اشعار مسیر کوفه تا شام
اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س)
قافله رفته بود و من بيهوش
روي شن زارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره اي مي گفت:
بي صدا باش! تازه خوابيده
**
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
**
قافله رفته بود و من بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
**
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
**
قافله رفته بود و دلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده
**
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
**
قافله رفته بود و مي ديدم
مي رسد يك غريبه از آن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
**
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
**
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم،مادر تو زهرايم
وحید قاسمی
*******************
به روی نیزه چگونه تو را نظاره کنم
بخند تا که منم خنده ای دوباره کنم
اگر اجازه دهی لا اقل برای تنت
کمی ز چادر خود را کفن قواره کنم
رسیده وقت نماز و برای قبله نما
به زلف های رهای تو من اشاره کنم
زترس دشمن جانی هراس دارم که
به گوش های زخمی طفل تو گوشواره کنم
محسن مهدوی
*******************
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده
گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده
هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده
سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده
باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده
دخترت گم شده انگار همه می پرسند:
از رقیه خبری نیست ... کجا افتاده؟
مصطفی متولی
*******************
اشعار مسیر کوفه تا شام - حضرت رقیه(س)
گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر
گیسوان غرق خونت را ببویم بیشتر
در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها
هر قدر از پشت سر ، از روبرویم بیشتر
هر قدر از دست تازیانه اش کردم فرار
آن سیاهی باز می آمد ، به سویم بیشتر
هر چه کمتر گریه کردم هرچه کمتر گم شدم
هی تبسم کرد و زد سیلی به رویم بیشتر
من به خود گفتم می آید بچه ها گفتند نه
ریخت از عباس آنجا آبرویم بیشتر
بعد از آن روزی که من از قافله جا ماندم
عمه دقت میکند هر شب به مویم بیشتر
مهدی رحیمی
*******************
كليم بي كفن كربلاي ميقاتي
خليل بت شكن كعبه ي خراباتي
چه فرق مي كند آخر به نيزه يا گودال؟
هميشه و همه جا تشنه ي مناجاتي
نخوان كه نور كتاب خدا ندارد راه
به قلب سنگي اين مردم خرافاتي
كنار نيزه ي تو گريه مي كند يحيي
شنيده معني ذبح العظيم آياتي
نگاه لطف تو يك دير را مسلمان كرد
مسيح من چقدر صاحب كراماتي!
توان ناقه نشيني به دست و پايم نيست
خدابه خير كند،واي عجب مكافاتي
شنيده ام كه سفر رفته اي ولي بابا
براي من نخري گوشواره سوغاتي
وحید قاسمی
*******************
بر تلّ پايداري خود ايستاده اي
در کربلاي دوم خود پا نهاده اي
از اين به بعد بيرق نهضت به دوش توست
دريا دلي به موج بلا، کوه اراده اي!
با پرچم سحر به سوي شام ميروي
صبح اميد قافله! خورشيد زاده اي
نشناخته صلابت زهرايي تو را
هر کس که فکر کرده تو از پا فتاده اي
داغ هزار طعنه به جانت خريده اي
در دست باد رشتهی معجر نداده اي
هر چند خم شده قدت از داغ کربلا
تو در مصاف کوفه و شام ايستاده اي
یوسف رحیمی
*******************
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی دانست آیین اسارت را ولی
ناز پرورد اسیران بود ، اما مانده بود
هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه
در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه
بی عزیزانش – زبانم لال - تنها مانده بود
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود
سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چره گل نسبتی با هم نداشت
چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین
ز آن که دلبندی سه ساله روی شنها مانده بود
علی آذر شاهی
*******************
نای نی تر شد از فغان افتاد
گوشه ای جام شوکران افتاد
روضه ات را جگر نمی فهمد
رد اشکم به استخوان افتاد
چه قدر گرم ذکر و تسبیحی
تشنه لب، نیزه از دهان افتاد
گیسوانت ضریح حاجات است
سرتان دست این و آن افتاد
یاد انگشتر تو افتادم
تا نگاهم به ساربان افتاد
عاقبت شهر سایه اش را دید
نام زینب سر زبان افتاد
لب یحیایی ات، کلیم شهید
سر و کارش به خیزران افتاد
سیل اشک آمد و غزل را برد
قلم شاعر از توان افتاد
وحید قاسمی
*******************
با هر نسيم زخم سرت تير مي کشد
گريه نکن که چشم ترت تير مي کشد
نيزه نشينيِ تو مرا ميکشد حسين
قلبم شبيه زخم سرت تير مي کشد
هر وقت نيزه ات به علمدار ميرسد
يکباره داغ بر کمرت تير مي کشد
حال شکاف فرق علي اکبرت بد است
من شاهدم دل پسرت تير مي کشد
چشم رباب خيره ي سر نيزه ها شد و
هم پاي چشم شعله ورت تير مي کشد
گودال بود و مادرمان را هنوز هم...
ميبينمش ز بال و پرت تير مي کشد
حسن کردي
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: مسیرکوفه تا شام
برچسبها: اشعار مسیر کوفه تا شام مهدی وحیدی