اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)


حسن لطفی


پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و، سینه آتش دان شده

اشک هایم می چکد، بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنه ام، موسم باران شده

بین این گودال سرخ ،در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین، غرق در طوفان شده

صد نیستان ناله را، هر نفس سر می دهم
بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده

یک طرف من بودم و، عمّه ای دل سوخته
یک طرف امّا تو و، خنجری عریان شده

نیزه ای خون می گریست، پای زخم کاریش
قصد زخمی تازه داشت، دشنه ای پنهان شده

حال با دستت بگیر، در میان تیغ ها
زیر دستی را که از، پوست آویزان شده

*************************

حامد اهور

وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
از درد تو تمام تنم تیر می کشد

طاقت ندارم این­همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد

این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد

ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد

این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد

بر خیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد

*************************

سیدمحمد جوادی

دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ  دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت

*************************

محمد سهرابی

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای

گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماهرویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا دربین چاه افتاده ای

من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای

*************************

علی اکبر لطیفیان

كشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دلِ كودكِ این ها جگر مردان است

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچۀ خیمه پدر مردان است

بست عمامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هر چه كه باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن كه چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید ببیند كه خودش یك حسن است
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گر چه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله

*************************

محمد سهرابی

كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌
داده‌ از دست‌ چو موی‌ تو قرار عبداللّه‌
ریخته‌ در كف‌ خود دار و ندار عبداللّه‌
دیده‌ چون‌ بر رخ‌ تو خون‌ و غبار عبداللّه‌
نیست‌ آن‌ كس‌ كه‌ نشیند به‌ كنار عبداللّه‌

سپر از دست‌ بینداز كه‌ من‌ می‌آیم
‌ به‌ هواداری‌ تو جای‌ حسن‌ می‌آیم‌
منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ ز غربت‌ به‌ وطن‌ می‌آیم‌
عوض‌ نجمه‌ كنون‌ من‌ به‌ سخن‌ می‌آیم‌

بسمل‌ یك‌ سر موی‌ تو هزار عبداللّه‌

من كه‌ خورده‌ گره‌ ای‌ دوست‌ به‌ كارم‌ چه‌ كنم‌؟
دست‌ خطی‌ چو من‌ از باب‌ ندارم‌ چه‌ كنم‌؟
من كه‌ در نزد زنان‌ شوق تو دارم‌ چه‌ كنم‌؟
جگرم‌ سوخت‌ بگو ای‌ كس‌ و كارم‌ چه‌ كنم‌؟

سوخت‌ چون‌ شمع‌ شب‌ افروز مزار عبداللّه‌

قاسم‌ امروز كه‌ در حلقه ‌ آغوش‌ تو بود
پشت‌ خیمه‌ ز غم‌ عشق‌ تو مدهوش‌ تو بود
به‌ گمانم‌ كه‌ دلم‌ پاك‌ فراموش‌ تو بود
منم‌ آن‌ طفل‌ كه‌ دائم‌ به‌ سر دوش‌ تو بود

از چه‌ گویی‌ كه‌ بماند به‌ كنار عبداللّه‌

گر اسیری‌ بروم‌ خصم‌ تواَم‌ خوار كند
وای‌ از آن‌ روز كه‌ دون‌ بر همه‌ آزار كند
خاطر عمه‌ توجه‌ به‌ منِ‌ زار كند
دشمن‌ آن‌ لحظه‌ یتیم‌ تو گرفتار كند

بهتر آن‌ است‌ شود بر تو نثار عبداللّه‌

موسی‌ وادی‌ شوقم‌ ید بیضا دارم‌
بر روی‌ سینه‌ تو سینه‌ سینا دارم‌
نجمه‌ كو تا كه‌ ببیند چه‌ تماشا دارم‌
عالم‌ امروز به‌ كام‌ است‌ كه‌ بابا دارم‌

پدر این جاست‌ به‌ اغیار چه‌ كار عبداللّه‌

شأن‌ تو نیست‌ كه‌ ره‌ بر روی‌ زانو بروی‌
گه‌ به‌ صورت‌ بروی‌ گاه‌ به‌ ابرو بروی‌
كو اباالفضل‌ كه‌ با قوّت‌ بازو بروی‌
 اكبرت‌ كو كه‌ به‌ یك‌ قامت‌ نیكو بروی‌

گشته‌ این‌ لحظه‌ دگر دست‌ به‌ كار عبداللّه

تیر خود را بزن‌ ای‌ حرمله‌ بیتاب‌ شدم‌
یاد تابوت‌ شدم‌ غمزده باب‌ شدم‌
از غم‌ عشق‌ عمو، شمع‌ صفت‌ آب‌ شدم‌
من‌ مدال‌ دم‌ جان‌ دادن‌ ارباب‌ شدم‌

همچو اصغر شده‌ با تیر شكار عبداللّه‌

سر اگر در قدم‌ یار نباشد سر نیست‌
 خون‌ من‌ سرخ‌ تر از خون‌ علی‌ اصغر نیست‌
ای‌ شه‌ خسته‌ مگر مادر من‌ مادر نیست‌
نجمه‌ را شرم‌ ز گیسوی‌ علی‌ اكبر نیست‌؟

نجمه‌ را می‌دهد امروز وقار عبداللّه‌

*************************

علی اکبر لطیفیان

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها

عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل می دهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که می کِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است

وقتی تو می شوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستی كریم هست كه نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود

از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هر كس كه كوچك است، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا كنم
با دست كوچكم سپری دست و پا كنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام كنید برای كفن شدن

حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یك نیزه ای نماند دفاع از عمو كنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت

شاید كه نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیكرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینه ی تو ارثِ مادری ست؟

این جای زخم نیزه و شمشیرها كه نیست؟
بر روی سینه ی تو عمو جای پای كیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شكسته فدا شوی

*************************

محمد سهرابی

شیب گودال، به سوی تو دویدن دارد
وه که این بام چه جایی به پریدن دارد

دارم آیینه برایت ز حرم می آرم
تو ز خود بی خبری، روی تو دیدن دارد

بودم و دیدم و آموختم از عمّه ی خویش
بوسه از گودی حلقوم تو چیدن دارد

عمّه ام موی کشان پشت سرم می آید
نازت از فاصله ی دور کشیدن دارد

نرسیده به برت سرخ شدم همچون سیب
میوه در پیش جمال تو رسیدن دارد

*************************

علی اكبر لطیفیان
 
این كیست كه طوفان شده میل خطر كرده؟
در كوچكی خود را علمدار دگر كرده

این كه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر كرده

این كیست كه در پیش روی لشگر كوفه
با چه غرور محكمی سینه سپر كرده

آن قدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یك كمی قدّ خودش را بیشتر كرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن كردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر كرده

اما تمامی حواسش سمت گودال است
آن جا كه حتی عمه را هم خون جگر كرده

آن جا كه دستی بر سر و روی عمو می زد
با چكمه نامردی به پهلوی عمو می زد

از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم كرد
عبداللهم اما علیِّ اكبرت هستم

دشمن غلط كرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضلِ نوامیس تو را كشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم

هر چند مثل من پریشانی، گرفتاری
گیسو پریشانی مكن تا كه مرا داری

عمه رهایم كن مرا مست خدا كردند
اصلاً تمامی مرا قالوا بلا كردند

عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا كه بازوی مرا شیر خدا كردند

بعد از قلاف كوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب كربلا كردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا كردند

آیا نمی بینی چگونه چكمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة الاسرار جا كردند

*************************

سیدمحمد میرهاشمی

‌ گلشن‌ توحید را فصل‌ شهادت‌ می‌رسد
لالۀ‌ آزاد مردی‌ را طراوت‌ می‌رسد

ای‌ عموی‌ مهربانم‌ بوی‌ بابا می‌دهی
‌ از تماشای‌ تو كامم‌ را حلاوت‌ می‌رسد

غم‌ مخور گر سائل‌ روی‌ تو شد شمشیرها
كودك‌ ایثار با دست‌ سخاوت‌ می‌رسد

سنگر امید را خالی‌ ز جانبازی‌ مبین‌
این‌ زمان‌ رزمنده‌ای‌ از نسل‌ غربت‌ می‌رسد

ای‌ طبیبی‌ كه‌ كنون‌ خود مبتلای‌ نیزه‌ای‌
غم‌ مخور مرهم‌ برای‌ زخم هایت‌ می‌رسد

ظلمت‌ از هر سو احاطه‌ كرده‌ نورت‌ را بگو
صبر كن‌ ای‌ تیرگی‌ آن‌ ماه‌ طلعت‌ می‌رسد

هر دم‌ از زخم‌ زبانی‌ می‌شود پاره‌ دلت‌
یا كه‌ از سر نیزه‌ بر جسمت‌ جراحت‌ می‌رسد

لاله‌های‌ سر زده‌ از خون‌ تو پامال‌ شد
 بر گل‌ رخسار تو دست‌ شرارت‌ می‌رسد

بعد دستانی‌ كه‌ شد در علقمه‌ از تن‌ جدا
 دست‌ تیر و نیزه‌ بر جسمت‌ چه‌ راحت‌ می‌رسد

می‌دهم‌ از دست‌ تاب‌ و سخت‌ بی‌ تابی‌ كنم‌
چون‌ به‌ تاب‌ گیسویت‌ دست‌ شقاوت‌ می‌رسد

نالۀ‌ وا غربت‌ اهل‌ حرم‌ را گوش‌ كن‌
 ارث‌ سیلی‌ بعد تو دیگر به‌ عترت‌ می‌رسد

طفلم‌ اما غیرت‌ محضم‌ مرا با خود ببر
 تا نبینم‌ بر حرم‌ دست‌ اسارت‌ می‌رسد

*************************

مجتبی حاذقح

دور از چشم دشمنان… پنهان… می روم لا افارق عمی
گر چه با افت و خیز تا میدان می روم… لا افارق عمی

توی آن خیمه ها هوا کم بود، نفسم تند می زند عمه
خیمه گشته برای من زندان می روم لا افارق عمی

این قدر پشت من نکن گریه، یا که دنبال من نیا عمه
بسته ام با عموی خود پیمان… می روم لا افارق عمی

یوسف من درون گودال است من به قصد شفا ز پیراهن
با فراز و نشیب تا کنعان می روم لا افارق عمی

یک نگاهی به سمت میدان کن در کنار حسین یک گرگ است
تیز کرده برای او دندان… می روم لا افارق عمی

زیر شمشیر و نیزه می ماند جسم قرآن ناطقم… ای وای!
بدنش پاره پاره ی قرآن… می روم لا افارق عمی

تا که از پا زمین بیفتم من… تا که از تن سرم جدا گردد…
تا که از پوست، دست، آویزان… می روم لا افارق عمی


*************************

نیر تبریزی

س كه خونبار است چشم خامه‏ام
بوى خون آید همى از نامه‏ام

ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را

آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل

قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته

خاك بار اى دست بر سر خامه ‏را
بو كه بندد ره به خون این نامه‏ را

سر برد این قصۀ جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را

دید چون گلدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن

كوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه

تاخت سوى حربگه نالان و زار
هم چو ذره سوى مهر تابدار

شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غم دیده را آواز كرد

كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من

ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون

بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم

گرك خون خوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر

دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا  

چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر

از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم

گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا

وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق

بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار

نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع وزنده پروانه هنوز

عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم

دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت

دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من

بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را

باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب

عندلیبم سوى بستان مى‏رود
طوطیم زى شكر ستان مى‏رود

عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر

دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاهانك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم ایشان من این‏جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق

هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر

خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه

كز سفركى باز گردد شاه‏ها
باز آید سوى گردون ماه ما

خیز سوى خیمه‏ها مى‏كن گذار
چشمها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله‏اى جان عزیز
تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت كه خود دارم خوشم

گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست

كبش املح كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا

تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم

نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم

دید ناگه كافرى در دست تیغ
كه زند بر تارك شه بى دریغ

نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر

تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت

دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند

گفت دستم گیر اى سالار كون
اى به بیدستان بهر دو كون عون

پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت

شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را كرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دلدوزش به حلق نازنین

گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر

یوسفا فارغ زرنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش

مرغ روحش پر برفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد


*************************

حسن لطفی
 
هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
دیدار تو تو می داد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست
من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

با هر تب افسوس نمردم که نمردم
در خون تو این بار امیدم که بمیرم

با دیدن هر زخم تو ای مزرعهٔ زخم
از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم

می گفتم و می سوختم از نالهٔ زینب
وقتی ز تنت نیزه کشیدم که بمیرم

شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم
در پای تو این زخم خریدم که بمیرم


*************************

علی انسانی

آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند

عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است  

عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر

بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم

هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند

مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام

هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها


*************************

وحید قاسمی
 
جــلـوه ی ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ی تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای

 زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای

 چقدر نیزه خورده ای! چه شده؟
 دم عـصــری پر اشتها شده ای

 نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
 مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!

 همـه ی مـوی عمه گشـته سپید
 خـوب شد خمره حنا شده ای

 کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟

 نـقـشه ی ری خطـوط زخـم تنـت
 پس برای همین تو تا شده ای؟!

 بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت
 بــاعــث گـریــه ی خــدا شـده ای



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]