اشعار شهادت امام جواد (علیه السلام)

اشعار شهادت امام جواد (علیه السلام)

امیر عظیمی

ای که بر جود تو عیسای نبی رو می زند
روبروی گنبد تو نوح زانو می زند

صحن و ایوان تو را جبرییل جارو می زند
شمع عمرت در جوانی از چه سو سو می زند

بار دیگر شعله در محصول جان افتاده است
در تبار مرتضی داغ جوان افتاده است

ذکر مظلومیّتت در شهر پر آوازه شد
در جوانی رشته ی عمر تو بی شیرازه شد

زهری آمد رخنه کرد و درد بی اندازه شد
زخم های کهنه ی آل پیمبر تازه شد

باز یا رب بی وفایی زنی در اهل بیت
روضه های مجتبی و زهر همسر، اهل بیت

زهر گاهی چند سالی با جگر سر می کند
رفته رفته مرغ روحت را کبوتر می کند

گاه زهری در جگرها کار خنجر می کند
قلب ها را پاره و جان را مکدّر می کند

در دلت آقای من این زهر کار دشنه کرد
مثل جدّت، لحظه ی آخر تو را لب تشنه کرد

مثل جدّت، لحظه ی آخر تنت بی تاب شد
تشنه بودی و لبت محتاج قدری آب شد

آب هم چون کربلا در خانه ات نایاب شد
ذکر لبهایت"علی این تشنه را دریاب" شد

وقت مردن،جرعه آبی بر جگرها خوشتر است
آب خوردن اصلاً از دست پسرها خوشتر است

همچو بسمل! وای بر من، می زدی تو دست و پا
هلهله می کرد دشمن، می زدی تو دست و پا

در سرای خویش اصلان، می زدی تو دست و پا
بشکند دستان آن زن، می زدی تو دست و پا

ای شب قدر رضا، قدر تو را نشناختند
پیکرت را روی بام خانه ات انداختند

سایه سار پیکرت، بال کبوترهای شهر
گریه کن های غمت، چشمان مادرهای شهر

سینه زن های شما دستان خواهرهای شهر
پیکر تو دفن شد مانند پیکرهای شهر

کربلا امّا تنی عریان به روی خاک ماند
داغ یک سینه زنی در سینه ی افلاک ماند


*************************


سید محمد میرهاشمی

رزمنده ی عشقم مرا همسنگرى نیست
مادر نه ، فرزندى نه ، یار و همسرى نیست

جز مرگِ غربت با دل صد پاره از غم
بهر نجات از غصه راه بهترى نیست

غربت ببین فریاد من بر آسمان است
اما چه سازم قاتلم را باورى نیست

جان دادم و دست خودى در كار باشد
زهر خودى خوردم كه زهر دیگرى نیست

جز خاكهاى حجره ی در بسته و ، جز
خون جگر از بهر این دل یاورى نیست

هر قطره ی خون دلم این نكته گوید :
یاس سپید عشق كه نیلوفرى نیست

با نیش خند طعنه‏ ها سوراخ شد دل
وا حسرتا گر ضربت میخ درى نیست

من مرغ عشق كوثر از نسل رضایم
كنج قفس از من به جز مشت پرى نیست

تا كه بدامانش بگیرد این سرم را
جان مى دهم اما كنارم مادرى نیست

بالاى جسم نیمه جانم كف زنانند
شادى چرا ؟ این شیوه ی غم پرورى نیست !

با یاد جدّم از عطش مى ‏سوزد این دل
لبها ترك خورده ولى آب آورى نیست

در آفتاب بام ، جسمم را گذارید
بهر سم اسبان مرا گر پیكرى نیست

************************

محمود ژولیده

گه ز پا اُفتم و با آه جگر می خیزم
گه نشینم وسط حجره و بر می خیزم

دل من با جگر خون شده عادت کرده
مثل هر روز که با سوز جگر می خیزم

نگرانِ نَفَسِ سوخته ام نیست کسی
تشنه جان بازم و دنیای دگر می خیزم

به گمانم دگر این عمر وصالی ندهد
در جوانی ز پی بار سفر می خیزم

بعد هر ناله جانسوز که اُفتم ز نَفَس
باز از هلهلۀ چند نفر می خیزم

قتلگاهم شده این حجرۀ در بسته حسین
گرچه بی نیزه و شمشیر و سپر می خیزم

به جوانیِ علی اکبرت ای جدّ غریب
وقت رفتن به تماشای پسر می خیزم

به امید نفس آخر و دیدار اجل
گاه در بستر خود دیده به در می خیزم

یاد پهلوی شکسته کمرم را خم کرد
گه از این دنده به پهلوی دگر می خیزم

منکه در کودکی یک بار زمین افتادم
گاه چون فاطمه با درد کمر می خیزم

با خروج پسر فاطمه هنگام ظهور
همره منتقم فاطمه بر می خیزم


************************

محمود قاسمی

گیرم که گلی به زیر پا جا دارد
یا مرغ میان شعله مآوا دارد
از پشت در حجره پراکنده شوید
جان دادن او مگر تماشا دارد ؟

************************


محمد سهرابی

سبزه شد روی تو تا لاله بُستان نرود
چشم من خون شد و از روی تو آسان نرود

زعفران پس ز کجا جانب بغداد آید
شکوه ی سرخت اگر سوی خراسان نرود

وحشت داغ تو رَم داد دلم را ورنه
گفته بودند که آهو به بیابان نرود

فاطمه بهر سرت روغن بادام آورد
گریه کرده است که زلف تو پریشان نرود

عرق آلود به دیدار تو آمد پدرت
زآن که بی غسل، کسی دیدن خوبان نرود

تشت رسوایی این زن ز سر بام افتاد
بر سر بام گرفتم تنت ای جان نرود

رقص تشت است که کم نیست ز رقص شمشیر
یارب اینگونه دگر مرد به میدان نرود

آفتاب لب بامی، تو مگر عمر منی؟!
یارب این عمر من خسته شتابان نرود

غم خود را بده و شافع این امّت باش
تا کسی سوی بهشت از درت ای جان نرود

بال در بال به بالای بلای تو ملول
چند مرغند که با پیکر تو آن نرود

که ز خورشید فروزان به تن شاه شهید
از تنش رنگ برفت و غمش از جان نرود

پس چرا شد قُرُق روضه ی تو روضه ی طوس
گر ز بغداد فغانت به خراسان نرود؟

لب گزیدن به چه معنی است، جگر را بگزید
که ز تن جان شد و جان از پی جانان نرود


************************

محمد فردوسی

زهرش اثر کرد و گرفت از تو توان را
طوری که حتی تار دیدی این و آن را

وقت زمین افتادنت احساس کردی
در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را

در گوشه ی حجره به خود پیچیدی از درد
یعنی چشیدی درد تلخ استخوان را

مثل عمو جانت حسن آزار دیدی
از بس شنیدی از خودی زخم زبان را

این زن که دست جعده را از پشت بسته
جاری نمود اشک زمین و آسمان را

از او تقاضای دو قطره آب کردی
وقتی تماشا کرد خشکی دهان را ...

... در پیش چشمت آب ها را بر زمین ریخت
سوزاند قلب مادری قامت کمان را

با هلهله ... با کف زدن ... با پای کوبی
مانند عاشورا ورق زد داستان را

هر چند که لب تشنه جان دادی ولیکن
دیگر ندیدی رنگ و روی خیزران را

 شکر خدا بالای بام آماده کردند
بال کبوترها برایت سایه بان را

دور و بر تو جز کبوترها نبودند
دیگر ندیدی خولی و شمر و سنان را

با نعل اسب از تو پذیرایی نکردند
دیگر نخوردی ضربه های ناگهان را



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: امام جواد(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام جواد (علیه السلام)
[ 2 / 7 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]