امام زمان (ع) و محرم

 

      شبی دم سحری در دعایتان آقا
      کنید اندکی یاد گدایتان آقا
      
      مرا به نیمه ی شب ها برای نافله ها
      صدا کنید... فدای صدایتان آقا
      
      شکسته بال ترینم ولی مرا ز کرم
      پرم دهید میان هوایتان آقا
      
      دلم گرفته خدا خیرتان دهد یکبار
      دهید اجازه بیفتم به پایتان آقا
      
      به روی پنجه قد افراشتم به جلب نظر
      سوا کنید که باشم برایتان آقا
      
      ره ثواب بجوی زلف بخت مرا
      گره زنید به شال عبایتان آقا
      
      حدید زنگی قلب مرا جلا دهید
      مریض عشقم و لنگ دوایتان آقا
      
      شرر به سینه زده غصه ی مدینه تان
      نمک به زخم زده کربلایتان آقا
      
      برات کرب و بلا رفتن مرا بدهید
      شبی دم سحری در دعایتان آقا

  شاعر : ؟؟؟؟؟
      
  *************************


        آقا بیا که پیش قدمهات پا شوم
      در محضرت نشینم و مست از لقاء شوم
      
      یادم اگر کنی به دعای سحرگَهَت
      من نیز می شود که ز عصیان جدا شوم
      
      من نذر کرده ام که به صبح ظهور تو
      آیی و پیش مقدم پاکت فدا شوم
      
      حیف است با دلی که به تو خو گرفته است
      بر غیر مهر فاطمی ات مبتلا شوم
      
      گفتی ز حال و روز تو غفلت نمی کنم
      من دائما ز یاد تو غافل چرا شوم
      
      می آمدی و می طلبیدم تو را چو آب
      اما نشد که طالب آب بقا شوم
      
      آزرده خاطر از گنه عاشقان شوی
      شرمنده ام که باعث اخم شما شوم
      
      ماه محرم است بگو روضه ات کجاست؟
      تا میهمان هیئت آل عبا شوم
      
      گریه کنان به سینه زنم در غم حسین
      بلکه کمی شبیه تو صاحب عزا شوم
      
      یک شب مرا به شوق زیارت صدا نما
      تا آنکه زائر سحر کربلا شوم

  شاعر : ؟؟؟؟؟
    



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: امام زمان (ع) و محرم
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)

    چند شعر از استاد علی اکبر لطیفیان


      غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
      شعله بال و پرش میل سفر داشت

      آن که در این یازده سال یتیمی
      تا که عمو بود انگار پدر داشت

      از چه بماند در این خیمۀ خالی
      آْن که ز اوضاع گودال خبر داشت

      گفت: به این نیزۀ خشک و شکسته
      تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت

      رفت مبادا بگویند غریب است
      یا که بگویند عمو کاش پسر داشت

      آمد و پیشانی زخمیِ شه را
      از بغل دامن فاطمه برداشت

      در وسط بُهت دلشوره زینب
      شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت


  *************************


 این كیست كه طوفان شده میل خطر كرده؟
در كوچكی خود را علمدار دگر كرده

این كه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر كرده

این كیست كه در پیش روی لشگر كوفه
با چه غرور محكمی سینه سپر كرده

آنقدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یك كمی قدّ خودش را بیشتر كرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن كردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر كرده

اما تمامی حواسش سمت گودال است
آنجا كه حتی عمه را هم خونجگر كرده

آنجا كه دستی بر سر و روی عمو می زد
با چكمه نامردی به پهلوی عمو می زد

از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم كرد
عبداللهم اما علیِّ اكبرت هستم

دشمن غلط كرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضلِ نوامیس تو را كشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم

هرچند مثل من پریشانی، گرفتاری
گیسو پریشانی مكن تا كه مرا داری

عمه رهایم كن مرا مست خدا كردند
اصلاً تمامی مرا قالوا بلا كردند

عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا كه بازوی مرا شیر خدا كردند

بعد از قلاف كوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب كربلا كردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا كردند

آیا نمی بینی چگونه چكمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة الاسرار جا كردند


*************************
     

 طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها

عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل می دهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که می کِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است

وقتی تو می شوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستی كریم هست كه نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود

از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هركس كه كوچك است، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا كنم
با دست كوچكم سپری دست و پا كنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام كنید برای كفن شدن

حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یك نیزه ای نماند دفاع از عمو كنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت

شاید كه نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیكرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینه ی تو ارثِ مادریست؟

این جای زخم نیزه و شمشیرها كه نیست؟
بر روی سینه ی تو عمو جان جای پای كیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شكسته فدا شوی


*************************


كشته ی دوست شدن در نظر مردان است
      پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

      یازده ساله ولی شوقِ بزرگان دارد
      در دلِ كودكِ این ها جگر مردان است

      همه اصحابِ حرم طفلِ غرورش هستند
      این پسر بچه یِ خیمه پدرِ مردان است

      بست عمامه همه یاد جمل افتادند
      این پسر هرچه كه باشد پسر مردان است

      نیزه بر دست گرفتن كه چنان چیزی نیست
      دست بر دست گرفتن هنر مردان است

      بگذارید ببیند كه خودش یك حسن است
      حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

      گرچه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
      بنویسید مرا یابن ابی عبدالله


*************************


گر چه قدم کوچک است و بار ندارد
بیشتر از یازده بهار ندارد

عشق تو با سن و سال کار ندارد
سر کشی عشق من مهار ندارد

هر که شد از عشق مست عبد حسین است
هر کسی عبدلله است عبد حسین است

من که پسر خوانده ی سرای عمویم
ما حصل زحمت دعای عمویم

دست چه باشد کنم فدای عمویم
دار و ندارم همه برای عموم

در سر ما فرق، بین دست و جگر نیست
مرد خدا نیست آن که مرد خطر نیست

حضرت عزّ و جل که ترس ندارد
کوه وقار از کتل که ترس ندارد

طفل حسن از جدل که ترس ندارد
بچه ی شیر جمل که ترس ندارد

وای اگر نیزه ای به دست بگیرم
زیر و زبر می کنم به عشقِ امیرم

از سر شوق است اگر که بی کفنم من
مرد بی دفاع عمو حسین منم من

طفل حسن زاده نه، خودم حسنم من
عمه مُهیای جنگ تن به تنم من

یک تنه پس می زنم به لشکر کوفه
عمه سپاهت منم برابر کوفه

حال که در خیمه های او پسری نیست
از علی اکبرش دگر خبری نیست

ماندن من در حرم چنان هنری نیست
دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست

دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست

جان که نباشد حرم چه فایده دارد؟
بعد عمو پیکرم چه فایده دارد؟

از همه کوچک ترم چه فایده دارد؟
حبس شدن در حرم چه فایده دارد؟

عمه یسار و یمین چه قدر شلوغ است
دور عمو را ببین چه قدر شلوغ است

زانوی من خم شد آن سوار که افتاد
از روی مرکب بی اختیار که افتاد

با طرف راست یک کنار که افتاد
بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد

عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند
موی عموی مرا ز پشت گرفتند

عمه بس است این همه تپیده شدن ها
ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها

زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها
این طرف و آن طرف کشیده شدن ها

دیر شد عمه، مرا به خویش رها کن
زود برو در میان خیمه دعا کن

آمد و آن تیر های جا شده را دید
روی تنش زخم های وا شده را دید

در بدنش نیزه های تا شده را دید
دور سرش چند مرد پا شده را دید

یابن خبیثه! چرا به سینه نشستی
روی حسینیّه ی مدینه نشستی


*************************

 

مصحف ما، چه به هم ریختنت!!! وای عمو
      چقَدَر تیر نشسته به تنت وای عمو

      همۀ رختِ تو غارت نشده پاره شده
      بسكه یكپارچه با پا زدنت وای عمو

      آمدم تا كه اجازه بدهی و یك یك
      نیزه ها را بكشم از بدنت وای عمو

      جان نداده همه بالای سرت جمع شدند
      چه شلوغ است سرِ پیرُهَنَت وای عمو

      آنقدر نیزه زیاد است نمیدانم كه
      بكشم از بدنت یا دهنت؟ وای عمو

 

 



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)


وحید قاسمی

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به یک نفر؟

 خواهر دل شکسته اش، همره دختران او
 زند به سینه و به سر، چند نفر به یک نفر؟

 بین زمین و آسمان، جنت و عرش و کهکشان
 پر شده است این خبر: چند نفر به یک نفر؟

 حور و ملک به زمزمه -وای غریب فاطمه-
 حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟

 آه و فغان مادرش، به قلب سنگی شما
 مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟

 عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید!
 مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟

 یاد مدینه زنده شد، روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در، چند نفر به یک نفر؟


*************************

قاسم نعمتی

می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش

گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش

تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش

دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش

دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش

نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش

از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش

دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش

*************************

حمید رمی

میان معركه لبریز گریه ها شده بود
پرنده ای كه ز صیّاد خود جدا شده بود

به نام خالق هستی، برای یاری شاه
وَ با اجازه ی زهرا ز خیمه پا شده بود

كبوترانه به گودیِّ قتلگه پر زد
برای درد یتیمیِ خود دوا شده بود

نماز آخر عمرش به روی پیكر شاه
وَ با امامت شمشیرها ادا شده بود

جوان ترین حسن كربلا برای عمو
ز دست، دست كشید و تمام پا شده بود

پس از شهادت او پیرمردها گفتند
چه قدر مثل جوانیِ مجتبی شده بود

برای گریه ی بر مجتبای كرب و بلا
همین بس است كه مهمان نیزه ها شده بود

نوشته اند كه بر سینه ی عمو، جان داد
چگونه بر بدن قطعه قطعه جا شده بود؟

«اسیر»، نوكر این خانواده شد زیرا
لبش به ذكر و ثنای حسین وا شده بود


*************************

علیرضا لك

یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی
كه به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی

ذكر لا حول و لا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لب ها نزنی

عمه نزدیك شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟

نیزه ات را كه زدی باز كشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟

من از این وادی خون زنده نباید بروم
شك نكن اینكه پرم را بزنی یا نزنی

دست و دل باز شو ای دست بیا كاری كن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی


*************************


غلامرضا سازگار

ای عمو تا ناله هَل مِن مُعینَت را شنیدم
از حرم تا قتلگاه با شور جانبازی دویدم

آن چنان دل برد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمه ام زینب کشیدم

فرصتی نیکو ز هَل مِن ناصِرَت آمد به دستم
تو کرم کردی که من در قُلزم خون آرمیدم

جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانگ مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم

کس نداند جز خدا کز غصه مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم

دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را به جان خود خریدم

تا برون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادی من ز ماندن دل بریدم

جای بابایم امام مجتبی خالی است این جا
تا ببیند من به قربان گاه تو آخر شهیدم

ناله ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعله ها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم


*************************


وصال شیرازی

دردم، ز کودکی است که با روی هم چو ماه
آمد برون، به یاری آن شاه بی سپاه

بی تاب چون دل از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان، در کنار شاه

کای عمّ تاج دار، به خاک از چه خفته‌ای؟
برخیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده‌ای مگر سخن عمه را چو من؟
تنها ز خیمه آمده‌ای نزد این سپاه

هر کس که آب خواست دهندش به تیغ، آب
باز گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می‌گفت و می‌گریست، که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل، دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

بی‌دست، جان سپرد به دامان عم خویش
چون ماهیِ به لجّه‌ی خون مانده در شناه

می‌داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می‌کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه


*************************


وحید قاسمی
 
عمو رسیدم و دیدم؛ چقدر بلوا بود!
سر تصاحبِ عمامه ی تو دعوا بود

به سختی از وسط نیزه ها گذر كردم
هزار مرتبه شكر خدا كمی جا بود!

ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود
سرِ زبان همه جمله ی - بفرما- بود

عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد!
چه خوب می شد اگر مشك آب سقا بود

زنی خمیده عمو رد شد از لبِ گودال
نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود

برای كشتن تان تیغ و نیزه كم آمد
به دست لشگریان سنگ و چوب حتی بود!

تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام
به فكر جایزه ی بردنِ سر ما بود

بلند شو؛ كه همه سوی خیمه ها رفتند
من آمدم سوی گودال، عمه تنها بود


*************************

محسن عرب خالقی
 
در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود

دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش

با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت

از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود

کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود

در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم

در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است

مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است

تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه

فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند


*************************

غلامرضا سازگار
 
 
شمع‌ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش
آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو  

کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام
آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر

قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش


*************************

احسان محسنی فر

در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد

آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد

گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد

دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت


*************************


وصال شیرازی

عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه

بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه

کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه

هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه


*************************

شاهد عریضه ها

شب تار جدایی هوای گریه دارم
به کجا امشب ای جان ز عشقت سر گذارم؟

از حرم تا دویدم به گریه سوی میدان
ذکر روی لبم شد امیری یا حسین جان

من یتیم مجتبایم عاشق دیرینه ی تو
میشود آخر عمو جان قتلگاهم سینه ی تو

تنم را من به خونم بشویم     که باشد این فقط آبرویم
عمو جان ای عموی غریبم

ای عمو جز شهادت من امیدی ندارم
از غم عمه زینب عمو جان بی قرارم

آمدم تا پر بگیرم تا شود این قلبم آرام
من دگر طاقت ندارم تا ببینم کوفه و شام

عمو جان طائر آسمانم     که باشد این فقط آبرویم
 عمو جان ای عموی غریبم

 

*************************


شاهد عریضه ها

امشب یتیم مجتبى دل مى رباید
با پاى عشقش تا عمو پر مى ‏گشاید

دستان خود را مى ‏كشد از دست زینب
آخر رسیده جان او از غصه بر لب

یك لحظه دورى عمو شد قاتل او
حتى نشد زینب در اینجا حائل او

با نعره مستانه‏ اش برگفته عاشق
والله یك دم از عمویم لاافارق

كى بنگرم بر دلبرم شمشیر دشمن
بر او سپر گردیده دست كوچك من

اكنون كه غرق خون در آغوش عمویم
مانند اصغر حرمله زد بر گلویم

من در نماز عشقم و اصغر امام است
  دادم شهادت بر حسین، وقت سلام است

 

 



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)


حسن لطفی


پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و، سینه آتش دان شده

اشک هایم می چکد، بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنه ام، موسم باران شده

بین این گودال سرخ ،در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین، غرق در طوفان شده

صد نیستان ناله را، هر نفس سر می دهم
بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده

یک طرف من بودم و، عمّه ای دل سوخته
یک طرف امّا تو و، خنجری عریان شده

نیزه ای خون می گریست، پای زخم کاریش
قصد زخمی تازه داشت، دشنه ای پنهان شده

حال با دستت بگیر، در میان تیغ ها
زیر دستی را که از، پوست آویزان شده

*************************

حامد اهور

وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
از درد تو تمام تنم تیر می کشد

طاقت ندارم این­همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد

این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد

ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد

این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد

بر خیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد

*************************

سیدمحمد جوادی

دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ  دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت

*************************

محمد سهرابی

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای

گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماهرویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا دربین چاه افتاده ای

من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای

*************************

علی اکبر لطیفیان

كشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دلِ كودكِ این ها جگر مردان است

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچۀ خیمه پدر مردان است

بست عمامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هر چه كه باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن كه چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید ببیند كه خودش یك حسن است
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گر چه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله

*************************

محمد سهرابی

كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌
داده‌ از دست‌ چو موی‌ تو قرار عبداللّه‌
ریخته‌ در كف‌ خود دار و ندار عبداللّه‌
دیده‌ چون‌ بر رخ‌ تو خون‌ و غبار عبداللّه‌
نیست‌ آن‌ كس‌ كه‌ نشیند به‌ كنار عبداللّه‌

سپر از دست‌ بینداز كه‌ من‌ می‌آیم
‌ به‌ هواداری‌ تو جای‌ حسن‌ می‌آیم‌
منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ ز غربت‌ به‌ وطن‌ می‌آیم‌
عوض‌ نجمه‌ كنون‌ من‌ به‌ سخن‌ می‌آیم‌

بسمل‌ یك‌ سر موی‌ تو هزار عبداللّه‌

من كه‌ خورده‌ گره‌ ای‌ دوست‌ به‌ كارم‌ چه‌ كنم‌؟
دست‌ خطی‌ چو من‌ از باب‌ ندارم‌ چه‌ كنم‌؟
من كه‌ در نزد زنان‌ شوق تو دارم‌ چه‌ كنم‌؟
جگرم‌ سوخت‌ بگو ای‌ كس‌ و كارم‌ چه‌ كنم‌؟

سوخت‌ چون‌ شمع‌ شب‌ افروز مزار عبداللّه‌

قاسم‌ امروز كه‌ در حلقه ‌ آغوش‌ تو بود
پشت‌ خیمه‌ ز غم‌ عشق‌ تو مدهوش‌ تو بود
به‌ گمانم‌ كه‌ دلم‌ پاك‌ فراموش‌ تو بود
منم‌ آن‌ طفل‌ كه‌ دائم‌ به‌ سر دوش‌ تو بود

از چه‌ گویی‌ كه‌ بماند به‌ كنار عبداللّه‌

گر اسیری‌ بروم‌ خصم‌ تواَم‌ خوار كند
وای‌ از آن‌ روز كه‌ دون‌ بر همه‌ آزار كند
خاطر عمه‌ توجه‌ به‌ منِ‌ زار كند
دشمن‌ آن‌ لحظه‌ یتیم‌ تو گرفتار كند

بهتر آن‌ است‌ شود بر تو نثار عبداللّه‌

موسی‌ وادی‌ شوقم‌ ید بیضا دارم‌
بر روی‌ سینه‌ تو سینه‌ سینا دارم‌
نجمه‌ كو تا كه‌ ببیند چه‌ تماشا دارم‌
عالم‌ امروز به‌ كام‌ است‌ كه‌ بابا دارم‌

پدر این جاست‌ به‌ اغیار چه‌ كار عبداللّه‌

شأن‌ تو نیست‌ كه‌ ره‌ بر روی‌ زانو بروی‌
گه‌ به‌ صورت‌ بروی‌ گاه‌ به‌ ابرو بروی‌
كو اباالفضل‌ كه‌ با قوّت‌ بازو بروی‌
 اكبرت‌ كو كه‌ به‌ یك‌ قامت‌ نیكو بروی‌

گشته‌ این‌ لحظه‌ دگر دست‌ به‌ كار عبداللّه

تیر خود را بزن‌ ای‌ حرمله‌ بیتاب‌ شدم‌
یاد تابوت‌ شدم‌ غمزده باب‌ شدم‌
از غم‌ عشق‌ عمو، شمع‌ صفت‌ آب‌ شدم‌
من‌ مدال‌ دم‌ جان‌ دادن‌ ارباب‌ شدم‌

همچو اصغر شده‌ با تیر شكار عبداللّه‌

سر اگر در قدم‌ یار نباشد سر نیست‌
 خون‌ من‌ سرخ‌ تر از خون‌ علی‌ اصغر نیست‌
ای‌ شه‌ خسته‌ مگر مادر من‌ مادر نیست‌
نجمه‌ را شرم‌ ز گیسوی‌ علی‌ اكبر نیست‌؟

نجمه‌ را می‌دهد امروز وقار عبداللّه‌

*************************

علی اکبر لطیفیان

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز می شود خودش از کریم ها

عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل می دهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که می کِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است

وقتی تو می شوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستی كریم هست كه نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود

از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هر كس كه كوچك است، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا كنم
با دست كوچكم سپری دست و پا كنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام كنید برای كفن شدن

حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یك نیزه ای نماند دفاع از عمو كنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت

شاید كه نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیكرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخمِ روی سینه ی تو ارثِ مادری ست؟

این جای زخم نیزه و شمشیرها كه نیست؟
بر روی سینه ی تو عمو جای پای كیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شكسته فدا شوی

*************************

محمد سهرابی

شیب گودال، به سوی تو دویدن دارد
وه که این بام چه جایی به پریدن دارد

دارم آیینه برایت ز حرم می آرم
تو ز خود بی خبری، روی تو دیدن دارد

بودم و دیدم و آموختم از عمّه ی خویش
بوسه از گودی حلقوم تو چیدن دارد

عمّه ام موی کشان پشت سرم می آید
نازت از فاصله ی دور کشیدن دارد

نرسیده به برت سرخ شدم همچون سیب
میوه در پیش جمال تو رسیدن دارد

*************************

علی اكبر لطیفیان
 
این كیست كه طوفان شده میل خطر كرده؟
در كوچكی خود را علمدار دگر كرده

این كه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر كرده

این كیست كه در پیش روی لشگر كوفه
با چه غرور محكمی سینه سپر كرده

آن قدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یك كمی قدّ خودش را بیشتر كرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن كردند
از بس شبیه مجتبی عمامه سر كرده

اما تمامی حواسش سمت گودال است
آن جا كه حتی عمه را هم خون جگر كرده

آن جا كه دستی بر سر و روی عمو می زد
با چكمه نامردی به پهلوی عمو می زد

از این به بعد عمه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم كرد
عبداللهم اما علیِّ اكبرت هستم

دشمن غلط كرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضلِ نوامیس تو را كشتند
حالا خودم خدمتگزار معجرت هستم

هر چند مثل من پریشانی، گرفتاری
گیسو پریشانی مكن تا كه مرا داری

عمه رهایم كن مرا مست خدا كردند
اصلاً تمامی مرا قالوا بلا كردند

عمه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا كه بازوی مرا شیر خدا كردند

بعد از قلاف كوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب كربلا كردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جا به جا كردند

آیا نمی بینی چگونه چكمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة الاسرار جا كردند

*************************

سیدمحمد میرهاشمی

‌ گلشن‌ توحید را فصل‌ شهادت‌ می‌رسد
لالۀ‌ آزاد مردی‌ را طراوت‌ می‌رسد

ای‌ عموی‌ مهربانم‌ بوی‌ بابا می‌دهی
‌ از تماشای‌ تو كامم‌ را حلاوت‌ می‌رسد

غم‌ مخور گر سائل‌ روی‌ تو شد شمشیرها
كودك‌ ایثار با دست‌ سخاوت‌ می‌رسد

سنگر امید را خالی‌ ز جانبازی‌ مبین‌
این‌ زمان‌ رزمنده‌ای‌ از نسل‌ غربت‌ می‌رسد

ای‌ طبیبی‌ كه‌ كنون‌ خود مبتلای‌ نیزه‌ای‌
غم‌ مخور مرهم‌ برای‌ زخم هایت‌ می‌رسد

ظلمت‌ از هر سو احاطه‌ كرده‌ نورت‌ را بگو
صبر كن‌ ای‌ تیرگی‌ آن‌ ماه‌ طلعت‌ می‌رسد

هر دم‌ از زخم‌ زبانی‌ می‌شود پاره‌ دلت‌
یا كه‌ از سر نیزه‌ بر جسمت‌ جراحت‌ می‌رسد

لاله‌های‌ سر زده‌ از خون‌ تو پامال‌ شد
 بر گل‌ رخسار تو دست‌ شرارت‌ می‌رسد

بعد دستانی‌ كه‌ شد در علقمه‌ از تن‌ جدا
 دست‌ تیر و نیزه‌ بر جسمت‌ چه‌ راحت‌ می‌رسد

می‌دهم‌ از دست‌ تاب‌ و سخت‌ بی‌ تابی‌ كنم‌
چون‌ به‌ تاب‌ گیسویت‌ دست‌ شقاوت‌ می‌رسد

نالۀ‌ وا غربت‌ اهل‌ حرم‌ را گوش‌ كن‌
 ارث‌ سیلی‌ بعد تو دیگر به‌ عترت‌ می‌رسد

طفلم‌ اما غیرت‌ محضم‌ مرا با خود ببر
 تا نبینم‌ بر حرم‌ دست‌ اسارت‌ می‌رسد

*************************

مجتبی حاذقح

دور از چشم دشمنان… پنهان… می روم لا افارق عمی
گر چه با افت و خیز تا میدان می روم… لا افارق عمی

توی آن خیمه ها هوا کم بود، نفسم تند می زند عمه
خیمه گشته برای من زندان می روم لا افارق عمی

این قدر پشت من نکن گریه، یا که دنبال من نیا عمه
بسته ام با عموی خود پیمان… می روم لا افارق عمی

یوسف من درون گودال است من به قصد شفا ز پیراهن
با فراز و نشیب تا کنعان می روم لا افارق عمی

یک نگاهی به سمت میدان کن در کنار حسین یک گرگ است
تیز کرده برای او دندان… می روم لا افارق عمی

زیر شمشیر و نیزه می ماند جسم قرآن ناطقم… ای وای!
بدنش پاره پاره ی قرآن… می روم لا افارق عمی

تا که از پا زمین بیفتم من… تا که از تن سرم جدا گردد…
تا که از پوست، دست، آویزان… می روم لا افارق عمی


*************************

نیر تبریزی

س كه خونبار است چشم خامه‏ام
بوى خون آید همى از نامه‏ام

ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را

آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل

قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته

خاك بار اى دست بر سر خامه ‏را
بو كه بندد ره به خون این نامه‏ را

سر برد این قصۀ جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را

دید چون گلدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن

كوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه

تاخت سوى حربگه نالان و زار
هم چو ذره سوى مهر تابدار

شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غم دیده را آواز كرد

كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من

ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون

بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم

گرك خون خوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر

دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا  

چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر

از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم

گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا

وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق

بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار

نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع وزنده پروانه هنوز

عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم

دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت

دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من

بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را

باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب

عندلیبم سوى بستان مى‏رود
طوطیم زى شكر ستان مى‏رود

عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر

دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاهانك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم ایشان من این‏جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق

هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر

خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه

كز سفركى باز گردد شاه‏ها
باز آید سوى گردون ماه ما

خیز سوى خیمه‏ها مى‏كن گذار
چشمها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله‏اى جان عزیز
تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت كه خود دارم خوشم

گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست

كبش املح كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا

تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم

نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم

دید ناگه كافرى در دست تیغ
كه زند بر تارك شه بى دریغ

نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر

تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت

دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند

گفت دستم گیر اى سالار كون
اى به بیدستان بهر دو كون عون

پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت

شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را كرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دلدوزش به حلق نازنین

گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر

یوسفا فارغ زرنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش

مرغ روحش پر برفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد


*************************

حسن لطفی
 
هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
دیدار تو تو می داد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست
من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

با هر تب افسوس نمردم که نمردم
در خون تو این بار امیدم که بمیرم

با دیدن هر زخم تو ای مزرعهٔ زخم
از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم

می گفتم و می سوختم از نالهٔ زینب
وقتی ز تنت نیزه کشیدم که بمیرم

شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم
در پای تو این زخم خریدم که بمیرم


*************************

علی انسانی

آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند

عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است  

عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر

بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم

هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند

مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام

هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها


*************************

وحید قاسمی
 
جــلـوه ی ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ی تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای

 زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای

 چقدر نیزه خورده ای! چه شده؟
 دم عـصــری پر اشتها شده ای

 نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
 مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!

 همـه ی مـوی عمه گشـته سپید
 خـوب شد خمره حنا شده ای

 کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟

 نـقـشه ی ری خطـوط زخـم تنـت
 پس برای همین تو تا شده ای؟!

 بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت
 بــاعــث گـریــه ی خــدا شـده ای



موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب چهارم محرم - طفلان زينب(س)

این دو فرزندان بنت الحیدرند
وارث رزم علیِ اکبرند

شیر از شیر ولایت خورده اند
حافظان مکتب پیغمبرند

هست خون شیر در رگ هایشان
هم دلیرند این دو هم نام آورند

خلقشان چون صاحب خلق عظیم
صاحبان رتبه های برترند

زینب آن ها را حسینی کرده است
درس های معرفت را از برند

جان زهرا هدیه ام را کن قبول
این دو قربانی قبل از مشعرند

گر دهی یک لحظه اذن رزمشان
آبروی زینبت را می خرند

این دو چون من که فدایی توأم
پیش مرگان علی اصغرند

شوق جانبازی شان ناگفتنی است
هر یکی از دیگری سبقت برند

مثل یک آیینه صافند و زلال
در عمل آیینه ی یکدیگرند

رزمشان رفته به دایی هایشان
آبروی دشمنت را می برند

رخنه در صف های لشگر می کنند
واقعاً در صف شکستن محشرند ...

هر دو گردیدند محصور عدو
کوفیان در مکر و حیله ماهرند

ناگهان تیری به پهلوشان نشست
در زمین خوردن شبیه مادرند

دسته گل هایم گلاب ناب شد
زیر سمّ اسب دشمن پرپرند

محمد فردوسی

**********************

آن‌ شد امروز كه‌ ما را به‌ تو كاری‌ افتاد
كار ما در گرو چشم‌ نگاری‌ افتاد

بی‌ نیاز از همه‌ و خلق‌ گرفتار غمش‌
گر چه‌ در خلق‌ كسی‌ نیست‌ سزاوار غمش‌

لیك‌ با من‌ سر و سِرّ دگری‌ داشت‌ حسین‌
نیم‌ قرن‌ از من‌ دل خون‌ خبری‌ داشت‌ حسین‌

گردش‌ چرخ‌ ببین‌ روی‌ به‌ دلبر زده‌ام‌
دست‌ بر دامن‌ عرفانی‌ داور زده‌ام‌

یا حسین‌ بن‌ علی‌ دست‌ من‌ و دامن‌ تو
تا ابد باد پر از جسم‌ تو پیراهن‌ تو

به‌ دعایم‌ برهانی‌ ز غم‌ خود نفسی
‌ یَسَّرَ اللّه‌ طریقاً بك‌ یا مُلتَمسی‌

به‌ منای‌ تو من‌ آن‌ صاحب‌ ذبح‌ ازلم‌
كمتر از نجمه‌ نی‌ ام‌ مادر شهد و عسلم‌

به‌ تمنای‌ تو از بس كه‌ شدم‌ شهره‌ مهر
شدم‌ انگشت‌ نما هم چو مه‌ نو به‌ سپهر

تو مپندار كه‌ از غم‌ دل‌ من‌ خواهد ریخت‌
یا كه‌ در آتش‌ غم‌ حاصل‌ من‌ خواهد ریخت‌

دختر شیرم‌ و شیرم‌ اثر شیر دهد
ذكر لالایی‌ من‌ جرأت‌ شمشیر دهد

دینم‌ امروز به‌ اكمال‌ رسد می‌دانم‌
آیۀ‌ روز غدیر است‌ كه‌ من‌ می‌خوانم‌

من‌ كه‌ در راه‌ تو از جان‌ نكنم‌ پروایی‌
خواهشم‌ هست‌ كه‌ اتمام‌ نعم‌ فرمایی‌

چرخ‌ بر هم‌ زنم‌ ار غیر مرادم‌ گردد
زینب‌ آن‌ نیست‌ كه‌ با دست‌ تهی‌ برگردد

گر تو خواهی‌ كه‌ نریزم‌ به‌ هم‌ این‌ چرخ‌ دنی‌
سعی‌ كن‌ دست‌ ردی‌ بر من‌ مسكین‌ نزنی‌

سال ها پیش‌ كه‌ با حكم‌ رسول‌ متعال‌
نهی‌ فرمود خداوند زنان‌ را ز قتال‌

به‌ تو سوگند كه‌ جانم‌ به‌ لبم‌ آمده‌ بود
تب‌ این‌ حكم‌ خدا، فوِ تبم‌ آمده‌ بود

لاجرم‌ تا كه‌ كنم‌ عشق‌ تو را ترویجی‌
خواستم‌ محض‌ رضای‌ تو كنم‌ تزویجی‌

تا خداوند دو شمشیر زنم‌ بفرستد
دو علی‌ زاده‌ دو سیمین‌ بدنم‌ بفرستد

حالیا سیم‌ تنانم‌ دو كفن‌ پوش‌ توأند
سائل‌ گرمی‌ یك‌ لحظه‌ آغوش‌ توأند

دو غلامند به‌ دربار علی‌ اكبر تو
دو اسیرند به‌ چشمان‌ علی‌ اصغر تو

دو علی‌ طینت‌ و جعفر صفت‌ و حمزه‌ نسب
‌ دو نبی‌ صولت‌ و زهرا دل‌ و عباس‌ ادب‌

دو ملك‌ جلوه‌ و قدیس‌ رخ‌ و نورانی‌
دو فدك‌ وارث‌ و تسبیح‌ دل‌ و عرفانی‌

به‌ كمر كرده‌ حمایل‌ علوی‌ تیغ‌ و نیام‌
هر دو بر عشق‌ تو مایل‌ به‌ كمال‌ و به‌ تمام‌

سرمه‌ از خاك‌ كف‌ پای‌ تو بر داشته‌اند
ز شفا بخشی‌ این‌ خاك‌ خبر داشته‌اند

قصه‌ كوتاه‌ ذبیح‌ تو دو طفلان‌ منند
تحفۀ‌ مور به‌ دربار سلیمان‌ منند

محمد سهرابی‌

**********************

روز اول چه خوب یادم هست
سهم من بی تو بیقراری بود
عید من دیدن نگاه تو
دوری‌ات اوج سوگواری بود
 
بی تو جنت برای من دوزخ
روز روشن برای من شب بود
تا همیشه کنار تو بودن
همه‌ی آرزوی زینب بود
 
لحظه لحظه دلم گره می‌خورد
به ضریح مجعّد مویت
دل من را به باد می دادی
می گشودی گره ز گیسویت
 
ولی این روزها چه دلگیر است
چقدر این زمانه بد تا کرد
آنقدر بی کسی و غربت داشت
تا که ما را به کربلا آورد
 
کربلا کربلا پریشانی
غربت از چشم هات می بارد
ندبه ندبه فراق و دلتنگی
از غروب نگات می بارد
 
دست من خالی است اما باز
دو فدایی برایت آوردم
از منا تا منا دو حاجیِّ
کربلایی برایت آوردم
 
رد مکن هدیه های خواهر را
گرچه ناقابلند، ناچیزند
سپر کوچکی مقابل تو
در هجوم کبود پائیزند
 
با ولای تو پروریدمشان
درس آموز مکتبت هستند
عاشق جانفشانی اند آقا
پیشکش های زینبت هستند
 
هر دو با شور حیدری امروز
از تو إذن قتال می خواهند
خون جعفر میان رگ هاشان
این دو عاشق، دو بال می خواهند
 
گره از ابروان خورشید و
گره از کار ماه وا می شد
چشم های حسین راضی شد
نذر زینب دگر ادا می شد
 
بین خیمه نشسته بود اما
در دلش اضطراب و ولوله بود
پرده‌ی خیمه را که بالا زد
دو گل و یک سپاه حرمله بود
 
دو فدایی، دو تا ذبیح الله
که به سوی منای خون رفتند
در طواف سنان و سر نیزه
تا دل کربلای خون رفتند
 
دید از بین خیمه، جان هایش
دلشان را به آسمان دادند
سر سپردند در هوای حسین
چقَدَر عاشقانه جان دادند
 
دلش از درد و غم لبالب بود
شاهدش دیده های پر ابرش
بر دلش داغ دو جگر گوشه
عقل مبهوت مانده از صبرش
 
دید پرپر شدند، اما باز
جز تب بندگی عشق نداشت
پای از خیمه ها برون ننهاد
تاب شرمندگی عشق نداشت
 
این همه جانفشانی و ایثار
خط اول ز شرح مطلب بود
کربلا ـ کوفه ، شام تا یثرب
سِرّی از معجزات زینب بود

یوسف رحیمی


**********************

بنگرید آئینه اسرار را
طالبان‌ِ لحظه‌ دیدار را

راهیان‌ قله‌های‌ معرفت
‌ فاتحان‌ قامع‌ الكفار را

شاهدان‌ محفل‌ پر شور عشق‌
اختران‌ آسمان‌ یار را

دو دلاور زاده عالی‌ نسب‌
وارثان‌ حیدر كرار را

گفت‌ زینب‌ بگذرم‌ از هستی‌ام‌
تا به‌ حیرت‌ آورم‌ ادوار را

جمع‌ كردم‌ من‌ توان‌ خویش‌ را
پهن‌ كردم‌ سفره‌ ایثار را

دو بسیجی‌ بهر تو پرورده‌ام‌
دو حسینی‌ مذهب‌ عیار را

نزد عباس‌ هر دوشان‌ آموختند
یا اخا زیر و بم‌ پیكار را

از گلاب‌ خونشان‌ رخصت‌ بده‌
تا معطر سازم‌ این‌ گلزار را

حال‌ می‌گیرم‌ به‌ دست‌ رزمشان
‌ انتقام‌ سیلی‌ اشرار را

سرخی‌ خون‌ دو طفلان‌ می‌برد
از دلم‌ آن‌ خاطرات‌ تار را

چون‌ شكافد نیزه‌ای‌ پهلویشان
‌ یاد آرم‌ سینه‌ و مسمار را

یاد آرم‌ از شرار داغشان
‌ آتش‌ بین‌ در و دیوار را

بشكنم‌ امروز با این‌ دست ها
دست‌ آن‌ سیلی‌ زن‌ قهار را

فاصله‌ انداخت‌ دشمن‌ بینشان‌
برد سویی‌ هر یكی‌ سردار را

خواند دشمن‌ پیش‌ روی‌ هركدام‌
لشگر مردان‌ نیزه‌ دار را

نیزه‌ها از جسمشان‌ خون‌ می‌مكید
دیده‌ حق‌ این‌ صحنه‌ غمبار را

از حرم‌ بیرون‌ نیامد خواهرش
‌ تا نبیند خجلت‌ دلدار را

سیدمحمد میرهاشمی‌



موضوعات مرتبط: شب چهارم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب چهارم محرم - طفلان زينب(س)
[ 28 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب چهارم محرم - طفلان زينب(س)

اگر که درد تو در ناله ام اثر دارد
و گر که از دل من روح تو خبر دارد

مزن به سینه ی من دست رد، نباید دید
برادری به دلش این همه شرر دارد

اگر چه خواهر تو بی بضاعت است اما
ببین میان بساطش دو تا پسر دارد

یکی برای رسیدن به اکبر و قاسم
که شوق و شور پریدن به بال و پر دارد

که دیگری که امید دلش به اذن شماست
که ذره ای غمت از روی سینه بر دارد

و من تعجب از این می کنم، نمی دانم
برادرم به زبان نه چرا دگر دارد

برای نجمه و لیلا اگر نیاوردی
همین که نوبت من شد هزار اگر دارد؟

حلالشان شده شیرم که خونشان ریزد
به پای خون خدا پس نگو خطر دارد

حامد خاکی

**************************

هاجر کرب و بلایم یا حسین
این دو نذری منایم یا حسین

این دو اسماعیل من قربانی ات
تو مکن محرومم از مهمانی ات

این قدر بازی مکن با جان من
نذر خون اکبرت طفلان من

هدیه آوردم برایت یا حسین
هستی زینب فدایت یا حسین

دو علمدار دلیر آورده ام
یا اخا دو بچه شیر آورده ام

بال های جعفر آوردم حسین
بازوان حیدر آوردم حسین

تا شوم در نزد زهرا رو سفید
رخصتی ده که شوم ام الشهید

غم مخور گریان این گل ها شوم
تازه مثل نجمه و لیلا شوم

غم ندارم این دو گل پرپر شوند
پیش مرگان علی اصغر شوند

دوست دارم یا اخا این بچه ها
در پی ات باشند روی نیزه ها

رضا رسول زاده


**************************

عجیب نیست زنی اشک را بخشکاند
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند

در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند

بغل کند پسرش را زلال و آینه وار
درون کالبدش عشق را بتاباند

غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند

سلام ای زن نستوه! هاله ی اندوه!
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟

چگونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانه ی دنیا تو را بهماند؟

کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند؟

رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی!
نمی تواند از این درد، سر بچرخاند

گرفته روی دو دستش ستاره های تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند

نسیم حلقه زده لای زلف خون آلود
که باز کاکل داماد را برقصاند

چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند!
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند!

پروانه نجاتی

**************************

کاش مشمول دعاهای پیمبر بشویم
باز هم باعث خشنودی مادر بشویم

نکند دیر شود لحظه ی پرواز از خاک
کاش ما هم بپریم و دو کبوتر بشویم

پس بگیرید ز ما منصب سرداری را
قصدمان است در این معرکه بی سر بشویم

آبرویی که خدا داده به ما می ریزد
اگر از قافله جا مانده و آخر بشویم

قدر یک پلک زدن مانده که در عرش خدا
زائر فاطمه و ساقی کوثر بشویم

محسن مهدوی

**************************

زینب گرفت دست دو فرزند نازنین
می سود رویِ خویش به پای امام دین

گفت ای فدای اكبر ِ تو جانِ صد چو آن
گفت ای نثار اصغر ِ تو جانِ صد چو این

"عون" و "محمد" آمده از بَهر ِ عونِ تو
فرمای تا رَوَند به میدان اهل كین

فرمود: كودكند و ندارند حرب را...
...طاقت علی الخصوص كه با لشگری چنین

طفلان ز بیم جان نسپردن به راهِ شاه
گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین

گشت التماسِ مادرشان عاقبت قبول
پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین

این یك، پیِ قتال دوانید از یسار
و آن یك، پیِ جدال بر انگیخت از یمین

بر این یكی ز حیدر كرّار مرحبا
بر آن دگر ز جعفر طیّار آفرین

گشتند كشته هر دو برادر به زیر تیغ
شه را نماند جز علی اصغر كسی معین

سروش اصفهانی

**************************

این دو فرزندان بنت الحیدرند
وارث رزم علی اکبرند

هست خون شیر در رگ هایشان
هم دلیرند این دو هم نام آورند

زور بازوشان به حیدر رفته است
در نبرد تیغ و نیزه محشرند

در رجز خواندن چو زهرا می شوند
آبروی دشمنان را می برند

زینب آن ها را حسینی کرده است
درس های معرفت را از برند

در پی اذن حسینند این دو طفل
لاجرم محتاج اسم مادرند

تا که افتادند زیر دست و پا
تازه فهمیدم ز خاک کوثرند

الگوی هر دو حسین بن علی ست
شاهد من هست این که بی سرند

امیر عطاءاللهی

**************************

بغض نگاه خسته تان، ای مسیح من
مانند سنگ؛ شیشه ی قلب مرا شكست
 دار و ندار زندگیم نذر خنده ات
غصه نخور، كه ارتش زینب هنوز هست

**
 در راه پاسداری آیین كردگار
 عمریست در كنار شما ایستاده ام
 این بچه های دست گلم را ز كودكی
 من با وضو و حبّ شما شیر داده ام

**
 سر مست باده های طهورایی توأند
 شمشیرِ دستِ هر دو شان تیز و صیقلی است
 پروانه وار منتظر اذنِ رفتنند
 رمز شروع حمله شان ذكر یا علیست

**

 ای پادشاه - تا تو رضایت دهی- ببین
 سر بند یا علی به سر خویش بسته اند
 بر فوت و فن نیزه و شمشیر واقف اند
 چون پای درس ساقی لشگر نشسته اند

**

 عباس گفته: خواهرمن! مرحبا به تو
 این مردهای كوچك تو، شیر شرزه اند
 مبهوت سبك جنگ و رجزهایشان شدم
 شاگردهای اول پرتاب نیزه اند

**

 گفتم به بچه های عزیزم كه تا ابد
غمگین زخم سینه ی یك یاس پرپرم
 تا آخرین نفس به عدو تیغ می زنید
 با نیت تلافی سیلی مادرم

**

 در آزمون صبر و محن، مادر شما
 با نمره ی قبولی تان گشت رو سپید
 در دفتر كرامت من دست حق نوشت
ای دختر شهید، شدی مادر شهید

وحید قاسمی

**************************

حضرت عاطفه لطف تو اگر بگذارد
دل آیــینه ای ام قصــد تقــرب دارد

 آسمانم همه ابری است، تماشایش کن
 «نه» نگو چون به تلنگر زدنی می بارد

حرفم این است که لطمه به غرورم نزنی
دست رد بر جگــر تنگ بلــورم نزنی

مهلتی تا که کنــار تو تلالــؤ بکنم
با دل سوخته ات بیعتی از نو بکنم

نذر کردم که به اندازه ی وسعم آقا!
همه هستی خود نذر سر تو بکنم

دو پســر نزد تو با چشـــم ترم آوردم
دو جگر گوشه ز جنس جگرم آوردم

هر دو بر گوشه ی دامان شما ملتمس اند
بر در خانه ی احساس شما ملتمس اند

در دل کوچکشان عشق شما می جوشد
تا که گردند به قربان شما ملتمس اند

هر دو تا شیرِ مرا با غم تو نوشیدند
از شب پیش برای تو کفن پوشیدند

حضرت آینه بگذار سرافراز شوم
در شعاع کرمت بشکُفم و باز شوم

طپش ام کند شده مرحمتی کن آقا!
تا به پایان نرســم باز هم آغاز شوم

این حریصان شهادت ز پی نان توأند
هر دو از روز ازل دست به دامان توأند

پیش از آنی که بیایند تفأّل زده اند
عطر بر پیرهن و شانه به کاکل زده اند

یک دهه فاطمیه گریه به زهرا کردند
تا که بر دامن تو چنگ توسل زده اند

سعید توفیقی

**************************

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان

میان هلهله ی قاتلانتان تنها
نشسته ام که بگریم به جسم پرپرتان

چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان

ز داغ این همه دشنه به خویش می پیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان

شکسته آمدم این جا شکسته تر شده ام
نشسته ام من شرمنده در برابرتان

خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان

میان قافله ی نیزه دارها فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان

و پیش ناقه ی او در میان شادی ها
خدا کند که نیفتد ز نیزه ها سرتان

حسن لطفی

**************************

اینان کم از دو لاله احمر که نیستند
از یاوران خوب تو کمتر که نیستند

هر چند نور چشم من اما عزیز تر....
....از حنجر بریده اصغر که نیستند

هر چند سرو قامت آنها قیامت است
هرگز به دل ربایی اکبر که نیستند

گیرم شهید گشته، فدای تو می شوند
در کربلا سیاهی لشگر که نیستند

با آنچه مادر از سفر شام گفته بود
در پیج و تاب و حادثه، بهتر که نسیتند

احرامیان پور

**************************

رسیده نوبتمان، باید امتحان بدهیم
خدا كند بگذارد خودی نشان بدهیم

رسیده وقت نماز رشادت و مردی
نمی شود كه من و تو فقط اذان بدهیم

اگر كه داد دوباره جواب سر بالا
بگو چگونه جوابی به این و آن بدهیم؟

بیا كه عهد ببندیم و قول مردانه
به هم دهیم كه قبل از حسین، جان بدهیم

به حاجت دل خود می رسیم اگر او را
قسم به پهلوی بانوی قد كمان بدهیم

بخند و غصه نخور، چون به قلبم افتاده
اجازه می دهد آخر خودی نشان بدهیم

 

**************************

 

بالی گشوده است و چنان پیش می رود
کز حد کودکانه خود بیش می رود

اصلاً عجیب نیست که غوغا به پا کند
آری حلال زاده به داییش می رود

موج حماسه است که در قلب دشمنش
با هر قدم تلاطم تشویش می رود

مادر دلش گرفته از این خاک کوفه وار
از بس که او شبیه علی پیش می رود

لبخند بر لبش، تن او غرق خون شده
امضا شده است برگ رهاییش ...می رود

سید محمد رضا شرافت

**************************

تا صوت قرآن از لب آن ها می آید
 كفر تمام نیزه ها بالا می آید

 دجال های كوفه در فكر فرارند
 دارد سپاه زینب كبری می آید

 سد سپاه كفر را در هم شكستند
 تكبیرهای حضرت سقا می آید

 انگار كه زخم فدك سر باز كرده
 از هر طرف فریاد یا زهرا می آید

 خون علی گویان عالم را بریزید
 ای دشنه ها، تازه ترین فتوا می آید

 آداب جنگ كربلا مثل مدینه است
 چون ضربه هاشان سمت پهلوها می آید

 ای نیزه داران، نیزه هاتان را مكوبید
 روز مبادا،عصر عاشورا می آید

 خون گلوشان خاك را بی آبرو كرد
 آسیمه سر با طشت خود یحیی می آید

 ای تیغ های كند،با تقسیم سرها
 چیزی از آنها گیرتان آیا می آید!؟

 این اولین باریست كه از پشت خیمه
 دارد صدای گریه ی آقا می آید

 زینب بیا از خیمه ها بیرون، كه تنها
 با دیدن تو حال آقا جا می آید

وحید قاسمی

**************************
 

دو سوارند چنان شیر ژیان یال به یال
دو عقابی که گشودند به میدان پر و بال

چشم ها زهر در آن، تیغ دو ابرو برّان
صف مژگان چه سپاهی است به هنگام قتال

آن یکی گفت که من فارس حیدر نصبم
دیگری گفت منم وارث جعفر به جدال

پیر لبخند زنان کرد نظر بر ساقی
ز تماشای دو سرمست تمنای وصال

تیغ تکبیر کشیدند یکایک به نبرد
در بدر و اُحد باز اذان داد بلال

وقت تکثیر مه هاشمیان در آفاق
آسمان دید به رخسار دو مه چهار هلال

آفرین بر شرف شیر زن کرب و بلا
شیر خود را به دو شیرش به کجا کرد حلال

حودجی آمده از عرش به دامان زمین
بانوی آینه ها کرد نزول اجلال

محمل مادرشان از دو طرف شد روشن
کس ندیدست به دیدار دو مه استهلال

اجرا شده توسط حاج سعيد حداديان


**************************

دوباره در دل من خیمه‌ی عزا نزنید
نمک به زخم من و زخم خیمه‌ها نزنید

شکسته‌تر ز منِ پیر دیگر این جا نیست
مرا زمین زده است اکبرم، شما نزنید

برای آن که نمیرم ز شرم مادرتان
میان این همه لبخند دست و پا نزنید

خدا کند که بگوید کسی به قاتلتان
فقط نه این که دو بی‌کس، دو تشنه را نزنید

که در برابر چشمان مادری تنها
سر دو تازه جوان را به نیزه‌ها نزنید

حسن لطفی

**************************

گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست
باشد محل نده قسم مرتضی که هست

وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست
چادر نماز حضرت خیر النسا که هست

یک گوشه می‌نشینم و حرفی نمی‌زنم
بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست

از دردِ گریه تکیه نده سر به نیزه‌ات
زینب نمرده شانه دارالشفا که هست

قربانیان خواهر خود را قبول کن
گیرم که نیست اکبر، تو طفل ما که هست

گفتی که زن جهاد ندارد برو برو
لفظ «برو» چه داشت برادر؟ «بیا» که هست

خون را بیا به دست دو قربانی‌ام بکش
تو خون مکش به دست عزیزم حنا که هست

گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم
از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست

گفتی که بی تو سر نکنم خوب! نمی‌کنم
بعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست

محمد سهرابی

**************************

هجران گرفته دور و برم را برای چه؟
خون می کنی دو چشم ترم را برای چه؟

وقتی قرار نیست کبوتر کنی مرا
بخشیده اند بال و پرم را برای چه؟

گر نیستی غریب، مگو پس انا الغریب
صد پاره می کنی جگرم را برای چه؟

دارد سرت برای چه آماده می شود؟
پس آفریده اند سرم را برای چه؟

زحمت کشیده ام که چنین قد کشیده اند
بر باد می دهی ثمرم را برای چه؟

من التماس می کنم و تفره می روی
شاید عوض کنی نظرم را برای چه؟

از مثل تو کریم توقع نداشتم
اصلاً گذاشتند کرم را برای چه؟

باشد نمی روند، ولی جان من! بگو
آورده ام دو تا پسرم را برای چه؟

لطيفيان

**************************


قامت كمان كند كه دو تا تیر آخرش
یك دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشكرش

این دو ز كودكی فقط آیینه دیده‌اند
آیینه‌ای كه آه نسازد مكدرش

واحیرتا كه این دو جوانان زینب‌اند
یا ایستاده تیر دو سر در برابرش؟

با جان و دل دو پاره جگر وقف می كند
یك پاره جای خویش و یكی جای همسرش

یك دست، گرم اشك گرفتن ز چشم‌هاش
مشغول عطر و شانه‌ زدن دست دیگرش

چون تكیه گاه اهل حرم بود و كوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا كه خدا نكرده مبادا برادرش...

***

زینب همان شكوه كه ناموس غیرت است
زینب كه در مدینه قرق بود معبرش

زینب همان كه فاطمه از هر نظر شده است
از بس كه رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان كه زینت بابای خویش بود
در كربلا شدند پسرهاش زیورش

شاعر : ؟؟؟

**************************

کودکانی عاشق و دلداده پروردم حسین
تا جوان گشتند قربان تو آوردم حسین

شیرشان دادم که شیر کربلای تو شوند
هر دو را نذر علی اکبرت کردم حسین

گر چه نا قابل ترین هدیه دو طفل زینبند
اذن تو درمان بود بر قلب پر دردم حسین

داغ این دو پیش مظلومی تو هیچ است هیچ
من پریشان تو بین قوم نا مردم حسین

کودکانم جای خود گر رخصتی بر من دهی
سینه و پهلو سپر دور تو می گردم حسین

غیرت این دو ز جنس غیرت سقای توست
هر دو را رزمنده ی راه تو پروردم حسین

در وجود این دو صبر و طاقت این درد نیست
بنگرند از کینه نیلی چهره ی زردم حسین

جواد حیدری


**************************

منم زینب که در کوی محبت منزلی دارم
در این منزل خدایا من حق آب و گلی دارم

برادر جان بیا لطف کن و مشکن دل زینب
که با دل با تو دلبر تا که هستم محفلی دارم

ملاقات خدا رفتن گرامی هدیه می خواهد
گران قدری ولی من هدیه ی نا قابلی دارم

برادر کن قبول از خواهر خود این دو قربانی
کز این دریای خون من هم امید ساحلی دارم

علیّ اکبرت رفت و شد از دست نبی سیراب
تو دلبند مرا سیراب کن من هم دلی دارم

سر موئی نگردد کم ز داغ آن دو از صبرم
بده حکم شهادت را که صبر کاملی دارم

جواد حیدری


**************************

زینب آمد دست طفلانش به دست
کز تو ام با آنچه ام در دست است

این دو از بهر فنا آماده اند
دو غلام تو، نه خواهر زاده اند

دستشان از کار چون کوتاه شد
ناله شان تیری به قلب شاه شد

در بر آن دو بی روان پیکر گرفت
وآن دو بی جان را چو جان در بر گرفت

در حرم آورد و بنهاد و نشست
هر که بُد از مرد و زن از جای جست

غیر زینب کز مصیبت صبر کرد
مُرد امّا خیمه بر خود قبر کرد

نامد از خیمه در آن ساعت برون
تا نگردد محنت آن شه فزون

طلوعی گیلانی


 



موضوعات مرتبط: شب چهارم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب چهارم محرم - طفلان زينب(س)
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب چهارم محرم - طفلان زينب(س)

 

چند شعر از استاد لطيفيان

هجران گرفته دور و برم را برای چه؟
خون می کنی دو چشم ترم را برای چه؟

وقتی قرار نیست کبوتر کنی مرا
بخشیده اند بال و پرم را برای چه؟

گر نیستی غریب، مگو پس انا الغریب
صد پاره می کنی جگرم را برای چه؟

دارد سرت برای چه آماده می شود؟
پس آفریده اند سرم را برای چه؟

زحمت کشیده ام که چنین قد کشیده اند
بر باد می دهی ثمرم را برای چه؟

من التماس می کنم و تفره می روی
شاید عوض کنی نظرم را برای چه؟

از مثل تو کریم توقع نداشتم
اصلاً گذاشتند کرم را برای چه؟

باشد نمی روند، ولی جان من! بگو
آورده ام دو تا پسرم را برای چه؟


*****************************

ای فدای دلِ منوّرتان
ای به قربان چشم كوثرتان

وای بر حال جبرئیل، او ر
گر برانید، روزی از درتان

تو سلیمان و موری آمده است
تا مشرّف شود به محضرتان

من كیم؟ دوره گردِ چشمانت
زینبم من همان كبوترتان

كودكانم چه ارزشی دارند؟
جانِ عالم، تصدق سرتان

كرده ام یا اخا دو آئینه
نذر چشم علیِ اصغرتان

ظهر دیدی چگونه خوش بودند
در صفوف نماز آخرتان

به امیدی بزرگشان كردم
تا به دستم شوند، پرپرتان

گر بگویی بمیر، می میرند
دست بر سینه اند و نوكرتان

پای تفسیر، شیرشان دادم
پای تفسیرِ گریه آورتان

پای تفسیر سوره ی مریم
سوره ی زخم های پیكرتان

تا كه راضی شوی و اذن دهی
پر بگیرند در برابرتان

یادشان داده ام، قسم بدهند
بر ضریح كبود مادرتان

بگذار اینكه ذبحشان سازم
پای رگ های سرخ حنجرتان

 

*****************************


تن من را به هوای تو شدن ریخته اند
علی و فاطمه در این دو بدن ریخته اند

جلوۀ واحده را بین دو تن ریخته اند
این حسینی است که در غالب من ریخته اند

ما دو تا آینه رو به روی یکدگریم
محو خویشیم اگر محو روی یکدگریم

ای به قربان تو و پیکر تو پیکرها
ای به قربان موی خاکی تو معجرها

امر کن تا که بیفتند به پایت سرها
آه در گریه نبینند تو را خواهرها

از چه یا فاطمه یا فاطمه بر لب داری
مگر از یاد تو رفته است که زینب داری

حاضرم دست به گیسو بزنم- رد نکنی
خیمه را با مژه جارو بزنم- رد نکنی

حرف از سینه و پهلو بزنم- رد نکنی
شد که یک بار به تو رو بزنم- رد نکنی؟!

تن تو گر که بیفتد تن من می افتد
تو اگر جان بدهی گردن من می افتد

دلم آشفته و حیران شد و... حرفی نزدم
نوبت رفتن یاران شد و... حرفی نزدم

اکبرت راهی میدان شد و... حرفی نزدم
در حرم تشنه فراوان شد و... حرفی نزدم

بگذار این پسران نیز به دردی بخورند
این دو تا شیر جوان نیز به دردی بخورند

نذر خون جگرت باد، جگر داشتنم
سپر سینه ی تو "سینه سپر" داشتنم

خاك پای پسران تو پسر داشتنم
سر به زیرم مکن ای شاه به سر داشتنم

سر که زیر قدم یار نباشد سر نیست
خواهری که به فدایت نشود خواهر نیست

راضی ام این دو گلم پرپر تو برگردند
به حرم بر روی بال و پر تو برگردند

له شده مثل علی اکبر تو برگردند
دست خالی اگر از محضر تو برگردند...

دستمال پدرم را به سرم می بندم
وسط معرکه چادر، کمرم می بندم

تو گرفتاری و من از تو گرفتارترم
تو خریداری و من از تو خریدارترم

من که از نرگس چشمان تو بیمارترم
به خدا از همه غیر از تو جگردار ترم

امتحان کن که ببینی چه قدر حساسم
به خداوند قسم شیرتر از عباسم

بگذارم بروی، باز شود حنجر تو؟!
یا به دست لبه ای کند بیفتد سر تو

جان انگشت تو افتد پی انگشتر تو
می شود جان خودت گفت به من خواهر تو؟

طاقتم نیست ببینم جگرت می ریزد
ذره ذره به روی نیزه سرت می ریزد

 

*****************************

بهترین بنده ی خدا زینب
هل اتی زینب، انمّا زینب
ریشۀ صبر انبیا زینب
زینبا زینبا و یا زینب
بانی روضه های غم زینب
تا ابد مبتلای غم زینب

گفت ای مصطفای عاشورا
ای فدای تو زینب کبری
تو علی هستی و منم زهرا
پس فدای تمام پهلوها

سر خواهر فدای این سر تو
همه ی ما فدای اکبر تو
گفت ای شاه ما اجازه بده
حضرت کربلا اجازه بده
جان این بچه ها اجازه بده
جان زهرا اجازه بده

قبل از آنکه سر تو را ببرند
این سر خواهر تو را ببرند

من هوای تو را به سر دارم
به هوای تو بال و پر دارم 
از غریبی تو خبر دارم 
دو پسر نه، دو تا سپر دارم

زحمتم را بیا به باد مده 
اشتیاق مرا به باد مده

در دل خیمه خسته اند این دو
سر راهت نشسته اند این دو 
دل به لطف تو بسته اند این دو 
با بزرگان نشسته اند این  دو

این دو با یار تو بزرگ شده اند
با علمدار تو بزرگ شده اند

در کرم سائلی به دست آور
زین دو تا حاصلی به دست آور
سپر قابلی به دست آور
تا توانی دلی به دست آور

دل شکستن هنر نمی باشد
نظرت هم اگر نمی باشد

ای فدایت تمامی سرها
سر چه باشد به پای دلبرها
از چه در اشتیاق خواهر ها
تو نظر می کنی به دیگرها

آخرش یا اجازه می گیرم
یا همین کنج خیمه می میرم

ای برادر اشاره ای فرما
ذوقشان را نظاره ای فرما
رد مکن راه چاره ای فرما
لااقل استخاره ای فرما

شاید این بچه های من بروند
شاید این دو به جای من بروند

زار و گریان مکن مرا جانا
ردّ احسان مکن مرا جانا
مو پریشان مکن مرا جانا
باز طوفان مکن مرا جانا

ورنه نیزه به دست می گیرم
جان هر آنچه هست می گیرم

تو اگر مبتلا شوی چه کنم
پیش چشمم فدا شوی چه کنم
پیش من سر جدا شوی چه کنم
کشته ی زیر پا شوی چه کنم

وای اگر حنجرت شکسته شود
پیش من پیکرت شکسته شود



موضوعات مرتبط: شب چهارم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب چهارم محرم - طفلان زينب(س)
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(ع) و محرم

شبهای بی قراریِ چشمم سحر نشد
دلواپسی و غربت و اندوه سر نشد
آهم کشید شعله ولی بال و پر نشد
اصلاً کسی ز حال دلم با خبر نشد

فرموده ای که شرط وصالت صبوری است
وقتی زمان زمانه‌ی هجران و دوری است

ای طلعة الرشیده‌ی من أیها العزیز
ای غرة الحمیده‌ی من أیها العزیز
ای نور هر دو دیده‌ی من أیها العزیز
خورشید من سپیده‌ی من أیها العزیز

این جمعه هم غروب شد اما نیامدی
ای آخرین سلاله‌ی زهرا نیامدی

وقتی که هست چشم تر تو مطاف اشک
گم می شود دوباره دلم در طواف اشک
چشمان بی قرار من و اعتکاف اشک
آقا بخر مرا به همین دو کلاف اشک

این اشک ها شده همه‌ی آبروی من
چشمی گشا به روی من ای آرزوی من

آمد محرم و غم عظمای کربلا
خون می تراود از دل صحرای کربلا
چشمان توست مصحف غم های کربلا
داری به دوش پرچم آقای کربلا

هر صبح و شام غرق عزا گریه می‌کنی
با روضه های کرب و بلا گریه می‌کنی

در حیرتم که با دلت این غم چه می‌کند
شب های داغ و شیون و ماتم چه می‌کند
با چشمهات اشک دمادم چه می‌کند
زخمی ترین غروب محرم چه می‌کند

امشب بیا که روضه بخوانی برایمان
صاحب عزای خون خدا صاحب الزمان

امشب بیا و با دل خونین جگر بخوان
از ماه خون گرفته و شق القمر بخوان
از شام بی کسی و شب بی سحر بخوان
از روضه های عمه تان بیشتر بخوان

وقتی که چشمهای تو از غم لبالب است
آئینه‌ی غریبی و غمهای زینب است

این خاک غرق ندبه و آه است العجل
هر صبح جمعه چشم به راه است العجل
آل عبا بدون پناه است العجل
بر روی نیزه ها سر ماه است العجل

یا این دل شکسته‌ی ما را صبور کن
یا لا اقل به خاطر زینب ظهور کن

يوسف رحيمي



موضوعات مرتبط: مناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(ع) و محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(ع) و محرم

ديده در حسرت ديدار شما مانده هنوز
به تمناي نگاهت دل ما مانده هنوز

بوسه يک روز به خاک قدمت خواهم زد
لب به اميد همان بوسه به پا مانده هنوز

فقرا پيش کريمان که معطل  نشوند!
منتظر برسر راه تو گدا مانده هنوز

در نبودت زدلم صدق و صفا کم کم رفت
مِهرت اما به دلم، شکر خدا مانده هنوز

مي شود ديدن روي تو نصيبم، يا،نه؟
دل من بين همين خوف ورجاءمانده هنوز

به همان ناله ي بين در و ديوار قسم
مادرت چشم براهت بخدا مانده هنوز

اي اميد همه دل هاي شکسته برگرد
دختري درعقب قافله جا مانده هنوز

همه حاجات به لطف تو روا شد اما
با شما يک سفر کرب وبلا مانده هنوز

سيد مجتبي شجاع

*******************

این من و هجر تو و حال به هم ریخته ام
رحم کن بر من و احوال به هم ریخته ام

منم آن عاشق جامانده ی روز عرفه
سر به زیرم سر اعمال به هم ریخته ام

آرزو داشتم امسال بیایم عرفات
گریه دار از غم هر سال به هم ریخته ام

هر دل آشفته پی هم نفسی می گردد
چند وقتی است به دنبال به هم ریخته ام

به گمانم که قرار است نبینم رویت
با غمت خورده رقم فال به هم ریخته ام

درد، بالاتر از این نیست برایم انگار
دوری از توست در اقبال به هم ریخته ام

خوش به حال شهدایی که سبکبال شدند
به پریدن نرسد بال به هم ریخته ام

همه دلشوره ی من ماه محرم باشد
مادرت با خبر از حال به هم ریخته ام

به تو و گریه هنگام غروبت سوگند
فکر جدّ تو و گودال به هم ریخته ام

چه کنم دست خودم نیست دلم بی تاب است
وقت آوارگی قافله ی ارباب است

شاعر : ؟؟؟؟؟

 



موضوعات مرتبط: مناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(ع) و محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(ع) و محرم

ای قبله ی نمازگذاران آسمان
ای خلق عالمت به سر سفره مهمان
هجر تو کرده قامت اسلام را کمان
الغوث یا بن فاطمه الغوث الامان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
 
ای روح دین حقیقت ایمان بیا بیا
ای جان جان و مصلح کل جهان بیا
تنها دمید عترت و قرآن بیا بیا
خورشید تا به کی به پس ابرها نهان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

ای غائب از نگاه و چراغ دل همه
داغ فراغ تو شده داغ دل همه
گل کرده این شراره به باغ دل همه
آه از جگر بر آمده آتش گرفته جان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

ای پر ز اشک چشم تو صحرا بیابیا
ای سینه سوز ناله زهرای بیا بیا
ای آرزوی زینب کبرا بیا بیا
تا چند سرو قامت دخت علی کمان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

مولا کنار چاه صدا می زند تو را
زهرا به سوز و آه صدا می زند تو را
زینب به قتلگاه صدا می زند تو را
زخم عزیز فاطمه گوید به مرزبان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
 
از قلب داغدیده ندا می رسد بیا
از ناله ی کشیده ندا می رسد بیا
از حنجر بریده ندا می رسد بیا
ای داغدار لعل لب و چوب خیزران
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

 تا کی ز دیده اشک نشانیم سیدی
تا کی در انتظار بمانیم سیدی
تا کی دعای ندبه بخوانیم سیدی
تا کی سر بریده ی جد تو بر سنان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

یاران دعا کنید که دلدار می رسد
خورشید از درون شب تار می رسد
صبح ظهور و وصل رخ یار می رسد
میثم بریز اشک و دعای فرجی بخوان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - مناسبت هامناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(ع) و محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(ع) و محرم


       
      ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
      صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
      
      تنها امید خلق جهان یابن فاطمه
      ای منتهای آرزوی اولیاء بیا
      
      بالا گرفته ایم برایت دو دست را
      ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا
      
      فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای
      دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا
      
      از هیچکس به جز تو نداریم انتظار
      بر دستهای توست فقط چشم ما بیا
      
      هفته به هفته می گذرد با خیال تو
      پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا
      
      بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
      ای خون جگر ز قامت زینب بیا
      
      عرض ارادت کم ما را قبول کن
      امسال هم محرم ما را قبول کن

           اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید   
  
       
        *******************
       
       
      صدای گریه تان پیر کرده عالم را
      بیا که با تو بپوشم لباس ماتم را
      
      هزار شکر نمردم که باز میبینم
      کتیبه های عزا ؛ مشکی محرّم را
      
      برای عمه خود تا که روضه میخوانی
      به گریه شعله زنی دودمان آدم را
      
      دخیل بسته ام امسال قبل جان دادن
      ببینم اشک تو را روضه مجسّم را
      
      به نور خویش عزاداری مرا پُر کن
      به سایه ات بپذیر از گدات این کم را
      
      مرا شبیه شهیدان شهید عشقت کن
      به بال شوق و بصیرت بگیر دستم را
      
      بیا ؛به رفیقان رفته ام سوگند
      که با تو بگریم تمام این غم را
     
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

       
      *******************

       
      
       
      از هجر تو طبیعت ما گریه می کند
      چشم تمام آینه ها گریه می کند
      
      چشم انتظار آمدنت شیر خواره‌ای است
      گهواره‌ای به کرب و بلا گریه می کند
      
      پای سه ساله‌ای که پر تاول آمده است
      دارد به اشک آه و دعا گریه می کند
      
      در علقمه به خاطر تو مشک پاره ای
      دارد کنار دست جدا گریه می کند
      
      گودال سرخ روز عطش نعره می کشد
      از روضه های خون خدا گریه می کند
       
      علی اشتری
       
      *******************
       
 
       
      بر پا شده حسینیه گریه ها بیا
      بر روی چشم های تر از اشک ما بیا
      
      شال عزای تو به عزایم نشانده است
      وقت عزای مان شده صاحب عزا بیا
      
      از معرفت تهی ام و از مصلحت پُرم
        تا زیر و رو شَوَم ز قدوم شما بیا
      
      یادش به خیر صحن رضا زار می زدم:
      آقا نشسته ام دَم ایوان طلا بیا
      
      ایوان طلا اگر که نشد تا ببینمت
      وقت سحر زیارت پائین پا بیا
      
      ای خاک بر سرم که نشد خاک پای تو
      یک شب خرابه دل من هم بیا بیا
      
      من را که کُشت وا ابتاهای عمه ات
      یک سر به خاک کشته کرب و بلا بیا

 
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      

      *********************
      

      
      جایی نداشتیم اگر این روضه ها نبود
      عشقی نبود اگر غم کرب و بلا نبود
      
      از دستمال اشک تو خونابه میچکد
      آقا مگر به زخم دو چشمت دوا نبود ؟
      
      من را کسی به قدر دو گندم نمیخرید
      این چشم اگر به خیمه تان آشنا نبود
      
      بر ما ز آبروی خودت خرج کرده ای
      ای وای اگر که لطف نگاه شما نبود
      
      از ما مگیر یک نفس این یا حسین را
      آقا حسین گفتن ما دست ما نبود
      
      ما با لباس نوکری اش زنده مانده ایم
      عمری نبود اگر غم ارباب ما نبود

  
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

       
      *******************
       
            
      چشم انتظار مانده ام امّا نیامدی
      کُشتی مرا و بر سرم آقا نیامدی
      
      چنگی نمی زند به دلم اشک های من
      وقتی که تشنه هستم و دریا نیامدی
      
      من با لباس نوکری احرام بسته ام
      وقت طواف کعبه ی دلها نیامدی
      
      دیشب میان روضه نگاهم به راه بود
      گفتم که می رسی به تماشا نیامدی
      
      شاید نشسته بودی و بر سینه می زدی
      جای دگر؛ به روضه ی زهرا نیامدی
      
      شاید دوباره کرب وبلا رفته بودی و
      تا صبح می زدی به سر آنجا نیامدی
      
      امشب شب یتیم نوازی دست توست
      مگذار تا بگویمت آقا نیامدی

    
      شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید

       
      *******************

      

      
      دلتنگی غروب همه جمعه های من
      کی میرسد به صحن حضورت صدای من
      
      دیگر دلم برای شما پر نمیزند
      برگرد و بال تازه بیاور برای من
      
      غیر از ضرر برای تو چیزی نداشتم
      حتی نیامده ست به کارَت دعای من
      
      اشکت اگر به نامه اعمال من نبود
      بخشش نبود شامل یا ربنای من
      
      یک روز محض خاطر این چند قطره اشک
      وا میشود به خیمه سبز تو پای من
      
      با تو هوای ماه عزا چیز دیگریست
      ای بانی مُحرم و صاحب عزای من
      
      امشب میان سینه زدن ها و اشک ها
      مُهری بزن به نامه کرب و بلای من
       
      محمد بیابانی

       
      ********************

      

      
      نمی رسم من از این جاده ها به گرد شما  
      به خاک پای گدایان کوچه گرد شما
         
      خدا کند که عنان گیر مرکبت باشم
      فـــدای پا به رکــابــان در نبرد شما
      
      ارادتی به تو و خانواده ات دارم
      منـم غــلام غــلامان فرد فرد شما
      
      چرا شبیه گذشته مرا نمی خواهی
      مگر نمی خورم آقای من به درد شما
      
      رسیده باز سه شنبه شب خجالتم از
      مرور نامه ی اعمال و آه و سرد شما
       
      محمد حسن بياتلو
       
      ********************
      

      
      دلم گرفته ز یارم خبر نمی آید
      چرا خزان جدایی به سر نمی آید
      
      به راه آمدنش خشک شد دو چشم ترم
      چرا مسافر من از سفر نمی آید
      
      کسی که عادتش احسان و سجیه اش کرم است
      چرا سراغ من محتضر نمی آید
      
      در این دیار که عشاق تو فراوانند
      دگر غلام تو مد نظر نمی آید
      
      چه در زمان فراق و چه در وصال از ما
      به غیر نوکری ات بیشتر نمی آید
    
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
       
      ********************

      

      
      اين هفته هم گذشت تو اما نيامدي
      خورشيد خانواده‌ي زهرا نيامدي
      
      از جاده‌ي هميشه چشم انتظارها
      اي آخرين مسافر دنيا نيامدي
      
      صبحي كنار جاده تو را منتظر شديم
      «آمد غروب ، رفت و تو آقا نيامدي»
      
      از ناز چشمهاي تو اصلاً بعيد نيست
      شايد كه آمدي گذر ما نيامدي
      
      امروزمان كه رفت چه خاكي به سر كنيم
      آقاي من اگر زَد و فردا نيامدي
      
      غيبت بهانه اي است كه پاكيزه تر شويم
      تا روبرويمان نشدي تا نيامدي
      
      «يابن الحسن بياي»قنوتم وظيفه است
      ديگر به ما چه آمده‌اي یا نيامدي 
       
      علی اکبر لطیفیان
       
      *********************
      

      
      نـاز از تـو، نيـاز و تمنّـا ز مـا، بــه روي چشم
      منّت كشي ز يوسف بطحـا، به روي چشم
      
      گفتـي گنـه نكن، به خدا سعي مي كنم
      قدري دگـر نما تـو مدارا، به روي چشم
      
      امـري اگـر بـُود، به كس ديگري مگو
      من مُرده ام مگـر گل زيبا، به روي چشم
      
      قدري تو دور كن ز دلم، حُبّ نفس را
      مُردن به عشـق حضرت زهرا، به روي چشم
      
      بگـذار يـك نمـاز، بـه تو اقتدا كنـم
      عرفان و پاك بـازي و تقوا، بـه روي چشم
      
      مسكيـن نـواز! دلبر با معرفت، حبيب
      آخر چه مي شود بنهي پا به روي چشم؟

      شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید
       
      ******************
      

      
      کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟
      وچشم های خودم را به من نشان بدهد
      
      تمام عقربه ها زنده اند و می گردند
      دل من است که چیزی نمانده جان بدهد!
      
      کجاست آنکه خودم را بگیرد از من و بعد
      مرا به دست غزلهای بی کران بدهد
      
      هنوز وقت زیادی برای ماندن هست
      چه می شود که زمانه کمی زمان بدهد؟
      
      دلم هوای رسیدن به انتها کرده
      کجاست آنکه به من جام شوکران بدهد؟
      
      خدای واقعی ام سالهاست گم شده است
      کجاست آنکه خدا را به من نشان بدهد
       
      میثم امانی
       
      ********************

      

       
      صدای آمدنت را به گوش ما برسان
      زمان غیبت خود را به انتها برسان
      
      نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز
      برای درد نهفته کمی دوا برسان
      
      اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری
      بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان
      
      به صبح جمعه ی موعود زائرم فرما
      به خاکبوسی روز فرج مرا برسان
      
      برای روز ظهور تو کعبه پا برجاست
      بیا سرور دوباره بر آن بنا برسان
      
      کنار تربت زهرا به وقت نافله ات
      دعای خویش به یاری این گدا برسان
      
      نوشته ام به وصیت اگر میسر شد
      بیا و مرده ما را به کربلا برسان
       
      جواد حیدری
       
      ********************
       
       
      ... ایاک نعبد و ایاک نستعین
      یعنی سلام مسجد مولای آخرین !
      
      شبهای چارشنبه به انگشت کیستی
      دنیا رکاب و گنبد فیروزه ای نگین
      
      ای جمکران بگو کجاست آخرین امید
      أین الشموس الطالعه ، أین مه جبین ؟
      
      دنیای من گوشه ی مسجد نشستن است
      و  زل زدن به گردش تسبیح زائرین
      
      بگذار در کنار تو باشم تمام عمر
      بگذار در کنار تو باشم فقط همین
       
      زهرا بشری موحد
       
      *******************
       
       
      آسمان خشک شد و نیست خبر، یعنی چه؟
      شعر می بارد و اکسیر هنر یعنی چه؟
      
      رنگ این قافیه از غم شد و وزنش ماتم
      هی ردیفم شده :او رفته سفر...،یعنی چه؟
      
      روضه خوان گفت تو را کرب و بلا خواهم برد
      هر که دارد هوس خون جگر یعنی چه؟
      
      روضه خوان گفت زنی پشت دری...اما  بعد...
      تو بیا ترجمه کن سینه و در یعنی چه؟
      
      گفت مردی شده غربت زده و محرم چاه
      پس«علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر»*یعنی چه؟
      
      گفت یک کودک لب تشنه به دنبال سراب
      بر کف دست پدر... تیر سه سر یعنی چه؟
      
      آه ای حضرت موعود بیا ثابت کن
      "ارثِ این مادرِ خم گشته کمر"یعنی چه؟
       
      یحیی نژاد سلامتی
       
      ********************
      

      
      دلم دوباره خبر میدهد ظهور تو را
      بدون فاصله حس می کنم حضور تو را
      
      به من مگو که نرفته چگونه برگردد
      مسیر جاده خبر میدهد عبور تو را
      
      کدام آینه در این زمانه ناقص نیست؟
      که خوب جلوه دهد انعکاس نور تو را
      
      شبی به سینه ی طوفانی ام به صید بیا
      مگر که لمس کنم رشته های تور تو را
      
      من از زیارت ناحیه خوب دانستم
      شکسته است کسی شیشه ی غرور تو را
       
    
  رضا جعفری



موضوعات مرتبط: مناجات با امام زمان(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(ع) و محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شب سوم محرم

از نيمه شب گذشته و خوابش نبرده بود
طفل سه ساله اي كه، دگر سالخورده بود

در گوشه ي خرابه ،به جاي ستاره ها
تا صبح ،زخم هاي تنش را ،شمرده بود

از ضعف،ناي پاشدن از جاي خود نداشت
آخر سه روز بود، كه چيزي نخورده بود

بادست هاي كوچكش، آرام و بي صدا
از فرط درد، بازوي خود را فشرده بود

اين نيمه جان مانده هم از، لطف زينب است
ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود

پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر
آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

محسن عرب خالقي



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام زمان(عج) - شب سوم محرم


ديده در حسرت ديدار شما مانده هنوز
به تمناي نگاهت دل ما مانده هنوز

بوسه يک روز به خاک قدمت خواهم زد
لب به اميد همان بوسه به پا مانده هنوز

فقرا پيش کريمان که معطل  نشوند!
منتظر برسر راه تو گدا مانده هنوز

در نبودت زدلم صدق و صفا کم کم رفت
مِهرت اما به دلم، شکر خدا مانده هنوز

مي شود ديدن روي تو نصيبم، يا،نه؟
دل من بين همين خوف ورجاءمانده هنوز

به همان ناله ي بين در و ديوار قسم
مادرت چشم براهت بخدا مانده هنوز

اي اميد همه دل هاي شکسته برگرد
دختري درعقب قافله جا مانده هنوز

همه حاجات به لطف تو روا شد اما
با شما يک سفر کرب وبلا مانده هنوز

سيد مجتبي شجاع



موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) - موضوع آزادامام زمان(عج) - مناسبت هاشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار امام زمان(عج) - شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم

       
      مثل قدیم آمده ای باز در برم
      با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
      
      مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
      تا سوی دامنت بِدوم پر در آورم
      
      این چشم وانمی شود اما تو باز کن
      سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم
      
      دستی برای شانه زدن نیست با تو و
      زلفی برای شانه زدن نیست در سرم
      
      من را ببر کنار عمویم که حس کنم
      بر روی شانه های بلندش کبوترم
      
      باید مرا شبیه خودت بوریا کنی
      از بسکه زخم خورده ام از بس که پرپرم
      
      حسن لطفی

      
      ********************

      
      سر من هم به هوای سر تو افتادست
      بال پروانه به پای پرِ تو افتادست
      
      قول دادم به همه گریه برایت نکنم
      چه کنم! چشم، به چشم تر تو افتادست
      
      قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
      از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
      
      من از این روی زمین خوردۀ خود فهمیدم
      آسمان یاد غم مادر تو افتادست
      
      دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
      بالشت دست من و بستر تو افتادست
      
      جان من بر لب و لب های تو را می بوسم
      از نفس هم نفس آخر تو افتادست
      
      محمد امین سبکبار
 
      
      ********************
      
 
      
      نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم
      گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم
      بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم
      خواب دیدم که سری را روی دامان دارم
      
      دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند
      عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند
      
      تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود
      طبق نور روی گوشه ای از دامن بود
      کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود
      چشم های پدرم خیره به سوی من بود
      
      تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد
      لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد
      
      آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان
      شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان
      به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان
      آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان
      
      چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم
      مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم
      
      کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را
      تا که احساس کنی لاغری پیکر را
      می تکانم ز سر سوخته خاکستر را
      از چه با خویش نیاورده ای انگشتر را؟
      
      چقدر روی کبود تو به زهرا رفته
      بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته
      
      تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم
      مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم
      تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم
      خالصانه متوسّل به علمدار شدم
      
      من نگویم چه به روز سر من آوردند
      چادری را که برایم تو خریدی بردند
      
      محمد فردوسی

      
      ********************
      
      
      لیله ي قدرم و تنها سحرش را دارم
      پدرم نیست در آغوش و سرش را دارم
      
      دختر شاهم و اما فقط از این دنیا
      پای زخمی شده و چشم ترش را دارم
      
      خواستم پر بزنم زود به یادم آمد
      من از آن بال فقط چند پرش را دارم
      
      بزند یا نزند فرق ندارد شلاق
      طاقت سختی هر دردسرش را دارم
      
      شهر را یک تنه با گریه به هم می ریزم
      نوه ی فاطمه هستم جگرش را دارم
      
      سرزده آمده مهمان و در این استقبال
      گیسویی تا که شود فرش سرش را دارم
      
      زیر قولش نزده عمه ببین بالش را
      گفت باشد تو برو ! دور و برش را دارم
      
      آن همه حامی من بود ولی از این راه
      به تنم ضربه ي چندین نفرش را دارم
      
      من نگویم چه شده چون خبرش را داری
      تو نگو از لب خونین خبرش را دارم
      
      عمه باید بروم وقت خداحافظی است
      نگرانم نشوی! همسفرش را دارم
      
      عليرضا لك

      
      ********************
      
      
      با من و عمر ِكَمَم دست زمان بد تا كرد
      موقع قد كشي ام بود كه پشتم تا كرد
      
      دورهايت زدي و نوبت ما شد امشب
      چشم كم سوي مرا آمدنت بينا كرد
      
      لذتي دارد عجب بوسه ي لب های پدر
      وقت برخورد به هم زخم دو لب سر وا كرد
      
      نوه ي فاطمه بودم سندش را دشمن
      با كف پا به روي چادر من امضا كرد
      
      همه ي صورت من قدر ِكفِ دستي نيست
      دور از ديده ي تو عقده ي خود را وا كرد
      
      عمو عباس كجا بود ببيند آن شب
      به سرم داد زد آنقدر مرا دعوا كرد
      
      ناسزا گفت و به گريه دهنش را بستم
      دشمنت را نفس فاطمي ام رسوا كرد
      
      بي كفن دفن شدم اي پدر بي كفنم
      داغ مجنون همه جا تازه غم ليلا كرد
      
      دختر بي ادبي مسخره ميكرد مرا
      دو سه تا پارگي از روسري ام پيدا كرد
      
      عمر يك ظرفِ ترك دار به ضربي بسته ست
      عمه بر دست مرا برده و جابجا كرد
      
      عمه هربار كه با گريه بغل كرد مرا
      ياد آن صورت نيلي شده ي زهرا كرد
      
      قاسم نعمتی
      
      ********************
      
       
      حاضرم پايِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم
      جايِ پيراهن ِ تو معجر ِ خود را بدهم
      
      سر ِ بابايِ من و خِشت محال است عمه
      عمه بگذار كه اول پر ِ خود را بدهم
      
      ...پهن كن تا كه سر ِ خار نگيرد به لبش
      كم اگر بود پر ِ ديگر خود را بدهم
      
      زيورآلات مرا دختر همسايه گرفت
      نذر ِ انگشتَرَت انگشتر ِ خود را بدهم
      
      مويِ من سوخته و مويِ پدر سوخته تر
      حاضرم پايِ همين سر، سر ِ خود را بدهم
      
      ديد ما تشنه يِ آبيم خودش آب نخورد
      خواست تا ديده يِ آب آور خود را بدهم
      
      به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم
      پايِ لطفش نفس ِ آخر خود را بدهم
      


      
      ********************
      
       
      در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
      از پای پُر از آبله دلگیر شدم
      
      از بسکه مزاحمت فراهم کردم
      شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم
      
      گفتی که پدر مسافرت رفته و من
      صد بار دگر دوباره پیگیر شدم
      
      من بی تو چگونه از زمین برخیزم
      باید کمکم کنی ٬ زمین گیر شدم
      
      یک موی سیاه بین گیسویم نیست
      سنی نگذشته از من و پیر شدم
      
      از نَسل علی بودنِ من باعث شد
      در طیِّ سفر بسته به زنجیر شدم
      
      سعيد خرازي

      ********************
      
       
      دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند
      گرچه خود می شکند ناله رها می ماند
      
      دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست
      زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند
      
      دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است
      آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند
      
      شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست
      به پدر می رسد و قافله جا می ماند
      
      بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند
      از مقاتل سندش گاه جدا می ماند
      
      دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب
      برگی از دفتر شعر است که تا می ماند
      
      طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد
      دهن عشق از این حادثه وا می ماند
      
      کاظم بهمنی

      
      ********************
      
      
      بعد از سلام و تعارف وعرض ارادتی
      تو محشری تو حرف نداری قیامتی
      
      اینجا که نیست هیچ ملالی بدون تو
      غیر از نفس کشیدن رنج سلامتی
      
      روز خوشی نداشتم و سخت خسته ام
      این لحظه هم بدست نیامد براحتی
      
      تو غیرتت اجازه نمی داد بین جمع
      بر دامنم بخوابی و من هم خجالتی
      
      حالا که وقت هست برای سبک شدن
      بابا،مزاحمم شده این درد لعنتی
      
      پس من کجا برای شما درد دل کنم
      اینجا خرابه است،نه مسجد، نه هیئتی
      
      اینجا که صبح از افق شام می دمد
      خورشید بی تشعشعی و بی هویتی
      
      این چند روزه دائما اینجا نزول داشت
      بارانی از کبودی گل های صورتی
      
      از دامن مؤنثشان رقص میچکید
      در مردم مذکرشان نیست غیرتی
      
      امشب که جلوه های تورا میهمان شدم
      دعوت شدم به صرف غذاهای حضرتی
      
      امشب شب وصال خدا و رقیه است
      بابا تو هم به دیدن این عشق دعوتی
      
      رضا جعفری
      
      ********************
      
      
      بابا سرم تنم کمرم پهلویم پرم
      یکی دوتا که نیست کبودی پیکرم
      
      بیش از همین مخواه وگرنه به جان تو
      باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
      
      از تو چه مانده است؟ بگویم که ای پدر
      از من چه مانده است؟ بگویی که دخترم
      
      اندازه ي لب تو لبم شد ترک ترک
      اندازه ي سر تو گرفتار شد سرم
      
      از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
      از من نمانده است به جز عکس مادرم
      
      از تو سوال میکنم انگشترت کجاست؟
      كه تو سوال میکنی از حال معجرم
      
      دیدم چگونه سرت را به طشت زد
      حق میدهی بمیرم و طاقت نیاورم
      
      مرد کنیز زاده ای از ما کنیز خواست
      بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
      
      مرهم به درد اين همه زخمي نميخورد
      بابا سرم تنم كمرم پهلويم پرم
      
      علي اكبر لطيفيان
      
      ********************
      
      
      طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد
      قد خم دست به دیوار شدن هم دارد
      
      تا صداي لبت آمد لبم از خواب پريد
      سر تو ارزش بيدار شدن هم دارد
      
      عقب افتادن این چند شب از عاطفه ات
      این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد
      
      بی سبب نیست که با دست به دنبال توام
      چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد
      
      دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم
      دختر شاه فداکار شدن هم دارد
      
      معجري را كه تو از مكه خريدي بردند
      موي آشفته گرفتار شدن هم دارد
      
      علي اكبر لطيفيان

      
      ********************
      
      
      در آن سحر ، خرابه هوایش گرفته بود
      حتی دل فرشته برایش گرفته بود
      
      با آستین پاره ی پیراهن خودش
      جبریل را به زیر کسایش گرفته بود
      
      زورش نمی رسید کسی را صدا کند
      از گریه زیاد ، صدایش گرفته بود
      
      از ابتدای شب که خودش را به خواب زد
      معلوم بود آنکه دعایش گرفته بود
      
      حتما نزول می کند آیات تازه ای
      با چله ای که بین حرایش گرفته بود
      
      مشغول ذکر نافله اش شد ، ولی کجاست؟
      آن چادری که عمه برایش گرفته بود
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
 
       
      زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
      بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
      
      ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
      محو می گردد کبودی های روی سوخته
      
      آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
      کار آتش می کند آب وضوی سوخته
      
      سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
      دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
      
      دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
      دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
      
      سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب
      تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
      
      محمد رسولی

      
      ********************
      
      
      برگ و برت دست كسی برگ و برم دست كسی
      بال و پرت دست كسی بال و پرم دست كسی
      
      خیرات كردن مال من خیرات كردن مال تو
      انگشترت دست كسی انگشترم مال كسی
      
      نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود
      موی سرت دست كسی موی سرم دست كسی
      
      بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم
      آن زیورم دست كسی این زیورم دست كسی
      
      رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله
      پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      ********************
      
   
      
      هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
      قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم
      
      یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
      شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟
      
      امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
      اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
      
      بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
      زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم
      
      بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
      حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم
      
      بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
      دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»
      
      من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
      امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
      
      پانته آ صفایی

      
      *********************
      
      
      من وسحر ،من وعمه من و سر پدرم
      چه خواندني شده امشب كتاب مختصرم
      
      سلام تازه ز راه آمده كجا بودي
      نشسته برسر و رويت غبار، همسفرم
      
      هميشه در پي خورشيد ماه مي آيد
      كجاست سوره ي والشمس من سرقمرم
      
      شكست اگر زفراق برادرت كمرت
      شكسته درغم شش ماهه ي حرم كمرم
      
      هزار و نهصد و پنجاه زخم بربدنت
      هزار و نهصد وپنجاه داغ برجگرم
      
      لبي نمانده برايت كه بوسه اي بزنم
      سري نمانده برايت كه گيرمش به برم
      
      ازآن شبي كه مرا زجر زجر داد و كشيد
      نه دست من به كمر ميرسد نه موي سرم
      
      تنم سبك شده وگوش من شده سنگين
      به ضربه اي همه جا تيره گشته درنظرم
      
      نه موي شانه كشيده نه صورتي سالم
      چنين شكسته بيا پيش مادرت مَبَرم
      **
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      ********************
      
     
      آنقدر ازدل ناله بی پروا کشیدم
      آخر سرت را نیمه شب اینجا کشیدم
      
      تا شام هرمنزل شما را می شناسند
      ازبس که روی خاک عکست را کشیدم
      
      پیشانی و پلک و لب و گونه همه زخم
      با این همه عکس تو را زیبا کشیدم
      
      هر بار که یاد ازعمو کردم نشستم
      یک مشک پاره برلب دریا کشیدم
      
      زخمی شده دیگر سرانگشتان دستم
      ازبس که از پا خار در صحرا کشیدم
      
      من را ببر این چند روزی که نبودی
      اندازه ی یک عمر از دنیا کشیدم

  
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم

         گوش طفل مرا ز جا کندی
      بی مروّت حیا کن از سر من
      دختر تو چگونه راضی شد
      که شود پاره گوش دختر من؟

      **
      مثل این گوشواره، ای نامرد
      بین بازارها فراوان است
      تو به انگشت من قناعت کن
      قیمت گوشواره ارزان است

      **
      چِقَدَر  باید التماس کند
      چادر دختر مرا بدهید
      دست خود را کشیده تا نیزه
      به یتیمم سر مرا بدهید

      **
      چِقَدَر  تازیانه و سیلی
      مگر از غصّه هاش بی خبرید
      پای او کوچک است و کم طاقت
      لاأقل روی ناقه اش ببرید

      **
      بسکه از تازیانه ها خورده
      سیر گشته، غذا نمی خواهد
      وعده تشت را به او ندهید
      جز پدر از شما نمی خواهد

      **
      وسط شهر هرچه می خواهید
      دائماً سنگ بر سرم بزنید
      چوبتان را به لب خریدارم
      ولی از این سه ساله درگذرید

      **
      اینکه در خود خزیده سردش نیست
      درد پهلو کشیده خم شده است
      با همین قدّ کوچکش امشب
      چِقَدَر  مثل مادرم شده است
      
      محسن ناصحي

      
      **********************
      
     
      دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
      از من هزار بار ولی جان گرفته بود
      
      سر بر اطاعت دل ِ مجنون گرفته بود
      پایم اگر که راه ِ بیابان گرفته بود
      
      حتی توان ِ سینه زدن هم نداشتم
      این سینه حال ِ شام ِ غریبان گرفته بود
      
      در پای ِ نیزه عطر تلاوت شنیده ام
      دستم صفای صفحه ی قرآن گرفته بود
      
      در کوفه خطبه می شکند دیدن ِ سرت
      پیشانی ات توانِ سخنران گرفته بود
      
      پایم شتاب را به صف ِ بوته های ِ خار
      از تازیانه هایِ شتابان گرفته بود
      
      اینجا به انتظار دلم طعنه می زند
      چوبی که بوسه از لب و دندان گرفته بود
      
      عمرم به قد سورۀ کوثر مجال داشت
      آری سه آیه بود که پایان گرفته بود
      
      رؤیای وصل بر سر ِ دختر خراب شد
      آن شب خرابه ، جلوۀ باران گرفته بود

   
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      **********************
      
      
      از بس شکستنی شدی ای شیشه بلور
      قدری بخواب و این بدنت را تکان مده
      
      خواهی که خارها نرود در تنت فرو
      آرام باش و پیرهنت را تکان مده
      
      می بینی ای عزیز که نازت نمی کشند
      پس این لبان خوش سخنت را تکان مده
      
      دندان شیری تو به یک بوسه بسته است
      با زحمت اینقدر دهنت را تکان مده
      
      با آه آه تو بدنم تیر می کشد
      از بس تنت شبیه تن مادرم شده
      
      می پاشد از لبان تو خون لخته هر نفس
      زان نیمه شب چه خاکی مگر بر سرم شده
      
      ای دخترم هنوز سرت درد می کند؟
      آیینه نگاهِ تو چشم ترم شده
      
      از گیسوان سوختۀ بین مشت زجر
      هر آنچه گفته ای به خدا باورم شده
      **
      از لحظه ای که حرف کنیز آمده وسط
      خوابش نمی برد ز غم و ترس خواهرت
      
      در این میانه جای ابالفضل خالی است
      تا پس بگیرد از عدوی پست معجرت
      
      در شهر مسلمین نشود دفن خارجی
      لرزه فتاده بر دل ترسان مادرت
      
      پیغام داده اند اهالی شهر شام
      بیرون کشند از دل هر خاک پیکرت
      
      قاسم نعمتی
      
      **********************
      
      
      اینها کجا پدر ز سر تو حیا کنند؟
      بابا چه کرده ای که چنین با تو تا کنند؟
      
      اصلا برای چه عصبانی ست حرمله
      زجر و سنان چرا به تو چپ چپ نگا کنند؟
      
      اینها به فکر دست شکسته که نیستند
      با مشت و با لگد سر من سر و صدا کنند
      
      این شمر و زجر هی سر من داد میکشند 
      هی میزنند و عقده دل از تو وا کنند
      
      آقاهه تا مرا بزند خنده میکند
      اینها فقط برای زدن خنده ها کنند
      
      بابا دلم گرفته بگو تا برای من
      یک روضه از سر علی اصغر به پا کنند
      
      آنقدر موی دخترکت را کشیده که...
      آمد طبیب، گفت که او زجرکش شده
      
      جواد دیندار
      
      **********************
      
      
      رهِ وصال هزار و یک امتحان دارد
      ولی چه قدر سه ساله مگر توان دارد؟
      
      به قدر دو دهه بوسه به من بدهکاری
      رقیه کمتر از اینها ولی زمان دارد
      
      گرسنگی ِ مرا باز یادم آوردی
      چرا هنوز سر و روت بوی نان دارد؟
      
      فدايِ آن دهنت ساكتي چرا امشب؟
      مگر يتيم تو در دست خيزران دارد؟
      
      مجال نیست بگویم که روسریم چه شد
      نپرس...این سر آشفته داستان دارد
      
      فقط بدان که سگِ شمرها و حرمله ها
      شرف به پنجه ی بی رحم شامیان دارد
      
      برو بگو به اباالفضل چشمتان روشن
      که زجر هست و عزیز تو سایه بان دارد
      
      از آن شبی که به دنبال دخترت آمد
      هنوز کودک تو درد استخوان دارد
      
      از آن شب است که دندان شیری ام افتاد
      از آن شب است گُلت لُکنت زبان دارد
      
      از آن شب است که طفلت شبیه زهرا شد
      از آن شب است رقیه قدِ کمان دارد
      
      مرا رساند وَ حرصش گرفت و پرتم کرد
      به عمه گفت:بگیرش هنوز جان دارد
      
      علي صالحي

      
      **********************
      
      
      آیا شود که جام مرا پر سبو کنی
      در این خرابه با من دلخسته خو کنی
      
      آنقدر می زنم به سر و صورت و لبم
      تا قصّه ی سر و لب خود بازگو کنی
      
      ای ماه من که طیّ سفر گشته ای هلال
      باید که شرح واقعه را مو به مو کنی
      
      با چشم بسته از طَبقت دل نمی کنم
      تا اینکه هدیه ی سفر خویش رو کنی
      
      گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم
      تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی
      
      بابا تمام بال و پرم درد می کند
      مویم کشیده اند و سرم درد می کند
      
      سعید توفیقی
      
      **********************
      
      
      ای از سفر رسیده که مهمان دختری
      اول بگو مرا کی ازاین شهر می بری ؟
      
      مثل کبوتری که به او سنگ می زنند
      از ضرب تازیانه ندارم دگر پری
      
      جای تعجب است که من زنده مانده ام
      هرکس که دیده گفته عجب طفل لاغری
      
      از قول من بگو به عمو بعد مردنم
      باید برای غسل من آبی بیاوری
      
      موی سفید و قد کمان و رخ کبود
      حالا مرا ببین و بگو شکل مادری
      
      خود را برای مقدمت آماده کرده ام
      چه گوشواره ای چه لباسی چه معجری
      
      هفده سوار دور و برت دیده ام به نی
      اما تو بین آن همه زخمی ترین سری
      
      لب های چاک خورده تو حرف می زند
      تقصیر چوب بوده چنین سرخ و پرپری
      
      قدری از این محاسن خاکستری بگو
      غیر از تنور نیست مگر جای بهتری
      
      مانند رگ رگ تو دلم ریش ریش شد
      جانم فدای تو ، چه گلویی چه حنجری
      
      علی صالحی
      
      **********************
      
      
      آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
      پروانه ای هستم که بال و پر ندارم
      
      از دست نامردی به نام تازیانه
      یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم
      
      تا اینکه گریان تو باشم در سحر گاه
      در چشمهایم آنقدر اختر ندارم
      
      چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا
      از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم
      
      می خواستم خون گلویت را بشویم
      شرمنده هستم من که آب آور ندارم
      
      بر گوش هایم می گذارم دست خود را
      شاید نبینی زینت و زیور ندارم
      
      وقتی نمانده گیسویی روی سر من
      گاری دگر باشانه و معجر ندارم
      
      لب می گذارم روی لب هایت پدرجان
      تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم
      
      علی اکبر لطیفیان
   
      
      **********************
      
      
      هي نقشه مي كشند كه بلوا به پا كنند
      من را به درد بي پدري مبتلا كنند
      
      اينها تمام از پدرت زخم خورده اند
      پس آمدند از دل خود عقده وا كنند
      
      گفتند:-تا كه سر ببرند از تو مي شود
      از دختري سه ساله پدر را جدا كنند
      
      تنها به كشتن تو رضايت نمي دهند
      اي كاش بعد از اين بدنت را رها كنند
      
      انگشتر تو كاش به دست رقيه بود
      تا بيشتر حقارت خود بر ملا كنند
      
      در بين كوچه باز نشد عقده هاشان
      آنقدر مي زنند تنم را سيا كنند
      
      هي مي كشند موي مرا چادر مرا
      شايد كه زخم كهنه خود را دوا كنند
      
      من كودكم ز عمه من كاش بگذرند!
      وز رشته هاي چادر زينب حيا كنند
      
      قرآن بخوان كه بين حسينيه شيعه ها
      صف بسته اند تا كه به ما اقتدا كنند
      
      محسن ناصحی
      
       
      **********************
      
      آمدی چشم فراقم روشن
      قدمت بر سر چشمم بابا
      از سر نیزه رسیدی بنشین
      تا بیارم کمی مرهم بابا

      **
      قصّه ی هجر من و هجر شما
      قصّه ی یوسف و یعقوب شده
      صبر از عمّه گرفتم همه جا
      دخترت قبله ی ایّوب شده

      **
      همه بر غربت من گریه کنند
      فقط این قاتل تو می خندد
      همه شب بی تو ندارم خوابی
      عمّه ام چشم مرا می بندد

      **
      روی هر چشمه ی بی عاطفه ای
      مثل یک بغض شکفتم بابا
      هر کجا سفره ی دل وا کردم
      فقط از درد تو گفتم بابا

      **
      سرِپا می شوم و می افتم
      دیگر از درد زمینگیر شدم
      زحمت عمّه شدم ای بابا
      راحتم کن که دگر پیر شدم

      **
      حتماً از نیزه زمینت زده اند
      که کمی دیر رسیدی بابا
      می شناسیم؟ بگو چند شب است
      دخترت را تو ندیدی بابا
      
      رحمان نوازنی
      
      **********************
      
      
      بابا خبرداری که من بیمار بودم ؟
      اصلاً خبرداری کمی تب دار بودم ؟
      
      از درد بازوی شکسته هر شبم را
      دور خرابه گشتم و بیدار بودم
      
      وقتی برای چند قدم کودکانه
      محتاج یاری سرِ دیوار بودم
      
      اول که دوری از تو و دوم صبوری
      از اولش از این سفر بیزار بودم
      
      دور از تو چشم عمو عباس بابا
      از صبح امروز تا غروب بازار بودم
      
      از این همه زحمت که من دادم به عمه
      دیگر خودم فهمیده ام سربار بودم
      
      محسن خان محمدی
      
      **********************
      
      
      درد کمر تمام توان مرا گرفت
      این زخم سر، قرار و امان مرا گرفت
      
      بابا سرم هنوز کمی تیر می کشد
      دستی رسید و روح و روان مرا گرفت
      
      تا پیش من رسید دگر مهلتم نداد
      انگار از سر تو نشان مرا گرفت
      
      می خواستم که روسری ام را گره زنم
      گیسو کشید و نطق زبان مرا گرفت
      
      چیزی نمانده بود که زهرترک شوم
      تهدید او صدای فغان مرا گرفت
      
      دانی چرا یتیم تو لکنت گرفته است
      با یک کشیده لفظ لسان مرا گرفت
      
      با دست و پا تمام تنم را کبود کرد
      بر من امان نداد امان مرا گرفت
      
      دانی چگونه فاطمه آن شب مرا شناخت
      از خود نشان قد کمان مرا گرفت
      
      من یک سوال از همه شیعیان کنم
      دشمن چه شد امام زمان مرا گرفت؟

         اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
      
      **********************
      
      
      تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
      هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند
      
      دست در دست پدر دختر همسایه رسید
      ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند
      
      دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
      آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند
      
      سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
      پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند
      
      پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
      شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند
      
      دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
      هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند
      
      این چه شهری است که لبخند مسلمانانش
      جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
      
      این چه شهری است که بازار یهودي یانش
      گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند
      
      زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
      بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید
      
      گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
      خار صحرا به تمام بدنش چسبیده
      
      زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
      چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده
      
      تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
      بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده
      
      شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
      که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده
      
      دید انگشتر باباش که با قاتل بود
      لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده
      
      زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
      جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده
      
      عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
      تار موی پدرش بر کفنش چسبیده
      
      حسن لطفي

      
      **********************
      
      از راه رفتنم تو تعجب نکن که من
      طعم بَدِ شکستن ِ پهلو چشیده ام
      
      پاهای من همه تاول زده ببین
      خیلی به روی خار مغیلان دویده ام
      
      چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
      پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام
      
      بشنو تمام خواهشه  این پیر کودکت
      من را ببر که جان تو دیگر بریده ام
      
      عمه که پاسخی به سوالم نمیدهد
      آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟
      
      پاهای من همه تاول زده ز بس
      از ترس او میان بیابان دویده ام
      
      اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
 
      
      **********************

      
      دلخوری نیست در این قافله از هیچ کسی
      بخدا منکه ندارم گله از هیچ کسی
      
      خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم
      طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی
      
      بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
      نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی
      
      من نمیترسم اگر عمه کنارم باشد
      غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی
      
      خواستم ، گرچه نشد غیر تو نامی ببرم
      در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی
      
      زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
      تاب و طاقت نبرد سلسله از هیچ کسی
      
      گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
      مشکل پای من و آبله از هیچ کسی
      
      جز تو و خواهر تو برنمی آید بخدا
      خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی
      
      کاشکی در بغل فاطمه دق میکردم
      تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی
      
      مصطفی متولی



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم
[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب سوم محرم

دخترت هم غم پدر می خورد
هم غم موی شعله ور می خورد

نیزه دارت همین که می خندید
به غرورم چقدر بر می خورد

وسط کوچه ی یهودی ها
سینه ام زخم بیشتر می خورد

تکه سنگی که خورد کنج لبت
خنجری شد که بر جگر می خورد

کمرم را شکست آخرِ سر
ضربه هایی که بی خبر می خورد

بدنت را که زیر و رو کردند
دست من بود که به سر می خورد

حسن لطفی

************************

حورا شده در گرد تو پروانه ترین ها
تو کعبه ی عشّاقی و جانانه ترین ها

ای لیلی صحرای دل حضرت ارباب
مجنون شده ی عشق تو دیوانه ترین ها !

سوگند که تا روز قیامت همه هستیم
با منکرتان دشمن و بیگانه ترین ها

کوچک حرمت جنّت ما خانه به دوشان
جذّاب تر از قصر ملوکانه ترین ها

گندم بده تا پر بزنم، جلد تو باشم
محتاج تو ما کفتر بی دانه ترین ها

در بندم و دلداده ی عشقم بنویسید
کلبِ درِ بانوی دمشقم بنویسید

تا از حرمت عطر خداوند بیاید
صدها ملکِ عاشقِ در بند بیاید

در مدح صفات تو کمیت کلمه لنگ
یا این که زبان قلمم بند بیاید

ارباب شود میل نگاهش به تو افزون
وقتی به لبانت گل لبخند بیاید

هر جا سخن از نام شکربار شما شد
در زیر زبان ها مزه ی قند بیاید

خان کرمت جمع نگردیده، چو سائل
با دست تهی صد دفعه هر چند بیاید

در حقّ من اتمام نما جود و کرم را
کم کن تو دگر فاصله تا خاک حرم را

بی پله رسیدن به خدا فرض محال است
بی یاد تو جنت همه اش خواب و خیال است

عقلی نرسیده که بفهمد تو که هستی
در فهم کمالات شما میوه ی کال است

عمریست که از دست تو یک تذکره خواهم
تا چند به ره دیده پیِ روز وصال است

یک دفتر پر خاطره در شرح غمت کم
با این که فقط عمر تو کمتر ز سه سال است

یک دخترِ با پای پُر از آبله...زنجیر...
سیلی...رخ نیلی... قدِ خم؟! جای سوال است

شد زمزمه ات ((من الّذی اَیتَمَنی)) آه...
آمد سر و گفتی که تو بابای منی؟ آه...

گفتند چه حاجت به بیان است همین است
تعطیل بهانه...بله بابای تو این است

سنگ است به جای گل و سیلی است نوازش
احوال هر آن کس که یتیم است همین است

تا نیزه عروج پدرت بود چه زیبا !
شمس فلک نی شده و عرش نشین است

از ناقه فتادی همه گفتند که انگار
زهراست که در کوچه تنش نقش زمین است

این ها همه بغضی است که از فاطمه دارند
یعنی که شروع ستم از شهر مدینه است

ای کاش دگر منتقم از راه بیاید
برچیده ز لب های زمان آه بیاید

توحید شالچیان ناظر

************************

مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود

درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

‏بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود

‏صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده
خواهم ببوسم از لبت امّا نمی شود

‏چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

پیدا نشد یکی که بگوید به دخترت
‏این حرف ها برای تو بابا نمی شود

محمّد سهرابی

************************


خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم
کاف و هاء و یاء و عین و صاد را معنا کنم

کاف من کرب و بلا و کربلایم شهر شام
نیمه شب ویرانه را چون عصر عاشورا کنم

آنقدر گیسو پریشان می کنم تا عاقبت
خون پامال تو ای خون خدا احیاء کنم

گر چهل سال است اینجا سبِّ جدم می کنند
یک شبِ با ناله ام این قوم را رسوا کنم

من چو مادر، احتجاجم احتجاج گریه است
من در این ره اقتدا بر مادرم زهرا کنم

هاء من از هیئت خلقت حکایت می کند
وای بر آنکس که از او کج نگاهم را کنم

یک زنا زاده بریده گر سرت بابا حسین
یاء تفسیرم سخن از حضرت یحیی کنم

چون که دیدم نیست تفسیری به عین غیر از عطش
نذر کردم تشنه لب جانم به تو اهدا کنم

در بیان آخرین حرفم دگر لالم پدر
حال صاد خطبه ام را با عمل معنا کنم

صاد قتل صبر باشد جمله آثارش نگر
صبر کن تا معجرم آرام از سر وا کنم

صورت نیلیّ و گوش و ریشۀ مویم ببین
رخصتی ده تا سخن از ساق های پا کنم

اولین کودک که بی حائل لگد خورده منم
نیمه نیمه آه را از سینه ام بالا کنم

زجر  می زد سیلی ام هر لحظه ای می خواستم
تا به یادت نام زیبای تو را نجوا کنم

بارها با قصد جانم گردنم را می گرفت
جان به کف قسمت بر این شد تا تو را پیدا کنم

زیر هر ضرب لگد گفتم: عمو عباس کو؟
گوشوارم گم شده یاری کند پیدا کنم

او سواره من پیاده هر دو پا پُر آبله
شِکوِه از خار مغیلانِ دل صحرا کنم

نیمی از ره را به گیسویی پریشان آمدم
بعد از آن از دردِ سر شب تا سحر نجوا کنم

قاسم نعمتی


************************


در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود: نهالی که ثمر می آورد

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود
مادری دختر خود را به نظر می آورد

زن غساله چه می دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد

کاظم بهمنی

************************

 می آید از درون خرابه صدای اشک
افتاده لرزه بر دو سرا زین نوای اشک

گاهی شفای زخم، دمی هم بلای زخم
سوزانده دست و گونه و ...، آه از جفای اشک...

آنقدر آتش دل او شعله ور شده
هر قطره آب گشته تنش پا به پای اشک

گویی ملائک اند که تا عرش می برند
صدها سبد ستاره از این قطره های اشک

دیدم که گونه هاش، گل انداخته، نگـــو
جاری شدست خون دلش لا به لای اشک

چشمی که یک بریده سری غسل داده است
شایسته است نام بگیرد خدای اشک

علیرضا قنادی

************************

دشت و شب و طفل نابلد واویلا
گر زجر حرامی برسد واویلا
از صاحب روضه معذرت می خواهم
پهلوی شکسته و لگد واویلا

سیدمجتبی شجاع

************************

 نیزه دارت به من یتیمی را،
 داشت از روی نی نشان می داد

زخم هرچه گرفت جان مرا،
هر نگاهت به من که جان می داد

تو  روی نیزه هم اگر باشی،
 سایه ات همچنان روی سر ماست

ای سر روی نیزه! ای خورشید!
 گرمیت جان به کاروان می داد

دیگر آسان نمی توان رد شد،
 هرگز از پیش قتلگاهی که...

به دل روضه خوان تو -که منم-،
 کاش قدری خدا توان می داد:

سائلی آمد و تو در سجده،
«انّمایی» دوباره نازل شد

چه کسی مثل تو نگینش را،
این چنین دست ساربان می داد؟

کم کم آرام می شوی آری ،
سر روی پای من که بگذاری

بیشتر با تو حرف می زدم آه،
 درد دوری اگر امان می داد

رضا یزدانی

************************

به رو شانه ی مهتاب دیده بانی داشت
و زیر پای خودش فرش آسمانی داشت

نه اینکه راه زمین تا عرش را اشاره می فرمود
برای رفتن تا عرش هم نشانی داشت

به روی پای پدر با زبان شیرینش
برای حضرت جبریل شعر خوانی داشت

ز خانواده ی خورشید بود این خانم
عیار آینه اش شهرت جهانی داشت

شبیه یاس مدینه اگر چه کم سن بود
درون سینه ی خود راز جاودانی داشت

اگر چه معجر نور است روی موهایش
به روی صورت خود رنگ ارغوانی داشت

چه فصل های غریبی به چشم خود می دید
سه سال داشت ولی قامتی کمانی داشت

تمام حجم تنش درد بود و می گریید
از اینکه بر بدنش زخم خیزرانی داشت

امان نداد بگویم چگونه پیر شده
از اینکه در بدنش درد استخوانی داشت

حمید امینی

************************

در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
از پای پر از آبله دلگیر شدم

از بسکه مزاحمت فراهم کردم
شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم

گفتی که پدر مسافرت رفته و من
صد بار دگر دوباره پیگیر شدم

من بی تو چگونه از زمین برخیزم
باید کمکم کنی٬ زمین گیر شدم

یک موی سیاه بین گیسویم نیست
سنی نگذشته از من و پیر شدم

از نَسل علی بودنِ من باعث شد
در طیِ سفر بسته به زنجیر شدم

سعید خرازی

************************

از بس که سکوت با دلم ور رفته
از دست همه حوصله ام سر رفته

او نیست ولی از جلوی چشمم، دست
در دست پدر چقدر دختر رفته

چادر که بپوشم عمه ام می گوید
قربان عزیزم چه به مادر رفته

من دخترم، کوچک و کوتاه و غریب
عمرم به سه تا آیه ی کوثر رفته

از گریه ی من حرامیان می لرزند
انگار علی به فتح خیبر رفته

جز زخم کف پا و تب تاول ها
باقی همه روضه ها به مادر رفته

آن قاصدکی که در بغل می چرخید
حالا سر نیزه های لشگر رفته

من...من...که  نمی... نمی توانم بپرم
عمه تو بگو... چه ها بر این پر رفته

بابا به خدا بیا...بیا جان عمو
من خسته شدم حوصله ام سر رفته

روح الله قناعتیان

************************

کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم
آه کز ناقه بیــفتادم و تنها ماندم

همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ
من وحشت زده در ظلمت صحرا ماندم

در پی قافله بسـیار دویدم اما
پایم ازخار زِ رَه ماند و من از پا ماندم

کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف
چه کنم رو به که آرم که زِ رَه واماندم

ای پدر گر به سرم پا بگذاری چه خوش است
که در این بادیه از قافله بر جا ماندم

در میان اسرا مونس من زینب بود
که چنین دور هم از زینب کبری ماندم

زد مؤید به حریم رضوی بوسه و گفت
لله الحمد که بر درگه مولا ماندم

سید رضا مؤید


************************

منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم

یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم
عظمت، فتح، ظفر سایه ای از قد کمانم

ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من

زده از پنجۀ دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسۀ زهرا و حسین است به رویم

مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم

پای تا سر همه آیینۀ زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم

اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه

همه جا گشته عزا خانۀ من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه

خارها بود که می رفت فرو بر جگر من
پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من

دم به دم بر جگرم زخم روی زخم نشسته
دلم از داغ کباب و سرم از سنگ شکسته

رخ نیلی، لب عطشان، دل خونین، تن خسته
گره از خلق گشایم به همین بازوی بسته

به رخم اشک فراق و به لبم بوده خطابه
نغمه ام یا ابتا و قفسم گشته خرابه

طوطی وحی ام و پر سوختۀ شام خرابم
لحظه لحظه غم هجران پدر کرده کبابم

پدر آمد دل شب گوشۀ ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم

گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله

هر چه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم

تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم

قاتل سنگدلم چون به تو بی واهمه می زد
دیدم انگار که سیلی به رخ فاطمه می زد

حیف از آن خواب که تبدیل به بیداری من شد
گرم از شعلۀ دل بزم عزاداری من شد

عمه ام باز گرفتار گرفتاری من شد
نه خرابه که همه شام پر از زاری من شد

لحظه ای رفت که دلدار به دلداری ام آمد
یار رویایی ام این بار به بیداری ام آمد

شب تار و طبق نور و من و رأس بریده
من چو یک بلبل پر سوخته او چون گل چیده

گفتم ای یار سفر کردۀ از راه رسیده
من یتیمم ز چه رو اشک تو جاریست ز دیده

آرزویم همه این بود که روی تو ببوسم
حال بگذار که رگ های گلوی تو ببوسم

عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوۀ نایاب سر آورده برایم

سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم

ای نبی از دل و جان لعل لبان تو مکیده
چه کسی تیغ به رگ های گلوی تو کشیده

از همان دست که رگ های گلوی تو بریده
مانده بر یاس رخ نیلی من جای کشیده

بعد از آن ضربه جهان گشته مرا تار به دیده
یادم افتاد از آن کوچه و زهرای شهیده

زیر لب یا ابتا داشتم و زمزمه کردم
گریه بر مادر مظلومۀ خود فاطمه کردم

طایر وحی ام و در کنج قفس ریخت پر من
شسته شد دامن ویرانه ز اشک بصر من

کس ندانست و نداند که چه آمد به سر من
سوز "میثم" نبود جز شرری از جگر من

گریه ها عقده شده یکسره در نای گلویم
غم دل را به تو و عمه نگویم به که گویم؟

غلامرضا سازگار

************************

برگ و برت دست كسی، برگ و برم دست كسی
بال و پرت دست كسی، بال و پرم دست كسی

خیرات كردن مال من، خیرات كردن مال تو
انگشترت دست كسی، انگشترم مال كسی

نه موی تو شانه شود، نه موی من شانه شود
موی سرت دست كسی، موی سرم دست كسی

بابا گرفتارت شدم، از دو طرف غارت شدم
آن زیورم دست كسی، این زیورم دست كسی

رختت به دست حرمله، رختم به دست حرمله
پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی

علی اکبر لطیفیان

************************


السلام علیک یا عطشان!
چه بلایی سر لبت آمد!؟
تا من و تو به وصل هم برسیم
جان به لب های زینبت آمد

زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا مظلوم!
چقدر چهره ات شکسته شده !
السلام علیک یا مغموم

با تو قهرم! پدر کجا بودی؟
بی من و خواهرت کجا رفتی!؟
دل خورم از تو، عصر عاشورا
بی خداحافظی چرا رفتی؟

سر عباس تا سر نی رفت
خیمه ها گُر گرفت، بلوا شد
تا که دیدند بی علمداریم
سر یک گوشواره دعوا شد

من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام می گویند
دست و پا گیر کاروان هستم

سر بازار دیدنی بودیم !
دید زلفت که ما پریشانیم
عمه ام داد می زد ای مردم!
به پیمبر قسم مسلمانیم

معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را سر یکی دیگر
با عبایت نماز می خواند
مشرکی پشت مشرکی دیگر

دختر حرمله چه مغرور است !
بر سر بام دف تکان می داد
او خبر داشت که یتیم شدم
پدرش را به من نشان می داد

کاش قرآن پدر نمی خواندی!
خیزران از لب تو، دلخور شد
اولین ضربه را که زد؛ دیدم
چوب خط صبوریم پر شد

عمه با من نبود، می مردم
پای طشت طلا نجاتم داد
نه فقط شام، کربلا، کوفه
خواهرت بارها نجاتم داد

بال های شکسته ای دارم
پر زدن با تو کاش راهی داشت
شام ویران به جای ویرانه
گاش گودال قتلگاهی داشت

علقمه، مشک، ساقی و اصغر
شده سر مشق گریه هام پدر
بردن من به نفع زینب توست
درد سر را ببر ز شام پدر

وحید قاسمی

************************

دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی
به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی

خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم
طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی

بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی

من نمی ترسم اگر عمه کنارم باشد
غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی

خواستم، گر چه نشد غیر تو نامی ببرم
در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی

زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
تاب و طاقت نَبَرد سلسله از هیچ کسی

گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
مشکل پای من و آبله از هیچ کسی

جز تو و خواهر تو بر نمی آید به خدا
خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی

کاشکی در بغل فاطمه دق می کردم
تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی

مصطفی متولی

************************

عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من

در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من

اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من

لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من

دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من

خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من

وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من

بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من

چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من

چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من

***

به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست

هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست

تو سفر رفتی و دل منتظرت
بی قرار خبری بود که نیست

گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بود که نیست

دست مهرت به سرم نیست که بود
شانه ی موی سری بود که نیست

سر زدی سر زده با سر امّا
با سرت همسفری بود که نیست

آن قدر ناله زدم در آهم
ناله ی مختصری بود که نیست

بعد سیلی همه جا تاریک است
بعد شب ها سحری بود که نیست

رفتی و روی سرم -روم سیاه -
چادر شعله وری بود که نیست

خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست


***

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید
ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند

این چه شهری ست که لبخند مسلمانانش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند

این چه شهری ست که بازار یهودی یانش
گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند


***

گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
خار صحرا به تمام بدنش چسبیده

زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده

تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده

شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده

دید انگشتر باباش که با قاتل بود
لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده

زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده

عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
تار موی پدرش بر کفنش چسبیده

زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید

حسن لطفی

************************

دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود
توان ندارد او ولی چه با شتاب می رود

نگاه كن به فاطمی ترین اسیر قافله
كه مثل عكس سوخته میان قاب می رود

آبله پشت آبله نمی رسد به قافله
ز نیزه بوسه ای رسد پا به ركاب می رود

لباس های كوچكش دگر به او نمی خورد
كه ثانیه به ثانیه چو شمع آب می شود

گل بنفش را ببین به صورت بنفشه ای
كه زیر بار چشم ها از او گلاب می رود

شام سیاه شام را به شامیان سیاه كرد
همین كه هفت پشت او به آفتاب می رود

دفتر قصه ی غمش چه زود بسته می شود
ببین فقط سه صفحه از متن كتاب می رود

محسن عرب خالقی

************************

زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته

ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته

آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته

سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته

دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته

سوخت لب هایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته

محمد رسولی

************************

سه سالش بود اما درد بسیار
نهالی بود و برگ زرد بسیار

شبیه پیرزن ها راه می رفت
دلش پر بود از آه سرد بسیار

میان گریه گاهی حرف می زد
شکایت از همه می کرد بسیار

اگر گاهی زمین می خورد آهش
همه را گریه می آورد بسیار

خدایی درد دارد مشت خوردن
برای بچه از نامرد بسیار

کشید آن قدر موی این پری را
که می ترسید از هر مرد بسیار

شبیه فاطمه بودن همین است
کمی عمر و به جایش درد بسیار

مهدی صفی یاری

************************

كرب دارم بلا نمی خواهم
سفر كربلا نمی خواهم

گیرم این پا برای من پا شد
چون نداری تو پا نمی خواهم

شهر باید بفهمد آمده ای
گریه ی بی صدا نمی خواهم

به خیالت نیاید ای بابا!
قهر كردم تو را نمی خواهم

از طبق چون كه بوی نان آمد
گفتم عمه غذا نمی خواهم

حسین رستمی

************************


موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب سوم محرم

[ 27 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب دوم محرم - ورود کاروان به کربلا

        با احتیاط لاله ی ما را پیاده کن
      عباس جان، سه ساله ی ما را پیاده کن

      با احتیاط بار حرم را زمین گذار
      زانو بزن وقار حرم را زمین گذار

      با احتیاط تا که نیفتد ستاره ای
      می ترسم آن که گیر کند گوشواره ای

      چشم مخدرات به سمت نگاه تو
      دوشیزگان محترمه در پناه تو

      با حوریان رفته به زیر نقاب ها
      یک لحظه روبرو نشدند آفتاب ها

      این حوریان عزیز خدایند و بس، همین
      این دختران کنیز خدایند و بس، همین

      این دختر علی ست که بالش شکستنی ست
      ناموس اعظم است و وقارش شکستنی ست

      از این به بعد ماهِ حرم آفتاب باش
      عباس جان مراقب این با حجاب باش

      این دختران من که بیابان ندیده اند
      در عمر خویش خار مغیلان ندیده اند

      یک لحظه هم ز خیمه ی طفلان جدا نشو
      جان رباب از دم گهواره پا نشو

      تو هستی و اهالی این خیمه راحتند
      در زیر سایه ات همه در استراحتند

      تو هستی و به روز حرم شب نمی رسد
      چشم کسی به قامت زینب نمی رسد

      یک عده یوسف اند و یک عده مریم اند
      احساس می کنم همه دلواپس هم اند

      احساس می کنم که جوابم نمی دهند
      با آب آب گفتنم آبم نمی دهند

      راضی ام و رضایت یزدانم آرزوست
      از سنگ ها شکستن دندانم آرزوست

      من راضیم به پای خدا دست و پا زنم
      با صورتم به خاک بیفتم صدا زنم

      جام بلا به دست گرفتیم ما دو تا
      این جام را الست گرفتیم ما دو تا

      می خواستیم عبد شدن را نشان دهیم
      پیغمبر و علی و حسن را نشان دهیم

      ****

      با احتیاط لاله ی ما را سوار کن
      زینب بیا سه ساله ی ما را سوار کن

      با احتیاط خسته شدند این ستاره ها
      این گوش پاره ها سر گوشواره ها

      علی اكبر لطیفیان


************************************


   
      کربلاکاروان سلاله های خدا، کاروان امام عاشورا
      کاروان بهشتیان زمین، کاروان فرشتگان سما

      یکی از نوکرانشان جبریل، یکی از چاکرانشان حوا
      گوشه ای از صدایشان داوود، نفسی از دعایشان عیسی

      نوجوانانشان چو اسماعیل، پیرمردانشان خلیل آسا
      زائر اشک هایشان باران، تشنه مشک هایشان دریا

      همه آیات سوره مریم، همه چون کاف و ها و یا و الی...
      یوسفان عشیرهٔ حیدر، مریمان قبیله زهرا

      کعبه می بیند و طواف ملک، چشم تا کار می کند این جا
      کشتگان حوادث امروز، صاحبان شفاعت فردا

      تا به حالا ندیده هیچ کسی، این همه آفتاب در یک جا
      هر دلی با دلی گره خورده است، همه مجنون صفت، همه لیلا

      دارد این کاروان صحرائی، دخترانی عفیفه و نو پا
      همه با احترام و با معجر، همه در پرده های حجب و حیا

      پرده را از مقابل محمل، باد حتی نمی برد بالا
      ‏دور تا دور شان بنی هاشم، تحت فرمان حضرت سقا

      پای علیا مخدره زینب، روی زانوی اكبر لیلا
      از غروب مدینه می آیند، در زمینی به نام كرب و بلا

      می رسیدند و یاد می كردند، از سر و طشت و حضرت یحیی
      حق نگهدار این همه مجنون، حق نگهدار این همه لیلا

      علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: شب دوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب دوم محرم - ورود کاروان به کربلا
[ 26 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

ااشعار شب دوم محرم - ورود کاروان به کربلا

ای مرا از لحظه دیدار تاج سر حسین
هم برادر بودی و هم یار هم یاور حسین

هر کجا بردی مرا خرسند می بودم ولی
این سفر بی تابم و محزونم و مضطر حسین

این بیابان بوی هجران و غم و خون می دهد
روی برگردان از این صحرای غم پرور حسین

گر ندارد کربلا قصد جدایی بین ما
پس چرا جا داده در خود این همه لشگر حسین

گفته بودی میهمانی می روم اما بگو
میزبان آورده با خود پس چرا حنجر حسین

آن عرب با تیرهای سهمگینش را بگو
بر نمی دارد چرا چشم از علی اصغر حسین

نیزه داران گوئیا بر هم نشانی می دهند
از قد و بالای رعنای علی اکبر حسین

عده ای در بین نخلستان کمین بنشسته اند
قصدشان باشد گمانم صید آب آور حسین

این همه شمشیر و تیر از بهر استقبال نیست
ترس آن دارم تو را بینم ولی بی سر حسین

حیف از این گل ها که با خود همسفر آورده ای
بیم آن دارم که گردد باغبان پرپر حسین

حیدر توکلی

************************

الهـی بـهـر قـربانی بـه درگاهـت سـر آوردم
نـه تنها سـر برایت بلکه از سر بهتر آوردم

پــی ابـقـاء قــد قامت بـه ظهر روز عاشورا
بـــرای گـــفــتــن الله اکــبــر، اکــبــر آوردم

پــی آزادی نــسـل جـــوان از بـنـــد اسـتـبـداد
بـرادر زاده ای چـون قـاسـم فــرخ فـر آوردم

عـلی را در غدیر خم نبی بگرفته روی دست
ولـی مـن روی دست خود عـلی اصغر آوردم

عــلی انگشـتر خـود را بـه سائل داد
اما مـن بــرای ساربان انگشت و بـا انـگـشتـر آوردم

بــرای آنکـه همـدردی کنـم با مـادرم زهــرا
بــرای خـوردن سیلی سـه ساله دخـتر آوردم

بــرای کشتـن دونان بـه دشت کـربلا یـا رب
چــو عـباس همایـون فـر امیـر لشگـر آوردم

بــرای آنکـه قـرآنت نـگــردد پـایمـال اسـب
بــرای ســم مـرکــب هـا خـدایـا پــیـکـر آوردم

حسن را گر که از لخت جگر آکنده شد تشتی
مـن اینک ســر بـرای زینت تـشت زر آوردم

ژولیده نیشابوری


************************

دلشوره ای افتاده در جانم برادر
غمگینم و سر در گریبانم برادر

حس بدی دارم، عجب دشت عجیبی ست!
مبهوت سِحر این بیابانم برادر

یك دشت مرد اجنبی دور و بر ماست
این جا مزن خیمه، هراسانم برادر

در كاروانت دخترانِ بی شماری ست
می ترسم از آینده؛ حیرانم برادر

جایی برای بازی طفلان تو نیست
دلواپسِ خار مغیلانم برادر

صحرای محشر پیش این صحرا بهشت است
خشكیده لب های غزل خوانم برادر

دست دخیل خارهایِ دشت رفته
سمت ضریح پاكِ دامانم برادر

بادی جسارت كرد و خلخالم تكان خورد
تشویش دارم‌؛ دل پریشانم برادر

آن نامه های بار اُشتر را نشان ده
با  حُر بگو در كوفه مهمانم برادر

با زینبت دنیا سرِ سازش ندارد
مظلومه ی معروفِ دورانم برادر

از كودكی با دردِ چشمم خو گرفتم
در گریه كردن، پیر كنعانم برادر

وحید قاسمی

************************

بلا جویان سفر طی شد بود دشت بلا این جا
فرود آیید از مرکب، بود معراج ما این جا

اگر ما موسم حج از وطن آواره گردیدیم
چه کاری با صفا، دارد صفایی چون صفا این جا

منم آن باغبان و صد گلستان گل به همراهم
که در آتش کِشد گلچین همه باغ مرا این جا

فلک کن میزبانان را مُهیّای پذیرایی
که مهمانان رسیدند و شده مهمان سرا این جا

الا ای پور دلبند علی دست خدا عباس
به پای دوست، دستت می شود از تن جُدا این جا

الا ای شبه پیغمبر، زنندت تیغ کین بر سر
دو تا فرق تو می گردد شود پشتم دو تا این جا

علی انسانی

************************

این جا که آمدیم غم و غصّه پا گرفت
دلشوره ای عجیب، وجود مرا گرفت

حسّ غم جدایی این دشت لاله خیز
بال و پرم جدا و دلم را جدا گرفت

فالی زدم به مصحف پیشانی ات حسین
آیات غربت تو دلم را فرا گرفت

در این حسینیه که همان عرش کبریاست
حق، امتحان ز قافله ی انبیا گرفت

تنها دلیل بودن من! سایه ی سرم!
زینب فقط به عشق برادر بقا گرفت

بین خیام خیمه ی عبّاس دیدنی است
شکر خدا رکاب مرا آشنا گرفت

تا وقت هست حلقه ی انگشتری درآر
از ترس ساربان دل زینب عزا گرفت

وای از دل رباب که بیند به جای آب
تیر سه پر به حنجر شش ماهه جا گرفت

این جا درخت و نیزه تفاوت نمی کند
هر یک به سهم خویش نشان تو را گرفت

تو ناله می زنی عوضش سنگ می زنند
وای از دمی که دور تو را نیزه ها گرفت

وای از شتاب دست پلیدی که عاقبت
زیور ز گوش دخترکان بی هوا گرفت

حتّی مدینه این همه زجرم نداده بود
یک نیمه روز جان مرا کربلا گرفت

احسان محسنی فر


************************

ای سرزمین کربلا ای کوی جانانم
بنگر به پیر و کودک و خیل جوانانم

حاجت به قربانی نباشد ای مِنای من
آورده ام قربانیان عید قربانم

چون باغبان هم لاله و هم یاسمن دارم
یک باغِ گل نه، صد گلستان گل به دامانم

پُر گُرگ اگر صحرا شود عباسِّ من شیرست
آب آورست او از برای تشنه طفلانم

من قامت خود پیش دشمن خَم نمی سازم
آزاده و پَروَرده زهرا روی دامانم

علی انسانی


************************

جز غم عشق تو دل آرزوی غم نکند
چشم دریا هوس بارش شبنم نکند

جز تو ای همسفر دختر زهرا و علی
کسی از ناله و دلشوره ی من کم نکند

ای حیاتم ز نفس های مسیحائی تو
نفسی ده که هوای دل من دَم نکند

از خدا خواه که در طیّ مسیر غم تو
این قد خم شده را بیش، از این خم نکند

شب و روزی نگذشته همه ی عمر به من
که دلم یاد تو و یاد محرّم نکند

خیمه را در دل صحرای عطش خیز مزن
تا که اسباب فراق تو فراهم نکند

این دعا بر لب من هر شب و روزی جاری ست
که خدا سایه ی تو از سر من کم نکند

 محمدزمانی

************************


من به پای دوست در این سرزمین سر می دهم
 در ره یار آن چه دارم خشک یا تر می دهم

همره من سالخورد و شیرخوارست و جوان
پاکبازم در وفا هستی سراسر می دهم

من طَلایه دارم و از بهر اِحیای قیام
پرچم تبلیغ را تحویل خواهر می دهم

گر که رنگین شد رُخم با خون سر از سنگ ها
در عوض بر چهره ی دین رنگ دیگر می دهم

گر تنم را دست باطل پاره پاره کرد باز
بانگ حق را از سر نی با سرم سر می دهم

گر ز مهمان و پذیرایی کسی گیرد خبر
من پیام خویش بر دختر ز حنجر می دهم

علی انسانی

************************

از ره دور خبر می آید
کاروانی ز سفر می آید

راه این قافله را باز کنید
دختر شاه ظفر می آید

معجری را که به سر پوشیده
به رقیّه چقَدَر می آید

آب و آیینه بیارید همه
مادری با دو پسر می آید

وارث رزم حسن، عبدالله
مثل بابا به نظر می آید

قاسم از بس که شهادت طلب است
از لبش شهد شکر می آید

مشک ها را همه پر آب کنید
کودکی با لب تر می آید

قمر قافله ی هاشمیان
از پس ابر به در می آید

چقَدَر کرب و بلا دل گیر است
از غمش حوصله سر می آید

وای از حال یتیمی، وقتی
از لبش خون جگر می آید

حرمله در پی صیدش دارد
با سه تا تیر سه پر می آید

محمد فردوسی

 



موضوعات مرتبط: شب دوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب دوم محرم - ورود کاروان به کربلا
[ 26 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب دوم محرم - ورود کاروان به کربلا

کاروان بهشتیان آمد
کربلا میهمان نوازی کن
متبرک شدی به عطر حسین
برترین خاک، سرفرازی کن

کربلا دجله را خبر کن زود
قافله با شتاب آمده است
تکه ای ابر سایبان بفرست
شیرخوار رباب آمده است

یاد تیغ و ترنج افتادی
به تو حق می دهم که حیرانی
قدوبالای ِ دیدنی  دارد
علی اکبراست...می دانی!؟

بوی شهر مدینه را حس کن
این دو آیینه ی سخا هستند
مثل من بغض کرده ای ! آری
یادگاران مجتبی هستند

مثل پروانه گرد ارباب اند
نور چشمان ِزینب کبری
داغ فرزند كربلا سخت است
رحم كن جان ِ زینب کبری

از فرات خودت بگو قدری...
ساقی این خیام عباس است
آب سردی به مشک او برسان
او به قولی که داده حساس است

کربلا ! زینب است این بانو
عزتش را مگر نمی بیینی!؟
هی نگو دشت از چه می لرزد؟
هیبتش را مگر نمی بینی!؟

داغدار قبیله آمده است
اشک و خون دارد او به دیده هنوز
کربلا زود سربه زیر انداز
سایه اش را کسی ندیده * هنوز

راستی این سه ساله ی شیرین
میوه ی قلب حضرت آقاست
چادرش را اگر کسی نبرد!
پرچم انقلاب عاشوراست

چیست آن چاله ی عمیق آنجا ؟
دلم آشوب شد منای حسین
خارهای تو دردسر ساز است
نونهال اند بچه های حسین

گریه های علی که یادت هست
جنگ صفین ماجرا رو شد
صحبت از تشنگی وسط آمد
حرف تیغ وگلو وگیسو شد

کاش این چاله را نمی دیدم
بیشتر می خورد که گودال است
پی ِ گنجی عظیم کنده شده
عشق کوفی طلا و خلخال است

کاش این چاله را نمی دیدم
دل من شور می زند انگار
کمی آهسته؛ این صدا ازچیست؟
دشنه ای زور می زند انگار

وحید قاسمی

************************


فغان می زد که یا رب خاک این صحرا نبود ای کاش
و آغوشش به روی کاروان ها وا نبود ای کاش

زمین کربلا برخاست بر پا نیزه ها را دید
و با خود گفت امروزِ مرا فردا نبود ای کاش

یقین تکلیف طفلان، با عطش اینگونه روشن بود
فراتی هست اینجا پیش رو اما نبود ای کاش

سه شعبه تیر را می دید با خود زیر لب می خواند
ربابی هست اینجا که چنان لیلا نبود ای کاش

چه می شد که نبود اصغر در این لشگر، اگر هم بود
سفیدیِ گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش

هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت
علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش

نقاب و معجر و خلخال با خود آرزو می کرد
اگر هم بود بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش

مهدی رحیمی

************************

زمین کربلا اینجاست زینب
دیار پر بلا اینجاست زینب

تحمل می کنی؟ گویم برایت
فراق ما دو تا اینجاست زینب

صدایی آشنا آید به گوشم
که مادر قبل ما اینجاست زینب

چه سرهایی شکسته بین این دشت
مسیر انبیا اینجاست زینب

برای خواب پنجاه سال پیشت
دم تعبیر ها اینجاست زینب

همان جایی که گفته «امّ أیمن»
زمین نینوا، اینجاست زینب

بزن بوسه تمام سینه ام را
ضریح مصطفی اینجاست زینب

همان جایی که قرآن ها بیفتد
به زیر دست و پا اینجاست زینب

ببین نرمیِ زیر حنجرم را
فرود نیزه ها اینجاست زینب

ببین این مهره های محکمم را
ذبیحاً بالقفا اینجاست زینب

تمام خاک این صحرا خریدم
همه سرّ خدا اینجاست زینب

به مسلخ پا گذاریّ و ببینی
غسیلاً بالدّماء اینجاست زینب

مبادا معجر از سر وا نمایی
عدوی بی حیا اینجاست زینب

حنا از خون به گیسویت بگیری
حجاب کبریا اینجاست زینب

قاسم نعمتی

************************


اینجا کجاست برادر دلم به غم اسیره
گرفته غم گلومو زینب داره می میره

جانم رسیده بر لب برس به دادِ زینب
گرفته ای عزیزم راهِ نفس تو سینه

میشه داداش که مارو برگردونی مدینه
من بی قرارم اینجا دلشوره دارم اینجا

ترسم اینه که روزی به ماتمت بشینم
آخر تو این بیابون داغ تو رو ببینم

ای یار کربلایی می ترسم از جدایی
خواهر با سوز نالت قلب منو نسوزون

پیاده شو ز محمل با این دل پریشون
ای یار و هم زبونم آتیش نزن به جونم

دخت نجیب حیدر ای پاک چون گل یاس
پایین بیا ز ناقه زانو گرفته عباس

با احترام کامل پایین بیا ز محمل
زیر گلویِ یارت این گودیُ می بینی

یک روز میای و بوسه از پارگیش می چینی
وقت سجود نیزه اینجاست فرود نیزه

قاسم نعمتی

************************

او که دل کشته چشمان سیاهش باشد
می رود کوفه … خدا پشت و پناهش باشد

شب غربت شد و اشکم شده جاری از نو
سوزش قلب من از آتش آهش باشد

خواب دیده ست پی قافله اش مرگی را
چه قرار است مگر بر سر راهش باشد؟!

آه انگار قرار است که در این صحرا
تیر و شمشیر پذیرای نگاهش باشد

نیزه ها منتظر روی چنان خورشیدش
سنگ هم منتظر صورت ماهش باشد

چه گناهی زده سر از دل مولا؟ شاید-
-اینکه فرزند علی بوده گناهش باشد

خواب دیدم که دو دست است جدا از پیکر
نکند دست علمدار سپاهش باشد … ؟!

مجتبی حاذق


************************

کاروانی رسیده است از راه
کاروانی که توشه اش خون است
می نویسد خدا سفرنامه
وصف لیلا و شرح مجنون است
 
بوی صفین می رسد به مشام
که حسن قاسم و علی ست حسین
شاید اینجا غدیرخم باشد
علی اکبر چه منجلی ست حسین
 
پیش دارالشفای لطف شما
زخم دل نیز مرحمی دارد
کرم و بخشش شما تا هست
رو سیاهی چه عالمی دارد
 
تو سلیمان کربلا بودی
پیش پای تو نامه می چیدند
دیوها از همه پیامبری
فقط انگشتر تو را دیدند

شهاب الدین خالقی


************************

آفتاب دوباره ای پیداست
روی دوشش ستاره ای پیداست

مشک بر روی شانه عباس
لب دریا کناره ای پیداست

این طرف غیر خار در دستی
وایِ من سنگ خاره ای پیداست

آن طرف حنجری عطش آلود
در پسِ گاهواره ای پیداست

این طرف با سه شعبه های خودش
روی اسبی سواره ای پیداست

آه از توی گودی گودال
سر دارالاماره ای پیداست

اگر این نیزه ها اجازه دهند
بدن پاره پاره ای پیداست

***

خاک این دشت سربلند شده
روی پایش اگر بلند شده

کاروانی ز دور می آید
آه از هر جگر بلند شده

چهره ماهتاب این لشگر
روی دست قمر بلند شده

به قد و قامت علی اکبر
چشم نیزه نظربلند شده

وای تیر سه شعبه ای انگار
روی پاهای پر بلند شده

روی زانو نشسته حرمله و
روی دستی پسر بلند شده

سمت هرکس حسین در نقشی
گه عمو گه پدر بلند شده

این خمیده سه ساله کیست مگر-
-مادر از پشت در بلند شده

نجمه گوید که قد قاسم من
از جه رو اینقدر بلند شده

روی دست تو اکبر از پا؟ نه
از میان کمر بلند شده

***

گل به وقت گلاب نزدیک است
لحظه اضطراب نزدیک است

لحظه ای که عمو به خود می گفت
مشک بردار آب نزدیک است

بی گمان بین آب و ششماهه
لحظه انتخاب نزدیک است

لحظه رو گرفتن ارباب
از نگاه رباب نزدیک است

آه خفاش های بی مقدار!
کشتن آفتاب نزدیک است

لحظه های کشیدن دست و
روسری و نقاب نزدیک است

مهدي رحيمي


************************


الا! یاران من! میعادگاه داور است، اینجا
بدن ها غرق خون، سرها جدا از پیکر است، اینجا

مَلَک! قرآن بخوان در خاکِ روح انگیز این وادی
که هفتاد و دو گل از باغ عترت، پرپر است، اینجا

نیازی نیست گل ریزد، کسی در مقدم مهمان
که صحرا لاله گون از خونِ فرقِ اکبر است، اینجا

مگر نه در نماز عشق می باید وضو از خون
وضوی من ز خونِ حلقِ پاک اصغر است، اینجا

شود جان عمویی هم چو من، قربانی قاسم
که مرگ سرخ بر وِی، از عسل شیرین تر است، اینجا

شود حل، مشکل بی آبی اطفال معصومم
که سقا با دو چشم خونفشان، آب آور است، اینجا

نه تنها از تن مردان جنگی، سر جدا گردد
به نوک نیزه، طفل شیر خوارم را سر است، اینجا

مبادا کس در این صحرای خونین، نام آب آرد !
جواب "العطش" شمشیر و تیر و حنجر است، اینجا

الهی! دخت زهرا، پای در گودال نگذارد
که کعب نی جواب "یاخا"ی خواهر است، اینجا

عجب نبود گر ابناء بشر گریند خون بر من
که از خون گلویم رنگ، موی مادر است، اینجا

به عُمر خود مزن غیر از در این خانه را "میثم" !
زیارتگاه دل تا صبح روز محشر است، اینجا

غلامرضا سازگار

************************


لحظه ای دنیا ندیده آرمیدنهای من
سوخته از دست غم بال تپیدنهای من

می رسم تا كربلا با محمل بارانی ام
بوی رفتن می دهد حتی رسیدن های من

نیزه و شمشیر ها آماده مهمانی اند
وای از گودال و وای از داغ دیدن های من

سایه ام پیدا نبود عمری ولی اینجا ببین
از حرم تا قتلگاه تو دویدنهای من

یادگار مادرم! آنروز می آید چه زود
از ضریح حنجر تو بوسه چیدن های من

با همه می آیم و تنها از اینجا می روم
مُردنم آسانتر از این دل بریدن های من

داغ ها را یك تنه تا به قیامت می برم
می روی بر نیزه می بینی خمیدن های من


علیرضا لك


************************
 

جمال دلبرم چون آفتاب است
چو گیسویش دلم در پیچ و تاب است

به بزم عشق هر کس را که دیدم
به یاد چشم او مست و خراب است

صفا و مروه را بی او صفا نیست
بدون مهر او زمزم سراب است

حرم شاهد بُود صاحب حرم اوست
حرم بی صاحبش در اضطراب است

طواف کعبه گِل هفت بار است
طواف کعبه دل بی حساب است

زمین کربلا دیده به راهش
صدف چشم انتظار دُرّ ناب است

شَود بانوئی از محمل پیاده
که بال صد ملک او را رکاب است

تماشا کن که زهرای سه ساله
به روی دامن عباس خواب است

زهر سو دیده تیر سه شعبه
به زیر حنجر طفل رباب است

سیدمحسن حسینی



موضوعات مرتبط: شب دوم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب دوم محرم - ورود کاروان به کربلا
[ 26 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب عاشورا

کاروان عشیره ی خورشید
وارد قتلگاه خون شده است
کاروانی که محو در معبود
وارد ورطه ی جنون شده است

همه ی دشت ساکت و آرام
در تماشای منظری زیباست
دست عمّه درون دست علیست
پلّه ی عمه زانوی سقّاست

در همین دشت عاشقی می شد
خیمه هاشان یکی یکی برپا
خیمه ی زینب است پیش حسین
پاسدار حرم شده سقا

گوشه ی خیمه دختری کوچک
روی پای حسین خوابیده
ناگهان می پرد ز خواب خوشش
خواب آشفته ای یقین دیده

گفت بابا که خواب می دیدم
شامیان معجر مرا بردند
گوئیا در پس همین خیمه
عمّه جان تازیانه می خوردند

گوشه ی خیمه ای در آنسوتر
بین گهواره طفلکی خواب است
دخترک خواب دیده که سر او
بر نوک نیزه مثل مهتاب است

از سر اضطراب و تشویش و
بی قرارای یکی یکی زینب
می شمارد دوباره تعداد
مردهای قبیله را امشب

با وجود تمام مردان و
غیرت آسمانی عبّاس
ترسی از جانب سیاهی ها
اندکی هم نمی شود احساس

از پس یکدگر گذشت ایّام
و کنون ظهر روز عاشوراست
آسمان بی قرار و دلتنگ است
در دل اهل این حرم غوغاست

رفته بر روی نیزه ها خورشید
پیش چشمان خیس یک خواهر
دم به دم می رسد به گوش پدر
صوت کم جان هق هق دختر

دختر فاطمه پریشان است
خیمه ها گَر گرفته واویلا
دختری که کبود سیلی هاست
روضه می خواند از دل زهرا



موضوعات مرتبط: شب دهم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب عاشورا
[ 26 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شب یازدهم محرم

الا سفر به سوی کربلا کنید امشب
همه زیارت خون خدا کنید امشب

اگر به جانب مقتل عبورتان افتاد
برای حضرت زهرا دعا کنید امشب

برای آنکه رود در کنار نعش پدر
رقیه را به بیابان رها کنید امشب

نماز وتر به جا آورید بنشسته
به دخت شیرخدا اقتدا کنید امشب

علم به دست بگردید دور آل‌ ا...
گره ز کار علمدار وا کنید امشب

اگر به مطبخ خولی عبورتان افتاد
زیارت سر از تن جدا کنید امشب

ستمگران! به پیمبر قسم عزادارند
به آل فاطمه کمتر جفا کنید امشب

الا تمام ملایک! به قتلگاه آیید
ز گریه شور قیامت به پا کنید امشب

به سوز سینه ی «میثم» چنان بریزید اشک
که حق خون خدا را ادا کنید امشب

غلامرضا سازگار

***********************


شام عاشوراست، یا شام غریبان حسین
عالم هستی شده سر در گریبان حسین

آفرینش از صدای واحسینا پر شده
گوئیا در قتلگه، زهراست، مهمان حسین

ماه! خاکسترنشین شو، آسمان، با من بسوز
کز تنورآید به گوشم صوت قرآن حسین

شعله آتش بر آید از دل آب فرات
خونْجگر دریاست، بر لب‌های عطشان حسین

مهر، از دریای خون بگذشته و کرده غروب
ماه، تابد از فلک بر جسم عریان حسین

نیزه‌ها شمشیرها کردند جسمش چاک‌چاک
اسب‌ها دیگر چه می‌خواهند از جان حسین

نیست آثاری دگر از بوسۀ خون خدا
جای سیلی مانده بر رخسار طفلان حسین

همسر خولی نگه کن بر روی خاک تنور
اشک غربت می‌چکد از چشم‌گریان حسین

باغبان وحی، کو؟ تا بنگرد یک نیمْروز
گشته پرپر، این‌همه گل از گلستان حسین

آتش از روز ولادت در درونش ریختند
«میثم» دلسوخته شد مرثیه‌خوان حسین

غلامرضا سازگار

***********************


اگر صبح قیامت را شبی است ، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب

برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یا رب یا رب است امشب

جهان پر انقلاب و من غریب ، این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تب است امشب

سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب

صبا از من به زهرا( س) گو بیا ، شام غریبان بین
که گریان دیده ی دشمن به حال زینب است امشب

شاعر ؟؟؟؟؟

***********************


خیمه ها می سوزد و شمع شب تارم شده
در شب بیماریم آتش پرستارم شده

ما که خود از سوز دل آتش به جان افتاده ایم
از چه دیگر شعله ها یار دل زارم شده

پیش از این سقای ما بودی علمدار حسین
امشب اما جای او آتش علمدارم شده

ای فلک جان مرا هر چند می خواهی بسوز
مدتی هست از قضا دل سوختن کارم شده

جز غم امشب پیش ما یار وفاداری نماند
در شب تنهائیم تنها همین یارم شده

من که شب را تا سحر بی خواب و سوزانم چو شمع
از چه دیگر شعله ها شمع شب تارم شده

بس که اشک آیدبه چشمم خواب شب راراه نیست
دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟

جز دو چشمم هیچکس آبی بر این آتش نریخت
مردم چشمان من تنها وفا دارم شده

گر گلستان شد به ابراهیم آتش ها ولی
سوخت گلزار من و آتش پدیدارم شده

شعله های کربلا آتش به جانم زد حسان
آتشین از این جهت ابیات اشعارم شده

حسان

***********************


کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟
قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟

افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته
خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره

پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده
گه می کند زیارت، گه می کند نظاره

سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون
کز زخم سینه دارد گل های بی شماره

از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند
دارد به گوش خونین خون جای گوشواره

یک کودک سه ساله خفته کنار گودال
ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره

درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند
سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره

مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت
آب فرات می زد بر حنجرش شراره

چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!
جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره

یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی
میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره

غلامرضا سازگار



موضوعات مرتبط: شب شام غریبان

برچسب‌ها: اشعار شب یازدهم محرم
[ 25 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

روز عاشورا

بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همینکه پیکرت افتاد خواهرت افتاد

تو نیزه خوردي ویکمرتبه زمین خوردي
هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد

همینکه از طرف جمعیعت دوتا چکمه
رسید اول  گودال،مادرت افتاد

تورا به خاطر درهم چه درهمت کردند
چنانکه شرح تن توبه آخرت افتاد

ولی به جان خودت خواهرت مقصر نیست
درآن شلوغی اگر بارها سرت افتاد

خبر رسید که انگشتر تورا بردند
میان راه،النگوي دخترت افتاد

کنارخیمه رسیده است لشگرکوفه
وخواهرتوبه یاد برادرت افتاد

علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز دهم محرم (روز عاشورا)
[ 25 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

روز عاشورا

خنجر كشیده اند خدا را رضا كنند
خود را به زور در دلِ گودال جا كنند

اینجا كه گود بود چرا خورده ای زمین؟
جایی دگر نبود سرت را جدا كنند؟

انصاف نیست لشگر كوفه كفن شوند
این ها تو را مقابل زینب رها كنند

نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است
تا زخم دیگری روی آن جسم جا كنند

وقتی به عضو عضو تو رحمی نكرده اند
می خواستی ملاحظه ی خیمه را كنند؟!

وقتی كفن برای تنت فایده نداشت
گفتند بوریا عوضش دست و پا كنند

حامد خاكی



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز دهم محرم (روز عاشورا)
[ 25 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

روز عاشورا

زبان حال بي بي زينب(س) با ارباب

قبول كن كه شبیه حصیر افتادی
قبول كن ته گودال گیر افتادی

مخواه تا كه سر من به گریه بند شود
بگو چكار كنم از تنت بلند شود

بگو چه كار كنم آب را صدا نزنی
بگو چه كار كنم تا كه دست و پا نزنی

بگو چكار كنم از تو دست بردارند
برای پیكر تو یك لباس بگذارند

میان گریه ی من این سنان چه می خندد
دهان باز تو را نیزه دار می بندد

آهای شمر عبا را كسی ربود برو
بیا النگوی من را بگیر و زود برو

برای غارت پیراهنت بمیرم من
چرا لباس ندارد تنت بمیرم من

قرار نبود بیفتی و من نگاه كنم
و یا كه گریه به كوپال ذوالجناح كنم

مگر نبود مسلمان كه اینچنین زده اند
بلند مرتبه شاهِ مرا زمین زده اند

علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: روز عاشورا

برچسب‌ها: اشعار روز عاشورا
[ 25 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مداح و نوکری

دنیا بدون روضه آقا جهنم است
یعنی بهار نوکری ما محرم است

شکر خدا که خرج عزای تو می شوم
روضه به کار و زندگی ما مقدم است

ما نوکری به شرط نکردیم تا بحال
هر چند سینه از کم دنیا پر از غم است

ما را بدون کوثر اشکت رها نکن
گریه به زخم های شما عین مرهم است

تکلیف چشم های تمامی عاشقان
هر روز گریه به غم آقای عالم است

آقا بیا و نوکرتان را حساب کن
هر چند سهم نوکری این گدا کم است

من سینه چاک هر کس دیگر نمی شوم
تا نوکر توأم لقبم نام آدم است

حسن کردی



موضوعات مرتبط: * مداح و نوکری

برچسب‌ها: مداح و نوکری
[ 25 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام حسین(ع) و محرم

       
      در كوچه ها نسیم بهشت محرم است
      این شهر بی مجالس روضه جهنم است
      
      پیراهن سیاه عزاداری شما
      زیباترین تجلی عشق مجسم است
      
      شكر خدا كه هیئتمان باز دایر است
      شكر خدا كه بر سر این كوچه پرچم است
      
      بیرون ندیده اید زنی ایستاده است؟
      بالش شكسته قدش هم كمی خم است
      
      لبخند تلخ فاطمه بر تك تك شما
      یعنی خوش آمدید و همان خیر مقدم است
      
      من كه ندیدمش دم در، خب شما چطور؟
      صد حیف سوی چشم گنهكار ما كم است
      
      پرواز می كنیم  از این پیله های تنگ
      فصل بلوغ شیعه یقینا محرم است
      
      در مجلس عزای امام قتیل اشك
      روضه به شور و واحد و نوحه مقدم است
       
      وحید قاسمی
       
      ********************
      

      بوی محرم آمده ما را صدا کنید
      ما را دوباره در غم خود مبتلا کنید
      
      سالی به انتظار شما گریه کرده ایم
      شاید به چشم قدمی آشنا کنید
      
      این هم شما و این دل ناقابلی که هست
      وقتش شده که روضه خود را بپا کنید
      
      قلبم برای سینه زدن تنگ آمده
      رخصت دهید و در دلمان کربلا کنید
      
      شال عزا به گردن من بسته مادرم
      دارد امید درد مرا هم دوا کنید
      
      چشم انتظار اذن علمدار مانده ایم
      خواهید جان دهیم و یا سر جدا کنید


       
      ********************
      

      
      تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
      فردا قلم ها تیغه ی شمشیر خواهد شد
      
      هر چند فردا با غروبش می رود اما
      این داستان یک روز عالم گیر خواهد شد
      
      این ماجرا تا روز محشر تازه می ماند
      هر لحظه اش با اشک ها تکثیر خواهد شد
      
      سقای تو فردا بدون دست هم باشد
      با یک نگاهش کربلا تسخیرخواهد شد
      
      از دیدن حال علی اصغر در آغوشت
      دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد
      
      آنها تو را کنج قفس در بند می خواهند
      اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد
      
      هر بوسه ی جدت محمد روز عاشورا
      بر زخم های  پیکرت تفسیر خواهد شد
      
      این صحنه ها تکرار یک تاریخ ننگین است
      قرآن به روی نیزه ها تکفیر خواهد شد
      
      جایی به نام کربلا هفتاد و دو دریا
      در ذهن عاشورائیان تصویر خواهد شد
      
      شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست
      در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد
      
      دیشب کنار قبر شش گوشه غزل خواندم
      من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد
       
      محمد رفیعی
       
      ********************

      
      شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
      اینگونه زخم خورده و بی سر بیاورم
      
       یک قطعه خواندی از روی نی، شاعرت شدم
      آن قطعه را نشد به غزل دربیاورم
      
       یک پرده خواندی از روی نی، آتشم زدی
      این شعله را چگونه به دفتر بیاورم
      
       با حنجر تو کاری اگر خنجری نداشت
      کاری نداشت واژه ی بهتر بیاورم
      
       وقف تو اشک ها و غزل هام، تا اگر
      گفتی گواه عشق بیاور بیاورم
      
       فصل عزا تمام شد اما چگونه من
      پیراهن عزای تو را دربیاورم
      
       تا می وزید نام تو پر می کشید دل
      چیزی نمانده بود که پر دربیاورم
      
       نزدیک بود در تب گودال قتلگاه
      از عرش ربنای تو سردربیاورم
      
       با اشک آمدم به وداعت که لااقل
      آبی برایت این دم آخر بیاورم
      
       این واژه ها به کار رثایت نیامدند
      با زخم های تو چه برابر بیاورم؟
      
       آخر نشد که آب برایت بیاورند؟
      این روضه را گذاشتم آخر بیاورم
      
       امسال هم دعای فرج، بی جواب ماند
      من می روم برای تو یاور بیاورم
      
      قرآن بخوان که گوش دلم با صدای توست
      این بیت هم، سر غزلی که فدای توست
       
      حسن بیاتانی
       
      ********************

      
      وقتی که روی نیزه کمی سر گذاشتی
      در چشم ما دو بغض شناور گذاشتی
      
      آنقدر روی نیزه به معراج رفته ای
      پا از حریم عرش فراتر گذاشتی
      
      وقتی که خم شدی به روی نیزه ، باد گفت :
      بر روی شانه های خدا سر گذاشتی
      
      در آسمان نیزه حرم ساختی و بعد
      دورش هزار دسته کبوتر گذاشتی
      
      یعنی که ما کبوتر اشک شما شدیم
      در چشم ما دو بال مطهر گذاشتی
      
      هر چه لبان تشنه ی تو تشنه تر شدند
      در چشم ما دو چشمه کوثر گذاشتی
      
      وقتی رسول گریه شدی روی نیزه ها
      این کار را به عهده خواهر گذاشتی
      
      از هجمه های سنگ، سرت بازهم شکست
      اما تو سر به دامن مادر گذاشتی
       
      رحمان نوازنی
       
      ********************
       
      اشعار امام حسین - رحمان نوازنی
      
      چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی
      در آسمان که نشستی، مرا دعا کردی
      
      به کربلا نرسیدم ؛ قضا شد ه بودم
      در این "نمازِ محرم" مرا ادا کردی
      
      چقدر نامه در خانه ام فرستادی
      چقدر دعوت رسمی از این گدا کردی
      
      اگر چه من نشنیدم ولی شما هر بار
      به دیدن و به رسیدن مرا صدا کردی
      
      برای اینکه بگیری دو دست دور مرا
      به روی نیزه ، سر زُلف را رها کردی
      
      برای اینکه منم جزو کربلا باشم
      قنوت گریه گرفتی و ربّنا کردی
      
      چه فرق می کند امروز یا همان دیروز
      مرا به مقتل خود بردی و فدا کردی
      
      چه مقتلی که پر از گریه های مادر بود
      تو نیز گریه در آغوش نیزه ها کردی 
       
      رحمان نوازنی
       
   
   ********************
      

      
      دوباره روضه گرفتی و جانمان دادی
      مسیر کرببلا را نشانمان دادی
      
      شکسته بال ترین فطرس زمین بودیم
      ولی تو بال و پر آسمانمان دادی
      
      بدون آب و هوای بهشت می مردیم
      هوای روضه؛ هوای بهشتمان دادی
      
      اگر چه دیر رسیدیم روز عاشورا
      ولی برای رسیدن زمانمان دادی
      
      اگر چه دیر رسیدیم و سر به نیزه شدی
      به روی نیزه ولی سایبانمان دادی
      
      از آن همه عظمت عاجزانه لال شدیم
      ولی به گریه دوباره زبانمان دادی
      
      به دست گریه زینب اسیرمان کردی
      برای این همه ماتم توانمان دادی 
       
      رحمان نوازنی
       
      ********************
      

      
      لبريز آه و ندبه و غم گريه مي‌کنم
      دلتنگم و به ياد حرم گريه مي‌کنم
      
      شايستة زيارت شش گوشه نيستم
      اين روزها به حال خودم گريه مي‌کنم
      
      تا تلّ زينبيّه و گودال قتلگاه
      تا خيمه ها قدم به قدم گريه مي‌کنم
      
      با علقمه، به يادت لبت آب مي‌شوم
      با روضه هاي مشک و علم گريه مي‌کنم
      
      حتي اگر که خون بچکد از نگاه من
      هر صبح و شام نه، همه دم گريه مي‌کنم
      
      .... گفتند چشم خواهرت از دست رفته بود
      معلوم شد براي تو کم گريه مي‌کنم
       
      یوسف رحیمی
       
      ********************
      

      
      قالی شدم تا بر سر دار شما باشم
      سردار زیر پای زوٌار شما باشم
      
      من والدینم را فدای مویتان کردم
      شاید که قسمت شد که عمار شما باشم
      
      دیوانه ام اما شفا هرگز نمیخواهم
      خیلی دعا کردم که بیمار شما باشم
      
      دارد محرم میرسد عشاق برخیزید
      امسال قسمت شد که چاپار شما باشم
      
      پیراهن مشکی خود را هم کفن کردم
      تا در قیامت هم عزادار شما باشم
       
      سید محمد حسینی
       
      ********************
      

      
      هر چه بلا که بر سر عالم می‌آورد
      منّت گذاشته سر ما هم می‌آورد
      
      ابر بلا اگر که ببارد زیاد و تند
      ایوب با وقار دلم کم می‌آورد
      
      آیینه‌ی هم‌اند تمامی عاشقان
      ارثی که نوح می‌برد آدم می‌آورد
      
      دارد افق وصال مرا جار می‌زند
      دارد مناره‌ای سر حالم می‌آورد
      
      روح‌القدس به معبد معصوم چشم من
      آن را که داده است به مریم می‌آورد
      
      قدیسه‌های آه من از حال رفته‌اند
      از بس که کشته‌های دمادم می‌آورد
      
      تنها نه فرش می‌کند او بال خویش را
      تابوت گریه‌های مرا هم می‌آورد
      
      این آتشی که در شریان‌های «ناحیه» است
      مثل همیشه اشک مرا دم می‌آورد
      
      از معجزات نام زلالش یکی همین:
      از زیر پای زمزمه زمزم می‌آورد
      
      حا، سین، یاء و نون، ندارد اثر چنان
      ترکیب این حروف جدا غم می‌آورد
       
      رضا جعفری
       
      ********************

      

      

      
      شکر خدا که بال و پری داده ای مرا
      نام و نشان معتبری داده ای مرا
      
      من یک گدای بی سر و پا بودم و شما
      یک آبروی مختصری داده ای مرا
      
      اصلا گدا خجالتی اش هیچ خوب نیست
      شکر خدا شما جگری داده ای مرا
      
      نان و نوای من همه از روضه شماست
      از عشق ، قلب شعله وری داده ای مرا
      
      امسال هم که هیئت تان پا گرفته است
      شکر خدا که چشم تری داده ای مرا
      
      من آمدم که گریه کن غربت ات شوم
      در گوش جان من خبری داده ای مرا
      
      ای روی نیزه رفته به جان خودت قسم
      در روضه مژده سفری داده ای مرا
      
      ذاکر گریز زد به لب چوب خورده ات
      شکر خدا که گوش کری داده ای مرا
      
      . من طاقتم کجاست که گودال می بری
      ...اصلا خدا ، عجب جگری داده ای مرا
       
      مهدی صفی یاری
       
      ********************
      

      
      بگیر بال مرا باز در هوای خودت
      مرا ببر به کنارت، به کربلای خودت
      
      نفس بزن که مذابم کنی در این شب‌ها
      نفس بده که بسوزم فقط برای خودت
      
      دلم کتیبه‌ی اشعار محتشم شده است
      بزن به سینه‌ام آتش، به روضه‌های خودت
      
      از آن زمان که به پایم نوشته شد، این زخم
      نشسته بر جگرم داغ بوریای خودت
      
      وصیتم شده آقا! مرا کفن نکنند
      مگر به پیرهن مشکی عزای خودت
       
      حسن لطفی
       
     
********************

      
      تا که خون در رگ است و جان به تنم
      به عزیزت قسم که سینه زنم
      
      آنکه از گاهواره تا مردن
      دیده اش از غمت تر است، منم
      
      شیر مادر نخورده بابایم
      تربتت را نهاد در دهنم
      
      عاقبت بین روضه می میرم
      جامه نوکری شود کفنم
      
      یا کریم کریم می باشم
      من حسینی ز دولت حسنم
      
      در جوانی ز ماتمت پیرم
      گر بگویی بمیر می میرم
      
      من که اینگونه در هیا هویم
      تا نفس هست از تو می گویم
      
      جان زهرا همیشه وقت نماز
      مهری از تربت تو می جویم
      
      کنج هیئت دل کدر شده را
      زود با اشک و آه می شویم
      
      عطر سیب حضور سرخت را
      دائما بین روضه می بویم
      
      روضه خوان قتلگاه رفته و من
      زائر ناله های بانویم
      
      مادرت بود بیقرارم کرد
      در این خانه ماندگارم کرد
      
      ای خدا در تلاوتت جاری
      سر نی دلبری و دلداری
      
      از همان جا به ما شراب بده
      تو به این دلبری سزاواری
      
      سطحی از خیزران به لبهایت
      می نشیند چو میشوی قاری
      
      مادر داغ دیده ات در عرش
      می زند ناله می کند زاری
      
      زینبت محو صوت قرآنت
      ای بنازم چه خواهری داری
      
      ای به نی ،جن و انس حیرانت
      پدر و مادم به قربانت
      
      مادرت بار عام فرموده
      برفقیران سلام فرموده
      
      اشک ما را به یمن روضه تان
      تا ابد ناتمام فرموده
      
      سینه زن ها و گریه کن ها را
      یک به یک احترام فرموده
      
      روضه خوان را به هر کجا برده
      یاد غم های شام فرموده
      
      آخر کار گوشه هیئت
      گریه کرده مدام فرموده....
      
      ...قد مادر ز غصه تاست حسین
      تا سرت روی نیزه هاست حسین
      
      از دلی زار و سینه ای بی تاب
      السلام علیک یا ارباب
      
      در طلوع همیشه ات بر نی
      محض دل های بی قرار بتاب
      
      تا نرفتم ز دست آقا جان
      این غلام سیاه را دریاب
      
      یک اشاره برای گریه بس است
      به علی اصغرت ندادند آب
      
      شب هفتم برای این روضه
      ناله ها کردم که : وای رباب
      
      بوی شش گوشه می دهد این آه
      قبره فی قلوب من والاه
      
      ای همه شادی و عزایم تو
      هم مناجات و هم دعایم تو
      
      نیمه شب در قنوت نافله ها
      روح العفو و ربنایم تو
      
      وقت خواب و زمان بیداری نه
      که شب ها و روزهایم تو
      
      نوکر از تبار خونت من
      تویی ارباب با وفایم تو
      
      دم مردن در اوج تنهایی
      آنکه ماند فقط برایم تو
      
      روز وشب از غم تو می بارم
      به همه گفته ام  تو را دارم
      
      در فقیری سرآمدم آقا
      به گدایی زبانزدم آقا
      
      تو که از حال من خبر داری
      هر چه تو خوب، من بدم آقا
      
      من فقیرم فقیر مادر زاد
      تو کریمی که آمدم آقا
      
      شب قبرم ز مقدمت روز است
      به از این حسن پا قدم آقا
      
      گاه در اوج روضه می بینم
      دم حسین است و بازدم آقا
      
      گر روم مبتلای غیر شوم
      با شما عاقبت به خیر شوم
      
      خوب دانم که کمتر از آنم
      که بگویم ز نسل سلمانم
      
      لکن از ابتدا به لطف خدا
      نوکرت بوده ام و میمانم
      
      خیلی از وقت ها برای دلم
      قدر یک آه روضه میخوانم
      
      سر جدا ،نیزه ،بوریا ،صحرا
      سم اسب، استخوان، نمی دانم
      
      کاش میشد که بعد مردن هم
      بشنوم از زبان خویشانم....
      
      ...بس که نالید و بس که هق هق کرد
      عاقبت بین روضه ها دغ کرد
       
      حسین خدایار
       
      ********************
      

      
      اشکی برای گریه به این دیده ها دهید
      دستی برای سینه زدن دست ما دهید
      
      روزی اشک ما بود از روضه ی شما
      جز روضه رزق گریه ی مار را کجا دهید
      
      زنجیر و شال و بیرق و پیراهن سیاه
      چشم انتظار مانده که اذن عزا دهید
      
      این جا مریض هرچه بخواهید حاضر است
      هرکس گرفت چشم شما را شفا دهید
      
      حاجت گرفته بودم و خود بی خبر از آن
      از بس که حاجت دل ما بی صدا دهید
      
      بانی روضه های محرم که گشته اید
      بانی خیر گشته به ما کربلا دهید
       
      محسن عرب خالقی
       
 
     ********************

      
      پیراهن عزای تو "جوشن کبیر" ماست
      ذکر سلام بر تو" دعای مجیر" ماست
      
      پیراهنی که پرچم سیّار کربلاست
      بر شانه بلند ، ولی سر بزیر ماست
      
      ما را دراین لباس بهشتی کفن کنید
      زیرا پر از شمیم خوش و دلپذیر ماست
      
      ما از غبار روضه ، شفاها گرفته ایم
      فردا هم ، این لباس عزا، دستگیر ماست
      
      هرکس بر این لباس عزا طعنه می زند
      فردا برای یک نخ آن هم ،اسیر ماست
      
      روضه شروع شد؛ روضه ی جانسوز پیرهن
      آن پیرهن که سایه عرش حریر ماست
      
      جانم فدای پیرهن مثله مثله اش
      آن کشته فتاده به هامون امیر ماست
       
      رحمان نوازنی
       
      ********************
      

      
      خودم را ازاول ، دوباره کشیدم
      نشستم برایت ستاره کشیدم
      
      کمی گریه کردم و پایین چشمم
      نشستم دو تا راه چاره کشیدم
      
      نشستم در این روضه های پر از نور
      بهشتی پر از استعاره کشیدم
      
      و آن دست هایی که سینه زنت بود
      شبیه هزاران مناره کشیدم
      
      به دنبال تو انبیاء را پیاده
      تو را روی نیزه سواره کشیدم
      
      و چندین شب بعد، در یک خرابه
      تو را روی دست ستاره کشیدم
      
      نمی شد بخوانی ؛ ولی روضه اش را
      فقط یک کمی با اشاره کشیدم
      
      قدش کوچکش خم شده بود و او را
      در آغوش یاس بهاره کشیدم
      
      دل علقمه خون شد آن لحظه که
      سرش معجری پاره پاره کشیدم
       
      رحمان نوازنی
       
      ********************
      

      
      يك عمر  در عزاي تو باران نوشته ايم
      اسم "هواللطيف" فراوان نوشته ايم
      
      اسم هو الطیف خدا را یکی یکی
      دور و بر حسینه ها مان نوشته ایم
      
      با دست خط گریه عزای حسین را
      یک عمر بر کتیبه ایمان نوشته ایم
      
      مومن دلش عزای حسین است و والسلام
      این را برای هر چه مسلمان نوشته ایم
      
      ما جمله " حسین و نعم الامیر" را
      روی کفن به دیده گریان نوشته ایم
      
      هر قطره می چکیم که پیدایتان کنیم
      بر روی پلکمان غم کنعان نوشته ایم
      
      اين گريه اين عبادت شيرين خويش را
      نذر كبوتران خراسان نوشته ايم
      
      سرهاي ما اگر چه به نيزه نشد ولي
      در پای نیزه  گریه فراوان نوشته ایم
       
      رحمان نوازنی
       
      ********************
                                                                               

      
      باران بریز بر دل باران نخورد ه ام
      بی گریه بر تو، مثل زمین های مرده ام
      
      حالا محرم است و بهار است و زندگی
      خود را به دست زندگی تو سپرده ام
      
      گریه برای تو بخدا یک وظیفه است
      آن را از انبیاء خدا ارث برده ام
      
      آن "مشک ِگریه" بود که سقا به دوش داشت
      حالا گذاشته است خدا روی گـُرده ام
      
      در روضه ها هوای دلم صاف صاف شد
      از بسکه ابرهای دلم را فشرده ام
      
      در پای نیزه خواهر زهراییت نوشت:
      ای جان من ! برادر سیلی نخورده ام
      
      داغت به روی نیزه مرا می کشد حسین
      هر داغ را به داغ تو کوچک شمرده ام
       
      رحمان نوازنی
       
      ********************
      

      
      روضه خوان آمده وباز نگاهم تر نیست
      دوست دارم بپرم تا حرم ،اما پر نیست
      
      سینه زنهای اهالی بهشتید شما
      مطمئنا" زشما هیچ کسی برتر نیست
      
      همه مستیم توکلت علی الله بگو
      مستی واقعی از غیر می کوثر نیست
      
      فکر ارباب خودت باش نه فکر دنیا
      نوکر شاه که در وادی سیم و زر نیست
      
      سالها قبل دلم شور ونواهایی داشت
      ذره ای از تب عشقش به دلم دیگر نیست
      
      دلم آلوده شده ، روضه ندارد تأثیر
      ورنه این گوش همان طور که بوده ،کر نیست
      
      هرکه ارباب خودش را به کسی بفروشد
      به تن پاره ارباب قسم نوکر نیست
      
      هرکه با روضه عجین نیست خدا می داند
      لایق نوکری فاطمه وحیدر نیست
      
      هرکه با نام رقیه جگرش می سوزد
      دم مردن به بر فاطمه بی یاور نیست
      
      من قسم می خورم آقا که به توگریه کنم
      در این خانه نگهدار مرا بهتر نیست ؟
      
      باز هم روضه تو اشک مرا جاری کرد
      یاد گودال تو افتاده ام واکبر نیست
      
      به همان لحظه که زینب به کنارت آمد
      دید افتاده به خاکی وبه جسمت سر نیست
      
      تا بغل کرد تنت را به تو می گفت حسین :
      خوب شد این ته گودال برت مادر نیست
      
      تا به دستت نظر انداخت به صورت می زد
      دید آنجا که هم انگشت وهم انگشتر نیست
      
      بارها ار سر نیزه سر عباس افتاد
      هرچه گشتند سر ساقی آب آور نیست
      
      گریه می کرد رباب و به رقیه می گفت
      نه گمانم که سر نیزه، علی اصغر نیست
       
      مهدی نظری



موضوعات مرتبط: مناجات با امام حسین(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام حسین(ع) و محرم
[ 24 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مداح و نوکری

 شکر خدا که بال و پری داده ای مرا
      نام و نشان معتبری داده ای مرا
      
      من یک گدای بی سر و پا بودم و شما
      یک آبروی مختصری داده ای مرا
      
      اصلا گدا خجالتی اش هیچ خوب نیست
      شکر خدا شما جگری داده ای مرا
      
      نان و نوای من همه از روضه شماست
      از عشق ، قلب شعله وری داده ای مرا
      
      امسال هم که هیئت تان پا گرفته است
      شکر خدا که چشم تری داده ای مرا
      
      من آمدم که گریه کن غربت ات شوم
      در گوش جان من خبری داده ای مرا
      
      ای روی نیزه رفته به جان خودت قسم
      در روضه مژده سفری داده ای مرا
      
      ذاکر گریز زد به لب چوب خورده ات
      شکر خدا که گوش کری داده ای مرا
      
      . من طاقتم کجاست که گودال می بری
      ...اصلا خدا ، عجب جگری داده ای مرا
       
 
     مهدی صفی یاری



موضوعات مرتبط: * مداح و نوکری

برچسب‌ها: مداح و نوکری
[ 24 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام حسین(ع) و محرم


      برای سینه زدن رخصتی بده آقا‏
      به دست خسته ی من قدرتی بده آقا‏
      
      شبیه سال گذشته دوباره آمده ام
      برای خوب شدن فرصتی بده آقا‏
      
      دوباره قصد نمودم که نوکرت باشم
      در این دوماه عزا همتی بده آقا‏
      
      دعای خیر پدر بود آمدم اینجا
      به سفره ی پدرم برکتی بده آقا‏
      
      از آن قواره ی مشکی که دست فاطمه است‏
      به روضه خوان خودت خلعتی بده آقا‏
      
      زغصه های سر غرق خون تو بر نی
      چگونه سرشکنم، جرأتی بده آقا‏
      
      سر مطهرتان بارها ز نی افتاد‏
      میان روضه به من طاقتی بده آقا‏
        
      وحید قاسمی
       
      *********************

       
       
      وقتي كه سوغات فرشته تربت توست
      عرش خدا هم گوشه اي از هيئت توست
      
      پس تا كه در عرش خدا روضه بگيرند
      پيراهن پاره نشان هيئت توست
      
      بالا ترين تسبيح در بين ملائك
      هنگام روضه اشك و ذكر غربت توست
      
      چشمان دريايي فطرس داد ميزد
      بال و پري دارم اگر از منّت توست
      
      اي آفرينش بر مدار چشمهايت
      عزت اگر داريم ما از عزت توست
      
      فرداي محشر پرده ها تا كه بيفتد
      چشم همه بر بخشش و بر رحمت توست
      
      آه اي قتيل گريه ها اي صاحب اشك
      چشمان باراني ما در خدمت توست
       
      حسن كردي
       
      *******************

  
       
      كم كم ميان روضه تان پير ميشوم
      از زندگي بدون شما سير ميشوم
      
      وقتي دلم براي شما تنگ ميشود
      هر جا كه روضه هست سرازير ميشوم
      
      من يا حسين زنده به اشكم خدا گواست
      با گريه بر شماست كه تكثير ميشوم
      
      وقتي كه اشك دادي و اينجا نشسته ام
      يعني كه با نگاه تو تقدير ميشوم
      
      يك روز پاي عكس ضريح تو دق كنم
      يك روز زير پاي تو تصوير ميشوم
       
      حسن کردی
       
     
*******************

      
      شكر خدا كه نوبت ماتم به ما رسيد
      اذن عزاي ماه محرم به ما رسيد
      
      شكر خدا كه چله نشيني گرفته است
      كوبيدن سياهي و پرچم به ما رسيد
      
      ده روز آسمان به زمين وصل ميشود
      ده شب هواي عرش معظّم به ما رسيد
      
      هر روز روي بال ملك گريه ميكنيم
      ارثي كه از قبيله آدم به ما رسيد
      
      تأثير رفت و آمد عطر نگاه توست
      چشمي اگر شبيه به زمزم به ما رسيد
      
      از عرش چشمهاي شما تا قلم گذشت
      ناگاه شور و زمزمه و دم به ما رسيد
      
      مقتل بخوان خودت و بگو قتل صبر چيست
      از شرح ماجراي شما كم به ما رسيد
       
      حسن کردی
       
       ******************
      

      
      باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب
      باز دلبسته این پیرهنم کرد ارباب
      
      ای خدا شکر که در هیئت امسالش هم
      باز مشغول به سینه زدنم کرد ارباب
      
      هر کسی در پی دلدار خودش می گردد
      باز آواره ی دور از وطنم کرد ارباب
      
      من که عمریست نشد نوکر خوبی باشم
      از سر لطف اُویس قَرَنم کرد ارباب
      
      من کجا روضه کجا هیئت ارباب کجا؟
      یا حسین گفتم و شیرین دهنم کرد ارباب
      
      خواب آنشب اثر سینه زدن هایم بود
      باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب
      
      من به عالم ندهم لذت مردن را با...
      ...فکر خوبی که برای کفنم کرد ارباب
       
      مهدی صفی یاری 
       
      ********************
      

      
      ماه عزا رسیده و دل ها پر از غم است
      مشکی به تن کنید که ماه محرّم است
      
      پیراهن سیاه عزاداری حسین
      احرام نوکری تمامی عالم است
      
      ماه محرّم آمده خیمه به پا کنید
      دلهای ما حسینیّه ی بزم ماتم است
      
      هر کس برای بزم عزا کار می کند
      مُزدش بُوَد به دست کسی که قدش خم است
      
      شکر خدا که حضرت زهرا مرا خرید
      لطف و عطای او به گدایش دمادم است
      
      دریای چشممان چقدر موج می زند
      یعنی بساط گریه ی ما هم فراهم است
      
      شکر خدا که از غم ارباب بی کفن
      چشمم شبیه چشمه ی جوشان زمزم است
      
      آقا قسم به نام تو ما با شما خوشیم
      بی تو برای ما همه عالم جهنّم است
      
      گریه برای داغ تو رزق حلال ماست
      این اشک ها به زخم عمیق تو مرهم است
      
      بزم تو را به عالم و آدم نمی دهیم
      هیئت برای ما به خدا عرش اعظم است
      
      شش گوشه ی حریم تو بیت الحرام ماست
      یعنی به داغ اعظم تو سینه مَحرم است
      
      هر کس که دید گوشه ای از روضه های تو
      گر خون چکد ز چشم ترش باز هم کم است
       
      محمد فردوسی
       
   
   ******************

      
      
      سرم از خاک غم بردار ارباب
      به روی دامنت بگذار ارباب
      
      در این دنیا تو هستی آشنایم
      مرا دست کسی نسپار ارباب
      
      نشسته پشت در؛ به انتظارم
      مرا کی می کنی احضار ؟ ارباب
      
      شبی در خواب میگفت با من
      صدایت میکند انگار ارباب
      
      اگر در خانه ات جایی ندارم...
       مرا کن نوکر دربار ارباب

     
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
       
      ********************

      

      
      از غــمـــت ذره ذره آب شـــــدم
      گــل نــبــودم ولــی گــلاب شــدم
      
      هر زمـانی کـــه آب نــوشــیـــدم
      یادت افــتــادم و کــبـــاب شــــدم
      
      هر کجا شـیــر خــواره ای دیــدم
      بــی قــرار غـــم ربــــاب شـــدم
      
      از غـمـت ســالـهـا گــریـســتــم و
      در خُــم عـشــق تــو شــراب شدم
      
      پشت پایی زدم به هر چه که هست
      تا که از عـشـق تـــو خــراب شـدم
      
      پــادشــاه زمـیــــن شــدم وقــتــی
      بـــه غــلامــیــت انـتـخــاب شـدم
      
      مــن دعـــای قــــــنــوت زهـــرایم
      آن دعــــایــی کــه مســتـجاب شدم
       
      خانم ن .قبادی 
       
   
   *********************

      
      بال فرشته که خاک پای حسین است
      فرش حسینیه ی عزای حسین است
      
      فاطمه دنبالش هست صبح قیامت
      هر که به دنبال دسته های حسین است
      
      شعر من و تو که افتخار ندارد
      تا که خدا مرثیه سرای حسین است
      
      رحمت زهرا برای اینکه ببارد
      منتظر گریه ای برای حسین است
      
      در دل مردم چه هست کار نداریم
      در دل ما که برو بیای حسین است
      
      دست به سمت کسی دراز نکردیم
      هر دو جهان دست ما گدای حسین است
      
      گندم شهر حسین روزی ما شد
      باز سر سفره ها غذای حسین است
      
      قیمت اشکِ برای خون خدا هست
      دست همان کس که خونبها حسین است
      
      پرچم کرب و بلا همیشه بلند است
      حافظ پرچم اگر خدای حسین است
      
      هر چه که ما خواستیم فاطمه داده
      آنچه فقط مانده کربلای حسین است 
       
      علی اکبر لطیفیان
       
     
********************

      
      پروانه ام دوباره مرا آتشم زنید
      هر لحظه هر نفس همه جا آتشم زنید
      
      پای فرات ، علقمه فرقی نمیکند
      دست شما ست تا که کجا آتشم زنید
      
      اصلا برای گرمی شبهای ماتمت
      من را خریده اید که تا آتشم زنید
      
      هر شب به حاجتی سر این روضه می رسم
      شاید میان بزم عزا آتشم زنید
      
      من را گره زنید به این بیرق بلند
      روزی میان کرب و بلا آتشم زنید
      
      عمری میان روضه ی تان گریه می کنم
      با این امید تا که شما آتشم زنید
      
      این چشم ها حواله ی غم های زینب است
      اشکی دهید و در همه جا آتشم زنید
       
      حسن لطفی
       
      *******************
      

      
      جای گله زفاصله ها گریه می کنم
      با نام سیدالشهدا گریه می کنم

      من که تمام عمر ز داغت گریستم
      در بین قبر هم چه بسا گریه می کنم

      باید هزار سال برای تو گریه کرد
      قدر هزار سال تو را گریه میکنم

      من سمت روضه میروم و عابری به من
      می گوید التماس دعا گریه می کنم

      حالا تو بخش بخش شدی،"یا" شدی و "سین"
      حالا تو را هجا به هجا گریه می کنم

      تو در ازای اشک به من کربلا بده
      من در ازای کرب و بلا گریه می کنم....
       
      مهدی پورپاک 
       
      ********************

    
       
       در دایره ی عشق گرفتار حسینم
       حیران شده ی چرخش پرگار حسینم
      
       فریاد زند چاک گریبان جنونم
       عمریست که منصورم و بردار حسینم
      
       انگشت نمای همه ی رهگذرانم
       دیوانه ی زنجیری بازار حسینم
      
       این زاغ بد آواز سزاوار غضب نیست
       من مرغ ستایشگر گلزار حسینم
      
       خوشبخت ترینم که نیازم به کسی نیست
       چون ریزه خور سفره ی دربار حسینم
      
       در زندگیم واسطه ی فیض الهی است
       من تا ابدالدهر بدهکار حسینم
      
       فردای قیامت همه سر گشته؛ ولی من
       آسوده میان صف زوار حسینم
      
       در باغ جنان از کرم حضرت معبود
       همسایه ی دیوار به دیوار حسینم
       
      وحید قاسمی
       
      *******************

       

      
      هر که با خاک درت کام لبش بردارد
       از همان کودکیش چشم به کوثر دارد
      
      اولین آرزویم هست همانی باشم
      که به لب نام تو تا لحظه ی آخر دارد
      
       چند صد حج پیاده ست ثواب آنکه
      قصد پا بوسی شش گوش تو در سر دارد
      
      پادشاهان همه مبهوت مقامت گویند
       این چه شاهی است مگر این همه نوکر دارد
      
      چشم هایم شده چون شاخه ی پر باری که
      چار فصلش زغمت میوه ی نوبر دارد
      
      هر که از داغ تو نگریسته پیغمبر نیست
      گریه بر توست مدالی که پیمبر دارد
      
      هر که از داغ تو نگریست پیغمبر نیست
      گریه بر توست مدالی که پیمبر دارد
      
      تکیه بر نیزه ی غربت زدی وفرمودی
      چشم غارت به حرم این همه لشکر دارد
      
      خواهرش گفت سرش را سر نیزه نزنید
      کین هلال سر نی آمده دختر دارد
       
      محسن عرب خالقی

       
      ********************

      

      
      یک روز در عزای خودت میکشی مرا
      در اوج روضه های خودت میکشی مرا
      
      یک روز سرخ، مثل غروب محرمی
      آقا خودت برای خودت میکشی مرا
      
      گاهی فراز نیزه و گاهی نشیب طشت
      در مروه، در صفای خودت میکشی مرا
      
      آن لحظه ای که دخترکت را کنیز خواند
      آن لحظه پا به پای خودت میکشی مرا
      
      ای قاری کلام خدا، روی نیزه با
      تفسیر آیه های خودت میکشی مرا
      
      شیب الخضیب، زیر تکاپوی تیغ ها
      با قطعه قطعه های خودت میکشی مرا
       
      حسین خدایار
       
      ********************
       

      
      مثل بال شکسته ی «فطرس»
      مرهم شانه های «درداییل»
      آمدی تا جبین بساید باز
      پای گهواره ی تو «میکاییل»

      **
      مثل بیست وسه سال رنج رسول
      پنج سالِ صبوری حیدر
      جگر خونی حسن بودی
      مثل یک شعر در دل دفتر

      **
      با طبق های نور ، با تکبیر
      جبرییل و هزار دسته پری
      تا خود آفتاب می آیند
      با تو ، با تو که بهترین خبری

      **
      بانگ الله اکبرت پیچید
      هفت اقلیم و هفتصد دریا
      از همان روز رسم دنیا شد
      هفت تکبیر در نماز خدا

      **
      بوسه می زد لب رسول الله
      هفت جای مبارک بدنت
      آسمان و زمین در این لحظه
      اشک می ریخت بر حریر تنت

      **
      تو چراغ هدایت مایی
      ای دعای تو مستجاب ترین
      آیه آیه ترانه نازل کن
      چشم هایت درِ بهشت برین

      **
      سینه ات سینه ی رسول خدا
      می تپد قلب آسمان در تو
      ای تداعی راه رفتن عشق
      انعکاس زمین ، زمان در تو

      **
      دست تو دست های پیغمبر
      عشق تو عشق به رسول خدا
      بر مدار دل تو می چرخد
      کل سیاره های این دنیا

      **
      همه ی قصه های قرآنی
      سوره ها معنی روایت توست
      پرده برداراز شب وحشی
      سینه ها تشنه ی هدایت توست

      **
      بیست و هفت رجب ، وداعی تلخ
      فکر سرخ قیام در سر توست
      نه ...پیامبر نرفته ، او با توست
      در کنارت ببین که اکبر توست

      **
      ایستادی کنار میدان و
      تکیه دادی به تیغه ی شمشیر
      با یزیدان سر سخن داری
      بر لب تو نبوده جز تکبیر

      **
      می شناسید آی ...جدم را؟
      پدرم را ، و یا عمویم را؟
      خون من را حلال می دانید؟
      تیغتان می برد گلویم را؟

      **
      چشمشان کور و گوششان کر باد
      این جماعت اسیر دنیایند
      شعله ی بغض کهنه ای دارند
      همگی دشمنان مولایند

      **
      کربلا محشر است و می بینی
      اکبرت را ، خود پیمبر را
      و پیمبر نظاره خواهد کرد
      بر کف خاک جسم بی سر را

      **
      خبرت کوچه کوچه می پیچد
      در مدینه نه..در همه دنیا
      شیون است و غروب و بغضی تلخ
      کربلا مانده آه...بی فردا 
       
      رضا نیکو کار



موضوعات مرتبط: مناجات با امام حسین(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام حسین(ع) و محرم
[ 24 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

مداح و نوکری

      
      باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب
      باز دلبسته این پیرهنم کرد ارباب
      
      ای خدا شکر که در هیئت امسالش هم
      باز مشغول به سینه زدنم کرد ارباب
      
      هر کسی در پی دلدار خودش می گردد
      باز آواره ی دور از وطنم کرد ارباب
      
      من که عمریست نشد نوکر خوبی باشم
      از سر لطف اُویس قَرَنم کرد ارباب
      
      من کجا روضه کجا هیئت ارباب کجا؟
      یا حسین گفتم و شیرین دهنم کرد ارباب
      
      خواب آنشب اثر سینه زدن هایم بود
      باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب
      
      من به عالم ندهم لذت مردن را با...
      ...فکر خوبی که برای کفنم کرد ارباب
       
      مهدی صفی یاری



موضوعات مرتبط: * مداح و نوکری

برچسب‌ها: مداح و نوکری
[ 24 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار امام حسین(ع) و محرم

     
      آدم شود هر آنکه به اندازه نَمی    
      گرید برای اشرف اولاد آدمی
      
         این اشک ها چه معجزه ها که نمیکند    
      بر هر دل شکستۀ آشفته ماتمی
      
         سرمایۀ قیامت من گریه من است    
      حتی به قطره ای و نه یا قدر شبنمی
      
      کی میشود که جان بدهی قلب مرده را    
      با آن دم خدایی عیسی بن مریمی
      
        اصلاً بعید نیست خدا را چه دیده ای    
      جان میدهم برای تو آخر محرمی
      
         آقا فدای نامِ شما،نام کربلا    
      هر دو شده بهانۀ هر گریه و غمی
      
      قربان محتشم که چه زیبا سروده است    
      بازاین چه شورش است که در خلق عالمی
      
      حی علی البکاء که محرم رسیده است
      وقت عزا و نوحه و ماتم رسیده است
       
      احسان بمانی 
       
      ********************
   
       
      ای دل محرم آمده وقت عزا شده
      ماه عزای حضرت خون خدا شده
      
      ماتم میان چشم همه موج میزند
      چشمان گریه چشمه شور و شفا شده
      
      ما اهل روضه زنده به بوی محرمیم
      دلهای ما حسینیه ی کربلا شده
      
      بازار و کوچه ها همه با گریه آشناست
      هرجا گذر کنی غم عظمی به پا شده
      
      دستی که وقف روضه شده سینه میزند
      مرهم به زخم سینه خیر النسا شده
      
      صاحب عزای مجلس ارباب مادر است
      با دست های فاطمه هیئت بنا شده
       
      علی ناظمی
       
     
******************

      در سینه ام ولای شما موج می زند
      شوق حـــریم کرب و بــلا موج می زند
      
      این جا نشسته ایم که شاید نظر کنی
      این جا که ازدحام گدا موج می زند
      
      وقتی زچشم های همه اشک می چکد
      لطف و عطا و عفو خدا موج می زند
      
      وقتی به یاد علقمه ات خیس می شویم
      دریـا زدیده ی تر ما مــوج می زند
      
      روضه نشین حضرت سالار زینبیم
      تا ذکـــر سید الشهدا موج می زند
      
      اصغر زفرط تشنگی از هوش رفته است
      با من بگو فرات چرا موج می زند؟
       
      محمد حسن بياتلو
       
      *********************
      

      
      تمام حاجت ما را خدا به ما داده
      که از صفای حسینش به ما صفا داده
      
      تمام آرزویم دیدن محرم بود
      که فیض درک عزایت خدا به ما داده
      
      بهار اشک رسید و خدا به دیده ما
      ز چشم حضرت زهرا کمی بکاء داده
      
      به قیمت همه عالم نمی دهم هرگز
      دل شکسته ی خود را که حق عطا داده
      
      برای درک محرم به خود رجوعی کن
      که اصل طینت ما را زکربلا داده
      
      از آنکه هستی خود را تمام داده حسین
      خدا خدایی خود را به خونبها داده
      
      هرآنکه خدمت دائم دراین حرم دارد
      گرفته آنچه خدایش به انبیا داده
                 **          
      شاعر این را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید
       
      *******************
       
   
       
      این روزها که حال و هوایم بهاری است
      یک آسمان، ستاره از این چشم جاری است
      
      شرمنده ام که خرج عزایت نمی کنم
      شرمنــده ام قسم به خــدا از نداری است
      
      بوی محرم ات همه جا را گرفته است
      حالا نصیبـم از غــم تو آه و زاری است
      
      اسپند و شال و بیرق و زنجیر حاضر است
      دل گرم ناله کردن و دل بی قراری است
      
      چشمت چرا محل به دو چشمم نمی دهد
      از چشم من ز داغ شما گریه جاری است
      
      هرکس که خواستید به او کربلا دهید
      مـا تابعيم و لطف شما اختیــاری است
       
      محمد حسن بياتلو
       

      *******************
      

       
      شکر خدا هنوز تو را گریه می کنم
      از ابتــــدای روز تو را گـــریه می کنم
      
      بی اختیار تا به حسینیه می رسم
      با اشک و آه و سوز تو را گریه می کنم
      
      ممنونم از شما که مرا راه دادی ام
      در پای روضه ات دل پر آه دادی ام
      
      باران عشق نم نمتان باورم نبود
      اصلاً طلوع ماتمتان باورم نبود
      
      اینکه ، دوباره اذن دهی تا که من شوم ....
      ....گریه کن محرّمتان باورم نبود
      
      بر لطف خویش شاهد عینی نمودی ام
      شکر خدا دوباره حسینی نمودی ام
      
      در تکیه ات نشسته ام و زار می زنم 
      دارم تمام نام تو را جار می زنم
      
      با شور تو به مرتبه ی خلسه می رسم
      طعنه به هرچه عاقل و هشیار می زنم
      
      شکر خدا که قطره ز دریا گرفته ام
      در کوچه های سینه زنی جا گرفته ام
      
      دارم دوباره از غمتان گریه می کنم
      با ضرب نوحه و دمتان گریه می کنم
      
      شكرخداي عز وجل كه هنوز هم
      تحت لــواي پرچمتان گريه مي كنم
      
      این اعتقاد ماست وَ هرگز شعار نیست
      چیزی شبیه به عَلمت مانــدگار نیست
      
      امسال هم برای خودت وقفمان بکن
      در خاک کربلای خودت وقفمان بکن
      
      یک گوشه ای به ما بده از کار هیأتت
      در مجلس عزای خودت وقفمان بکن
      
      با دست خویش روزی هر روزمان بده
      اشک روان و سینه ی پر سوزمان بده
      
      ای نفس مطمئنه به ما اعتماد کن
      ارباب عاطفه ز گدا نیز یاد کن
      
      از سفره ی وسیع شما کم نمی شود
      امسال رزق هیأتی ام را زیاد کن
      
      ارباب بازهم به گدایت کرم نما
      از هر جهت برای خودت نوکرم نما
       
      سعيد توفيقي
       

      ********************

      

       
      این کاسه های اشک دو تا چشمه شفاست
      این آب گرمِ چشمه تنزیهی خداست
      
      کم حرف می زنیم و فقط گریه می کنیم
      چون اشک صادقانه ترین گفتگوی ماست
      
      سرگرم دیدن " من و ما " هم نمی شویم
      در بین گریه ها سر ما گرم کربلاست
      
      اینجا حسینه است ؛هوایش بهشتی است
      اینجا نفس بکش که هوایش پر از خداست
      
      اینجا به روی عرش الهی نشسته ایم
      چون بال جبرییل خدا فرش این عزاست
      
      آقا دو دست ما و سر زلف نیزه ات
      زلفی که روی دست خدا سمت ما رهاست
        
        رحمان نوازنی
       
      ********************
      

      
      ای کاش این غزل و غمش، ابتدا نداشت
      جغرافیا برای زمین ،کربلا نداشت
      
      این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد
      این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت
      
      فرمان رسیده بود کماندار را و بعد...
      ...تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت
      
      قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست
      تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت
      
      تنها حسین مانده که دیگر به پیکرش
      جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت
      
      بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه
      دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت
      
      این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست
      قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت
      
      تنها سه سال ، آه سه سال عمر کرده بود
      اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت
      
      با چشمهای کوچک خود دید آنچه را
      گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت
      
      پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه
      این قصه از شروع خودش انتها نداشت
       
      محمد رفیعی
       
      ********************

      

      
      دلم همیشه گرفته به یاد کرب و بلا
      مقــدس است برایم همیشه شال عزا
      
      همیشه و همه جا دم زنینوا زده ام
      مقــدس است برایـم همیشه راه شما
      
      به یاحسین دلم را گره زدند آقا
      به لوح سینه من حک شده است یا زهرا
      
      خدا کند که بمیرم نیاید آن روزی
      کــه صورتم نشود تر به یاد عاشورا
      
      به عشق کرببلایت همیشه بیمارم
      جــوانی ام همه دم وقف اکبر لیلا
      
      رواست جان بدهم از غریبی ات آقا
      که تشنه لب شده ای کشته بر لب دریا
      
      کجا روم به که گویم که جسم اطهرتان
      سه روز بی کفن افتاده روی خاک بلا
      
      تویی که قاری قرآن آسمان هایی
      به روی منـبر نیزه چه می کــنی حالا
      **
      شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید
       
      *******************
      

      
      من اشک بخون تپیده ام یا مولا
      از چشم غمت چکیده ام یا مولا
      دانی که چرا مرید راهت شده ام
      از بسکه یزید دیده ام یا مولا

      **
      گویند تمام روز ها عاشوراست
      گویند تمامی زمین کرببلاست
      این حرف بجاست چون کسی مثل حسین
      هر موقع و هر کجا که باشد تنهاست

      **

      هر همسفری که برده بودی مولا
      بر دشنه ی خون سپرده بودی مولا
      آن لحظه که رو بسوی میدان کردی
      هفتاد و دو زخم خورده بودی مولا

      **
      هم دشت بزیر خونشان بود دریغ
      هم خون شفق بر آسمان بود دریغ
      آن روز غروب را مجسم بکنید
      آن سرخترین روز جهان بود دریغ

      **
      همزاد دلیری و شجاعت بودی
      همپایه آسمان مناعت بودی
      در مسجد کربلا در آن ظهر غریب
      هم پیشنماز و هم جماعت بودی
       
      علیرضا دهقانیان
       
      ********************
      

      
      من با حسین آدم و عالم خریده ام
      دنیا و آخرت همه با هم خریده ام
      
      شکر خدا که گریه کن روضه ها شدم
      با چشمهام چشمه ی زمزم خریده ام
      
      او صله داده است که من بعد چند سال
      پیراهنی برای محرم خریده ام
      
      با بچه های هیئت همرنگ گشته ام
      من هم لباس مشکی ماتم خریده ام
      
      تنها غمی که هست در عالم غم شماست
      شادم از اینکه یک دل از این غم خریده ام
      
      باید که با حسین خدا را به جان خرید
      با این حساب من چقدر کم خریده ام  
       
      نادر حسینی
       
      *******************
       
     
       
      هی خیس میشویم وعطشناک می رویم
      مـا تـشنگان بـه چشمه ی افلاک میرویم
      
      نا پاک و پاک هرچه که هستیم و بوده ایم
      ایـنـجـا کــه آمـدیـم هـمـه پـاک مـی رویم
      
      با گریه بر شــمـا مــتولد شــدیــم و بــاز
      بـا روضـه ی وداع تـو در خاک می رویم
      
      سیـنـه نمی زنـیـم پـروبـال مـی زنـیــم
      تــا بـیـکران به سینه ی صدچاک میرویم
      
      ایــاک نسـتـعـیـن مـن اسـم قشنگ توست
      ما بـا تـو تا پـرسـتـش ایـاک مــی رویــم

      **
      شاعر این شعر را اگر میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      

      ********************
  
       
      خواهان تو هرقدر هنر داشته باشد
      اول قدم آن است جگر داشته باشد
      
      جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید
      دیوانه محال است خطر داشته باشد
      
      با ما جگری هست که دست دگران نیست
      از جرآت ما کیست خبر داشته باشد
      
      اینجا که حرام است پریدن ز لب بام
      رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد
      
      تیغ کرم تو بکند کار خودش را
      هر چند گدای تو سپر داشته باشد
      
      در فضل تو امید برای چه نبندم
      جایی که شب امید سحر داشته باشد
      
      چون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کن
      حیف است که گریان تو سر داشته باشد
      
      بگشای در سینه ی ما را به رخ خویش
      شاید که دلم میل سفر داشته باشد
      
      می گریم و امید که آن روز بیاید
      بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد
      
      رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی
      هرچند که خلق تو گهر داشته باشد
      
      خورشید قیامت چه کند سوختگان را
      در شعله کجا شعله اثر داشته باشد؟
      
      ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند
      حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد
      
      ما حوصله ی صف کشی حشر نداریم
      باید که جنان درب دگر داشته باشد
      
      ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست
      هر چند که خود قند و شکر داشته باشد
      
      دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو
      چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد
      
      ما   در تو گریزیم ز گرمای قیامت
      مادر چو فراری ز پسر داشته باشد
      
      جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود
      هیهات که این خانه دو در داشته باشد
      
      عدلش نرود زیر سوال آن شه حاکم
      گر چند نفر را به نظر  داشته باشد
      
      گفتی که بیایید ولی خلق نشستند
      درد است که شه سائل کر داشته باشد
       
      محمد سهرابی
       
      ********************

      

    
       
      آن باده ای خوش است که نذر سبو شود
      آن غصه ای خوش است که آه  گلو شود
      
       اصلاً به یک دوقطره نباید بسنده کرد
      آن چشمه،چشمه است،که یک روز"جو" شود
      
      وقتی دلم شکست،گرو میگزارمش
      خوب است، آبروی جگر "آب رو"  شود
      
      عشاق راه دربه در ناله ی هم اند
      مستانه ناله کن که دلی زیرو رو شود
      
      ما در حسینیه به خداوند می رسیم
      ذکر حسین جلوه کند ذکر هو شود
      
      روزی  اگر بناست که قربا نی ام کنند
      اینکار بهتر است به ابروی او شود
      
      باید که سجده کرد خدا، یا حسین را ؟
      فردا که باخدای خودش روبررو شود
      
      آقایی کریم اجازه نمی دهد
      تا اینکه دست ما به صف حشر رو شود
      
      این گریه ی برای توعین طهارت است
      عابد چرا معطل آب وضو شود
      
      هرکس که سربه زیر تو شد سربلند شد
      بی آبرو کنار تو با  آبرو شود
       
      علی اکبر لطیفیان
       
      *********************
       
       
      وقتی که بی قرار غمت رب العالم است
      عبدی چو من به روضه توجان دهد کم است
      
      من نوکر يكي دوشب تو نيَم حسين
      هــر لحظه لحظه ی همه عمرم محرم است
      
      دارم نیازها به درخانه ات ولی
      گــریه برای تو به نیــازم مقـدم است
      
      اشکی که میتراود از عمق وجود من
      ولله جــاودانه تر از چاه زمزم است
      
      اشکی که خالصانه بریزد برای تو
      احیا کننده ی دم عیسی بن مریم است
      
      آنجا که روضه ی تو بود جنت من است
      جنت برای من تو نباشی جهنم است
       
      مهدي ماهوش
       
     
********************


      
      تن که بیمار طبیبان شد دچارش بهتر است
      دل که نذر کربلا شد بی قرارش بهتر است
      
      بردن چیزی به دربار کریمان خوب نیست
      سائل آقا شدن اصلاً ندارش بهتر است
      
       ما چرا بی چاره، آنها که حسینی نیستند
      هر که شد وقف محرم روزگارش بهتر است
      
      فاطمه با گریه اش ما را اسیر خود نمود
      آری آری گریه اصلاً گریه دارش بهتر است
      
      نوکری آسوده میمیرد که بیند بعد او
      در غلامی از خودش ایل و تبارش بهتر است
      
       سن پیری بیشتر از هرچه باید گریه کرد
      میوه خسته زمستان آب دارش بهتر است
      
       روز روشن بود آقا کشته شد پس بعد از این
      گریه ماه محرم آشکارش بهتر است
       
      علي اكبر لطيفيان

       
      *******************
       
        
       
      گرچه یکی یکی و جدا می برندمان
      شکر خدا به کرببلا می برندمان
      
      ماه محرم است و زمان ،غرق ماتم است
      باز این چه شورش است و کجا می برندمان؟
      
      ما نذر کرده ایم که قربانیش شویم
      دارند یک به یک به منا می برندمان
      
      حالا که حجم کل حسینیه ها کم است
      از خاک کنده و به سما می برندمان
      
      اول میان خیل ملک سینه می زنیم
      بعداً به هیأت شهدا می برندمان
      
      سربند یا حسین به ما می دهند و بعد
      با هروله به عرش خدا می برندمان
      
      جان می دهیم در وسط روضه ها سپس
      در خاک با لباس سیا می برندمان
      
      این دل حسینی و رضوی بوده از ازل
      از کربلا  بهشت رضا می برندمان
      
      گیرم به کربلا نرسیدیم تا به حال
      یک روز عاقبت  رفقا ! می برندمان
       
      محسن ناصحی
       
      **********************
      

      
      بايد غزل براي دل بي قرار گفت
      از لحظه هاي پر شده از انتظار گفت
      
      از مشرق نگاه تو بر اوج نيزه ها
      از قامتي شکسته ولي استوار گفت
      
      از رويش دوباره ي فصل بهار غم
      يا از شروع حادثه اي ناگوار گفت
      
      از مشک پاره پاره ي افتاده بر زمين
      از رويش دو دست، در اين خاکسار گفت
      
      از شعله اي که در تب آن سوخت خيمه ها
      از زخم پاي دخترکان، درد خار گفت
      
      اي خيمه هاي سوخته طاقت بياوريد
      باید که شعله شعله از این لاله زار گفت
      
      وقتي عطش لبان زمين را ترک زده ست
      بايد ترک ترک غزل گريه دار گفت
      
      بگذار تا گره زنم اين بيت را به عشق
      با عشق مي شود غزلي سوگوار گفت
      
      هفتاد و دو کبوتر خونين ميان شعر
      شاعر بگو کدام؟ خزان يا بهار گفت؟
      
      از گوشه ي حسيني ساز شکسته ات
      يک يا حسين از ته دل يادگار گفت
      
      در پيچ و تاب حادثه ي سرخ کربلا
      يک عمر مي توان سخن از زلف يار گفت
       
      حسین سنگری
       
      ********************

      

      
      ما را نسیم پرچم تو زنده می کند
      زخمی است دل که مرهم تو زنده می کند
      
      خشکیده بود چند صباحی قنات اشک
      این چشمه را ولی غم تو زنده می کند
      
      آه ای قتیل اشک، نفس های مرده را
      شور تو، روضه و دم تو زنده می کند
      
      ای خونبهای عشق، چه خوش گفت پیر ما:
      اسلام را محرم تو زنده می کند
      
      ما با غذای نذریتان رشد کرده ایم
      جان را عطای حاتم تو زنده می کند
      
      آقا جسارت است، ولی داغ شیعه را
      انگشتر تو، خاتم تو زنده می کند
      
      بالای تل هم آتش این قوم خفته را
      آن خواهر مکرم تو زنده می کند
      
      این کشته فتاده به هامون حسین اوست
      خود را به اسم اعظم تو زنده می کند
      
      فردای محشر و غم و طوفان وتشنگی
      ما را امید زمزم تو زنده می کند
       
     
عباس احمدی



موضوعات مرتبط: مناجات با امام حسین(ع)

برچسب‌ها: اشعار امام حسین(ع) و محرم
[ 24 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 42 43 44 45 46 ... 62 صفحه بعد