ام

 از آن دیار که آتش به استخوان می زد
به روی زخم لبان تو خیزران میزد

*************************

 مظهر صبر خدای حی داور زینبم!
یادگار حیدر و زهرای اطهر زینبم!
فتح کردی شام را سنگر به سنگر زینبم!
آمدی همچون علی از فتح خیبر زینبم!
گرچه آهی نیست از آه تو ظالم سوزتر
بازگشتی از همه سردارها پیروزتر

****
باغبان از بهر گل‌هایت گلاب آورده‌ام
بحر بحر از چشم گریان بر تو آب آورده‌ام
روی نیلی گیسوی از خون خضاب آورده‌ام
پرچم پیروزی از شـام خـراب آورده‌ام
آه دل را آتش فریـاد کـردم یـا حسین
شام ویران را حسین‌آباد کردم یا حسین

****
خواهرم در این سفر فریاد عاشورا شدی
یاس بـاغ وحی من نیلوفر صحرا شدی
با کبودی رخت مهرِ جهان‌آرا شدی
هر چه می‌بینم شبیهِ مادرم زهرا شدی
بارها جان دادی اما زنده‌تر گشتی بیا
دست بسته رفتی و پیروز برگشتی بیا

****
من خدا را آیت فتح و ظفر بودم حسین
با سرت تا شام ویران هم‌سفر بودم حسین
بر دل دشمن ز خنجر تیزتر بودم حسین
دختران بـی‌پناهت را سپـر بودم حسین
بس که آمد کعب نی از چار جانب بر تنم
گشت سر تا پا تنم نیلی‌تر از پیراهنم

****
زینبـم، پیـروز میـدان بـلا دیدم تو را
فـاتح روز نبـردِ ابتـلا دیـدم تـو را
لحظه لحظه قهرمان کربلا دیــدم تو را
خوانده‌ام قرآن و در طشت طلا دیدم تو را
تو نگه کردی و دشمن چوب می‌زد بر لبم
بـر نگاهِ درد خیزت گریـه کـردم زینبم

****
در کنار طشت چندین طایر افسرده بود
هم لب تو، هم دل مجروح من آزرده بود
کاش چوب آن ستمگر بر لب من خورده بود
کاش پای صوت قرآن تو زینب مرده بود
من كه صبارم غمت برجان خريدم یا حسین
در کنـار طشت پیـراهن دریدم یا حسین

****
خواهرم آن شب که در ویرانه مهمانت شدم
بـا سـر ببْریـده‌ام شمـع شبستـانت شـدم
شستشو از گرد ره با اشک چشمانت شدم
چشم خود بستم، خجل از چشم گریانت شدم
دخترم پرپر زد و جان داد دیدم خواهرم
زد نفس تا از نفس افتاد دیدم خواهرم

****
یا اخا آن شب تو کردی با سر خود یاری‌ام
ورنه می‌شد سیل خون در دیده اشک جاری‌ام
مـاند چون بغض گلـو در سینه آه و زاری‌ام
کاش می‌مردم من آن شب زین امانت داری‌ام
دختر مظلومه‌ات با دست زینب دفن شد
حیف او هم مثل زهرا مادرت شب دفن شد

****
جان خواهر من سر نی سایه‌بانت می‌شدم
نیمـه‌های شب چـراغ کـاروانت می‌شدم
بـا اشـارت‌های چشمم، ساربانت می‌شدم
گه جلو، گه پشت سر، گه هم‌عنانت می‌شدم
یاد داری سنگ زد از بام، خصمم بر جبین
از فـراز نـی سـرم افتـاد بر روی زمین

****
«یا اخا» خون ریخت از فرق تو و چشم ترم
تا سرت افتاد از نی، سوخت جان و پیکرم
من زدم بر سینه، سیلی زد به صورت، مادرم
کاش پیش سنگ آن ظالم سپر می‌شد سرم
قصة سنگ و جبین، بار دگر تکرار شد
راس تو افتاد از نی، چشم زینب تار شد

****
جان خواهر این مصائب در رضای دوست بود
گـر سـرم افتـاد از نـی، پیش پای دوست بود
بـر فـراز نـی مـرا حـال و هوای دوست بود
ایـن اسـارت، این شهادت، از برای دوست بود
تا در اطراف سر من طایر دل پر زند
شعله فریاد تو از نظم «میثم» سر زند

استاد غلامرضا سازگار

*************************

ای کربلا به قافله کربلا ببین
حال مسافران به درد آشنا ببین

ما زائران خون خداییم کربلا
بر کاروان زائر خون خدا ببین

سوغات درد و خون جگر ارمغان ماست
احوال ما ز وضع پریشان ما ببین

من زینبم که درد چکد از نگاه من
در هر نگاه شعله چندین بلا ببین

رویم کبود و دست کبود و بدن کبود
یاس کبود گر که ندیدی مرا ببین

اطفال را به گردن و بازو و دست و پا
آثار تازیانه و بند جفا ببین

هر یک کنار قبر شهیدی کند فغان
هر بلبلی کنار گلی در نوا ببین

از سجده های نیمه شب و خطبه های روز
بشکسته ایم پشت ستم را بیا ببین

هر جا کنند فتح، گذارند یک سفیر
وین رسم تازه نیست، بود هر کجا ببین

ما نیز بر رقیه سپردیم کار شام
تا او کند سفارت عظما به پا ببین

*************************

باز آوای جرس بر جگرم آتش زد
اشک آتش شد و بر چشم ترم آتش زد
ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد
سوز دل بیش تر از پیش ترم آتش زد
پاره های دلم از چشم تر آید بیرون
وز نیستان وجودم شرر آید بیرون

دوستان با من و دل ناله و فریاد کنید
آه را با نفس از حبس دل آزاد کنید
اربعین آمده تا از شهدا یاد کنید
گریه بر زخم تن حضرت سجاد کنید
مرغ دل زد به سوی شهر شهیدان پر و بال
پیش تا از حرم الله کنیم استقبال

جابر این جا حرم محترم خون خداست
هر طرف سیر کنی جلوة مصباح هداست
غسل از خون جگر کن که مزار شهداست
سر و دست است که از پیکر صد پاره جداست
پیرهن پاره کن و جامة احرام بپوش
اشک ریزان به طواف حرم الله بکوش

جابرا هم چو ملک پر بگشا بال بزن
ناله با سوز درون علی و آل بزن
بر سر و سینة خود در همه احوال بزن
خم شو و سجده کن و بوسه به گودال بزن
چهره بگذار به خاکی که دهد بوی حسین
ریخته بر روی آن خون ز سر و روی حسین

جابرا اشک فشان ناله بزن زمزمه کن
گریه با فاطمه از داغ بنی فاطمه کن
در حریم پسر فاطمه یاد از همه کن
روی از گوشة گودال سوی علقمه کن
اشک جاری به رخ از دیدة دریایی کن
دست سقا ز تن افتاده، تو سقایی کن

گوش کن بانگ جرس از دل صحرا آید
ناله ای سخت جگر سوز و غم افزا آید
پیشباز اسرا دختر زهرا آید
به گمانم ز سفر زینب کبرا آید
حرمی روی به بین الحرمین آوردند
از سفر نالة ای وای حسین آوردند

بلبلان آمده گل ها همه پرپر گشتند
حرم الله دوباره به حرم برگشتند
زائر پیکر صد پارة بی سر گشتند
همگی دور مزار علی اکبر گشتند
گودی قتلگه و علقمه را می دیدند
هر طرف اشک فشان فاطمه را می دیدند

آب بر سینة خود دید چو تصویر رباب
عرق شرم شد و سوخت از شرم شد آب
جگر بحر ز سوز جگرش گشت کباب
شیر در سینه مادر، علی اصغر در خواب
یاد شش ماهه و گهوارة او می افتاد
به دو دستش حرکت های خیالی می داد

نفس دخت علی شعلة ماتم می شد
قامت خم شده اش بار دگر خم می شد
تاب می داد ز کف طاقت او کم می شد
پیش چشمش تن صد پاره مجسم می شد
حنجر غرقه به خون در نظرش می آمد
یادش از بوسة جد و پدرش می آمد
باز هم داغ روی داغ مکرر می دید
باغ آتش زده و لالة پرپر می دید
لحظه لحظه تن صد چاک برادر می دید
فرق بشکستة عباس دلاور می دید
رژه می رفت مصائب همه پیش نظرش
داغ ها بود که شد تازه درون جگرش

گریه آزاد شده بغض گلو را بسته
کرده فریاد درون حنجره ها را خسته
داغداران همه فریاد زنند آهسته
ذکرشان یا ابتا یا ابتا پیوسته
اشک اطفال دل فاطمه را آتش زد
گریة زینب کبری همه را آتش زد

گفت ای همدمم از لحظة میلاد حسین
ای سلامم به جراحات تنت باد حسین
از همان روز که چشمم به تو افتاد حسین
آتش عشق تو زد بر جگرم باد حسین
من و تو در بغل فاطمه با هم بودیم
همدم و یار به هر شادی و هر غم بودیم

حال بر گو چه شد از خویش جدایم کردی
در بیابان بلا برده رهایم کردی
گاه در گوشة گودال دعایم کردی
گاه بر نوک سنان گریه برایم کردی
چشمم افتاد سر نیزه به اشک بصرت
جگرم پاره شد از خواندن قرآن سرت

کثرت داغ سراپا تب و تابم کرده
خون دل سرزده از دیده خضابم کرده
سخنی گوی که هجران تو آبم کرده
چهره بنمای که داغ تو کبابم کرده
بر سر خاک تو از اشک گلاب آوردم
گرچه خود آب شدم بهر تو آب آوردم

روزها هر چه زمان می گذرد روز تواند
ظالمان تا ابد الدهر سیه روز تواند
اهل بیت تو همه لشکر پیروز تواند
که پیام آور فریاد ستم سوز تواند
سرکشان یکسره گشتند حقیر تو حسین
شام شد پایگه طفل صغیر تو حسین

دشمنان از سر کویت به شتابم بردند
بعد کوفه به سوی شام خرابم بردند
به اسارت نه که با رنج و عذابم بردند
با سر پاک تو در بزم شرابم بردند
شام را سخت تر از کرببلا می دیدم
سر خونین تو در طشت طلا می دیدم

شامیان روز ورودم همگی خندیدند
سر هر کوچه به دور سر تو رقصیدند
عید بگرفته همه جامة نو پوشیدند
لیک با زلزلة خطبة من لرزیدند
گرچه باران بلا ریخت به جانم در شام
کار شمشیر علی کرد زبانم در شام

گرچه این بار به دوش همگان سنگین بود
آنچه گفتیم و شنیدیم برای دین بود
و آنچه پنداشت عدو تلخ به ما شیرین بود
ارث ما بود شهادت، شرف ما این بود
"میثم" ابیات تو چون شعلة ظالم سوزند
تا خدایی خدا حزب خدا پیروزند


*************************


«چشم گریان سویت از شام خراب آورده ام»
«خیز، ای لب تشنه از بهر تو آب آورده ام»

گر بپرسی داغ تو با سینه خواهر چه کرد
قامت خم گشته یی بهر جواب آورده ام

اشک، سرخ، چهره زرد و تن سیاه و موسفید
اینهمه سوغات از شام خراب آورده ام

اشک می بارم ز داغ چارساله دخترت
گر چه پرپر شد گلت با خود گلاب آورده ام

همرهم زین العباد این حجت دادار را
جان و تن مجروح از بزم شراب آورده ام

    مهدی نعمت نژاد

*************************

سلام ای نازنین آلاله های سرخ زهرایی
که بشکفتید روی نیزه ها در اوج زیبایی

سلام ای یوسف بی پیرهن! ای بحر لب تشنه!
سلام ای آفتاب منخسف! ای ماه صحرایی!

زجا بر خیز، ای اشکم نثار حنجر خشکت!
که از بهر تو آب آورده ام با چشم دریایی

اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو
خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهایی

سر تو قطعنامه خواند و من تکبیر می گفتم
که بر بیدادگر طشت طلا شد طشت رسوایی

اگر از شام می پرسی زننگ شامیان این بس
که با سنگ جفا کردند از مهمان پذیرایی

چنان داغ تو آبم کرده و از پا درافکنده
که ممکن نیست جز با چشم تو زینب را تماشایی

به لطف و رأفتت نازم که در ویران سرا یک شب
سر پاک تو شد بر ما چراغ گردهم آیی

خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند
که بهر کف زدن کردند دور ما صف آرایی

گرفتم پیکرت را چون به روی دست در مقتل
گریبان چاک زد ازاین شکیبایی، شکیبایی

قبول حضرتت افتد که هم چون ابر باران زا
به یاد حلق خشکت چشم میثم گشته دریایی

*************************


تا سایه سرت به سر محملم فتاد
برخاست آتش غم و بر حاصلم فتاد

یک اربعین بود که ندیدم جمال تو
وین است شعله ای که بر آب و گلم فتاد

ای کشتی نجات ز طوفان دوری ات
موج بلا و حادثه بر ساحلم فتاد

بودم هزار مشکل و از رنج هر اسیر
یک مشکل دگر به روی مشکلم فتاد

برخاست آتش از دل و اشکم به رُخ دوید
دل هر زمان به یاد ابوفاضلم فتاد

دارم من از خرابه بسی خاطرات تلخ
مُردم همین که بار در آن منزلم فتاد

شد گریه رقیه سبب تا ببینمت
هر چند باز داغ دگر بر دلم فتاد

شد باز بند دست من و باز کی شود
بند مصیبتی که به پای دلم فتاد


*************************


 ای ساربان! ای ساربان! محمل نگهدار
آمد به منزل کاروان، منزل نگهدار

محمل مران، محمل مران، شهر دل اینجاست
این کاروان خسته دل را منزل اینجاست

اینجا بهار بی خزانِ من خزان شد
از برگﹾ برگ لاله هایم خون روان شد

اینجا همه دار و ندارم را گرفتند
باغ و گل و عشق و بهارم را گرفتند

اینجا به خاک افتاده بود و هست عباس
هم مشک خالی، هم علم، هم دست عباس

اینجا ز هم پیشانی اکبر جدا شد
بابا تماشا کرد و فرزندش فدا شد

اینجا ز آل الله منع آب کردند
با تیر طفل شیر را سیراب کردند

اینجا صدای العطش بیداد می کرد
بر تشنه کامان آب هم فریاد می کرد

اینجا همه از آل پیغمبر بریدند
ریحانه ی خیر البشر را سر بریدند

اینجا ستم بر عترت و بر آل گردید
قرآن به زیر دست و پا پامال گردید

اینجا به خون غلطید یک گردون ستاره
اینجا کشید از گوش، دشمنﹾ گوشواره

اینجا زدند آل علی را ظالمانه
شد یاس ها نیلوفری از تازیانه

اینجا چو از خانه به دوشان خانه می سوخت
دامان طفلان چون پر پروانه می سوخت

اینجا به گردون رفت دود آه زینب
حَلقِ بریده شد زیارتگاه زینب

اینجا عدو بر زخم پیغمبر نمک زد
هر برگ گل را مُهری از غصب فدک زد

اینجا زگریه ناقه ها در گِل نشستند
دُردانه های وحی در محمل نشستند

ای کربلا! گل های سرخ یاس من کو؟
ای وادی خون! اکبر و عباس من کو؟

با غنچه ی نشکفته ی پرپر چه کردی؟
با حنجر خشک علی اصغر چه کردی؟

خون جگر از دیده ام بر چهره جاریست
پیراهن آوردم به همره، یوسفم نیست

تصویر درد و داغ در آیینه دارم
چون آفتاب آتش درون سینه دارم

خاموش و در دل گفتگو با یار دارم
در سینه داغ هیجده دلدار دارم

بعد از حسین از عمر خود آزرده بودم
ای کاش من با آن سه ساله مرده بودم

اشکم به رخ آهم به دل سوزم به سینه
بی تو چگونه من روم سوی مدینه

ای کاش چون تو پیکرم صدچاک می شد
ای کاش جسمم در کنارت خاک می شد

گیرم که زنده راه یثرب را بپویم
زهرا اگر پرسد حسینم کو چه گویم؟

بگذار تا سوز دلم مخفی بماند
این صفحه با سوز خود میثم بخواند



موضوعات مرتبط: اربعین

برچسب‌ها: اشعار اربعین مهدی وحیدی
[ 1 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار اربعین

 

بوی گل ها از فضا، می رسد با دود و خون
یاد روزی کین زمین، غرق آتش بود و خون
هر طرف نخلی ز پا افتاده بود
پا و دست و سر جدا افتاده بود
عمه جان زینب(2)

بر مشامم می رسد عمّه بوی کربلا
می کنم با خون دل، جستجوی کربلا
من به صحرا، اشک من بر رخ دوید
در تکاپوی عزیزان شهید
عمه جان زینب(2)

دست گلچین بشکند، کین جنایت آفرید
لاله ها را پر شکست، باغبان را سر برید
غنچه خونین من اصغر کجاست؟
لاله سرخم علی اکبر کجاست؟
عمه جان زینب(2)


*************************


گلم پرپر شد و بوی گلاب آید ز خاک او
بگو ای باغ سرخ من، گل من کو گل من کو
حسین جانم، حسین جانم «تکرار»


نمی گویم چها دیدم که از من باخبر بودی
به هر کویی گذر کردم تو با من همسفر بودی
حسین جانم، حسین جانم «تکرار»

نمی دانم چسان بی تو، به سر عزم وطن دارم
ز هجده یوسفم با خود فقط یک پیرهن دارم
حسین جانم، حسین جانم «تکرار»

به غیر از اشک چشم خود نیاوردم گلابی را
که من هرگز ننوشیدم بدون گریه آبی را
حسین جانم، حسین جانم «تکرار»

*************************

عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم

زجا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم

تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم

مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم

اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم

تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من برتو خبرهای فراوان از سر آوردم

چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم

زاشک چشم و سوز سینه ی مجروح وخون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم

قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم

زسیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی میثم برآوردم

*************************

 سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو

****
حسینم واحسین گفت و شنودم
زیارت نامه ام جسم کبودم
چه در زندان، چه در ویرانة شام
دعا می خواندم و یاد تو بودم

****

برای هر بلا آماده بودم
چو کوهی روی پا استاده بودم
اگر قرآن نمی خواندی برایم
کنار نیزه ات جان داده بودم

*************************

من جابر پیر توام، ای دوست نگاهی
جز تربت پاک تو، مرا نیست پناهی

آرند همه بر شهدا، لاله و من هم
باشد، گلم از سوز جگر، شعلۀ آهی

گوش‌که شنیده است‌، که با نیزه و خنجر
بر یک تن مجروح کند، حمله سپاهی

لبْتشنه، سر از پیکر پاک تو، بریدند
آخر به چه جرمی چه خطایی چه گناهی؟

دریا به لبت سوخت و این قوم ستمکار
بر حنجر خشک تو نکردند نگاهی

با داغ تو، لبخند، حرام است به شیعه
بی‌گریه به پایان نرسد، سالی و ماهی

آن کس که زد آتش به حریم تو بسوزد
در آتش دوزخ، ابدالدهر، الهی

خون ریخته از گوش زنی بر روی شانه
جان داده ز کف، دخترکی بر سر راهی

والله نسوزند خلایق به جهنم
سوزند اگر در غم تو گاه به گاهی

«میثم» همه جا، گفته من از آن شمایم
بسته است خودش را به شما نامه‌سیاهی

غلامرضا سازگار

*************************

برگشتم از رسالت انجام داده ام
زخمي ترين پيمبر غمگين جاده ام

نا باورانه از سفرم خيل خارها
تبريك گفته اند به پاي پياده ام

يا نيست باورم كه در اين خاك خفته اي
يا بر مزار باور خود ايستاده ام

بارانم و زبام خرابه چكيده ام
شرمنده سه ساله از دست داده ام

زير چراغ ماه سرت خواب رفته ام
بر شانه كجاوه تو سر نهاده ام

دل مي زدم به آب بر آتش براي تو
از خيمه ها بپرس كه پروانه زاده ام

چون ابر اب مي شدم از آفتاب شام
تا ذره اي خلل نرسد بر اراده ام

*************************

 باربگشائيد، اينجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست

بر مشام جان رسد بوي بهشت
به به از اين تربت مينو سرشت

کربلا، اي آفرينش را هدف
قبله گاه عاشقان از هر طرف

طور عشق است و مطاف انبيا
نور حق اينجاست، اي موسي بيا

جسم را احيا اگر عيسي کند
جان و تن را کربلا احيا کند

گر سلامت رفت، از آتش خليل
نور ثار الله شد او را دليل

کربلا، قربانگه ذبح عظيم
عرش رحمان را صراط مستقيم

گر خدا خواهي، برو اين راه را
کن زيارت کوي ثار الله را

شد ز عاشوراي او يک اربعين
قتلگاهش را به چشم دل ببين

ماه، اينجا، واله و سرگشته است
و آن شهاب ثاقب از خود رفته است

گرد غم، افشانده بر سر کهکشان
اشک خون ريزد هنوز از آسمان

اختران، سوزند چون شمع مزار
مرغ شب مي‌نالد اينجا زار زار

گاه در صحرا خروش و، گه سکوت
خفته در اينجا شهيدي لا يموت

حضت سجاد بر خاکش نوشت
تشنه لب شد کشته سالار بهشت

اربعين است، اربعين کربلاست
هر طرف غوغائي از غمها بپاست

گوئي از آن خيمه هاي نيمسوز
خود صداي العطش آيد هنوز

هر کجا نقشي، ز داغ ماتم است
هرچه ريزد اشک، در اينجا، کم است

باشد از حسرت در اينجا يادها
هان به گوش دل شنو، فريادها

در دل هر ذره، صدها مطلب است
ناله سجاد و اشک زينب است

بايد اينجا داشت گوش معنوي
تا مگر اين گفتگوها بشنوي:

عمه جان، اينجا حسين از پا فتاد
چهره بر اين تربت خونين نهاد

عمه جان، اين قتلگاه اکبر است
جاي پاي حيدر و پيغمبر است

عمه جان، قاسم، در اينجا شد شهيد
تير بر قلب حسين اينجا رسيد

عمه جان، عباس اينجا داد دست
وز غمش پشت حسين اينجا شکست

اصغر لب تشنه، اينجا، عمه جان
شد ز تير حرمله خونين دهان

از براي غارت يک گوشوار
شد در اينجا، کودکي نيلي عذار

تا قيامت، کربلا ماتمسراست
حضرت مهدي (حسان) صاحب عزاست

نام شاعر:حبيب چايچيان

*************************

 در شام چون یزید ز طغیان حیا نمود
شد خسته از شقاوت و ترک جفا نمود

تا رفت توسن ستم و جور و ظلم راند
چون لنگ شد زقهر ، در لطف وانمود

یعنی ز رنج و محنت بی منتهای شام
میل رهائی حرم مصطفی نمود

باور کن که کرد ترحم بحالشان
با این عمل برای رضای خدا نمود

اسباب پرده پوشی خذلان خویش جست
در این خیال ناوک ظلمش خطا نمود

از بهر دفع سرزنش کافرو مجبوس
احسان به اهلبیت شه لافتی نمود

سخریه را باسم محبت بخرج داد
از روی بغض خندة دندان نما نمود

ظالم کبوتران حریم جلال را
بگرفت بال بست و شکست ورها نمود

یک دودمان زآل علی را یتیم کرد
یکجا اسیر پنجه آل زنا نمود

جرّاره وار مار صفت نیش خویش زد
آنگه بنای چاره و فکر دوا نمود

از تیشه کند ریشة گلزار دین و بعد
با شاخه­اش حکایت نشو و نما نمود

یعنی زبعد قتل جوانان فاطمه
بنیاد عذر خواهی زین العبا نمود

بگشود دست دختر شیر خدا ز بند
وانگه بچشم خلق بایشان عطا نمود

زنجیر را زگردن زین العبا گشود
یمار را خلاص زقید بلا نمود

هر حاجتی که قبلة حاجات خلق داشت
آن ناروای کافر بیدین روا نمود

هر غارتی که از حرم شاه برده بود
تسلیم شاهزادة بی اقربا نمود

داغ درون زینب و کلئوم تازه کرد
مشت زری بخون حسین خونبها نمود

دنیا پرست داشت محبت بسیم و زر
از خود قیاس رتبة آل عبا نمود

پنداشت آنکه کشت حسین را وشد تمام
یا میتوان که خون خدا زیرپا نمود

از شام خیمه سوختگان حجاز را
قلب شکسته عازم کرب بلا نمود

آه از دمی که عترت غم پرور نبی
در روی تربت شه لب تشنه جا نمود

زینب چو مرغ تازه برون رفته از قفس
از ناله پر زخون دل ارض و سما نمود

نزد برادر از سفر شام و کوفه­اش
شرح غم اسیری خود را ادا نمود

زین العبا زیاد لب تشنة پدر
آب چشم خویش بحسرت شنا نمود

لیلا زهمرهان و عزیزان در آندیار
یک یک سراغ اکبر یوسف لقا نمود

کلئوم در مصیبت عباس و نوعروس
شیون برای قاسم نوکدخدا نمود

آن یک بقتلگاه بشیون که شمر شوم
اینجا سر حسین من از تن جدا نمود

آن یک دوید در بر زینب که باب من
در این مکان بلجة خون دست و پا نمود

هر کودکی بناله که در این زمین فلک
ما را بدرد بی پدری مبتلا نمود

هر نورسی گریه که با حلق تشنه شمر
اینجا جدا سر پدرم از قفا نمود

آن در فغان که داغ علمدار کربلا
اینجا قدرسای حسین را دوتا نمود

آن در امان که شمر زنعش پدر مرا
در این زمین بضربت سیلی جدا نمود

بعد از نوای ناله حریم شه امم
سوی مدینه روز صف کربلا نمود

صامت همیشه بود عزادار و اشکبار
تا از جهان مقام بدار بقا نمود

صامت بروجردی

*************************

دردها مي چكد از حال و هواي سفرش
گرد غم ريخته بر چادر مشكي سرش

تك و تنها و دو تا چشم كبود چند تا
كودك بي پدر افتاده فقط دور و برش

ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما
هيچ كس باز نفهميده چه آمد به سرش

روزها از گذر كوچه آتش رفته
اثر سوختگي مانده سر بال و پرش

با چنين موي پريشان و بدون معجر
طرف علقمه اي كاش نيفتد گذرش

همه بغض چهل روزه او خالي شد
همه كرب و بلا گريه شد از چشم ترش

*************************

 من و داغ غمی سنگین چهل روز
چه ها بر من گذشته این چهل روز

چهل روز است هجران من و تو
که هر روزش مرا چندین چهل روز

مرا جز ضربه های تازیانه
نداده هیچ کس تسکین چهل روز

اسارت ، طعن دشمن ، تهمت دوست
نصیب عترت یاسین چهل روز

در این غم خوب می دانی که باید
چه رنجی برده باشم این چهل روز

تو و رأسی پر از خاکستر و زخم
من و پیشانی خونین چهل روز
 
من و بغضی چهل ساله که بی تو
شکسته در گلویم این چهل روز

*************************

 آمده چله نشین غم یار
قد کمان از بهر دیدار نگار

خاطراتی را به دوش جان کشد
نیمه جان تا محضر جانان کشد

سر فرزانه قدمها می زند
روی خاک عشق تا پا می زند

بوی دلبر بر مشامش می رسد
آه هنگام سلامش می رسد

السلام ای نعش پنهان زیر خاک
السلام ای جسم های چاک چاک

السلام ای کشته دریای اشک
السلام ای پرچم سقا و مشک

السلام ای قبرهای بی نشان
ای زیارتگاه مام قد کمان

السلام ای سینه های سوخته
آمدم با سینه ای افروخته

آمدم من ای برادر زینبم
زائری غم دیده و جان بر لبم

آمدم با کاروان ارغوان
سرفراز اما حزین و قد کمان

آمدم من نیمه جان و دل غمین
تا مگر که جان دهم در اربعین

زیر لب من می کنم این زمزمه
من فدایت ای عزیز فاطمه

محمد علی شهاب

*************************

باور نمی کنم که رسیدم کنار تو
باور نمی کنم من و خاک دیار تو

یک اربعین گذشته و من پیر تر شدم
یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو

یک اربعین اسیر بلایم اسیر عشق
یک اربعین دچار فراقم دچار تو

یک اربعین دویده ام و زخم دیده ام
دنبال ناله های یتیمان زار تو

یک اربعین بجای همه سنگ خورده ام
یک اربعین شده بدنم سنگ سار تو

یک اربعین به گریه ی من خنده کرده اند
لبهای قاتلان تو و نیزه دار تو

مثل رباب مثل همه تار تر شده
چشمان خسته ی من چشم انتظار تو

روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو

با تیغ و  تیر و دشنه تو را بوریا کنند
با سنگ و تازیانه مرا داغدار تو

یادم نمی رود به لبت آب آب بود
یادم نمی رود بدن غرقه خار تو

مانده صدای حرمله در گوش من هنوز
پستی که نیزه زد به سر شیرخوار تو

حالا سرت کجاست که بالای سر روم
گریم برای زخم تن بی شمار تو

من نذر کرده ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه برای یل تکسوار تو

*************************

 ای ساربان ای ساربان محمل نگهدار
آمد به منزل کاروان منزل نگهدار

محمل مران محمل مران شهر دل اینحاست
این کاروان خسته دل را منزل اینجاست

اینجا بهار بی خزان من خزان شد
از برگ برگ لاله هایم خون روان شد

اینجا همه دارو ندارم را گرفتند
باغ گل و عشق و بهارم را گرفتند

اینجا بخاک افتاده بود و هست عباس
هم مشک خالی هم علم هم دست عباس

اینجا ز هم پیشانی اکبر جدا شد
بابا تماشا کرد و فرزندش فدا شد

اینجا ز آل ا... منع آب کردند
با تیر طفل شیر را سیراب کردند

اینجا صدای العطش بیداد کرده
بر تشنه کامان آب هم فریاد کرده

اینجا همه از آل پیغمبر بُریدند
ریحانه ی خیرالبشر را سر بُریدند

اینجا ستم بر عترت و بر آل گردید
قرآن به زیر دست و پا پامال گردید

اینجا بخون غلطید یک گردون ستاره
اینجا کشید از گوش ، دشمن گوشواره

اینجا زدند آل علی را ظالمانه
شد یاس ها نیلوفری از تازیانه

اینجا چو از خانه به دوشان خانه می سوخت
دامان طفلان چون پر پروانه می سوخت

اینجا به گردون رفت دود آه زینب
حلق بریده شد زیارتگاه زینب

اینجا عدو بر زخم پیغمبر نمک زد
هر برگ گل را مُهری از غصب فدک زد

اینجا ز گریه ناقه ها در گل نشستند
دردانه های وحی در محمل نشستند

ای کربلا! گل های سرخ یاس من کو؟
ای وادی خون! اکبر و عباس من کو؟

با غنچه ی نشکفته ی پرپر چه کردی؟
با حنجر خشک علی اصغر چه کردی؟

خون جگر از دیده ام بر چهره جاری است
پیراهن آوردم به همره یوسفم نیست

تصویر درد و داغ در آئینه دارم
چون آفتاب، آتش درون سینه دارم

خاموش و در دل گفتگو با یار دارم
در سینه داغ هیجده دلدار دارم

بعد از حسین از عمر خود آزرده بودم
ای کاش من با آن سه ساله مرده بودم

اشکم به رخ آهم به دل سوزم به سینه
بی تو چگونه من روم سوی مدینه؟

ای کاش چون تو پیکرم صد چاک می شد
ای کاش جسمم در کنارت خاک می شد

گیرم که زنده راه یثرب را بپویم
زهرا اگر پرسد حسینم کو؟ چگویم؟

بگذار تا سوز دلم مخفی بماند
این صفحه را با سوز خود «میثم» بخواند

غلامرضا سازگار

*************************

یک اربعین همین نه برای تو سوختم
عمری بود که من به هوای تو سوختم
قربانیان عشق همه کشته می شوند
جز من که بارها به هوای تو سوختم
هر زن به پای زندگیش سوخت گر که سوخت
اما من ای حسین بپای تو سوختم
تو در میان مطبخ و من در میان حبس
شرمنده ام از اینکه جدای تو سوختم
شیرین بود قرائت قرآن ولی حسین
بر نی چو شد بلند صدای تو سوختم

*************************

از سفر آمدم ای همسفرم
کن تماشا که چه آمد به سرم

کس ندارم که توانم بدهد
تربت یار نشانم بدهد

من سراپا همه رنج و دردم
کرده عشق تو بیابانگردم

نیست ز احوال من آگاه کسی
نیست در سینه ی من یک نفسی

چه بگویم به چه احوال گذشت
این چهل روز چهل سال گذشت

رفتم از کوی تو اما دل ماند
دل سرگشته در این منزل ماند

از سر نی بنمودی دل من
سایه شد با سر تو محمل من

طعنه ها بر دل تنگم زده اند
نام تو بردم و سنگم زده اند

من کجا کوفه کجا شام خراب
من غمدیده کجا بزم شراب

خیزران تا که به لبهایت خورد
گفتم ای کاش که زینب می مرد

بود چشم نظرت بر هر سو
خواستم چوب بگیرم ز عدو

لیک دیدم که دو دستم بسته است
ریسمان بسته به دست خسته است

ولی از طشت دلم بشکستی
تو مرا دیدی و چشمت بستی

خون شده دیده ام از بیداری
بسکه سخت است امانتداری

بارها خون ز دو چشم افشاندم
غنچه ها را به تو برگرداندم

جمعشان جمع پریشان حالی است
جای زهرای سه ساله خالی است

تو ز من قصه ی ویرانه مپرس
تو از آن کودک دردانه مپرس

به تن کوچک خود تاب نداشت
دخترت تا به سحر خواب نداشت

اشک می ریخت ز چشم مستش
دست من بود عصای دستش

دیدی ای سرو چگونه سر شد
گل نیلوفر تو پرپر شد

یوسفم گم شده می دانم من
بعد تو زنده نمی مانم من

*************************

چهل روزه که بوی گل نیومد
صدای چهچه بلبل نیومد

چهل روزه چهل منزل اسیرم
غم چل ساله گویی کرده پیرم

چهل روزه حسینم را ندیدم
غم عشقش بجون و دل خریدم

چهل روزه غم چل ساله دیدم
غم و اندوه دیدم ناله دیدم

همینجا غرق در غم شد وجودم
تن پاک ترا گم کرده بودم

میان نیزه ها دلباختم من
ترا دیدم ولی نشناختم من

اگر امروز برداری سرت را
به زحمت می شناسی خواهرت را

زجا برخیز ای نور دو دیده
شده مویم سپید و قد خمیده

اگر مردی در این صحرا نمی بود
اگر نامحرمی اینجا نمی بود

برون می کردم از تن پیرهن را
که بینی بازوی مجروح من را

نه تنها من که طفلان اینچنین اند
همه با درد و ماتم همنشین اند

تمام قلبها از غصه پاره
تمام گوشها بی گوشواره

*************************

بی تو دلم، بسمل بی‌بال بود
داغ چهل روزه، چهل سال بود
طایر جان، دور سرت می‌پرید
مرغ دلم، گوشه گودال بود
سلسله، گردیده النگوی دست
خار، به پای همه خلخال بود
سینه ما، داغ روی داغ داشت
خال لب ما، همه تبخال بود
همـره ما، تار و نی و چنگ بود
دسته گل محفل ما، سنگ بود


اگر چه، خون جگر آورده‌ام
پرچم فتح و ظفر آورده‌ام
ای به فدای تن پاکت، سرم
بر تن پاک تو، سر آورده‌ام
بر لب خشک تو ز شام بلا
اشکْ فشان، چشم تر آورده‌ام
گرچه تو خود از همه داری خبر
من ز سه ساله، خبر آورده‌ام

داغ بزرگی است غم کودکت
فاطمـۀ سـه سالـۀ کوچکت

خیز، زجا، ای پسر مادرم
من نه مگر این که تو را خواهرم
معجر نو، بر سر خود کرده‌ام
بس‌که به سر، ریخته خاکسترم
تو در مدینه، وسط آفتاب
عبا کشیدی به روی پیکرم

در پی این قصه، گمانم نبود
از سر نی، سایه کنی بر سرم

من نـه فقط هـمسفرت گشته‌ام
سـوخته‌‌ام و دور سـرت گشته‌ام
کرب و بلا، باغ گل ما کجاست؟
مصحف صدپارۀ زهرا کجاست؟
ای بدنت پاره‌تر از برگ یاس!
باغ گل و لالۀ لیلا کجاست؟
رباب با شاخۀ گل آمده
غنچۀ پرپر شدۀ ما کجاست؟
رقیّه را، اگر نیاورده‌ام
سکینه‌ات آمده، سقّا کجاست؟

آن‌همه گل در چمنت کو حسین
لالـۀ بــاغ حسَنَـت کــو حسین

شام و کف و خنده و دشنام بود
عترت تو، در ملاء عام بود
دسته گل سلسله دار همه
سلسله و سنگ لب بام بود
طفل تو، از بیم جنایت‌گران
اشک به رخ ریخت و آرام بود
شب همه، با گریۀ ما صبح شد
شام هم از غربت ما شام بود

رأس تو تا، زینتِ دروازه شد
داغ دل مـا همگی تازه شد

پیش بلا، سینه سپر گشته‌ام
راهی طوفان خطر، گشته‌ام
چهره برافروز، عزیز دلم
من پی دیدار تو برگشته‌ام
گرچه رسیدم ز سفر، سرفراز
با غم تو، خمیده‌تر گشته‌ام
از اینکه تو رفتی و من مانده‌ام
خجل ز مادر و پدر گشته‌ام

داغ تو زخم جگرم شد حسین
قاتل تو هـم‌سفرم شد حسین


کوه غمت به شانه آورده‌ام
قامت خم نشانه آورده‌ام
ناز مرا مکش که از بهر تو
قصۀ نازْدانه آورده‌ام
کبوتران بال و پرْبسته را
باز به آشیانه آورده‌ام
خیز و ببین شبیه زهرا شدم
نشان تازیانه آورده‌ام

همّت من، فـاتح دینـم شده
مدال من، زخم جبینم شده

ای به ابی انت و امّی فداک
جانِ اخا! دست، برون کن ز خاک
سر، که نداری، ز لبت بشنوم
حرف بزن، از گلوی چاکْچاک
وای اگر رود، ربابت ز دست
آه اگر سکینه، گردد هلاک
قلب رباب را بده تسلیت
اشک سکینه را کن از چهره پاک

نظر، بـه زین العابدینت، فکن
زخم غـل جامعه را بوسه زن

قسم! به خون دل و زخم سرم
قسم! به کام خشک و چشم ترم
قسم! به جان خاتم الانبیا
قسم! به جانِ پدر و مادرم
قسم! به دست‌های عبّاس تو
قسم! به آن دو کودک بی‌سرم
هزار بار اگر، به شامم برند
باز تو را، باز تو را، یاورم

سایۀ من فرش بیابان توست
لالۀ من، خـار مغیلان توست


میثم اگر در غم ما، سوخته
از دل سوزان من آموخته
ظرف گناهش، پر و دستش تهی
از همه سو، چشم به ما دوخته
هر نفسش شعله‌ای از آه ماست
با نفس ما شرر افروخته
نالۀ ما، گریۀ ما، سوز ماست
هر چه که آورده و اندوخته

اوست که یک عمر، ثناگوی ماست
خاک قدم‌هـای سگ کوی ماست

غلامرضا سازگار



موضوعات مرتبط: اربعین

برچسب‌ها: اشعار اربعین مهدی وحیدی
[ 1 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]