اشعار مصیبت های اهل بیت (ع) در شام


محمود ژولیده

هول و هراس باز دوباره شروع شد
چشمان هیز و معجر پاره شروع شد

اینجا عجیب طبل و کف و سوت می زنند
بر آستین پاره نظاره شروع شد

تنها به سنگ نیز کفایت نمی کنند
از بام های خانه شراره شروع شد

با نامِ خارجی که نشان می دهند هیچ
تحقیر با زبان اشاره شروع شد

تحقیر در محلۀ شوم یهودیان
گاهی پیاده گاه سواره شروع شد

عمامه سوخت، پوست سر سوخت، جامه سوخت
گویی دوباره زینب و چاره شروع شد

رقاصه های زانی و رجاله های پست
رفتارشان به طبل و نقاره شروع شد

این شهر بوی سبّ علی را گرفته است
اخبارهای کذب مناره شروع شد

هرطور هست ، تهمت شامی شود تمام
اما حماسه های هماره شروع شد

این شهر ذوالفقار علی را طلب کند
یعنی خطابه های دوباره شروع شد

*****************************

مهدی نظری

اولین روز از مه صفرُ
سر آقای ما به شام آمد
عید دشمن بجای نقل و نبات
سنگها روی پشت بام آمد

کودکان پابرهنه و خسته
دست ها بسته چشم ها گریان
در میان نگاههای حرام
عمه هم روی ناقۀ عریان

جگر عمه بیشتر می سوخت
هر زمان گوش پاره را می دید
حرمله خنده بر لبانش داشت
تا سر شیرخواره را می دید

باز هم زجر لعنتی بودو
شعله بر جان بچه ها افتاد
سر عباس از سر نیزه
بارها زیر دست و پا افتاد

بین این راه با دف و آواز
پیش چشم رقیه رقصیدند
هرکجا اشک عمه جاری شد
پیرزنها به عمه خندیدند

سر شش ماهه را روی نیزه
پیش چشم رباب می بردند
کاروان را سپاه نامحرم
سوی بزم شراب می بردند

اسم تشت طلا وسط آمد
به غرور یتیمها پا خورد
عمه ام مرد و زنده شد وقتی
خیزران بر لبان بابا خورد

*****************************


سید هاشم وفایی

دلم گرفته و جانم ز زندگی سیر است
هوای شام چرا اینقدر نفس گیراست

لباس عید به تن کرده اند مردم شام
فضای شهر چراغان و غرق تزویر است

نوای هلهلۀ مردمان همانندِ
صدای نیزه و تیر و صدای شمشیر است

ز بام ها ز چه باران سنگ می بارد
به سوی ما همه جا سیل غم سرازیر است

ز دست و پای گلی روی ناقه خون ریزد
حدیث غُربت او ناله های زنجیر است

چه غافلند که بر اشک و آه ما خندند
که در کمان دل خستگان همین تیر است

قسم به آیۀ ناب"لیِذهِبَ عَنکُم"
به روی نیزه سری از تبار تطهیر است

پی هدایت مردم ز روی نی آید
نوای قاری قرآن که غرق تفسیر است

به عرش دوست زده تکیه قدر ما، امّا
هنوز دشمن بیدادگر زمین گیر است

مس وجود «وفایی» اگر که آوردی
غبار درگه این آستانه اکسیر است



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت های اهل بیت (ع) در شام
[ 5 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ورود اهل بیت(ع) و مصیبت های شام

غلامرضا سازگار

آه، یاران روزگارم شام شد
نوبت شرح ورود شام شد

شام شهر محنت و رنج و بلا
شام، یعنی سخت تر از کربلا

شام یعنی مرکز آزارها
آل عصمت را سربازارها

شام یعنی از جهنم شوم تر
اهل بیت از کربلا مظلوم تر

شام یعنی ظلم و جور بی حساب
اهل بیت عصمت و بزم شراب

در ورود شام، از شمر لعین
کرد خواهش ام کلثوم حزین

کای ستمگر بر تو دارم حاجتی
حاجتی بر کافر دو ن همتی

ما اسیران، عترت پیغمبریم
پرده پوشان حریم داوریم

خواهی ار ما را بری در شهر شام
از مسیری بر که نبود ازدحام

بلکه کمتر گِرد عترت صف زنند
خنده و زخم زبان و کف زنند

آن جنایت پیشه آن خصم رسول
بر خلاف گفتۀ دخت بتول

داد خبث طینت خود را نشان
برد از دروازۀ ساعاتشان

پشت آن دروازه خلقی بی شمار
رخت نو پوشیده، دست و پا نگار

بهر استقبال، با ساز و دهل
سنگشان در دست، جای دسته گل

ریختند از هر طرف زن های شام
آتش و خاکستر از بالای بام

زینب مظلومه بود و گرد وی
هیجده خورشید، بر بالای نی

هیجده آئینۀ حق الیقین
هیجده صورت زصورت آفرین

هیجده ماه به خون آراسته
با سر ببریده بر پا خواسته

رأس ثارالله زخون بسته نقاب
سایبان زینب اندر آفتاب

آن سوی محمل سر عباس بود
روبرو با رأس خیرالناس بود

یک طرف نی سر طفل رباب
بر سر نی داشت ذکر آب آب

ماه لیلا جلوه گر بر نوک نی
گه به عمّه گه به خواهر چشم وی

بس که بر آل علی بیداد رفت
داستان کربلا از یاد رفت

خصم بد آئین به جای احترام
کرد اعلان بر یهودی های شام

کاین اسیران عترت پیغمبرند
وین زنان از خاندان حیدرند

این سر فرزند پاک حیدر است
روز، روز انتقام خیبر است

طبق فرمان امیر شهر شام
جمله آزادید بهر انتقام

این سخن تا بر یهود اعلام شد
شام ویران شام تر از شام شد

آن قدر آل پیمبر را زدند
دختران ناز پرور را زدند

خنده های فتح بر لب می زدند
زخم ها بر قلب زینب می زدند

آن یکی بر نیزه دار انعام داد
این به زین العابدین دشنام داد

پیر زالی دید در شام خراب
بر فراز نیزه قرص آفتاب

آفتابی نه سری در ابر خون
لب کبود اما رخ او لاله گون

بر لبش ذکر خدا جاری مدام
سنگ ها از بام گویندش سلام

از یکی پرسید این سر زآن کیست
گفت این رأس حسین بن علیست

این بود مهر سپهر عالمین
نجل احمد یوسف زهرا حسین

وای من ای وای من ای وای من
کاش می مردم نمی گفتم سخن

آن جنایت پیشه با خشم تمام
زد بر آن سر سنگی از بالای بام

آن سر آن آئینۀ حق الیقین
اوفتاد از نیزه بر روی زمین

ریخت زین غم بر سر خورشید خاک
گشت قلب آسمان ها چاک چاک



**************************

محمد غفاری

ظاهرا قافله‌ای وارد میدان شده بود
که چنین هلهله در شهر فراوان شده  بود

زخم یک توطئه‌ی شوم دهان وا می‌کرد
ماجرا بار دگر نیزه و قرآن شده بود

خواست اجرا بکند حکم خروج از دین را
بت‌پرستی که مبدّل به مسلمان شده بود

در میان شب نفرین شده و شادی شهر
گیسوان سر خورشید پریشان شده بود

قافله غافل از این بود که در طول سفر
دختری از نفس افتاده و گریان شده بود

آ‌ن‌طرف دست به سر داشت و می‌شد فهمید
سنگ هم گوشه‌ای از بازی شیطان شده بود

**
...از مدینه شدن شام همه فهمیدند
او نماینده‌ی آن مادر پنهان شده بود


**************************

غلامرضا سازگار

فتنه و بیداد و بلا بود شام
سخت تر از کرب و بلا بود شام

شام بلا تیره تر از شام بود
عصمت حق در ملأ عام بود

ساز و نی و نغمه و آهنگ بود
دسته گل سنگدلان سنگ بود

خلق به دور اسرا صف زدند
کوچه به کوچه همگی کف زدند

فاطمه های حرم فاطمه
زخم زبان مرهم زخم همه

هرکه به آن خسته دلان رو نهاد
زخم زبانی زد و دشنام داد

خنده به رأس شهدا می زدند
سنگ به ناموس خدا می زدند

قافله تا وارد دروازه شد
داغ جگر سوختگان تازه شد

پای سر رهبر آزادگان
عید گرفتند زنازادگان

آل ابوسفیان در هلهله
آل رسول الله در سلسله

وای ندانم که چه تقدیر بود
دست خدا در غل و زنجیر بود

ماه سر نیزه پدیدار بود
یا سر عباس علمدار بود

چهره چو خورشید بر افروخته
از عطشِ تشنه لبان سوخته

دوخته چشم از سر نی بر حسین
محو شده، غرق شده در حسین

دیده ی اطفال به سیمای او
چشم سکینه شده سقای او

مانده سر نیزه به حال سجود
مهر جبینش شده محو از عمود

دیده ی اکبر سر نی نیم باز
مانده به لب هاش اذان نماز

هرکه به خورشید رخش چشم بست
گفت که این سر، سر پیغمبر است

رأس امام شهدا نوک نی
کرده چهل مرحله معراج، طی

زلفِ غباریش پر از بوی مُشک
لعل لبش خشک تر از چوب خشک

ماه خجل از رخ نورانیش
سنگ زده بوسه به پیشانیش

هیچ شنیدید که از گَرد راه
پرده کشد باد به رخسار ماه

هیچ شنیدید که در موج خون
صورت خورشید شود لاله گون

رخ زگل زخم، بهاران شده
وجه خدا ستاره باران شده

اشک همه سیل شد از سرگذشت
خون، دل میثم شد از این سرگذشت



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار ورود اهل بیت(ع) و مصیبت های شام
[ 4 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مناجات با ارباب و آخر محرم

دارد تمام میشود آقا عزای تو
و کم گریه کرده ایم محرم برای تو

شبهاي آخر است گدا را حلال كن
اين هم بساطِ نوكر ِ بي دست و پاي تو

دارد چه زود سفره ي تو جمع می شود
هستم هنوز سائل ِ آب و غذای تو

مارا ببخش گريه ي سيري نكرده ايم
چشمانِ خشكِ ما خجل از اين عزاي تو

 هر روز، روز ِ تو همه جا محضر شما
یعنی که هست هر چه زمین کربلای تو

میل ِ دوبارگيِّ بهشت آدمی نداشت
وقتی شنید گوشه ای از روضه های تو

 کی دست خالی از در این خانه رفته است؟!
 دستِ پُر است تا به قیامت گدای تو

تنها بلد شدیم تباکی کنیم و بس
گریه کند برای تو صاحب عزای تو

گریه کن تو حضرت زهراست والسلام
جانم فدای فاطمه و جانم فدای تو

تازه به شام میرسد از راه قافله
تازه رسیده نوبت تشت طلای تو

اجرا شده توسط حاج منصور ارضي در شب 29 محرم



موضوعات مرتبط: مناجات با امام حسین(ع)مصیبت شامخداحافظی از محرم و صفر
[ 2 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت های اسرا در شهر شام


زبان حال بی بی حضرت زینب(س)در شام

محمد جواد پرچمی

مارو با غصّه‌ی ایام می‌برن
سوره‌ی‌ فجر و توی شام می‌برن
ای برادر بیا ناموس داری کن
خواهرت رو ملاء عام می‌برن

***

غم و غصّه‌هام بی‌اندازه شده
خدایا داغ دلم تازه شده
جلوی چشمای زینب سرتو
آویزون به روی دروازه شده

***

اینهمه ازدحام و چکار کنم؟
خستگیِ پاهام و چکارکنم؟
برا تازیانه‌ها سپر بشم...
سنگای پشت بام و چکار کنم؟

***

دخترت رو روی پام می‌نشونم
خودم و تو کوچه‌ها می‌کشونم
سر پیری به چه روزی افتادم
موهام و با آستینم می‌پوشونم

***

دور من یه قافله کبودیه
خصلت مردمشون حسودیه
یه نفر بیاد به دادم برسه
کوچه‌های شام پر از یهودیه

***

همه‌ش از کینه‌‌ی مولا آب می‌خورد
خواهرت طعنه‌ی بی‌حساب می‌خورد
حق بده اگه خودم رو می‌زدم
خیزران می‌زد و هی شراب میخورد


*************************

 شهر آبستن یک فاجعه ی سنگین است
دامن عرش حق از خون جگر رنگین است

شهر آذین شده ، امروز چه در سر دارد
آه ، اینجا چقدر کفر برادر دارد

مطربی مشق طرب دارد و هی می رقصد
شاعری شعر به لب دارد و هی می رقصد

شام با نقشه ی ابلیس هماهنگ شده
بام این شهر پر از خار و خس و سنگ شده

شام شهریست که با ظلم و ستم آباد است
شامی از دیدن اندوه اسیران شاد است

توی این شهر که از زخم زبان لبریز است
توی این شهر که از چشم چران لبریز است

چقدر عمه ی سادات معطل شده بود
پشت دروازه ساعات معطل شده بود

عاقبت شهر پر از هلهله شد، واویلا
نوبت آمدن قافله شد، واویلا

دلقکان دور و بر قافله می رقصیدند
همه بر وضعیت قافله می خندیدند

اسرا ، آه در اینجا چقدر آشفتند
خارجی ، بس که به اولاد پیمبر گفتند

وای، این هاچقدر سنگ به سرها زده اند
چوب طعنه به لبِ زاده ی زهرا زده اند

خیزران بود در اینجا به روی لب می خورد
سنگ تکفیر به پیشانی زینب می خورد

روز این شهرِ پر فتنه عجب تاریک است
کوچه هایش چقدر بی ادب و باریک است

آه، این قوم که ناموس ندارد ای کاش
اُسرا را سر بازار نیارند،ای کاش

سر بازار دل عمه بجوش آمده بود
چقدر دور حرم برده فروش آمده بود

سر بازار شرر بر دل ایوب زدند
چکمه شمر لعین را چه گران چوب زدند

همه جا در سر بازار چنین پخش شده
خاک پای پسر سعد شفابخش شده

نعل آن اسب که از پیکر آقا رد شد
قیمتش سر به فلک برده شد و بی حد شد

این جماعت که به نیزه سر سقا دیدند
در کنارش سر شش ماهه ی مولا دیدند

از رباب، آه ببین خون جگر می خواهند
همه از حرمله یک تیر سه پر می خواهند

قافله مستحق این همه آزار نبود
که عبورش بدهند از گذر اهل یهود

همه گفتند که حیدر شده امروز اسیر
دختر فاتح خیبر شده امروز اسیر

به طلبکاری خیبر همه سنگش بزنید
جای پیشانی حیدر همه سنگش بزنید

امیر عظیمی

*************************

باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان
دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان

باورت می شد ببینی دختر خورشید را
کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان

نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی
من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان

چه عجب ! طشتی برای این سرت آورده اند
ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان

تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران

ای تمامی غرور من فدای غیرتت
لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران

این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند
شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت های اسرا در شهر شام
[ 2 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت کوفه و شام . زبانحال بی بی زینب با سر امام حسین(ع)

عـارفه دهــقانی

سلام حُسنِ زمین و زمان...سلام حسین
سَرت سلامت و ماهِ رُخت تمام حسین

چقدر دور سَرت آفتاب میگردد
ستاره ها همه محوِ تو  صبح و شام... حسین!

تو سروری و عجب نیست پیشِ پای سَرت
*بِایستند درختان به احترام حسین

سَرت به نیزه بلند است در برابرِ من...
چنان بلند که شد رَشکِ خاص و عام حسین

اسارتِ سَر و داغِ فراق و از طرفی
غمِ اهانتِ پسکوچه های شام  حسین!

دلم که تنگ تر از دستِ مردمانِ شب است،
شکسته مثل سَرت بین ازدحام، حسین

خدا اگر بپذیرد، قشنگ خواهد شد
هرآنچه بر سَرم آمد در این قیام ،حسین!

**"سَرم خوشست و به بانگِ بلند میگویم":
همیشه درد، حسین است و التیام،حسین

*اشاره به بخشی از شعر سپید استاد گرمارودی
**تضمین از مصرعی از حافظ



موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شاممصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت کوفه و شام
[ 2 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار ورود کاروان اسرا به شهرشام


میر عظیمی

شهر آبستن یک فاجعه ی سنگین است
دامن عرش حق از خون جگر رنگین است

شهر آذین شده، امروز چه در سر دارد
آه، اینجا چقدر کفر برادر دارد

مطربی مشق طرب دارد و هی می رقصد
شاعری شعر به لب دارد و هی می رقصد

شام با نقشه ی ابلیس هماهنگ شده
بام این شهر پر از خار و خس و سنگ شده

شام شهریست که با ظلم و ستم آباد است
شامی از دیدن اندوه اسیران شاد است

توی این شهر که از زخم زبان لبریز است،
توی این شهر که از چشم چران لبریز است،

چقدر عمه ی سادات معطل شده بود
پشت دروازه ساعات معطل شده بود

عاقبت شهر پر از هلهله شد، واویلا
نوبت آمدن قافله شد، واویلا

دلقکان دور و بر قافله می رقصیدند
همه بر وضعیت قافله می خندیدند

اسرا، آه در اینجا چقدر آشفتند
خارجی، بس که به اولاد پیمبر گفتند

وای، این هاچقدر سنگ به سرها زده اند
چوب طعنه به لب زاده ی زهرا زده اند

خیزران بود در اینجا به روی لب می خورد
سنگ تکفیر به پیشانی زینب می خورد

روز این شهرِ پر فتنه عجب تاریک است
کوچه هایش چقدر بی ادب و باریک است

آه، این قوم که ناموس ندارد ای کاش
اُسرا را سر بازار نیارند،ای کاش

سر بازار دل عمه بجوش آمده بود
چقدر دور حرم برده فروش آمده بود

سر بازار شرر بر دل ایوب زدند
چکمه شمر لعین را چه گران چوب زدند

همه جا در سر بازار چنین پخش شده
خاک پای پسر سعد شفابخش شده

نعل آن اسب که از پیکر آقا رد شد
قیمتش سر به فلک برده شد و بی حد شد

این جماعت که به نیزه سر سقا دیدند
در کنارش سر شش ماهه ی مولا دیدند

از رباب، آه ببین خون جگر می خواهند
همه از حرمله یک تیر سه پر می خواهند

قافله مستحق این همه آزار نبود
که عبورش بدهند از گذر اهل یهود

همه گفتند که حیدر شده امروز اسیر
دختر فاتح خیبر شده امروز اسیر

به طلبکاری خیبر همه سنگش بزنید
جای پیشانی حیدر همه سنگش بزنید



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار ورود کاروان اسرا به شهرشام
[ 27 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام


      گاهی ز روی نی سر تو می خورد زمین
      گاهی سر برادر تو می خورد زمین
      
      فریاد "یا حسین" دلم می رود به عرش
      تا صورت مطهر تو می خورد زمین
      
      خوشحال می شوند که از خستگی راه
      در شهر شام خواهر تو می خورد زمین
      
      محرم نمانده تا که بلندش کند ز خاک
      وقتی ز ناقه دختر تو می خورد زمین
      
      با دست خویش بر دهنش مشت می زند
      پیش سه ساله تا سر تو می خورد زمین
      
      با ناله ی رباب شود هر دلی کباب
      هر بار راس اصغر تو می خورد زمین
      
      اینجا دوباره دست علی بسته می شود
      اینجا دوباره مادر تو می خورد زمین
      
      رضا رسول زاده


*************************

      هرچه زدند شوکتِ من کم نشد حسین
      در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
      
      با خطبه ای که من سرِ بازار خوانده ام
      آن نقشه ای که داشت، فراهم نشد حسین
      
      آنجا چنان شبیه پدر حرف می زدم
      یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
      
      اصلا محرّمت که جهان را به هم زده
      بی خطبه های من که محرّم نشد حسین!
      
      آتش گرفت معجر من سوخت موی من
      اما حجاب از سر من کم نشد حسین
      
      هرچند قد و قامت من خم شده ولی
   در مجلس یزید سرم خم نشد حسین"
      
      داوود رحیمی

*************************


      در آفتاب نباشی رُباب حداقل
      نمی خورد به لبت آفتاب حداقل
      
      دو روزی است که نانی نخورده ای اصلاً
      کمی بزن لب خود را به آب حداقل
      
      چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی
      عروس فاطمه قدری بخواب حداقل
      
      تو یک تنه همه را تا فرات می بردی
      اگر نبود به دستت طناب حداقل
      
      تو را مجال ندادند قرص ماهت را
      به صورتش بزنی یک نقاب حداقل
      
      لب حسین خودش می کشد تو را در طشت
      مکن نگاه به ظرف شراب حداقل
      
      چقدر آب شدی و چقدر پیر شدی
      در آفتاب مشین ای رباب حداقل
      
      علی اکبر لطیفیان

*************************

      ای سرت سعیِ صفای سنگ ها
      نیزه ات قبله نمای سنگ ها
      
      روی نی قرآن نمی خواندی اگر
      در نمی آمد صدای سنگ ها
      
      تا که پیدایت نمایم، شهر را
      گشته ام با ردّ پای سنگ ها
      
      می خورند و می خورند و می خورند
      وای از این اشتهای سنگ ها
      
      دشمنانت بی حیا هستند، لیک
      ای برادر کو حیای سنگ ها
      
      گاه آتش، گاه خاکستر زدند
      بر سرت از لا به لای سنگ ها
      
      لحظه ای بر دامنم بنشین خودم
      در مسیر بی هوای سنگ ها...
      
   هم سپر گردم برایت هم ز اشک
      می نهم مرهم به جای سنگ ها
      
      زخم می زد بر دلم زخم زبان
      لحظه لحظه، پا به پای سنگ ها
      
      محسن عرب خالقی



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام مهدی وحیدی
[ 10 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مصیبت شام - روضه هند

غروب ها که میشد زن ها بچه هاشون رو برای تفریح می آوردند کنار خرابه تا اُسرا رو تماشا کنن، هند زن یزید هم به قصد تفریح و فخر فروشی آماده شده بود که بعد از غروب آفتاب بیاد به خرابه، لباس های زینتی خودش رو پوشید و به همراه خدمتکارانش که قندیل هایی برای تأمین روشنایی به دست داشتند آمدند به خرابه .

هنگامی که وارد خرابه شدند و خدمتکارانش مشغول آماده سازی محل نشستن هند بودند حضرت زینب(سلام الله علیها) هند را دید و سر در گوش خواهرش ام کلثوم (سلام الله علیها) کرد و گفت: این زن را میشناسی؟

ام کلثوم(سلام الله علیها) پاسخ داد: نه به خدا

زینب کبری(سلام الله علیها) فرمود: این خادمه ی ما هند بنت عبدالله است!!

ام کلثوم (سلام الله علیها) سر به زیر انداخت و سکوت کرد.

هند جلو آمد و چون فهمیده بود که سرپرست قافله اسیران این زن می باشد ، نزدیک به حضرت زینب(سلام الله علیها) بر صندلی خود نشست و گفت: خواهرم، می بینم که سر به زیر انداخته ای؟

حضرت زینب(سلام الله علیها) سکوت کرد و پاسخی به او نداد.

هند پرسید: خواهرم، شما از کدام شهر هستید؟

حضرت زینب(سلام الله علیها) پاسخ داد: از شهر مدینه.

هند با شنیدن نام مدینه از صندلی به زیر آمد و گفت: بهترین سلام ها برساکنان شهر مدینه باد.

حضرت زینب(سلام الله علیها) یه نگاهی بهش کرد و فرمود: می بینم که از صندلی خود به زیر آمدی؟

هند پاسخ داد: برای احترام به کسی که ساکن مدینه است.

آنگاه هند گفت میخواهم درباره ی خانه ای در مدینه از تو سوال کنم

حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: هرچه میخواهی بپرس

هند گفت: از خانه علی ابن ابی طالب(علیه السلام) چه خبر داری؟

حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: تو خانه علی ابن ابی طالب(علیه السلام) را از کجا می شناسی؟

هند شروع کرد به گریه کردن و گفت: من خادمه ی آن خانه بودم.

حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: از کدام یک از افراد آن خانه می پرسی؟

هند گفت: از حسین(علیه السلام) و فرزندانش، از دیگر فرزندان علی(علیهم السلام)، از خانمم زینب(سلام الله علیها)!!!، از خواهرش ام کلثوم(سلام الله علیها) و از بقیه بانوان منسوب به فاطمه زهرا(سلام الله علیها).

در اینجا حضرت زینب(سلام الله علیها) به شدت گریست و فرمود: ای هند، از خانه ی علی(علیه السلام) پرسیدی، آن خانه را در حالی ترک کردیم که عزادار اهل خود بود!

و از حسین(علیه السلام) پرسیدی، سر بریده ی او اکنون در برابر یزید است

و اگر از زینب(سلام الله علیها) می پرسی، این منم زینب(سلام الله علیها) دختر علی(علیه السلام) و این ام کلثوم(سلام الله علیها) است و اینها بقیه ی بانوان خانه ی فاطمه زهرا(سلام الله علیها) هستند!!!

وقتی هند این سخنان را شنید دل شکسته شده، گریه سر داد و فریاد برآورد:

وااماماه، واسیداه، واحسیناه، کاش کور بودم و دختران فاطمه(سلام الله علیها) را در این وضع نمی دیدم....

آنگاه سنگی برداشت و به سر خود زد که سرش شکست و خون از سر و رویش به مقنعه ی او جاری شد و بیهوش بر زمین افتاد.

وقتی به هوش آمد حضرت زینب(سلام الله علیها) به او فرمود: ای هند، برخیز و به خانه ی خود برو که من از شوهرت بر جان تو بیمناک هستم.

هند در پاسخ گفت به خدا تا بر مولای خود اباعبدالله(علیه السلام) نوحه سرایی نکنم و تو و سایر زنان بنی هاشم را با خود به خانه نبرم، نخواهم رفت!

آنگاه برخاست و سر خود را برهنه کرده و با سر و پای برهنه به نزد یزید رفت که بار عام داده بود و خطاب به او گفت: آیا تو فرمان داده ای که سر حسین(علیه السلام) را بر در قصر بر نیزه کنند؟

آیا سر فرزند فاطمه(سلام الله علیها) باید بر درِ خانه ی من بر نیزه باشد؟

یزید که در مجلس بر تخت نشسته بود چون همسر خود را به این حال دید، از جا جست و او را پوشاند.

هند چون دید یزید او را پوشاند گفت: وای بر تو ، چه شد؟ آیا غیرتت به جوش آمد؟ پس چرا درباره ی دختران فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) غیرت به خرج نمی دهی؟ پرده ی حجاب آنها را پاره کرده و چهره هایشان را آشکار ساخته و در خرابه جایگاهشان داده ای؟ نه، به خدا سوگند که در حرم تو داخل نخواهم شد مگر اینکه آنان را با خود داخل کنم.

یزید نیز دستور داد تا بانوان اسیر را وارد منزل مخصوص او نمودند، وقتی زنان اهل بیت(علیهم السلام) وارد خانه ی یزید شدند،
زنان آل ابوسفیان به استقبال آنها آمده و با شتاب به بوسیدن دست و پای دختران رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پرداخته بر حسین(علیه السلام) نوحه و گریه سر دادند؛ آنان تمام زیور آلات خود را از خود دور کردند و سه روز به عزاداری پرداختند.

منبع: کتاب زینب الکبری(سلام الله علیها)
من المهد الی اللحد ، یادگار ارزشمند آیت الله محمدکاظم قزوینی(ره) صفحه337

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: مصیبت شام - روضه هند
[ 4 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
خنده بر بی سر و سامانی مان می کردند

پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
خوب آماده ی مهمانی مان می کردند

از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
سنگ را راهی پیشانی مان می کردند

هر چه ما آیه و قرآن و دعا می خواندیم
بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند

شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
وارد بزم طرب خوانی مان می کردند

بدترین خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانی مان می کردند

هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند

علی اکبر لطیفیان

********************

هر جا سخن از زینب و دروازه شام است
ساکت به تماشا منشینید حرام است

دستی که به سر می زنی از این غم عظمی
یادآور فرق سر و سنگ لب بام است

یک سر به به سر نیزه عیان است ببینید
مانند هلال است ولی ماه تمام است

هجده قمر از نوک سنان تابد و مردم
پرسند ز هم پس سر عباس کدام است؟

مردم نزنید از همه سو سنگ بر این سر
والله امام است امام است امام است

زوار برادر شده بر نی سر عباس
هم اشک به رخ هم به لبش عرض سلام است

هر کوچه پر از هلهله و خنده و شادی است
از شام بپرسید مگر عید صیام است؟....!

با یاد سر و چوب و لب و ناله زینب
انگار جهان در نظرم مجلس شام است

باید همه از مرد و زن شام بپرسید
ناموس الهی ز چه در محضر عام است؟

هر خانه که در سوگ حسین است سیه پوش
 "میثم"در آن خانه غلام است غلام است

غلامرضا سازگار

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

تو که آرام بخش این قلوبی
خبر از حال من داری به خوبی
جواب اشک های زینب تو
شده در شام رقص و پایکوبی

شده زخم دل من سخت کاری
که از دستم نیامد هیچ کاری
به پیش چشم من در بارش سنگ
چه تکریمی شد از لب های قاری

چرا از ظلم بی اندازه ی شهر
نمی پاشد ز هم شیرازه ی شهر
دل هفت آسمان را غرق خون کرد
سر خورشید بر دروازه ی شهر

یوسف رحیمی

**********************

عالم همه جا در نظرم شام خراب است
جان و تنم از آتشِ دل در تب و تاب است

ای مـردم عالم همـه از شـام بپـرسید
قرآن محمّد ز چه در بزم شراب است؟

این چوب که در دست یزید است بگیرید
والله قسـم یاری مظلوم، ثـواب اسـت

این سر که شکستند از او گوهر دندان
این سر که روان از یم چشمش دُر ناب است

این سر، سر نورانی ریحـانه زهـراست
کز داغ لبـانش جگـر آب، کباب است

در حنجـره سوختــه‌اش آیه قــرآن
از دیده روان بر گل رخسار، گلاب است

در تشـت طـلا دور زنــد دیــده‌اش آری!
می‌گردد و خجلت زده از اشک رباب است

یک مـرد ندیـدم کـه در آن بـزم بپـرسد:
ناموس خدا از چه به بـازوش طناب است؟

رخسار مپوشان به کف دست، سکینه!
بر چهره همان رنگ کبودیت حجاب است

پـاسخ ندهـد سنـگ لـب بــام ز خجـلت
«میثم!» تو بگو خون خدا از چه خضاب است؟

غلامرضا سازگار

**********************

شیر زن قافله اهل بیت
عالمه عاقله اهل بیت

خیز و بیاشوب شب شهر را
پر ز علی کن نفس دهر را

خطبه بخوان شهر به پا می شود
کوفه افسرده حرا می شود

مظهر اعجاز خدا در دمشق
آن چه تو کردی همه عشق است عشق

شام چهل سال علی را ندید
دسته گلی از چمن او نچید

شام چهل سال اگر خفته است
بانگ تو این خواب بر آشفته است

اصغر تو غرقه به خون شد بخوان
اکبرت از اسب نگون شد بخوان

خطبه بخوان سنگ صدا می دهد
منبر و محراب ندا می دهد

یوسف دل بر سر بازار تو
مصر و دمشق اند گرفتار تو

در همه جا قبله اهل دلی
شاهد اسرار چهل منزلی

جلوه کن و ماه شو و نور باش
آینه روشنی طور باش

بر اثر گام تو بر خاک راه
شعله رحمت شکفد هر پگاه

صبر حسن داری و شور حسین
غیرت زهرا و غرور حسین

آن چه تو را هست که را داده اند
حُسنی از این دست که را داده اند؟

سرو قدا..! همچو کمان می روی!..
ماه رخا، اشک فشان می روی

ای دل مولا ز چه دل خسته ای؟
قلب حرم بودی و بشکسته ای

خون چکد از چشمه خورشید و ماه
این جسد کیست در این قتلگاه

همدم صبح و شب تو آه شد
عمر تو بی ماه تو کوتاه شد

ماه علی چند نفس شمع باش
روشنی خلوت این جمع باش

چند کبوتر به تو دل بسته اند
جمله به دامان تو پیوسته اند

محمد فخارزاده

**********************

اي يزيدِ بي حيا از رويِ بغض و كينه ات
خيزران بر روي لبهايِ حسين من مزن

چوبِ خود بردار از پيشاني ِ زخمي ِ او
لطمه بر اسمايِ حُسنايِ حسين من مزن

كم تمسخر كن تو قرآن خواندنِ مظلوم را
طعنه بر صوتِ دل آرايِ حسين من مزن

از محاسن هايِ او خونِ دلِ من ميچكد
بس كن اي ظالم به سيمايِ حسين من مزن

چوبِ تو تفسير ِ سيلي خوردنِ زهرا كُنَد
شرم كن بر رويِ زيبايِ حسين من مزن

كاش مثل ِ دستِ من چشم سكينه بسته بود
پيش ِ او ضربه به لبهايِ حسين من مزن

محمود ژوليده

**********************

چوبی به لبت، نشسته دیدم
دندان  تـو را، شکسته دیدم

چشمان تو را، پر آب دیدم
دور ِ سـر تـو، شـراب دیدم

چون مجلس کینه را بیاراست
خصم تو ز ما کنیز میخواست

خونین شدنِ سر تو دیدم
جـان کندنِ دختر تـو دیدم

عباس کجاست، تا بشیند؟
رخسـار  کبـودِ  مـن  ببیند

شاعر؟؟؟؟

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا - ولی
من برای دیدنت بالا و پایین می پرم 

من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین
حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم 

یاد داری آمدم من پابه پای نیزه ات
یاد داری تو کبودی های روی پیکرم

هرچه من اصرار کردم تازیانه می زدند
ناگزیر از چادر عمه گرفتم بر  سرم 

در میان کوچه و بازار شهر شام بود
بر سرش میکرد طفلی شاد و خندان معجرم 

هرچه بوده مطرب و رقاصه اینجا آمده
شادمانی میکنند در پیش چشمان ترم 

در میان بزم عیش و نوش جای تو نبود
خیزران- دندان تو - هرگز نمیشد باورم 

بی حیایی داد میزد با اجازه یا امیر
باخودم آن دختر شیرین زبان را می برم

علیرضا خاکساری



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتمصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

       
      خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
      نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد
      
      خیال که رقیه چه میکشد بی تو
      سوال هاش اگر بی جواب هم باشد
      
      به قول طشت طلا؛ باز هم چو خورشید است
      سر حسین اگر در حباب هم باشد
      
      جنون آتش و آب است و در دل زینب
      کباب هیچ اگر که شراب هم باشد
      
      کباب هیچ، شراب به جام ها هم هیچ
      خیال کن که به مجلس رباب هم باشد
      
      شراب، پشت کباب و طناب دست رباب
      و آخر همه توزیع آب هم باشد
       
     
مهدی رحیمی

  ************************
    
       
      افسوس مي خورم كه نسيم غروب شام
      بر روي نيزه شانه به زلفت كشيده است
      مهمان كشي به رسم مسلماني كجاست؟
      قرآن بخوان كه وقت رسالت رسيده است

      **
      اينها شنيده اند اذان گفتن تو را
      بايد نماز مغرب خود را قضا كنند
      حتي اگر امام جماعت نداشتند
      مثل خودم به نيزه ي تو اقتدا كنند

      **
      رسمش نبوده گوشه نگاهي نمي كني؟
      اينگونه شاهِ بر نوكِ ني سائل اينچنين
      زينب فداي چشم ورم كرده ات حسين
      پلكت نبوده قبل چهل منزل اينچنين

      **
      بهتر همان كه زير لگدها نديده اي
      اين دختران كه مايه ي فخر عشيره اند
      روزي ميان پرده اي از حرمت و حجاب
      حالا اسير حمله ي چشمان خيره اند

      **
      بيچاره دخترت چه قدَر بين نيزه ها
      دنبالت آمد و هدف تازيانه شد
      بعدش براي خنده و تفريح لشگري
      دندان تو به ضربه ي سنگي نشانه شد

      **
      تا پاي نيزه ات تن خود را كشيده ام
      از اضطراب حمله ي نامحرمان مست
      از روي بامِ خانه ي آن پير لعنتي
      سنگم زدند و گوشه ي پيشاني ام شكست

      **
      از بعد ماجراي بيابان و زجر پست
      بايد براي دختر تو مادري كنم
      اصلا من آمدم به سفر با اجازه ات
      در امتداد راه تو پيغمبري كنم
       
      عبدالحسين مخلص آبادي

  ************************
     
       
      رحمی کن آتشی به سراپای ما مریز
      یا لا اقل به صورت مینای ما مریز
      
      آتش بیار معرکه بس کن دوباره باز
      خاری به پای کوچک زهرای ما مریز
      
      با کعب نی و یا ته نیزه و یا غلاف
      برگ و بر صنوبر رعنای ما مریز
      
      از روی بام خانه ی خود سنگ پشت سنگ
      برچشم زخم خورده ی سقای ما مریز
      
      وقت عبور قافله خاکستر تنور
      روی سر پیمبر عظمای ما مریز
      
      با سوت و رقص شادی و با هلهله ، نمک
      بر روی زخم  عمه ی تنهای ما مریز
      
      ته مانده ی شراب خودت را حیا کن و
      روی سر بریده ی بابای ما مریز
      
      علیرضا خاکساری

  ************************

      
      نمكِ طعنه به زخم جگرم نگذارید
      به زمین خوردم اگر، پا به پرم نگذارید
      
      چقدر سنگ به لب های كبودش زده اید
      گریه ام را به حساب پدرم نگذارید
      
      یادتان رفته مگر تشنه بریدید سرش
      كاسه ی آب دگر دور و برم نگذارید
      
      نان خشك صدقه پیشكش سفره يتان
      آنقدر یك سره منت به سرم نگذارید
      
      عمر این عمه ي دل خسته به مویی بند است
      به تماشا سر كوی و گذرم نگذارید
      
      ازدحام سرِ بازار برایش كافی ست
      كوچه ها، سر به سر همسفرم نگذارید
      
      وحيد قاسمي

  ************************
   
       
      قصه شروع می‌شود از پشت‌بام‌ها
      از سنگ‌ها و هلهله‌ها، انتقام‌ها
      
      این داستان، ز بدر و احد آب می‌خورد
      این کینه‌ای ست کهنه شده در نیام‌ها
      
      چوبِ حراج بر تن یوسف زدند باز
      بازار بردگان و شما و غلام‌ها
      
      این ارث مادریِ شما از مدینه است
      یادت که هست فاطمه و احترام‌ها...!
      
      گفتند خارجی به شما،‌ دردِ کعبِ نِی
      افزون‌تر است یا اثر ِ این کلام‌ها؟
      
      دیدم که در زیارتِ ناحیه بر شما
      مهدی مدام گریه کند صبح‌ و شام‌ها
      
      آمد سر ِ پدر به ملاقاتِ طفل ِ خود
      قِصه به سر رسید از این پشت به بام‌ها
      
      محمد رسولي

  ************************

      
      خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
      خنده بر بی سرو سامانی مان می کردند
      
      پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
      خوب آماده ی مهمانی مان می کردند
      
      از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
      سنگ را راهی پیشانی مان می کردند
      
      هر چه ما آیه و قرآن و دعا میخواندیم
      بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند
      
      شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
      وارد بزم طرب خوانی مان می کردند
      
      بدترین خاطره آن بودکه درآن مدت
      مردم روم نگهبانی مان می کردند
      
      هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
      تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند
       
      علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 23 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصيبت شام


غلامرضا سازگار

ماهی که خورشید آورد بر او توسل
بر مِهر رویش گرد ره، بر گردنش غل
خون می‌چکد از گردن و از ساق پایش
سنگ آیدش از بام‌، جای لاله و گل
مشکل‌ گشا بود و هزاران مشکلش بود
زخم ‌زبان‌هـا مرهـم زخـم دلـش بود

****
خورشید، روی ناقه عریان نشسته
دشمن به دورش پایکوب، او دست ‌بسته
کس بر سر بازار شام از او نپرسید
ای یوسف زهرا چرا فرقت شکسته؟
انگار می‌بینم سر فرزند زهرا
بر نوک نی می‌گرید و می‌بیند او را

****
شام است یا صحرای عاشوراست اینجا؟
یا صبح روز محشر کبراست اینجا؟
ای شامیان تا چند شادی پای این سر؟
شرم و حیا کو؟! مادرش زهراست اینجا
بـر برگ‌هــای سوختـه آذر نریزید
این سوره نور است؛ خاکستر نریزید

****
کی گفته شهر خویش را آیین ببندید؟
جور و ستم بر آل پیغمبر پسندید
ای خون به جای اشکتان جاری ز دیده
کمتر به اشک زینب کبری بخندید
پیغمبـر اسلام را خـون در دو عیــن است
تبریک از چه؟! آخر این رأس حسین است

****
کاش از تمام آسمان‌ها خون ببارد
جای نَفَس از دل، زمین آتش بر آرد
ای وارثان کینه و بغض سقیفه
طفل سه‌ ساله طاقت سیلی ندارد
زخم‌ زبان‌هـا بـر جگرها نیشتر شد
بیداد شام از کربلا هم بیشتر شد


***********************

غلامرضا سازگار

فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟
شامیان عید گرفتند به قتل پسرت

سنگ و خاکستر و دشنام و کف و زخم زبان
کوچه ‌کوچه شده مزد زحمات پدرت

بوسه از دور به پیشانی بشکسته بزن
اگر افتد به سر پاکِ حسینت نظرت

شانه بر گیسوی زینب بزن و اشک بریز
گر به دروازه ساعات بیفتد گذرت

دیگر از چوب و لب خشک نگویم سخنی
بیش از این نیست روا تا که بسوزد جگرت

زینب و گیسوی خونین؛ به خدا حق داری
عوض اشک اگر خون رود از چشم ترت

چون مه نیمه درخشد به کنار خورشید
سر عباس که خود هست حسین دگرت

مادر زینب! از زینب مظلومه بپرس
دخترم! در ملاء عام چه آمد به سرت؟

یا محمّد بنگر حق ذوی‌ القربی را
کشت اولاد تو را امت بیدادگرت

"میثم!" از بس سخن از سوز جگر می‌گویی
 شعر تو در نفس سوخته گشته شررت


***********************

 

عبدالحسین مخلص آبادی
 
افسوس می خورم كه نسیم غروب شام
بر روی نیزه شانه به زلفت كشیده است
مهمان كُشی به رسم مسلمانی كجاست؟
قرآن بخوان كه وقت رسالت رسیده است
 
این ها شنیده اند اذان گفتن تو را
باید نماز مغرب خود را قضا كنند
حتی اگر امام جماعت نداشتند
مثل خودم به نیزۀ تو اقتدا كنند
 
رسمش نبوده گوشه نگاهی نمی كنی؟
این گونه شاهِ بر نوكِ نی سائل این چنین
زینب فدای چشم ورم كرده ات حسین
پلكت نبوده قبل چهل منزل این چنین
 
بهتر همان كه زیر لگدها ندیده ای
این دختران كه مایه فخر عشیره اند
روزی میان پرده ای از حرمت و حجاب
حالا اسیر حمله چشمان خیره اند
 
بیچاره دخترت چه قدَر بین نیزه ها
دنبالت آمد و هدف تازیانه شد
بعدش برای خنده و تفریح لشگری
دندان تو به ضربه سنگی نشانه شد
 
تا پای نیزه ات تن خود را كشیده ام
از اضطراب حمله نامحرمان مست
از روی بامِ خانه آن پیر لعنتی
سنگم زدند و گوشه پیشانی ام شكست
 
از بعد ماجرای بیابان و زجر پست
باید برای دختر تو مادری كنم
اصلاً من آمدم به سفر با اجازه ات
در امتداد راه تو پیغمبری كنم


***********************


علی اکبر لطیفیان


مبهوتم از نظاره تشت طلای تو
این جا چرا کشیده شده ماجرای تو

تا این که جای بهتر از این جا مکان کنی
دامن گرفته اند یتیمان برای تو

اندازه تقرب این چوب هم نبود؟
لب های خشک دخترک با وفای تو

تفسیر آیه های نخستین مریمم
از کاف و ها گذشته ، رسیده یه “یای” تو

تو سعی می کنی که لبت خوب خوب ادا کند
حق حروف حلقی خود را، به جای تو...

...من سعی می کنم وسط جمعیت به من
با لهجه ی خودت برسد آیه های تو


***********************

مهدی نظری

زینب بساط کاخ ستم را به هم زده
زینب به روی قله عصمت علم زده

مثل حسینِ فاطمه محبوب قلب هاست
زینب درون سینه عالم علم زده

زینب نگو بگو همهٔ هیبتِ علی
کفار را به خطبه چو تیغِ دو دم زده

زینب به ناز شصت خودش در اسارتش
با دست بسته از ولی الله دم زده

ای بزدلانِ شام که خرما می آورید
زینب به لوح عالمه مهر کرم زده

با یک اشاره کاخ ستم را به باد داد
او بر رقیه نالهٔ برنده یاد داد

گر چه گه ورود به شهر ازدحام بود
او چادرش به لطف خدا با دوام بود

چشمان کور شهر حرامی ندید که
صدها یزید در بر زینب غلام بود

اصلاً یزید، پست تر از این کلام هاست
از بس که دخت فاطمه والا مقام بود

بعد از حسین سیف خدا بود، دست او
تیغش کلام گشته و در بین کام بود

وقتی شروع کرد یزید از غم آب شد
کار یزید و اهل و عیالش تمام بود

بی خود که نیست دختر زهرای اطهر است
بی خود که نیست زینب کبرای حیدر است

او در دو داغ نیمه شب تار را کشید
بر روی شانه اش همه بار را کشید

او گر چه ظاهراً به اسیری شام رفت
اما هماره جور علمدار را کشید

هر شب برای دخت علی سخت می گذشت
هر شب ز پای دخترکی خار را کشید

سنگین ترین غمی که در این چند روزه دید
درد اسیری سر بازار را کشید

هم کاروان به زانوی او تکیه کرده بود
هم روی دوش خود تن بیمار را کشید

زینب اگر نبود حسینی به جا نبود
او گر نبود مجلس روضه به پا نبود


***********************


محمد رضا رضایی

نیزه داران پیام آوردند
رو به یك فكر خام آوردند

اول ماه بود و بر نیزه
ماه بدر تمام آوردند

تا ثواب جسارتی ببرند
شامیان، ازدحام آوردند

پشت دروازه بزرگ شهر
هر چه غیر از مرام آوردند

هر كسی فكر تازه در سر داشت
حرف مال و مقام آوردند

كینه داران خیبر و صفین
آتش انتقام آوردند

شهر آذین شده، هیاهو داشت
كاروان را به شام آوردند

پرده پوشان آل عصمت را
ساده، بی احترام آوردند

خون ببارید، چون كه زینب را
سوی بزم حرام آوردند


***********************


محسن عرب خالقی

عبور قافله را بین شام می بینم
و در حوالی آن ازدحام می بینم

مگر چه چیز تماشایی است در این جا
حضور این همه فردِ بنام می بینم

کجاست؟ شهر یهود است یا دیار کفر؟
به روی نیزه سر یک امام می بینم

در این زمین پی یک قطره معرفت بودم
ولی چه سود که قحط مرام می بینم

به چشم های پر از خون مردم شامی
نشان آتش یک انتقام می بینم

مگر چه دین جدیدی میان این شهر است؟
که بر یتیم کمک را حرام می بینم

خرید سنگ در این شهرِ سنگ دل غوغاست
و هر که سنگ گرفته به بام می بینم

به هر طرف که سر خویش را بچرخانم
غریب تشنه لبی را مدام می بینم


***********************

 

یوسف رحیمی

دروازه ورودی شهر است و ازدحام
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام

این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام

یک آسمان ستاره آتش گرفته و
یک کاروان شراره و غم های نا تمام

در این دیار، هلهله و پایکوبی است
انگار رسم تسلیت و عرض احترام

چشمان خیره و حرم آل فاطمه
سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام

خاکستر است تحفه پس کوچه های شهر
بر زخم های سلسله، شد آتش التیام

بر ساحت مقدس لب های پرپری
با سنگ کینه سنگدلی می دهد سلام

پیشانی شکسته و خونی که جاری است
بر روی نی خضاب شده چهره امام

با کینه علی همه شهر آمدند
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام


***********************

محمد امین سبکبار
 
باید برای مجلسشان سر بیاورند
یا لاله های زخمی پرپر بیاورند

تا آتشی به جان کبودم بیفکنند
تا آه از نهاد دلم در بیاورند

دور از نگاه خیره شان این ذوات را
آیا نشد که از در دیگر بیاورند؟

اصلاً به ما مطاع تصدق نمی رسد
حتی اگر که چادر و معجر بیاورند

خشکش زده نگاه تر نازدانه ات
این ضربه ها چه بر دل دختر بیاورند

با پای چوب روی لبت راه می روند
شاید که ظرف صبر مرا سر بیاورند

قرآن بخوان ز حنجره ی آیه آیه ات
تا بر کتاب دین تو باور بیاورند


***********************

 

وحید قاسمی

از پشت بام بر سرمان سنگ می زنند
بر زخم كهنه پرمان سنگ می زنند

وقت نزولِ سوره ی توحید بر لبت
ابلیس ها به باورمان سنگ می زنند

وقتی كه سنگشان به سر نی نمی رسد
سمت سكینه خواهرمان سنگ می زنند

از پای نیزه فاطمه را دور كن پدر!
این كورها به مادرمان سنگ می زنند

بغض علی بهانه خوبی برایشان
حتی به سوی اصغرمان سنگ می زنند

آن دختری كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهیزیه اش جفت و جور شد

گفتم: كه كاخ مستی تان پایدار نیست
مردم لباس خاكی ما خنده دار نیست

مردان ما به نیزه و در كوچه های شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نیست

ای بزدلان! ز بام به ما سنگ می زنید
در دست های بسته ی ما ذوالفقار نیست

در سختی و بلا به خدا تكیه می كنیم
سر می دهیم در ره او، این شعار نیست

خونش به جوش آمده عباس؛ بس كنید
پای سر بریده كه جای قمار نیست

خون گریه می كنی!؟ به تو حق می دهم عمو
دیگر وسط  كشیده شده حرف  آبرو

كار از تمسخر لب یحیی گذشته است
از خیزران بپرس چه بر ما گذشته است

 

***********************

محسن کاویانی

وقتی برای عشق انگشتر نمانده
یعنی كه عباس و علی اكبر نمانده

حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
این بیشه خونین كه بی حیدر نمانده

با خطبه‌ات از جا بكن این قلعه را تا
قوم یهودی حس كند خیبر نمانده

طوفان شد و پیچید بانگت بین مردم
آیا كسی با آل پیغمبر نمانده؟

جای تعجب نیست بعد از خطبه‌هایت
دندان برای صورت یك سر نمانده

یک سر که روی آبشار گیسوانش
جز لخته های خون و خاکستر نمانده

امّا تو دریا باش در دشتی کویری
جز تو برای دین دگر یاور نمانده

حتّی اگر در ذهنتان هر روز و هر شب
جز خاطرات آن گل پرپر نمانده

هر شب شما در خواب هم می بینی انگار
چیزی به وصل حنجر و خنجر نمانده

حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
حالا که عباس و علی اکبر نمانده...

 

***********************


غلامرضا سازگار
 
شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید
ساز با ناله ذریه زهرا نزنید

سر مردان خدا را به سر نیزه زدید
مرد باشید دگر سنگ به زن ها نزنید

به زنان سنگ اگر بر سر بازار زنید
دختران را به کنار سر بابا نزنید

علی و فاطمه در بین شما استادند
پیش چشم علی و فاطمه ما را نزنید

کشتن فاطمه بین در و دیوار بس است
تازیانه به تن زینب کبری نزنید

رقص شادی جلوی محمل زینب نکنید
پای سرهای بریده به زمین پا نزنید

گر به دیدار سر پاک حسین آمده اید
این قَدَر دست به هنگام تماشا نزنید

بگذارید برای شهدا گریه کنیم
خنده بر داغ دلِ سوخته ما نزنید

***********************


غلامرضا سازگار
 
شگفتا! صوت قرآنت به پا کرده است غوغایی
زهی لب‌های جان‌ بخشت، چه دندان‌های زیبایی

چرا لب هات مانند دو چوب خشک، خشکیده
تو که جاریست از چشمت میان تشت، دریایی؟

تلاوت می‌کنی در زیر چوب خیزران قرآن
 میان تشت زر می‌بینمت؛ انگار یحیایی

که دیده صورتی خاکستری این قدر نورانی؟
تو با رخسارِ خونینت، چراغ و چشم دل‌‌هایی

مگر آن سنگ‌ها کم بود بر آیینۀ رویت
که زیر چوب هم، سرگرم شکرِ حق‌ تعالایی

شکست از چوب، دندان تو را پور ابوسفیان
 به جرم اینکه نَجل حیدر و فرزند زهرایی

 نیازی نیست زیر چوب، قرآن خواندنت دیگر
 تو خود یاسینی و فرقانی و نوری و طاهایی

چه از دیر و چه از مطبخ چه نوک نی چه تشت زر
 تو از هر جا بتابی آفتاب عالم ‌آرایی

 تو در بالای نی هم آفتاب آسمان استی
 تو زیر خیزران هم بر دو عالم حکم‌فرمایی

به بام آسمان‌ها سرفرازی می‌کند "میثم"
اگر بر دیده‌اش هنگام جان دادن نهی پایی

***********************


یوسف رحیمی

بر تلّ پایداری خود ایستاده ای
در کربلای دوم خود پا نهاده ای

از این به بعد بیرق نهضت به دوش توست
دریا دلی به موج بلا، کوه اراده ای!

با پرچم سحر به سوی شام می‌روی
صبح امید قافله! خورشید زاده ای

نشناخته صلابت زهرایی تو را
هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده ای

داغ هزار طعنه به جانت خریده ای
در دست باد رشته‌ی معجر نداده ای

هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
تو در مصاف کوفه و شام ایستاده ای


***********************


غلامرضا سازگار

پیشانی و سنگ لب‌ بام است این جا
رقص و کف و تبریک و دشنام است این جا
شهر اسارت، شهر سرهای بریده
روزش چو شب بادا سیه؛ شام است این جا
یک سو دف و چنگ و نی و ساز و رباب است
یک سو به نوک نیزه هجده آفتاب است


خیزد ز نوک نیزه‌ها آوای قرآن
ای وای من! خاکستر و سیمای قرآن
ای کاش چشمم کور گردد تا نبینم
بالای نی خون ریزد از سیمای قرآن
لب‌ها خورد بر هم به سان چوبۀ خشک
از زلف خونینش نسیم آرد بوی مشک


این سر چراغ و چشم خیرالمرسلین است
آیینۀ روی امیرالمؤمنین است
بر جای ‌جایش جای لب‌های محمّد
در حرف‌ حرفش ذکر رب‌العالمین است
مهر جهان‌ افروز عاشوراست این سر
قـرآنِ روی دامن زهراست این سر

 

***********************


غلامرضا سازگار

بر تخت غرور اگر نشستی
بالله قسم! ای یزید پستی

چوبی که به دست توست گوید
دندان حسین را شکستی؟

زهرا نگهش بود به دستت
دستت شکند بدار دستی

چوب تو و بوسه‌ گاه احمد
باید بزنی بزن! که مستی

 هم نخل امید ما بُریدی
 هم رشتۀ جان ما گسستی   

با این همه شعر کفر آمیز
معلوم شده که مِی ‌پرستی

 تو قاتل کل انبیایی
 بشنو که بگویمت که هستی

ای سر، نگهت به زینب افتاد
چون شد که دو چشم خویش بستی؟

 هر چند سرت میان تشت است
در تشت نه! در دلم نشستی

با سوز درون بسوز "میثم"
مرثی ه‌سرای این سر استی


***********************


وحید قاسمی

اینان كه سنگ سوی تو پرتاب می كنند
بی حرمتی به آینه را باب می كنند

در قتلگاه، آن جگر تشنه ی تو را
با مشك های آب خنك، آب می كنند

لب های خشك نیزه ی خود را حرامیان
از خون سرخ توست كه سیراب می كنند

عكس سر بریده ی عباس را به نی
در چشم های اهل حرم قاب می كنند

با نوحه ی رباب و تكان دادن سنان
شش ماهه ی تو را سر نی خواب می كنند

این آسمان شب زده را ای هلال عشق
هفده ستاره گرد تو جذاب می كنند

هفده ستاره معتكف چشم هایتان
سجده به سمت قبله ی مهتاب می كنند

هفده ستاره با كلماتی ز جنس اشك
تفسیر سرخ سوره ی احزاب می كنند


***********************


وحید قاسمی

شناخت چشم تر عمه این حوالی را
شناخت تك تك این قوم لا ابالی را

چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها
ز یادشان ببرد سفره های خالی را

هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حكایت تو و آن فصل خشكسالی را

نمی شود كه دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سوالی را

عطش به جای خودش، كعب نی به جای خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالی را

دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش كودك خیالی را

شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شكسته بالی را؟


***********************


وحید قاسمی

جماعتی که به سر نیزه ها نظر دارند
نشسته اند زمین تا که سنگ بردارند
خدا به خیر کند -سنگ های بی احساس-
برای کـودک مـان روی نی خطـر دارند

**
بخوان دو آیه نگویند خارجی هستیم
ز ایل و طایفه مان کوفیان خبر دارند؟!
درست لعل لبت را نشانه می گیرند
چقـدر سنـگ زن ماهـر و قـدر دارند

**
دلم شکست، خدا لعنتت کند ای شمر
نـگاه کـن هـمه ی دختـران پـدر دارند
بس است گریه برای جراحت چشمت
نگفته بودم عمو اشک ها ضرر دارند

 

***********************

علی اکبر لطیفیان

لب های تو مگر چه قدر سنگ خورده است
قاری من چقدر صدایت عوض شده

تشریف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده

تو آن حسین لحظه ی گودال نیستی
بالای نیزه حال و هوایت عوض شده

وقتی ز رو به رو به سرت می کنم نگاه
احساس می کنم که نمایت عوض شده

جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
در روز چند مرتبه جایت عوض شده

طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
ای نور چشم من به فدایت عوض شده

ما بعد از این سپاه تو هستیم "یا حسین"
جنگی دگر شده شهدایت عوض شده

تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
با فرق این که شکل هدایت عوض شده


***********************

یوسف رحیمی

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
هم چون درخت روشنی در هر کرانه

باید بلرزانی وجود کوفیان را
قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه

خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن
قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه

کوثر بخوان تا رود رود این جا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه

قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه
خیره نگردد سوی ما خیره سرانه

اما چه تکریمی شد از لب های قاری
تشت طلا و بوسه های خیزرانه

گل داده از اعجاز لب های تو امشب
این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه

در حسرت لب های خشکت آب می‌شد
ریحانه ات با التماسی دخترانه

آن شب که می‌بوسید چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه

از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هایی مادرانه

***********************


جواد محمد زمانی

سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات

از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات

آن‏جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
شوق حماسه می‌چکد از خطبه‏خوانی‌ات

امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را
بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات

با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات

عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات


***********************


مصطفی متولی
 
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام این گونه ز پا افتاده

گر چه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده

هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به این جا سرت از نی دو سه جا افتاده

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده

دخترت گم شده انگار همه می پرسند
از رقیه خبری نیست کجا افتاده

***********************

روح الله مردان خانی
 
شکسته بال و پری شوق آسمان دارد
درون سینه خود زخم بیکران دارد

همان که قامت صبر از صبوریش خم بود
در اوج قله ماتم شکوه پرچم بود

همان که آینه ی روشن حقایق بود
همان که هم دم هفتاد و دو  شقایق بود

همان  که از غم هجران شکسته قامت او
هزار خاطره مانده است از اسارت او

هزار خاطره از شهر و کوچه و از شام
هزار خاطره از سنگ و بام و از دشنام

هزار خاطره از یاس های سرخ و کبود
 هزار خاطره از کودکی که گم شده بود

به چشم خیس من امشب نگاه کن بانو
 تمام حس مرا پر ز آه کن بانو

چه قدر بغض نشسته به روی حنجرتان!
 بلا به دور مگر که چه آمده سرتان!؟

شبیه آینه های شکسته می مانید
چه قدر آیه اَمّن یُجیب می خوانید!

من از هجوم عطش بر لبت خبر دارم
من از گرسنگی هر شبت خبر دارم

نه سایه ای ز ترحم، نه آب آوردند
برای تشنگیت آفتاب آوردند

تو ای سپیده ی صبح قیام عاشورا
پیام آور سرخ پیام عاشورا

بخوان سرود پریدن بخوان پَری باقیست
هنوز بین شماها کبوتری باقیست

هنوز در پس این نای زخم خورده ی تان
صدای غرشِ الله اکبری باقیست

اگر چه روح علمدار پر کشید اما
میان دشت علمدارِ دیگری باقیست

و بین معرکه با صبر خود نشان دادید
هنوز مرد نبردید تا سری باقیست


***********************

وحید قاسمی
 
دوباره روضه ی تلخ اسارت زینب
مرور متنِ كتاب شرافت زینب

وجود معجری از نور؛ پرده درپرده
 دلیل محكم حكم قداست زینب

مسیر دین خدا را نشان مان داده
چراغ روشنِ برج هدایت زینب

رموز جمله ی «من را دعا نما خواهر»
نهفته در ثمراتِ عبادت زینب

نماز سینه زنان رو به كعبه ی گودال
غروب روز دهم با امامت زینب

برای قتل حسینش دیه به او دادند
كلوخ ها شده سهمِ غرامت زینب

سكوت محض جَرَس های لشگر دشمن
نشانِ معجزه ای از رسالت زینب

به پیشِ كعب نی و سنگ؛ راست قامت بود
رقیه درس گرفت از صلابت زینب

لغات خطبه ی زینب، لغات قرآن بود
 ملائكه همه ماتِ بلاغت زینب

نهیب حیدری اش كاخ ظلم را لرزاند
یزید شوكه شده از شهامت زینب

صدای قاری قرآن به روی نی نگذاشت
نگاه ها برود سمتِ ساحت زینب


***********************


غلامرضا سازگار

طشت طلا و چوب و لب و آیه و شراب
خاکستر و غبار ره و خون و آفتاب

در حیرتم که از چه نرفتی زمین فرو
ای وای من چگونه نشد آسمان خراب

در پای طشت، دختر زهرا نریز اشک
هرگز کسی نریخته در بزم می گلاب

لب‌ها، ترک‌ ترک ز عطش، روی هر لبی
انگار نقطه نقطه نوشته است، آب ‌آب

آوای وحی و حنجر خشک و لب کبود
دیگر به او کنند، چرا خارجی خطاب؟

با آن گلوی غرقه به خون، طشت گریه کرد
بر آن لب و دهن، جگرِ چوب شد کباب

مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصيبت شام

[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

خنده بر پاره گريبانيمان مي کردند
خنده بر بي سر و سامانيمان مي کردند

پشت دروازه ي ساعات معطل بوديم
خوب آماده ي مهمانيمان مي کردند

از سر کوچه ي بي عاطفه تا ويرانه
سنگ را راهي پيشانيمان مي کردند

هر چه ما آيه و قرآن و دعا مي خوانديم
بيشتر شک به مسلمانيمان مي کردند

شرم دارم که بگويم به چه شکلي ما را
وارد بزم طرب خوانيمان مي کردند

بدترين خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانيمان مي کردند

هيچ جا امن تر از نيزه ي عباس نبود
تا نظر بر دل حيرانيمان مي کردند

علي اكبر لطيفيان


*****************


عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت

تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت

علي اکبر لطيفيان


******************


باورت مي شد ببيني خواهرت را يک زمان
دست بسته، مو پريشان، مو کنان، مويه کُنان

باورت مي شد ببيني دختر خورشيد را
کوچه کوچه در کنار سايه ي نامحرمان

نه لبي مانده براي تو نه جاي سالمي
من که گفتم اين همه بالاي ني قرآن نخوان

چه عجب! طشتي براي اين سرت آورده اند
اي سر منزل به منزل اي سر يحيي نشان

تا همين که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لب هاي زير خيزران

اي تمامي غرور من فداي غيرتت
لطف کن اين مرد شامي را از اين مجلس بران

اين قدر قرآن مخوان اين چوب ها نامحرمند
شب بيا ويرانه هر چه خواستي قرآن بخوان

علي اکبر لطيفيان


*********************


واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

شاعر:علي زمانيان


********************

 

حسن كردي

كارواني ز انتهاي شفق
هم چو خطي شكسته مي آمد
روزن نور بود و تا شهري
به سياهي نشسته مي آمد

همه آماد? پذيرايي
همه سرگرم شهر آرايي
در نگاه حراميان پيداست
شده اين كاروان تماشايي

ناقه ها بي عماري و پرده
رنگ و روي تمامشان نيلي
كودكان قبيله طاها
پاسخ هر سؤالشان سيلي

دور هر محملي كه مي آمد
سر بر نيزه اي هويدا بود
هدف سنگ بازي مردم
هم سر بر ني و هم آن ها بود

در شلوغي سنگ اندازان
گاه يك سر ز نيزه مي افتاد
تا دوباره به نيزه بنشيند
كَس و كارش دوباره جان مي داد

در ميان تمام سرها بود
يك سري روي نيزه بالاتر
برق چشمان غيرتي او
بود حتي به نيزه زيباتر

نيزه داران به فخر مي گفتند
همه از قاتلين او هستند
بس كه از روي نيزه مي افتاد
سر او را به نيزه مي بستند  


*******************

 

علي زمانيان

واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ مي رسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه? عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

بر نيزه هاي گمشده در لابه لاي دود
هجده سر بريده نشسته بدون خوود

در سرزمين شام خزانِ بهار بود
از گريه جاده ها همگي شوره زار بود

ناموس اهل بيت به صحراي بي کسي
بر ناق? بدون عماري سوار بود

در بين ناقه هاي يتيمان هاشمي
هجده عدد ستاره دنباله دار بود

آن روز نيزه دار سر حضرت حسين
تنها به فکر جايزه و کسب و کار بود

در جمع کاروان کف پاهاي دختري
زخمي تکه سنگ وَ يا اين که خار بود

صف هاي چند بد صفتِ تازيانه دار
دور و بر کجاوه زينب قطار بود

گويا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خيزران  

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه هاي شهر به دنبال قافله

تجارها براي خريد و فروش سر
بنشسته اند بر سر ميز معامله

از روي نيزه ها به زمين مي خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

از بس رقيه دخترمان تازيانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله

با چادري که پاره و يا تکه تکه بود
در زير تازيانه اَدا کرد نافله

در بين بغض و ناله و فرياد بي کسي
گفتم ميان آن ملاء عام با گله

نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عيد آمده براي تماشا چيانمان

يک عده در ميان زمين هاي دور شهر
مشغول جمع آوري چوب خيزران

يک عده هم دوباره براي اداي نذر
مي آورند مجمر خرما و تکه نان

انگار کاسب يکي از کوچه هاي شهر
طشت طلا فروخته با قيمت گران

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان

شب ها سه ساله دخترمان گريه مي کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان

با خود هميشه حجمه زنجير مي کشد
شب هاي سرد پهلوي او تير مي کشد

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمي بيشتر گرفت

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

انگشت هاي سوخته دختر حسين
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

رأس بريده با نگه گريه آورش
از ما سراغ مقنعه و زيب و زر گرفت

شکر خدا که حضرت شيب الخضيبمان
با پاي سر دو مرتبه از ما خبر گرفت

تا بوسه زد به گونه بابا رقيه مرد
مأمور سر رسيد و طبق را گرفت و برد

خوابيده بود کودک معصوم بي صدا
دندانه هاي محکم زنجير دور پا

بعد از زيارت سر پر گردش پدر
افتاد روي خاک و سفر کرد تا خدا

گل يک طرف و بلبل آن يک طرف دگر
لب، گونه نقطه هاي تلاقي جدا جدا

دختر درست مثل پدر بي کفن ترين
زيرا که ديد واقعه تلخ بوريا

يک مشت گوش پاره و روي سياه و زرد
سوغات ما براي شهيدان کربلا

از شعر هم توان بيان را گرفته اند
اين واژه هاي سيلي و زخم و سه نقطه ها

من عارفم مجاور نخ هاي پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد مي نويسمش




موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد